شهروندِ فلوارنس، شهروندِ جهان
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[14 Jun 2006]
[ اکبر گنجی]
ما ايرانيها به شيوهي فرانسويان (و انگليسيها) شهر شما را (كه من ميخواهم ثابت كنم شهر ما نيز هست) «فلورانس» ميخوانيم. اين نام براي اهل فرهنگ و روشنفكران ايراني طنين جادويي دارد. آن سان كه گرامشي از طنين نام Firenze ياد كرده است.
فلورانس براي ما يادآور آغاز مدرنيته است. يادآور رنسانس. جايي كه در آن، اين ايده شكل گرفت كه عقل انسان ملاك بسنده و ضروري براي حل دشواريهاي پيش روي اوست. جايي كه درك شد علم انسان ميتواند راهگشاي پيشرفت و سعادت او باشد. جايي كه انسانگرايي (اومانيسم) پديد آمد. آنجا كه زندگي اجتماعي در پيكر جمهوري بهعنوان شكل بهتر و انسانيتر نظميابي اجتماعي و سياسي تجربه شد. فلورانس براي ما با نامهاي ماكياولي و دانته گره خورده است.
فلورانس براي ما يادآور هنر درخشان رنسانس است. ما با احترامي بيپايان به تجربههاي هنرمندان فلورانسي مينگريم. كشف پرسپكتيو، ديدن جهان از چشم انسان را بزرگ ميداريم. ما به معماري خيرهكنندهي كليساي جامع فلورانس توجه ميكنيم. نظمي كه در خود تصوري از آزادي انساني را هم ميپروراند. ايماني كه راهگشاي سعادت در زندگي زميني است. براي هر انسان با فرهنگ دستاوردهاي هنرمندان فلورانس نمايانگر قدرت آفرينندگي انسان به معنايي جهاني است. اين فقط انسان غربي، انسان اروپايي نيست كه در حد تنديسهاي مادونا، پيامبران كتاب مقدس و بزرگان فرهنگ اروپا چهره مينماياند. اين انسان آزاد مدرن است كه هرگونه شائبهي اروپا محوري را كنار ميزند و از برابريِ جهانيِ انسانها ياد ميكند. در «برده»ي ميكل آنجلو همان صداي همسرايان بتهوون را ميشنويم كه از كلام شيلر فرياد شادي و برابري همهي انسانها را سر ميدهند.
ما در برابر زيبايي و حقيقت، ايمان به حقوق مسلم انسان و راههاي بهتر زيستن آنها تعظيم ميكنيم. بهعنوان كسي كه از كشوري دور آمده (يا صداي او را ميشنويد يا پيام او را دريافت ميكنيد) اعلام ميكنم كه در پس اين فرهنگ، هنر و نوآوري فكري و اجتماعي، مشاركت انسانها، تجربهي مشترك و فرياد انساني تمامي زجركشيدگان را ميشنوم.
در دل نظم جديدي كه ايتالياي رنسانس به جهان هديه كرد، آن هستههاي نخستين دمكراسي كار، آن شكل تازهي جمهوري و دموكراسي، آن عدالتطلبي كه به صورت قبول انسانهاي برابر با هم اعلام شد، من صداي اروپا محوران را نميشنوم. برعكس صداي جمهوري جهاني، حق گزينش، حق بالاتر بردن توانهاي آفرينندهي انساني به گوشم ميرسد.
اين جا من اين بزرگان فرهنگ «شما» و اين دستاوردهاي درخشان سياسي، علمي و هنري را از آن «شما» نميدانم. بلكه همه را متعلق به خودم (انساني شرقي از سرزمين دردكشيدهي ايران) ميدانم. صداي گوته (Goethe: 1749-1832) را ميشنوم كه در سفرنامهي ايتاليا اين مكاشفهي فرهنگي و اخلاقي خود را اعلام كرد: «اين همه از آنِ من نيز هست». من هم در ساختن آنها شريك بودهام. من هم از آنها بهره بردهام. اينها از آنِ كودكان من نيز هست. فرزندان من در ايران نيز بايد خود را شريك اين فرهنگ والا بدانند و شما نيز بايد فرهنگ كهن و بارآور آنان را احترام بگذاريد.
نه تنها اروپامحوري، كه اسلامستيزي و مسلمانآزاري هم با شهروند جهاني بودن منافات دارد. اصولاًاين نوع گرايشها، سرانجام چيزي نيست جز ماندن در قيد و بند تاريخ گذشته و عجز از زدودن سوابق تاريخي تيره و تار از ذهن و ضمير. براي شهروند جهان بودن بايد آموخت كه در بند گذشته و تاريخ و حوادث و وقايع تاريخي نبود، و الا اگر بنا باشد كه همةگذشتة خود را با ديگران همواره در صحنه ضمير و ذهن خود زنده و جاندار نگهداريم، كدام قوم و قبيله و ملت است كه بتواند با سايرين به مهرباني و شفقت و احسان و عدالت زندگي كند. مگر چه قومي است كه با اقوام ديگر در گذشته نزاعي و جنگي و خصومتي و عداوتي را تجربه نكرده باشد؟ هنر ما در اين نيست كه با كساني همزيستي مسالمتآميز داشته باشيم كه هر چه به عقب برميگرديم، و هر چه در تاريخ جستوجو و كندوكاو ميكنيم، حتي يك بار با آنها نزاع و جنگ نكرده باشيم، هنر همه در اين است كه با كساني كه حتي تا ديروز هم با آنها خصومت داشتهايم، امروز به مهرباني و شفقت و عدالت و رحمت رفتار كنيم. شهروند جهاني اگر به تاريخ مينگرد براي عبرتاندوزي و تجربهآموزي است، نه براي انباشتن كينهها و خصومتهاي قومي و قبيلهاي.
بنابراين، شهروند جهاني، ديگران را، با همه سوابق خصمانهاي كه پدرانشان با يكديگر داشتهاند، ميبخشايد تا زندگي مسالمتآميز امكانپذير شود. و اين زندگي مسالمتآميز است كه هم براي بهداشت رواني و اخلاقي هر فرد لازم است و هم براي رسيدن جامعه به آرمانهاي اجتماعي (نظم، امنيت و رفاه)، چارهناپذير است. بخشش، دهشٍٍٍِِِِِ آزادي است. در عين بخشايش فراموش نكردن نيز قابلتوجه است، چون با اين فراموش نكردن است كه درسهاي گذشته و عبرتآموزيهاي تاريخي امكانپذير است. كسي كه فراموش ميكند همواره در معرض اين خطر است كه گذشته فراموش شده را از نو تكرار كند و به همان نتايج وخيم گرفتار شود.
شهروند جهاني در مواجه با ديگران، چه با او اختلافنظرهاي نظري داشته باشد و چه اختلاف عملي، با احترام (respect) و مدارا (tolerance) رفتار ميكند. احترام بدين معناست كه همواره معتقد است كه در ديگران نيز وجه حقانيتي و امري براي ياد گرفتن وجود دارد و مدارا به اين معناست كه معتقد است كه چون همه انسانها را نميتوان به يك شكل و قالب درآورد، راهي جز تحمل دگرانديشيها و دگركنشيها و ديگرزيستيها نيست.
من نداي برابري انسانهاي جهان را در اين چشمانداز، وقتي از فراز تپهها به فلورانس زرين و درخشان مينگرم، مي بينم جمهورياي كه ساختيد، براي من جهاني است. جهانشمول و فراگير است. اين بانگ ناقوسهاي شما، اين قدرت زيباي داود شما، اين سنگهاي كليساي جامع با شكوه شما، فرهنگ من است. من كه شهروندِ اين جهانام.
آيا اين گزينش آزادانهي يك انسان حق او نيست كه خانهاش را جايي كه خود ميپسندد و ميخواهد بسازد؟ كارش را در فضايي سازمان دهد كه به او بهعنوان يك فرد امكان بيشتري در نمايش نيروهاي آفرينندهاش ميبخشد؟ براي نزديكان خود (آنها كه دوستشان دارد، كه همراهشان ميزيد) امكانات بيشتر و امنيت بيشتر فراهم آورد.
آيا مهاجر، كسي كه زميني را برگزيده كه آنجا متولد نشده، نبايد سرانجام از برچسب «خارجي» خلاص شود؟ من از زندانهاي كشور خود ميآيم. رنجهاي من بهعنوان يك نويسنده، به من آموزش دادهاند. آموختهام كه حق انسانها را محترم بدانم و براي تحقق گزينش آنها به ايشان ياري دهم. ميدانم كه همه حق داريم تا در اين جهان كه همه جاياش از آن ماست، به روي ما گشوده شده، و با ما معنا و مفهوم مييابد، سكونت كنيم.
شما از شهرها به كشورها و دولت ـ ملتها گسترش يافتيد. اكنون از كشورها به اروپاي متحد. همين، راهِ شما را به جمهوري جهاني نميگشايد؟ اروپايِ قرن بيست و يكم، با دشواريِ تلاش براي فائق آمدن به نابرابريها روبروست. مردماني، بار مردماني ديگر را به دوش ميكشند. در اين همراهي فقط سوداي پول و درآمد بيشتر راهنما نيست. راهنماي راستين دوست داشتن ديگري، شفقت و ضرورت همراهي، و همدلي است.
فلورانس نمايانگر چشمانداز اين همدلي است، زيرا قرنها پيش پذيراي شكستخوردگان، فراريان، پناهندگان بود و آنها را چون همشهري خود ميپذيرفت.
مدرنيته ، رنسانس، اومانيسم... همه به من آموزش دادهاند كه از حق گزينش خود دفاع كنم. اومانيسم، هم به عنوان نقطة عزيمت رنسانس و هم به عنوان موتور محركه مدرنيته، پديدهاي است كه امروزه نميتوانيم از آن دفاع نكنيم.
وقتي اومانيسم، در مقام يك ديدگاه معرفتشناختي (epistemological) قائل شد كه هر معرفتي معرفت انسان است، و بنابراين هيچ معرفتي نيست كه رنگ و صبغهي انسان را بر خود و با خود نداشته باشد، به ما درس تواضع عميق علمي و معرفتي آموخت و ياد داد كه گمان نكنيم كه از هيچ جا به همه جا مينگريم (the view from Nowhere): نگريستن از ناكجا به هر كجا (به تعبير تامس نيگل Tomas Nagel) امكان ندارد و ما به ناچار، از جاي خاصي به جهان نگاه ميكنيم. آيا اين دواي همه دردهاي تعصب و جزم و جمودها نيست؟
وقتي كه اومانيسم در مقام يك ديدگاه وجودشناختي (ontologycal) قائل شد كه انسان مركز و محور جهان هستي است و بنابراين نبايد فداي هيچ چيز ديگري شود و نبايد طفيل و انگل هيچ موجود برتر از خودش تلقي شود به ما درس كرامت انساني (Human dignity) آموخت و به بشريت نوعي عزتنفس (self-respect) القاء كرد.
وقتي كه اومانيسم در مقام يك ديدگاه ارزششناختي (axiological) بر اين اعتقاد است كه هر چيزي فقط تا آنجا و تا حدي ارزش دارد كه در جهت سودرساني به انسان باشد و هيچ چيز قطع نظر از نفع و فايدهاي كه براي انسان دارد ارزشمند نيست، ملاك درستي براي ارزيابي (evaluation) همه اهداف و آرمانها در اختيار ما نهاد و ما را از قدرت قائل شدن نابجا براي بسياري از آرمانها رهايي داد.
وقتي كه اومانيسم در مقام يك ديدگاه وظيفهشناختي (deontological) و اخلاقي (ethical) به ما آموخت كه وظيفه داريم كه در جهت نفعرساني به همنوعان خودمان، فارغ از هر ملاحظهي ديني و مذهبي ـ نژادي، خوني، قومي و قبيلهاي، و ملي و منطقهاي، كوشا باشيم و هيچ وظيفهاي غير از كمك به همنوع پذيرفته نيست، ما را همنوع دوست (altruist) و اهل شفقت (compassionate) ساخت.
و وقتي كه اومانيسم در مقام يك ديدگاه انسانشناختي (anthropological) بر اين رفت كه همه تصورات سابق در باب انسان نادرست يا مبالغهآميز يا ناقص بودهاند و، در واقع، انسان بيش از هر چيز با پنج عنصر آزادي (freedom)، آگاهي (consciousness) اراده (volition)، عقلانيت (rationality)، و وجدان اخلاقي (conscience) تعريف ميشود، به ما آموخت كه به چه سمت و سويي در حركت باشيم. هر چه از قيد و بندهاي دروني و بيروني رهاتر شويم، هر چه محيط خودمان و نيز «خود» خودمان را بهتر بشناسيم، هر چه بيشتر اعمال اراده كنيم و دست از انفعال (Passirity) بكشيم، هر چه بيشتر عقلاني باشيم و دست از تقليد، تلقينپذيري، القاپذيري، و تبعيت از همرنگي با جماعت بكشيم، و هر چه وجدان اخلاقي خود را زندهتر و بيدارتر نگهداريم و سعي در وزن كردن خود با اين ترازوي دروني كنيم انسانتريم.
با اين مجموعة ديدگاههاي اومانيستي چه تصويري از انسان به دست ميآيد؟ تصويري كه انسان را در انتخابگري آگاهانهاش انسان ميداند و معتقد است كه تا اين انتخابگري، به وجه راستين و كامل خودش، مجال بروز و ظهور نيابد و اعمال نشود انسان هنوز انسان بالقوه است، نه بالفعل، يعني هنوز چيزي است كه ميتواند انسان شود ولي نشده است. اين انتخابگري است كه انسان را از اين كه صرفاً چرخدندهاي در دستگاه عظيم هستي باشد بيرون ميآورد و او را در مقابل جهان قرار ميدهد (نه مقابله، به معناي لزوماً معارضه و مخالفت، بلكه به معناي مغايرت و غيريت)، يعني به انسان شأني ميدهد كه فقط جزء يك كل بزرگتر نباشد، بلكه در برابر جهان پيرامون خود قرار گيرد و غير آن باشد و آنگاه آزادانه انتخاب كند كه تا چه حد هماهنگي يا ناهماهنگي با آن جهان داشته باشد. شكي نيست كه اين در برابر ايستادن (و به تعبير اگزيستانسياليستي existence كه چيزي جز «در برابر ايستادن» نيست) هزينهها و قربانيها و فداكاريهايي (sacrifice) ميطلبد، اما همين فداكاريها و قربانيهاست كه به انسان تقدس ميبخشد و او را موجودي مقدس (sacred) ميسازد. آيا بيوجه است كه در زبانهاي اروپايي sacrifice و sacred همريشهاند؟ و آيا اين بدانمعنا نيست كه فقط با انتخابگري و هزينة آن را پرداختن انسان قداست مييابد؟
من به اين سبب انسانام كه آزادانه برميگزينم و مسئول اين گزينش باقي ميمانم. به نظر جان استيوارت ميل، انسان در درجه نخست به اين جهت با حيوانات تفاوت ندارد كه صاحب عقل است، يا از اين جهت كه ابزارساز و شيوهساز است، بلكه از اين جهت تفاوت دارد كه ميتواند دست به انتخاب بزند، انسان بيش از هر زمان به هنگام انتخاب است كه خودش ميشود و نه هنگامي كه انتخاب ميشود يا برايش انتخاب ميكنند؛ زماني كه راكب است نه مركوب؛ زماني كه جستجوگر هدفي است، نه جستجوگر صرفاً ابزارها ـ هدفي كه هر كس به طريق خود تعقيبش ميكند؛ و نتيجه قهرياش آن است كه هرچه اين شيوهها و طريقهها متنوعتر باشند زندگي انسانها غنيتر خواهد بود؛ هرچه ميدان كنش و واكنش ميان افراد گستردهتر باشد، فرصت پديد آمدن چيزهاي تازهتر و غيرمنتظرهتر بيشتر خواهد شد؛ هرچه تعداد امكانها براي تغيير دادن شخصيت خويش و بردنش به جهتي تازه و بكر بيشتر باشد، راههاي بيشتري به روي فرد گشوده خواهد بود، و آزادي عمل و انديشهاش بيشتر خواهد شد.
انسان انتخابگر، فرزند دوران مدرن است. اوست كه تصميم ميگيرد شهروندِ كدام دولت ـ ملت باشد. انسانِ مدرن، شهروند جهاني است. او زندگي و شخصيت خود را بهعنوان يك اثر هنري خلق ميكند.
ماكياولي اين «نخستين متفكر مدرن» از ضرورت وجود رابطهي ميان «قانون» و «قدرت» (يا «زور») ياد كرده است. جمهوريطلبي او خواست «حكومتِ قانون» بود. در گفتار درباره تيتوس ليوي و نيز در تاريخ فلورانس كوشيد تا نشان دهد كه زندگيِ عقلانيِ اجتماعيِِ جمهورِ مردم، بايد استوار به حكومت عقلاني، يعني حكومت قانون باشد. او به صراحت از «شهرونداني كه بايد جمهوري را اداره كنند» ياد كرد. دربارهي تاريخ فلورانس نوشت كه هرچه دربارهي زادگاه خويش پيش نهاديم «در مورد هر جامعهي تاريخي» صادق است: حكومتِ عامهِ مردم، نه براساس آشوب پوپوليستي بلكه بر پايهي قانون. كتاب پرنس بيشتر دربارهي قانونگذار است، تا دربارهي حاكم.
آنچه او بهعنوان «سنتِ Pagan» (واقعيت زندگي به جاي خيالپردازي مذهبي دربارهي زندگي) برجسته كرده تكيهي زندگي مردمان به قانون بود.
ادعاي من اين نيست كه ماكياولي از برابري شهروندي به معناي امروزي حرف ميزند، اما او سرنخ يا راهنما را يافته بود: قانون كه به جمهوري معنا ميدهد.
اراسموس (Erasmus)، به عنوان متفكر انساندوستي كه نقش عظيم و انكارناپذير در بسط فرهنگ رنسانس داشت، به ما ياد داد كه شهروند جهاني بودن چه معنايي دارد و چه اهميت و ارزشي. به ياد داريم كه به نظر او، هر انساني كه آگاهانه و خودخواسته و آزادانه آرمانهايي را برگزيند كه اختصاص به هيچ دين، مذهب، مكتب، مسلك، مشرب، مرام، فرهنگ، تمدن و جامعه و دوره تاريخي خاصي نداشته باشد، بلكه همه انسانها در هر مكان، زمان، و اوضاع و احوال براي آنها ارزش قائلند، با اين آرمانگزيني، خود را شهروند جهان ساخته است.
ما به عنوان شاگردان او، بدين ترتيب شهروند جهانايم كه آرمانهاي جهانگستر و همهشمولي مانند حقيقت، خير، عدالت، احسان، عشق، آزادي، و زيبايي را سرلوحه زندگي فردي و اجتماعي خود قرار دادهايم.
يكي از اين آرمانهاي جهانروا (Universal) آرمان شفقت به حال همه انسانها، از اين رو كه انسانند، است و اين شقفت اقتضا ميكند كه هر جا انسانها دستخوش درد و رنجي باشند، شهروند جهاني به تب و تاب افتد و بكوشد تا به بهترين، يعني مطمئنترين و بيعواقبترين صورت، با خاستگاه آن درد و رنج بستيزد و سعي در ميان بردن آن كند. شفقت انساني، يعني شفقتي كه انسان شهروند جهاني دارد هيچ حد و مرزي نميشناسد و بنابراين يك بام و دو هوا و تبعيضآميز نيست. بنابراين، حتي اگر مسلمانان، با سوابق خصمانهاي كه با غرب داشتهاند، در معرض اذيت و آزار قرار گيرند، شهروند جهاني براي آنان نيز شفقت ميورزد. شقفت نبايد به علت هيچ خاطر و حافظهاي محدود شود. وقت آن است كه همه واقعاً شهروند جهاني شويم، و اين بدين معنا هم هست كه وقت آن است كه حافظهها و خاطرههاي ما شفقت ما را محدود و محصور و استثناپذير نسازد.
بر اين اساس، دفاع از حقوق بشر و انسانهايي كه حقوق انساني آنها نقض شده است، وظيفه همه ماست. مگر نه اين است كه من، كه اينك افتخار شهروندي فلورانس را از جانب شما دريافت ميدارم، از يك دولت ـ ملت ديگرم. چرا شما به حال اين كسي كه من باشم شفقت ميورزيد و از حقوق بشري ضايع شدة من دفاع ميكنيد يا دفاعي را كه من از حقوق شهروندان جامعه مظلوم خودم كردهام ارج مينهيد؟ مگر جز اين است كه شما مرزهاي دولت ـ ملت را مانع شفقت و رفع درد و رنج نميدانيد؟ سخن من اين است كه ما همه بايد چنين باشيم و نگذاريم كه هيچگونه مرز قراردادي و ساختگي ما را از انجام وظيفه انساني خود، كه همان دفاع از همه مظلومان و ايستادن در برابر همه ظالمان است، بازدارد. حقوق بشر، حقوق بشر است، نه حقوق بشري خاص و انساني مخصوص. هرجا اين حق ضايع شود، شهروندان جهاني بايد حضور داشته باشند. حتي اگر اين حق از دشمنان ما پايمال شده باشد. در كتاب آسماني ما آمده است: لايَِجْرمَنَّكُمْ شَنَانُ قَوْم عَلي الاّ تَعْدلُوا اعْدلُوا: حتي دشمني با گروهي سبب نشود كه به آنها ظلم كنيد يا ظلمي را كه بر آنها رفته است ناديده بگيريد. (مائده، 8). در هر نقطهي اين كره خاكي اگر حاكم خودكامهاي با ايجاد رعب و وحشت باعث درد و رنج مردم تحت سيطرهاش شود، موجب درد و رنج همه شهروندان جهان شده است.
اكنون ما روياي كانتي را مرور ميكنيم. شهروند جهان بودن يعني همهي ما (شهروندان، مهاجران، بيگانگان) در برابر قانوني كه حقوق مادي ما را تضمين ميكند قرار ميگيريم. آنچه مبناي عقلاني و عقلپذير زندگي جمعي ما است. آنچه از ماكياولي تا دريدا باقي مانده است. در ايتالياي قرن بيستم گرامشي بود كه از جهان وطني درست به همين معنا ياد كرد. او نوشت كه انسان آينده شهروند جهان خواهد بود.
شهروند فلورانس بودن نعمتي است. اما از آن بزرگتر، شادتر، انسانيتر اين است كه صداي استادان فرهنگ فلورانس را بشنويم: آسمان تمام جهان سرپناه من است. زماني يك تبعيدي، يك مهاجر از فلورانس گريخت آن زمان كه هنوز آزادي مدرن به طور كامل تحقق نيافته بود. او نوشت: هرجاي دنيا خانهي من است.
دوست دارم اين پيام را پژواك دهم. پيامي كه شهر من ـ شهر ما آن را به جهان مدرن اعلام كرده بود:
من آزادم چون براي آزادي خودم ميجنگم.
من آزادم چون دشمن خود را ميبخشم.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: