ورود عنصر تاریخیت یا تقدس زدایی از دین ؟
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[04 Sep 2012]
[ محمد جلالی چیمه (م.سحر)]
گفتاری با دکتر عبد الکریم سروش (بخش پنجم)
محمد جلالی چیمه (م.سحر)
14
جناب دکتر سروش
نیک اگاهید که قداست و امرمقدس در ادیان برخوردار از چه نقش و چه اهمیتی ست.
قطعا می پذیرید که الماس همان کربن ست که در اثر یک سری فعل و انفعالات طی زمانی بسیار طولانی بدل به گوهر شده است .
بنا بر این ، آنچه که یک تکه سنگ ذغال را به آن گوهر درخشنده و گرانسنگ مبدل می کند هنر کیمیاگری زمان است که طی یک روند دیرپا و شگرف ، شیئ پر بهایی می سازد که نشانه هایی کیفی و نمادین، از گذار زمانی چندین ملیونی، درآن تعبیه است . به زبان حافظ :
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ، ولیک به خون جگر شود
باری ، به نظر می رسد نقش و کارکردی که ورود عنصر مقدس در باورهای موروثی آدمیان دارد بی شبا هت به همان کارکرد و تأثیر کیمیاگرانهء طبیعت وزمان در ایجادِ گوهر های نادر نیست و این قیاس پذیر با همان «مقام صبر» یا همان «خون جگر»ی ست که سنگی را به لعلی بدل می کند و حافظ از آن سخن می گوید.
(روندی ست که فرنگان به آن موتاسیون و ترانس موتاسیون می گویند.)
به همین گونه آن عنصری که باورها و اعتقادات قومی و موروثی این گروه و آن گروه از انسانها را به دین مبدل می کند همان عنصر قداست (ساکره) است :
همان نیروی کیفی و کیمیاوشی که باورهای پیش پا افتاده ، قصه ها و افسانه ها و اسطوره ها و بسیاری از راست و دروغ های شاخ و برگ داده شدهء رایج در میان اقوم، و طوایف و قبایل را از زمین به آسمان می بَرد و در دست باورمندان و در آینهء ضمیر آنان بدل به گنجنامه و نقشهء راهکوره ها و دهلیز هایی می کند و به مسیر هایی می برد که سرانجام می باید به عالم غیب برسند و دریچهء آسمانها را بر باورمندان بگشایند.
میدانید که هیچ تجربهء دینی نیست که وجود انسان باورمند را فراگیرد ، بدون آن که در گذار از این تجربه روحانی خود ، آدمی با امر قدسی روبرو شده و جان و وجدان خود را به گفتگو و به داد و ستد با وی برانگیخته و وجود خود را با او همراه و هم سفر کرده بوده باشد.
پس می توان گفت که امر قدسی همان گوهر و بُن مایه (اسانس) و تخمه و بنیادِ دین است!
شاید هنگامی که مولوی از مغز و پوست قرآن سخن می گوید نظر به چنین مفهومی از قداست دارد :
ما زقرآن مغز را برداشتیم
پوست را نزد خران بگذاشتیم.
بدین گونه ، تقدس، بنیادی ترین بخش ادیان یعنی همان بخش آسمانی و بخش متافیزیکی و ربوبی دین ست. ازین رو دین بدون وجود امر مقدس ، دین نیست بلکه چیزی ست در زُمره عادات و آداب و مناسک فولکلوریک و سنن قومی .
این عادات و مناسک قومی نیز برای آن که به مرتبهء دین ارتقاء یابند و باورمندان را در تجربهء روحانی شرکت دهند و ضمیر و وجدان آنان را به جستجوی آن دریچهء دور از دسترسِ مرتبط با عالم غیب برانگیزند، چاره ای ندارند الا آن که عنصر مقدس ، همچون نفخه ای روحی و ربوبی در آنان دمیده شود تا در پرتو این عنصر قدسی، از عرصهء خاک دور و به « ملکوت آسمان ها» نزدیک شوند، یعنی به همت این «کیمیا»، از مسینگی (عنصر خاکی) خود، فاصله بگیرند تا راه های ارتباط با زرینگی(عنصرآسمانی) بر آنان هموار شود.
و در چنین ساز و کاری ست که روان باورمند انسان، دینی را پذیرا می شود وتجربه روحانی و ایمان دینی خود را به یمن قداستی که در آن می بیند بارور می سازد .
ازین رو دین برای این که واقعا دین شود و از انگاره های موروثی افسانه ای یا آئین های قومی به یک سری باور های متعالی و غیر زمینی بدل شود و در گشودن روزنه های عِلوی به روی باور مندان ، توانا گردد و آنان را ازعواطف و تجربه روحانی برخوردار سازد ، به امر مقدس (یا عنصر ساکره) نیازمند است .
15
در اسلام این عنصر مقدس را پیامبر از طریق آیاتی که پیام آسمانی خداواند می نامید وارد دین خود می کرد و بر آن بود که کلام الهی از طریق وحی و بواسطهء پیک عِلوی (جبرائیل) به او که مبعوث و برگزیده ء خداوند است می رسند تا او نیز که به ارادهء خدا ، واسطه انتقال پیام، به عرب زبانان بادیه نشین قرن هفتم میلادی ست ، وظیفه پیام بری خود را اجرا کند.
در چنین موقعیتی بود که پیام محمد بدل به دین شد و از عنصر ربوبی و قدسی برخوردار گردید .
در حقیقت این پیام ها همچون نفخه ای روحی به دین نوبنیاد او دمیده می شدند. دینی که اگرچه تازه بود ، ریشه در سنت بیبلیک (کتاب مقدس) داشت و به شدت از آئین ها و مناسک و سنت ها و فولکلورها و شعائر کهن و بدوی اعراب حجاز و حیره و نیز از اساطیر و افسانه ها و میراث صور خیالی و تصاویر ذهنی (ایماژینر) و فرهنگی اقوام کهن بین النهرین متأثر بود.
بدون پیام های موزون و مقفّی و آهنگینِ پیامبر و بدون جادوی کلامی که وی آن را وحی می نامید ، محال بود که آئین ها و سنت ها و رسوم قبیله ای و کهنسال جزیرة العرب و بین النهرین به دین جدیدی بدل شوند و انسانِ عرب آن روزگار را درتجربهء روحانی (اسپیریتوئل) تازه ای شرکت دهند. تجربه ای که با عوالم ذهنی وی و با عواطف دینی ی موروثی و پیشین وی تفاوت و فاصلهء ماهوی داشتند.
بدون کلام قرانی ی محمد، محال می بود که عرب بادیه نشین ـ که شیفتهء بتان کعبه بود ـ در آرزوی ارتباط با عوالم غیبی و اخروی به مسیر تازه ای گام نهد و آنچنان به جستجوی دریچه های بهشت برانگیخته شود که از دادن جان خود (جهاد و شهادت ) نیز پروا نکند و در جنگها و غزوه های پیام آور ِ خود ، آنچنان مجذوب و شیفته وار و سرانداز شرکت کند که کشتهء خود را زنده پندارد و گمان بَرد که روزیِ او نزد خدا مهیاست و مرگ او ، نه موت او که جاودانگی اوست :
«ولاتحسبن الذی قتلوا فی سبیل الله امواتاً ، بل احیاء عند ربهم یرزقون.
(آیه 169 / سورهء آل عمران).
آنچه که کلام وحی خوانده شد و تأثیر شگرفی بر مردم ساده دل دنیای کهن قبایل بومی عرب نهاد از یک عنصر بسیار با اهمیت برخوردار بود و آن نبود مگر جادوی سخن شاعرانه.
عنصر تقدس از طریق موسیقی کلام و بواسطهء طرز بیان شاعرانه با برخورداری از سِحرِ قوافی و اوزان کلامی و نیز در پرتو اعتماد به نفسی که زبان و بیان ِ پیام رسان از آن سرشار بود ، به دین تازه راه یافت ، به ویژه آن که گوینده و رسانندهء پیام ، ضمن کلام فشرده و آهنگین خود برانگیزانندهء ترس و انذار بود (قُم فانذر) ، یا از طریق انگیزش های عاطفی و روحی یا بواسطهء جاذبه های داستانی (اساطیر الاولین)، مخاطب ساده دل و خیال پرداز خود را مسحور می کرد .
خاصه آن که مخاطب او (عرب بدوی) ، بسیاری از عبارات لیتوریک(ادعیه سان و اورادگون) و جادویی و دینی یا قصص و روایات ِ میتولوژیک را پیش ازین از طریق داعیان و مُبلّغان ادیان سامی ی دیگر ، یا از زبان مُتدیّنان به خدایان کهن بومی (بت های کعبه) ، یا به واسطهء مُدعیان پیامبری پیش از محمد و همزمان با وی (که تعدادشان کم نبوده است) شنیده بود و گوش او با آنها آشنا و تخیلات او و میراث صوَرِخیالین قومی و قبیله ای او (ایماژینر) با آنها مألوف و مأنوس بود.
به هرحال «عنصر مقدس» که ازین طریق به دین محمد راه یافت، برای عرب و قبایل متفرق آن عهد ، در جزیرة العرب کارساز بود و توانست روحی تازه در میان آنان بدمد و آنان را به کشف نیروی نهفته و دست ناخوردهء قومی و به وجود انرژی متمرکز خارق العاده ای در هویت قبیله ای خود آگاه کند و اتحاد دینی و قومی و فرهنگی آنها را به اتحاد سیاسی بدل سازد و نیروی مهار ناپذیری از آنان به وجود آورد که به زودی دو تمدن اصلی جهان آن روز را به مخاطره افکنند و یک امپراطوری سیاسی ـ دینی را بر خرابه های دوتمدن بزرگ همسایه حاکم سازند.
پس معجزهء نخستین این تقدس اتحاد قبایل عرب بود و معجزهء دیگرش یورش پیروزمندانه و شکست دادن ایرانیان و ویران کردن تمدن کهنسال ساسانیان. معجزات بعدی هم پی درپی آمدند که یکی از آنها ، بنیان یافتن امپراطوری امویان نژاد پرست و کینه توز و زیاده خواه بود.
آنان به زودی این عنصر«تقدس اسلامی» را برای گسترش سیطرهء نژادپرستانهء عربِ نودولت نومسلمان به کار انداختند و بیش از یک قرن و نیم تا آنجا که توانستند مردم ایران و مردم سرزمینهای زیر سلطهء دیگر را کشتند و با خون آنان آسیا ها گرداندند و اموال آنان را به غارت بردند و زن و فرزندان آنان را به بردگی گرفتند .(همه این سخنان مستند است به تواریخی که خود مسلمانان نوشته اند).
«معجزهء» دیگر این «تقدس» ، بنیان یافتن خلافت عباسیان بود که به همت ایرانیان برپا شد و به دانش و به تدبیر ایرانیان رونق یافت و به تأثیر و به تقلید از آداب و شعائر دربارهای پیشین سلسله های ایرانی، شکوه و جلالی یافت ، اگرچه به محض تحکیم این بنا ، این بار هم ایرانیان ـ که در پی ریزی و در بسط مقام و مرتبهء امپراطوری عرب عباسی نقش اساسی داشتند ـ وآنان بودند که در مقام وزیران و مدیران و مُدبّران و مترجمان و و مورخان و نحویون وفیلسوفان و الهیون و ادیبان و موسیقیدانان و معماران و به ویژه دانشمندان، یک خلافت قبیله ای را به تمدنی(مصطلحاً اسلامی که خوش درخشیدن آغاز کرده بود) ارتقاء داده بودند ـ جز خیانت و غدر و شکنجه و زندان و مرگ از عباسیان ندیدند.
16
به هرحال امروز به هزاران لطایف الحیل و به یمن «بازی چرخ کجمدار» و به همّت جمعی خِرَدباخته یا مجذوب(ایللومینه) یا عاشق «انقلاب برای انقلاب» و شیفتهء «ویرانی برای ویرانی» (به قیاس ِ « هنر برای هنر») ، یا به «عشق چشم و ابرو و جمال بی مثال دین» یا به واسطه فرصت طلبی ها و منفعت جویی های شخصی و رذیلانه گروهی آزمند ِ بی وطن ـ و باید افزود که ـ در یک فضای مساعد بین المللی ، محصولِ برخی «ضرورت ها »ی مرتبط با حفظ منافع عالی قدرت های جهانی در دوران جنگ سرد ، حکومتی بر ملت ایران چیرگی یافته که ، میراث دار همان «تقدس اموی و عباسی» ست .
حکومتی که هرچه کرده است و هرچه می کند ، در سایه و به بهانه و به نام همان «فیض قدسی» و «رحمت الهی » ست که میراث امپراطوری عرب اسلامی واسطهء انتقال آن بوده است..
(این سخن ها و اندیشه ها ناشی از «روسانتیمان در مفهوم فلسفی نیچوی» هم نیستند و واقعیت هایی هستند که ریشه در تاریخ ایران داشته و زیستن در آن سرزمین و نگریستن بر احوال آن ملک وملت و علاقه به سعادت سرنشینان این آب و خاک ، و عشق و آرزوی بهزیستی و آزادی مردم این کشور ، به طور طبیعی انسان ایرانی ی اندیشه ورز و اهل درد را به جانب چنین افکاری و چنین واقعیت هایی راهبری می کنند!)
در هر حال اکنون حکومت دینی صاحب مُلک شده است وهست و نیست ایرانیان را به طور بلامنازع در اختیار کسانی قرار داده است که بیش از سه دهه به نام اسلام یعنی به عنوان میراث دار خلفای اموی و عباسی و میراث دار فاتحان عرب بر ایران حُکم می رانند وبدینگونه ایرانیان برای نخستین بار در طول تاریخ دوسه هزاره ای خود به دام قیمومت و سلطهء سیاسی نظامی اهل دین فرو افتاده اند تا سرگذشت دوره استیلای حاکمیتِ عرب را بار دیگر (و این بار به نام حکومت فقه و از طریق مجریان و کارگزاران ایرانی[خودی ؟] به هدایت روحانیون شیعه) ، در آغاز هزاره سوم میلادی تکرار و تجربه کنند.
تجربه ای که انسان ایرانی و ملت ایران را موش های «یک آزمایشگاه شوم و غول آسای سیاسی ـ دینی » تصور کرده و آنرا طبق منویات و فرمول رهبر بنیان گذار نظام استبداد دینی ی خود « پیادَه کردن اسلام عزیز» نام نهاده اند .
درست است که دست کم از روزگار اردشیر بابکان ، و به بیان همین پادشاه «مُلک و دین[ در ایران] توأمان» بوده اند (الملک والدین توأمان) و درست است که به زبان فردوسی :
نه بی دین بود پادشاهی به جای
نه بی پادشاهی بود دین به پای ،
اما همواره معنای توأمان بودن دین و مُلک، آن بوده است که «کار سزار از آن سزار و کار پاپ از آن پاپ» بوده باشد و به عبارت دیگر همواره سنت دوهزار و پانصد ساله پادشاهی در تمدن ایرانی ، چنان حکم می کرده است که مغان و ملایان به کار مغان و ملایان پردازند و پادشاهان به پادشاهی و دین البته حامی و متحد و مشروعیت بخش قدرت عرفی پادشاه باشد و از اقتدار روحانی خاص خود نیز برخوردار و این سنت بیست و پنج قرنی ادامه یافته بود تا دوران ما و حتی مشروطیت و قانونگرایی دوران مدرن نیز نتوانسته بود بر این میثاق و اجماع (کنسانسوس ) عمومی و ملی و تاریخی ایرانیان خللی وارد آورد.
یکی از معجزات بزرگ این « تقدّس اسلامی» در دوران ما همین کاری بود که« امام» شما به یاری «جاهدون فی سبیل الله» دوره دیده در فلسطین و لبنان و لیبی و با همراهی گروهی به اصطلاح درس خواندگان و فلسفیدگان و جامعه شناسیدگانِ مُعمم و مکّلای مدارس آمریکا و انگلیس و فرانسه که بنام انجمن های اسلامی دانشجویان ایرانی خوابنما شده و مثل علف هرز در این سو و آن سوی مرز روئیده بودند ، و البته به معیت و استظهار نیروهای غیبی یا علنی ی بیگانه و صد البته به یمن ناکاردانی و بی عرضگی حکومت پیشین به منّصهء ظهور رسانیدند.
( علاوه بر شخص شما ، کسانی چون سید حسین نصر ، مهدی بازرگان ، یدالله سحابی ، احسان نراقی احمد فردید جلال آل احمد و علی شریعتی ، حبیب الله پیمان و امثال اینها... ، همگی یا ازدانشگاه دیدگان فرنگ یا درس خواندگان مدارس فرنگی در ایران یا به هر حال آشنا با زبان و فرهنگ اروپایی بوده اند).
سران و کارگزاران انقلاب، به نام «اسلام عزیز» ، میراث مبارزات ملی و آزادیخواهانه صد سال اخیر ایرانیان را مصادره کردند و با بهره گیری از پیوند نادرهمجوش و ناخوش یُمنِ لنینیسمِ مُبتذل و اسطوره های آئینی شیعه گری (که به آن «تشیع ِسرخ علوی» نام نهاده بودند تا با سرخی پرچم سرخ لنینی و کمینترنی رقابت کند ) ، زیر پای شاه مملکت را به نام آزادیخواهی خالی کردند و بدینگونه تمامت مُلک را و تمامت دین را یک جا صاحب شدند.
ازین لحظه به بعد بود که تقدس دینی و باطنی همراه با جلوه های ظاهری (شرعی) اسلام عزیز در همه ابعاد قدسی و ربوبی و اسطوره ای و معنوی خود ، در خدمت استیلای سیاسی ی استبداد ملایان به کار گرفته شد و مثل گاوی مقدس تا آنجا که توانستند و می توانند از «شیر تقدس و ربوبیت و معنویت و اُخرویت» این دین دوشیدند تا پایه های لرزان و لغزان حکومت خونبار و ناهمزمان(آناکرونیک) خود را که اکنون «نظام مقدس جمهوری اسلامی » می نامیدند و تداوم آن جز به تحمیل و زور و جبر وکشتار و خیانت و اقدام علیه منافع عالی ی ملت ایران ممکن نبود ، استحکام بخشند و قدرتِ بادآوردهء صنف روحانیت شیعه را به یاری مَرَده ی نادان یا مُنفعل یا مسحور یا خوشخیال یا فرصت جو و جاه طلب ، در این بیت الحَزنی که نامش ایران است ، استمرار بخشند و بدین گونه بود که تا امروز، جهنم گدازان آنان تداوم شوم ِ سی و چهار ساله یافته است.
این بود معجزهء بزرگ این «تقدس» در عصر ما.
17
حال ببینیم با چنین بهره کشی و با چنین کسب و کار ی که در پرتو این «قداست دینی» در ایران به راه اندخته اند، بر سر عنصر قدسی چه آمده و بر مُقدّسات مردم ایران چه رفته است؟
مقدساتی که بخش عظیمی از آن با اسلام بنیاد گرای آغازین (اسلام ناب محمدی و صدر اسلامی) مطلقا بیگانه بوده و حاصل بیش از هزار و دویست سال کوشش فرهنگی ، ذوقی ، هنری ، ادبی ، عرفانی و در یک کلام حاصل تلاش های مستمرّ و دورانساز ِ تمدنی ی هزار و سیصد ساله ی ایرانیان (والبته با مشارکت رومیان و هندیان واقوام دیگر آسیای مرکزی) بوده است؟
حال بینیم که در دوران حاکمیتِ این به اصطلاح «نظام مقدس» ، قداست در چیست؟
و موقعیت آن درکجاست ؟
و با آن چه کرده اند؟
و چه کسانی با کدام نیروی جهنمی و درسایهء جبر و زور ِ مهارناپذیر سیاسی و نظامی براو تاخته اند؟
و چه کسانی، چگونه به وسیلهء یک دستگاه بی روح و بی وجدان دولتی به معیت و مدیریت مشتی نادان ، ضمن برخورداری از همهء ابزار و آلات مدرن سرکوب ، به پایمال کردن و درنوردیدن طومار عنصر مقدس در ایران همت گمارده و چگونه کل تشکیلات اداری و سیاسی و نظامی و امنیتی و اقتصادی کشور را (که به دعای خیر نهاد روحانیت مُتّکی و به «تبرّک ِ» مشروعیت بخش ِسنن دینی مستظهر است ) ، در مسیر ویرانی عنصر قداست دینی به کار انداخته و به شُستن و جارو کردن معنویت از جامعه ایران پرداخته اند؟
و چگونه و در طی چه روندی ، بنیان ارزش های متعالی فرهنگی و معنوی و اخلاقی و مدنی ایران را نه تنها سست کرده اند ، سهل است ، به لجن قدرت طلبی سیاسی و به رذالت ِ زیاده خواهی زورمدارانه و به تباهی و فسادِ ثروت اندوزی و مکنت طلبی صنفی و خانوادگی و «قبیله ای» (کلان) خود آلوده اند ؟
جناب آقای سروش
شما اخیرا در یکی از سخنرانی های خود( در آمریکا) به ستایش از سه تن از اسلاف «نواندیش دینی» خود پرداخته اید و به اجمال سخنانی در باره محمد اقبال لاهوری ، مهدی بازرگان و علی شریعتی طرح کرده اید.
از اقبال لاهوری به عنوان فیلسوف و نواندیش در اسلام سخن گفته اید و به حق بر اعتبار و اهمیت شاعری او تأکید دارید، نیز در همان سخنرانی از اهمیت و نقش مهندس بازرگان دراشاعهء اندیشه های اسلامی در دوران ما سخن گفته اید و به ویژه نکتهء بسیار مهمی در بارهء ایشان فرموده اید که همینجا شایستهء بازگویی ست :
نکته ای که نشان می دهد این مرد مؤمن و سلیم و صادق ، در اواخر عمر از نقشی که خود وی در آلودنِ اسلام به امر سیاست ایفا کرده بود، شرمسار و پشیمان بوده است .
به گفته شما : «مهندس بازرگان در آخرین نوشته یا سخنان خود، هدف اصلی از برانگیختن پیامبران را رستگاری اخروی انسان دانسته بوده و فرموده اید که وی حتی با این سخن، بسیاری از نزدیکان فکری خود را آزرده بوده است» (نقل به معنا) .
چنین سخنی به معنای آن است که همهء کوشش و جوشش کسانی که به نام دین قصد بنیاد حکومت و تسلط سیاسی بر انسانها را داشته اند ، و در این مسیر دست و بازو به خون آلوده وبرای حفظ دستاری قیصریه ها سوزانده بوده اند ، همه بر خلاف هدف و انگیزه اصلی پیامبران اقدام کرده اند و این جمله به تنهایی خط بطلانی ست بر همهء روش ها و هدف هایی که در سه دههء اخیر در ایران پی گیری شده است .
این به معنای آن است که کلیهء برنامه هایی که به نام انقلاب اسلامی و «پیادَه کردن اسلام عزیز» تحت هدایت یک ملای متحجر وخشونت طلب (که مطلقاً با ایرانیت و با آرمان های یکصد و پنجاه سالهء مردم این کشوربیگانه بود ) اجراء شده اند ، نه تنها سنخیتی با اهداف و انگیزه های اصلی پیامبران نداشته اند، بلکه مبدأ و موجدِ خیانت های عظیم بر ضد ملت ایران و سرزمین ما بوده اند.
به هر حال آنچه در سخنرانی تگزاس شما اهمیت درخوری دارد و موضوع بحث ما در همین لحظه به آن ارتباط می یابد ، اشاراتی ست که به جایگاه علی شریعتی دارید و علی الخصوص ، اهمیت وی را به نقشی نسبت می دهید که در « وارد کردن عنصر تاریخیت در اسلام» داشته است.
می فرمایید :
«شریعتی آمد و حسین را در زمان تاریخی خودش قرار داد و امامت را تاریخی کرد. البته او امام حسین را سمبل امامان قرار داد در حالیکه امامان همه همچون حسین نبوده اند و مثل او کشته نشده اند...»
قصد من از یادآوری این سخنان شما در باره شریعتی و این ستایشی که از او به خاطر «وارد کردن عنصر تاریخیت در اسلام» می کنید آنست که به شما بگویم :
جناب سروش اتفاقا چنین کاری نه تنها سزاوار ستایشی نیست بلکه مبدأ و سرآغار انحراف و ای بسا ظلمی ست که شریعتی (و البته او تنها نبود و دیگران هم در این زمینه با وی همراه بودند) آگاهانه یا ناآگاهانه ، درحق اسلام و اصولا در حق دین و به طور کلی در حق ایرانیان روا داشته است.
زیرا از لحظه ای که امام سوم شیعیان یعنی امام حسین که یک اسطوره ی متعلق به ایمان مردم شیعه مذهب ایرانی ست تاریخی شود ، خواه و ناخواه از جایگاه اسطوره ای و مرتبه افسانه ای و دینی و غیبی به موقعیت یک شخصیت تاریخی تنزل می یابد و به عنوان «امام معصوم» از «معصومیت» خود خلع و با افراد عادی تاریخی هم سنگ و قیاس پذیر می شود و این یعنی همانا تقدس زدایی (دساکرالیزاسیون ) وملوث کردن(پروفانیزاسیون) واقعهء کربلا.
واقعه ای که همواره در ذهنیت ( ایماژینر) شیعهء مؤمن ، برخوردار از نیروی عِلوی بوده ومتعلق به عوالم غیبی و ماوراء طبیعی شمرده می شده است.
باورهای شیعه برآنند که امام حسین کشته شده است تا در فردای قیامت و در روز جزا « شفیع گناهان اُمت» باشد.
نقش او در عوالم ذهنی و روحانی شیعیان شبیه به همان نقشی ست که مؤمنان مسیحی در جهت رستگاری (سَلو) اخروی خود برای مسیح قائلند و مصلوب شدن او را به چنین انگیزهء فرازمینی مرتبط می دانند.
واقعه کربلا در کنتکست(خوانش) میتولوژیک شیعی معنا می یابد و همین بُعدِ اساطیری و قدسی چنین واقعه ای ست که در طول تاریخ به یکی از ستون های اصلی ی تشیّع بدل شده و چنانچه این جنبه میتولوژیک و این عنصر قدسی را از باورهای شیعی بازستانیم، جز پوسته ای تهی و جز صدفی بی گوهر برای وی باقی نخواهیم نهاد.
جنگ در تاریخ فراوان شده است و پُشته های فراوانی از کُشته ها در طول زمان ، ساخته اند و فرزندان بی گناه بسیاری را با لب عطشان کشته اند و خانه ها و خیمه های فراوانی را به آتش کشیده اند و زنان و دختران بی گناه فراوانی را طی درازنای تاریخ به اسارت برده اند و به بردگی کشانده اند و فروخته اند .
انسانهای بی شماری بوده اند که غبار فراموشی ، نام و نشان و قصه های سراسر غصهء آنان را در خود فروبرده و به جز ازعدهء قلیلی و آنهم مگر به اشارتی گذرا در تاریخ ، از آنان سخنی نرفته است و نمی رود.
وقتی شما واقعهء کربلا و فضای میتولوژیک ماجرای حسین را از ایما ژینر و صور خیالی مربوط به عواطف قدسی ی مؤمن شیعی به فضای تاریخی باز می گردانید و زمان قدسی و کیهانی یک واقعهء اسطوره ای را به زمان جاری (تامپورل) می آورید و بدین گونه حسین ، پسر علی را وارد تاریخ می کنید ـ و به قول خودتان شخصیت وی را تاریخیت می بخشید ـ این به معنای آنست که چنین واقعهء میتولوژیک را هم با آن بی شمار وقایع مکرر تاریخ بشری هم سطح و هم عرض قرار می دهید و عنصر کیفی را از عوالم اسطوره ای آن می زدایید و واقعه را به سطح وقایع زمان جاری(تامپورل) و تاریخی فرو می کاهید.
زیرا بدین وسیله ، آنچه که جانمایهء دینی این واقعه بوده است وآنچه که ارزش کیفی و نمادین ماجرا را نمایندگی می کرده و عنصر میتولوژیک و بُعدِ قدسی او را شکل می داده است ، از او باز می ستانید.
و بدین گونه است که تاریخی کردن اسطوره های دینی ، یعنی تقدس زدایی (دساکرالیزاسیون ) امرمقدس و این روند ، خواه و ناخواه سرآغازی ست در جهت ویران ساختن دین از درونِ دین.
و درست در اینجاست که دین وسیله است و هدف نیست !
در چنین روندی ، هدف و انگیزهء اصلی، نه اعتلا و ارتقاء دین یا روشن اندیشی و نواندیشی در دین ، بلکه آنچه اهمیت می یابد ، ویرانگری و تخریب وضع موجود است و باقی قضایا نیستند الا وسایل و ابزاری که از دین کرده اند و به خدمت اهدافی بیرون از امر دین گمارده اند.
زیرا هرگز ، هیچ معنویت و ربوبیت و تقدس و روحانیتی در کار اینگونه ابزار گران و «سکه سازان» سیاست در دین ، یافت نمی شده و همواره منزلگه مقصود و کعبهء آمال آنان کسب قدرت سیاسی (به هر قیمت) بوده است وبس !
این حقیقت را حُکمِ معروف و تکان دهندهء پایه گذار استبداد سیاه دینی معاصر به صراحت بیان داشت هنگامی که گفت :
«اگر مصالح نظام اقتضا کند، می توان و می باید اصول و ارکان اصلی دین را هم زیر پا گذاشت».
(سخن مشهور خمینی ونقل به مضمون است) !
چنین است که اگرچه قرآن را بر سر نیزه ها می کنند و دست خدا را در آستینِ خود به جنب و جوش و زد و بُرد می بینند و اگرچه یکدم از دعوی ارتباط با امام زمان (عالم غیب) نمی کاهند، با قاطعیت می توان گفت که آنان ، نام اهداف قدرت طلبانهء و آزمندی های صنفی (کورپورل) خود را ـ که البته با اهداف و منافع حیاتی و ملی ایرانیان نسبتی ندارد ـ «انقلاب اسلامی» نهاده و همواره نشان داده اند که هدفی جز کسب قدرت و جاه ( اکنون سی و چهار سال است که حفظ قدرت به هرقیمت ، «الاهم فی الاهم» آنان است) ، ندشته اند و در این راه حاضرند تا کل کائنات را نیز قربانی کنند (ایران و سرنوشت و آیندهء ملت ایران که محلی از اعراب ندارد)!
بدینگونه است که چنانچه این بیت مشهور شیخ بهایی را با خود زمزمه کنند مخاطب حقیقی آنان قدرت سیاسی ی مصادره کرده و مقام و موقعیت غصبی ی خود آنان است:
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
باری ، هدف و انگیزهء راستین آنان نه دین و نه «حفظ بیضهء اسلام» که برانداختن حکومت محمدرضاشاه بود، آن هم نه به قصد برقراری آزادی و دموکراسی (که آرمان اصیل و انگیزانندهء واقعی ملت ایران بود) ، بلکه برای تصاحب کامل قدرت سیاسی و تنها در جهت تسلط و چیرگی بر هست و نیست ملت ایران !
البته کسی به آسانی قدرت سیاسی را به آنان واگذار نمی کرد، و چنین انتقالی ممکن نمی بود مگر آن که طبیعت قدرت و معنای قدرت در ایران دگرگون شود .
توضیح آن که :
در کشور سکولار ایرانِ قرن بیستم که میراث دار انقلاب مشروطیت و صاحب پارلمان بود، اهل دین نمی توانستند چنگ در قدرت سیاسی اندازند و به ریاست و صدارت برسند و (به نام ولی فقیه) تا آنجا پیش بروند که ضمن حفظ شئونات و اقتدار دینی سنتی خود ، حتی در مصادرهء و تملک مقام تاریخی پادشاه مستبد نیز توفیق یابند.
چنین امر خطیری نیاز مند آن بود که در ایران ، معنای قدرت سیاسی و معنای دین هرد و دیگرگون شوند و دیگر گون شدند.
چنین هدفی به معنای آن بود که ساختار سیاسی و تمدنی کل تاریخ ایران زیر و رو شود و فقیه و ملا در جای پادشاه بنشیند و این هردو جایگاه مستقل ، با دو کارکرد جداگانهء تاریخی و تمدنی به یکباره با نام انقلاب اسلامی و ولایت فقیه در هم ادغام شوند.
یعنی می باید ازین پس مغان و ملایان مشروعیت بخش حکومت دینی خود باشند نه مشروعیت دهنده و یاری کنندهء قدرت عرفی پادشاه.
یعنی ملایان ازین پس می باید کارکرد تاریخی ی مشروعیت بخشی قدرت در ایران را همچون کیسهء زری ازین جیب بردارند و در آن جیب دیگر خود بگذارند.
« شیخشاهی» بدعتی ست که خمینی آورد و من در سال 1990 در کتاب «قمار در محراب» خود ، این بدعت شوم و استثنایی تاریخ ایران را برآمدن «سلطانولی امام» نامیده ام.
(قمار در محراب انتشارات خاوران ، پاریس ، ژانویه 2000).
این یک دگرگونی استثنایی، بی سابقه و از بنیاد ، ویران کنندهء ساختار های تاریخی و ملی و مدنی ایرانیان بود و به گمان من بزرگترین خیانتی ست که تا امروز در حق ایرانیان صورت گرفته است. زیرا هم دین آنان را بر باد داده و هم دنیاشان را به جهنمی سوزان بدل ساخته است.
باری ،
عده ای در طول دهه های چهل و پنجاه به این نتیجه رسیده بودند که با توجه به فرهنگ دینی مردم ایران و با توجه به هروئیسم (قهرمانگرایی) رمانتیک و میستیک تعبیه در میتولوژی واقعهء کربلا ، می توان به دامنِ «قیام حسینی شیعه» درآویخت و ضمن ایجاد یک این همانی میان شاه و یزید، این طغیان سیاسی ـ دینی ی سال شصت و یک هجری در کوفه و کربلا را با آرمان های قهرمان گرایانهء جنبش چپ ِ چریکی پیوند زد و از آن بهره برداری استراتژیک و سیاسی کرد.
برای چنین امر خطیری تدوین یک «ایدئولوژی ی من درآوردی» ضروری بود تا به یُمن آن هم بتوان عواطف دینی ی مؤمنان را برانگیخت و هم از طریق پرچم کردن افسانه ها و اسطوره های ایمانی وآئینی ی مؤمنان و با نقل محافل و مجالس سیاسی کردن آنها، به نارضایتی های سیاسی و اجتماعی ناشی از محرومیت های طبقاتی و فقر اقتصادی مردم ِفرودست و مؤمن ، میدان داد تا در یک جوّ سیاسی ـ آئینی و اسطوره ای اقدام به شورش کنند و به مقابله با حکومت وقت برخیزند .
در هر حال جمع و جور کردن یک شبه دستگاه نظری وتدوین یک ایدئولوژی «سیاسی ـ دینی»، آنهم در یک شرایط «اجتماعی ـ تاریخی» یعنی در فضای جنگ سرد و در موقعیتی که آرمانهای جهانگیر انقلابات سوسیالیستی در آن سال ها آنچنان مُد بود که به گفتمان غالب در کشورهای جهان بدل شده بود و در حالیکه شبَح انقلاب بلشیوکی و انترناسیونالیستی از آمریکای لاتین تا لیبی و آنگولا و کشورهای گوناگون جهان سوم را درنوردیده بود ، نمی توانست متأثر از تئوری های جنبش چپ جهان آنروز نباشد، به ویژه آن که مدعیان چنین نظریاتی سودای رقابت نظری با لنینیسم و گواریسم و مائوئسم درسرداشتند و بر آن بودند که هروئیسم(قهرمانگرایی) نهفته در اسطوره ای واقعه کربلا هماهنگ است با رؤیاهای آرمانگرایانهء جوانان پر شور ایرانی که غالبا متأثر ازجوغالب فکری و ایدئولوژیک چپ و به ویژه تحت تأثیر جنگ های پارتیزانی کوبا و بولیوی بودند و درنتیجه می توان این دو را با هم آشتی داد.
و عقیده داشتند که آنچنان پتانسیلی در اسطورهء عاشورای حسینی موجوداست که می توان مضمون عدالت خواهانه و سمبلیسم طغیانی آن را با قهرمانی های جنبش گواریستی یا پارتیزان های لنینیست و مائوئیست یا کاستریست این سو و آن سوی جهان انطباق داد و انرژی آزاد شدهء این اسطورهء دینی را با آرمانگرایی عدالت جویانهء جوانان پرشور ایرانی همراه کرد و آنان را در جهت تخریب وضع موجود به میدان مبارزه آورد.
ضمنا این اقدام نظرپردازانهء«دینی ـ سیاسی ـ انقلابی» با فضای «سیاسی ـ روشنفکری» آن سالها و با گفتمان غالبی که از سوی چند «فیلسوف» یا اندیشه ورز نزدیک به دستگاه حکومتی رواج یافته بود (و حتی و شخص پادشاه وبسیاری از سیاستگزاران فرهنگی حکومت رانیز با خود همراه و هم پیمان کرده بود) نیز هماهنگی داشت زیرا کنه و لُبّ کلام این گفتمان غالب که در یک بیت حافظ خلاصه می شد و به شعار عام و خاص بدل شده بود چنین بود :
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
در آن سالها کتابهایی که در عرصه فکری و در زمینهء پروژه های توسعه یا نوسازی فرهنگی سیاسی ایران نوشته می شدند ، عنوان هایی ازین گونه داشتند
آنچه خود داشت (بازگشت به میراث خودی) احسان نراقی
غرب زدگی (نفی غرب و بازگشت به خود) جلال آل احمد
آسیا در برابر غرب( تقابل با غرب و بازگشت به آسیا [خود؟] داریوش شایگان
بازگشت به خویش( نفی هویت متکی به تجدد ایرانیان و نفی غرب ) علی شریعتی
و البته سخنرانی ها و کتاب های متعدد دیگر او ، از آن جمله امت و امامت.
( در این کتاب ضمن یک دیسکور شیعی ، ضرورت الغاء ملت ایران در برایر امت اسلامی و بازگشت به« نظام شبان رمگی » عنوان شده است.)
سه حکیم مسلمان ( بازگشت به حکمت در اسلام؟) سیدحسین نصر
آثار هنری کربن فرانسوی که در اسلام ایرانی و در میراث مزد یسنایی حکمت اسلامی کتاب ها نوشته بود و در آن سالها به شمع محافل نو روشنفکران غرب گریز بدل شده بود و خیلی از ملا های قم را هم الهام می بخشید.
آثار مهدی بازرگان (در ضرورت بازگشت به قرآن و جستجوی سرچشمه های علوم در دین.)
بر این ها بیفزایید تفلسفات یک فیلسوف نمای عوام فریب بد ذات (به قول داریوش آشوری) به نام احمد فردید که همواره پره های گوشش نقش بادسنجی داشتند که جهت وزش نسیم قدرت را به او نشان دهند تا قایق یافه هایی را که به نام هایدگر رواج می داد بدان صوب براند.
از کتاب نویسی های برخی ملایان دانشگاه دیده یا اهل قلم مثل مطهری و مکارم شیرازی که وارد مباحث مربوط به دادوستد میان اسلام و ایران شده بودند و جایزهء درباری ی «بهترین کتاب سال» را هم از دست پادشاه دریافت کرده بودند می گذریم.
از اسلام پژوهی ها یا گرایشات همدلانهء برخی متفکران نامدار چپ روسوفیل سنتی از نوع احسان طبری (در کتاب «برخی بررسی ها دربارهء جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی» ) و نیز نقش آموزشی و «روشنگرانهء» امیرحسین آریان پور در میان طلبه گان ِ دانشکدهء معقول و منقول نیز سخنی نمی گوییم.
(ظاهرا در آن سالها شمع و گل و پروانه و بلبل و از جمله صحابهء فکری پادشاه وقت ، همه جمع بودند تا فکری به حال تنهایی ما کنند و مُنتهای هنر درزیگری خود را برای دوختن یک جامهء برازنده ء «آنچه خود داشت» بر قامت جامعه دیکتاتورزدهء ایران به کار اندازند!)
به هرحال این کربلایی گری انقلابی و ایدئولوژی سازی عاشورایی که در شعار «کُل یوما عاشورا و کل ارض کربلا» تبلور می یافت و به وسیلهء پایه گذاران سازمان مجاهدین خلق نیز پی گرفته شد، (هرچند گروهی از آنان در نیمه راه ، اسلامیسم مارکسیستی خود را به نفعِ «استالینو مائویسم» رایج در آن روزگار ترک گفتند)، در چارچوب همین گفتمان رایج (آنچه خود داشت) معنا می یافت و در همین حال و هوای فرهنگی و ذهنی بود که بسیاری از سخنان پر توهم وبسیاری از رؤیاپردازی های خلسه آور آنان مورد استقبال همگانی واقع می شد.
گویا مقصد و منظور نظریه پردازان آن بود که ریشه های مارکسیسم و لنینیسم و چگواریسم و کاستریسم را هم در اندیشه های ابوذر غفاری و سلمان فارسی یا در قیام مسلحانه امام سوم شیعیان در کربلا جستجو کنند تا تدوین تئوریک « انقلاب سوسیالیستی» خود را نیز مستقیما از اساطیر و قصه های دینی مسلمانان ایرانی اخذ کنند و «آنچه را که خود در این زمینه ها دارند از بیگانه تمنا» نکنند .
( رک. به مقدمهء کتاب بازگشت به خویش از شریعتی)
گویا در دوره هایی، چنین افکاری حتی ، نظر عنایت دستگاههای دولتی محمد رضا شاهی و سیاستگزاران فرهنگی امنیتی را نیز با خود به همراه داشته است :
(سخنان سید حسین نصر در بارهء «حکومتی بودن دستگاه حسینیه ارشاد و نقش شریعتی » بسیار قابل تأمل است. من نه آنرا تأیید می کنم و نه تکذیب اما از دوستان و مروجان افکار شریعتی انتظار دارم چنانچه پاسخ قانع کننده ای در زمینهء سخنان تکان دهندهء سید حسین نصر دارند با جامعه در میان بگذارند .)
18
از مطلب اصلی دور نشویم.
گفتیم که این یک حرکت برنامه ریزی شدهء سیاسی بود و هیچ ارتباطی با نو اندیشی دینی یا به نجات ایمان مذهبی مردم نداشت و مطلقاً به قصد تزریق ایمان دینی در رگ های جامعه ای که در معرض تهدید بی دینی بوده باشد ، انجام نمی گرفت و مطلقاً هدفش ارتقاء مقام و مرتبهء اسلام در ایران نبود .
این پروژه ، کمابیش با تشویق و همراهی رسمی یا با سکوت تأیید آمیز ملایان اهل سیاست وبرخی مراجع جاه طلب دینی نیز همراه بود و این سکوت تأیید آمیز یا این همراهی ، برای ملایان صرفاً جنبه تاکتیکی داشت و مبتنی بر انگیزه های سیاسی بود زیرا آنان در یک تحلیل کلی، منافع آتی خود را در «ایدئولوژیزه کردن اسلام گرایی در ایران» می دیدند زیرا به جاذبه ای که تفسیر های چپگرایانه و شبه سوسیالیستی ی اسلام شیعه برای جوانان ایرانی داشت و به کششی که در میان آنان برمی انگیخت، واقف بودند .
این پروژه را در نهایت امر نوعی سربازگیری برای روحانیت و جلب مبارزان به جبههء اسلام سنتی می دانستند و این همان اتفاقی بود که در سال 1357 در ایران به ظهور رسید.
بنا بر این ملایان برداشت های چپ گرایانهء اسلام را از آن جهت (حد اقل طی یک دوره) تأیید و تشویق می کردند که می دانستند این کوششهای نظری، سرانجام به کنده شدن جوانان (به ویژه جوانان برخاسته از طبقهء متوسط و نیز مردم فرودست آن روز ایران) از فضای روشنفکری(چپ یا لیبرال) و جلب آنان به عوالم فکری حوزه های سنتی و مساجد و تکایا و هیئأت های محلی خواهد انجامید.
به هر حال هیچ انگیزهء دینی در این گونه اقدامات یافت نمی شد و اصولا کسانی که به عنوان ایدئولوگ ها و محرکان نظری درحوزهء «نواندیشی دینی» ،چنین هدف هایی را دنبال می کردند از هرگونه موقعیت و وجاهت هیرارشیک (سلسله مراتب سنتی) دینی برای نمایندگی قداست و «روحانیتِ» دین عاری بودند .
زیرا اقتدار و مشروعیت، در گفتمان ها و نظریه پردازی های دینی، تاریخاً و بر مبنای سنتی دیرپا، خاصّ کسانی بود که درس دین می خواندند و لباس روحانیت داشتند و میراث داران سنّت پیامبر محسوب می شدند یا مدعی چنین میراثی بودند.
ازین رو کسانی که اسطوره های دینی تشیع را در ایران با هدف تدوین ایدئولوژی اسلامیسم سیاسی (چپ یا« لیبرال») دستکاری کردند ، از موقعیت و وجاهت دینی برکنار و در بهره وری از ابزار سنتی دین (فقه و شرعیات ، کلام ، الاهیات و...) ، تهیدست تر از آن بودند که حاصل«نواندیشی»آنان در دین از نظر اهل ایمان واجد اهمیتی ارزیابی گردد یا موجد ارزش های بنیادین دینی تلقی شود .
اگر نه در ظاهر (به دلایلی که پیش ازین اشارتی رفت) دست کم در باطن، ملایان سنتی برای سخنان آل احمد و شریعتی تره هم خورد نمی کردند و تأیید یا سکوت تأیید آمیز در بارهء تراوشات فکری آنان ، واقعیت عینی و اجتماعی نمی یافت، چنانچه روحانیت شیعه ، منافع درازمدت خود را درحاصل اندیشه های تبلیغاتی و ایدئولوژیک سیاسی ـ دینی آنان نمی دید و به ثمرهء تلاش های فکری آنان همچون ابزار نیرومندی در خدمت مطامع سیاسی خود نمی نگریست و سودای بهره گیری از نتایج تلاش های نظرپردازانهء آنان در سر نمی پرورد.
بنا بر این شریعتی و آل احمد و بازرگان و افرادی ازین دست ، نخست دین مردم را بدل به ابزار سیاسی کردند تا به وسیله آن عواطف دینی مردم را تحریک و ایجاد نا رضایتی کنند یا با بهره وری از نارضایتمندی های اجتماعی و سیاسی موجود، بخشی یا بخش هایی از مردم را بر ضد حکومت وقت برانگیزند وطی چنین روندی بود که خود به ابزاری در دست ملایان بدل گشتند و هنگام درو که رسید حاصل کشتهء خود را به داس ملایان سپردند و از خوشه چینی های میراث بران آنان هم ، آنچنان ثمری که باید و شاید به کوشندگان نرسید و سرانجامی جز خسران و خفت به بار نیاورد.
انگیزهء آنان سیاسی و هدف آنان ایجاد شورش بر ضد حکومت وقت و کسب قدرت بود ، اما بازی روزگار چنان خواست که در هدف نخستین ( یعنی ایجاد شورش) توفیق یابند، اما در کسب قدرت سیاسی نه تنها شکست خوردند بلکه همه کوشش و تلاش نظری و عرق جبین و کد یمین آنان به حساب واپس مانده ترین اقشار اجتماعی و مستبد ترین و سیاهکار ترین نیروهای تاریک اندیش جامعه ایران واریز شد و جامعه ایرانی به رهبری روحانیت شیعه نه تنها قدمی به آستان آزادی و سوسیالیسم خیالی آنان نزدیک نشد ، بلکه بیش ازسیصد سالی نیز از آن مرحله که در آن می زیست و از آن امتیاز های حقوقی ، سیاسی ، فرهنگی و اجتماعی که تا بهمن 57 به دست آورده بود ، واپس خزید و یکسره از اواخر قرن بیستم به اعماق سیاهی و تباهی قرون وسطا پرتاب شد.
( لحظه ای وجدان دینی و روشنفکری خود را حَکَمیت بخشید و نگاه کنید به شأن و منزلت و قد و قواره و سواد و فضل و انسانیت و شخصیت رؤسای جمهور و وزیران و وکیلان و سرکردگان نظامی و به شخصیت های فرهنگی و دانشگاهی و نمایندگان دیپلماتیک این نظام در کشورهای متمدن و مقایسه کنید با دوران مشروطیت و دوران رضاشاه و محمد رضا شاه، خواهید دید و تصدیق خواهید کرد که جامعه ایرانی طی حکومت استبداد دینی سی و چهار ساله ، به چه انحطاطی و به چه قحط الرجالی سقوط کرده ، تا جایی که ایرانیان از نمایندگان سیاسی و حکومتی کشور خود در انظار جهانیان احساس خفت و سرشکستگی دارند.)
کسانی همچون شریعتی و آل احمد، در آثاری چون «غرب زدگی» و«امت و امامت» و «بازگشت به خویش» ونظرپردازی هایی ازین دست ، سخنی با مردم ایران داشتند که شباهتی به این شعر حافظ داشت:
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خُمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
اما ظاهرً با کمال دردمندی و تأسف باید اذعان کرد که این گونه ایدئولوگ ها و شبه اندیشه ورزهای ایرانی در دههء چهل و پنجاه ، هنگامی که به قصد وفای به عهد خواستند ملت ایران را «از پای خُم به حوض کوثر اندازند» ، یا دستشان لغزید یا به دلیل سرگشتگی های فکری که نتیجه بیماری های روشنفکران جهان سومی بود ، وِردِ وارونه آورده بودند و قطب نمای فکری و آرمانی خود را نه به سوی حوض کوثر و طوبا و سدره ، بلکه در جهت کوره های سوزان و پر از مار و افعی و اژدهای هفت سر جهنم اسلامیسم بنیادگرا میزان کرده بودند .
زیرا برخلاف وعده های آنان ، اسلام سیاسی نه تنها روزنه ای از بهشت را به روی مردم ایران باز نمیکرد، بلکه به یکباره حُفرهء عظیم دوزخ شعله ور استبداد دینی و خمینیستی را زیر پای ملت ایران گشود.
افاضات ِ مو رمزی بود و کُد داشت
نیامد آمد و شد یا نشد داشت
نبُرد افکارُم از بیگانه فیضی
ولی سیل ِ فنا بُرد « آنچه خود داشت »!
( کتاب گفتمان الرجال از : م.سحر )
به هرحال ، دل شریعتی نه برای امام حسین سوخته بود و نه برای دیانت محمدی.
او و آل احمد و خیلی های دیگر، آرزوی دیگری جز سرنگون کردن حکومت شاه و مصادرهء قدرت سیاسی در سر نداشتند.
«وارد کردن عنصر تاریخیت در دین» ، آنچنان که شما می فرمایید با چنین انگیزه هایی در ایران پیاده می شد و حسینیه ارشاد تنها یکی از پایگاههای مشهور آن بود.
حال چگونه است که مرد فرهیخته ای چون شما «ورود عنصر تاریخیت» را در اسلام یک اقدام روشنفکرانهء دینی و یک اقدام مثبت ارزیابی می کند؟
آنهم پس از یک تجربه سی و سه سالهء خونین و سرشار از خسران و حسرت و بیداد که به نام دین و انقلاب دینی بر ایرانیان رفته است؟
چگونه می توان«ورود عنصر تاریخیت در اسلام» را که شما به علی شریعتی نسبت می دهید ، امری مثبت در دین دانست ، در حالی که چنین اقدامی نه تنها خدمتی به دین نبود بلکه ویران کردن و غیر دینی کردن دین بوده است زیرا اقدامی نه بر اساس انگیزه ای دینی بلکه با هدف ابزارگرایانه از دین برای تحریک عوام و ویران کردن وضعیت موجود و در نهایت با انگیزه ای معطوف به قدرت سیاسی صورت می گرفت؟
باری نتیجه چنین اقدامی چه می توانست بود؟
پیداست ، هنگامی که وضعیت موجود به نام دین ویران شود ، خلاء موجود را می باید دین پرکند و نه غیر ِ دین! و دین چه کسی ست؟
آیا دین در ایران از متولیان قدرقدرت خود برخوردار نبود و مدعیان سخت سر و ریشه دوانده ای چون روحانیت شیعه نداشت؟
آیا نمایندهء دین در یک موقعیت انقلابی ، از آن نوعی که ملت ایران در سال57 تجربه کرد ، می توانست کسانی چون شریعتی یا بازرگان باشند؟ آیا ممکن بود که در سال 57 ملت ایران به جای تمثال خمینی ، عکس علی شریعتی یا مهندس بازرگان یا مثلا صادق قطب زاده یا مسعود رجوی را در ماه ببینند؟
آیا صرفا به اتکاء یک تیتر مهندسی ی ترمودینامیک از فرانسه یا با دعوی نو اندیشی در دین یا روشنفکری دینی و با تکیه بر یک عنوان «دکتری در جامعه شناسی »(که چندان تأیید شده و همراه با اعتبار آکادمیک هم نبود) ، می شد به رهبری مسلمانان رسید و برای آینده دینی و اجتماعی آنان تئوری عرضه و ایدئولوژی تدوین کرد ؟ آنهم در کشوری همچون ایران با آن نهاد ریشه دار و پرقدرت روحانیت سنتی و با وجود ملایانی چون خمینی و اعوان و انصار که از سال ها پیش برای قدرت خیز برداشته بودند و حتی بنیاد نظریهء ولایت فقیه و حکومت اسلامی را پی ریزی و در میان ملایان تبلیغ کرده بودند و علاوه بر آن طی قتل هایی که به نام فدائیان اسلام مرتکب شده بودند، دست و دستار آلوده به خون داشتند وضمن ترورهای دههء سی و چهل ، ترسشان از کشتار بیگناهان و خون ریزی و خون خواری ریخته بود؟
قاطعانه می باید گفت که خیر ! چنین امری ممکن نبود !
حقیقت آن است که میراث داران و صاحبان و متولیان دین کسان دیگری هستند ! کسانی که هنگام اقتضای موقعیت و هنگامی که مرحلهء نهایی و انجامین میوه چینی از دین ِسیاسی شده و سیاست زده فرا رسد سر و دستار نخواهند دانست که کدام اندازند و کسی را مقیم حریم حرم نخواهند گذاشت و به یک حمله خرمن هستی همگان را درو خواهند کرد.
آری صاحبان و متولیان دین، همچنان که تایخ و سنت در ایران اقتضا کرده است همواره ملایان و مراجع شیعه بوده اند.
آنها هستند که جامهء خود را جامهء پیامبر می نامند.
آنها هستند که خود را نوابان خاصه و نوابان عامه و رکن رابع و آیات الهی و رابطان عالم غیب می شمارند و به انواع شیوه ها ـ چه در خواب و رؤیا و چه در عالم واقع ـ مدعی مراوده با امام زمان می بوده اند.
آنها هستند که صاحبان واقعی اقتدار شریعت اند تا جایی که گاه بر پادشاهان مستبد نیز به تحکم سخن می گفته اند و شده است که در رُقعه های خویش، سلطان قدَر قُدرتی چون فتحلیشاه قاجار را با عباراتی چون « بند هء ما (یعنی شاه) که به بندگی خود اقرار دارد» مخاطب قرار دهند یا با فتواهای خود زنان حرم ناصرالدین شاهی را در تحریم تنباکو با خود همراه کنند و بر آتش قلیان همایونی آب بیفشانند:
باری ملایان ذینفوذ در نهاد روحانیت شیعه و میراث داران سنت دیرسال و کهن ِ آنان درلباس «آیات عظام» و در مقام مراجع تقلید، همواره موقعیت فرادستی زورمدارانه و حضور قدرتمند فراسیاسی و ـ شاید بتوان گفت ـ نیمه قدسی خود را حفظ کرده بوده اند.
پیداست که آنها در گوشه حجره های خود ، با آرامش خیال ، زیر چشمی و توأم با حیله گری و تزویر ، خیالپردازی های شبه روشنفکرانه امثال شریعتی و آل احمد را که ـ در واقع ـ فرزندان نامشروع مدرنیتهء شکست خوردهء ایران بوده اند، نظاره می کنند و چنانچه منافع سیاسی و آزمندی قدرت طلبانه آنان ایجاب کند ،« بارک الله انفُسِکُم» نیز برای آنان می فرستند .
(شمس آل احمد از دیدار جلال با خمینی و تأیید کتاب غرب زدگی و تشویق نویسنده از سوی او سخن گفته است. )
البته منتظر می مانند تا این گروه از مدعیان روشنفکری تخم دوزردهء خود را درمیان جوانانی دلبستهء آزادی در سبد بگذارند و بذر دینپناهی و دینبارگی را به نام آزادیخواهی یا سوسیالیسم در مزرع بایر ماندهء ذهن دیکتاتورزدهء آنان بیفشانند.
شاید این دسته از به اصطلاح «نئو دین گرایان » یا «اسلامیست های سوسیالیسم زده» نمی دانستند که حاصل کِشتهء آنان را سرانجام داس هایی دروخواهند کرد که در کوره های آهنگری حوزه های علمیه ذوب شده و پُتک خورده و از جوفِ دستار و عبای ملایان بیرون آمده و به دست جوانان عاصی ایران افتاده است.
جوانانی که بواسطهء تداوم استبداد سیاسی و فروبستگی فرهنگی و اجتماعی ایران در آن سالها ، عاری از تجربه فرهنگ سیاسی و به دلائلی که خود نیک آگاهید ، برخوردار از ذهنیتی آماده برای فرو غلطیدن در دام فریب ملایان بودند .
شریعتی گری چنین نقشی داشت!
نخست دین را ابزار کرد و سپس خود ابزار ی شد در کف ملایان تا به واسطهء آنان سیاه ترین استبداد کل تاریخ ، بر ملت مظلوم ایران تحمیل شود و اگر از دید تاریخی و از منظر مصالح ملی و میهنی ایرانیان به کارنامهء نظام خمینیستی بنگریم ، دل و دین سپردگان به چنین نظمی (هرکه بوده اند و هرچه کرده اند ) نه تنها از هیچ افتخاری بهره مند و برخوردار نخواهند بود، سهل است ننگ بزرگ و جاودانه ای را نیز در قبال ِ کوشش های فکری و نظری خام طبعانه و بی سرانجام ، به نام ِ خود درصحیفهء تاریخ به ثبت رسانده اند.
باری هنر شریعتی و امثال او نه تنها هیچ خدمتی به دین نبود، ای بسا کُنشی خلاف آرمان آزادی ایرانیان هم بوده است زیرا دین را از دینیت آن تهی و به قول شما بدل به یک سری وقایع تاریخی ساخت تا اهل دین بتوانند هرچه افزونتر ، از مدل های رفتاری اسطوره ها و قدیسان دینی که اکنون «هالهء قدسی» (اورئول) از آنان گرفته شده و بدل به شخصیت های تاریخی شده بودند ، بهره جویی کنند و قدرت خود را با اتکاء به نیرو و انرژی ویرانگر و غیر قابل کنترلی که در اثر این استحالهء اسطوره به تاریخ و به یمن این نزول مقدس به ملوث و این هبوط ِمعصوم به خطاورز ، آزاد می شد ، سامان بخشند و گسترش دهند و مرحله به مرحله سلطهء بیدادگرانه و جهنمی خود را از زمان جاری (تامپورل) تا زمان کیهانی و بی کران(ازل تا ابد) در فضایی بیکران (از دنیا تا آخرت) بر مردم بی پناه ایران اعمال کنند!
جناب سروش!
خطایی که به واسطهء تاریخی کردن کربلا و« سیاسی ـ انقلابی» کردن شیعه اثنی عشری در اواخر قرن بیستم رخ داده است ، به این سادگی ها قابل توضیح و ارزیابی نیست و نتیجه ای که از آن حاصل شده با هزار درد و دریغ باید گفت که طومار همهء بیدادهای تاریخی که بر ایران ما رفته بود را درنوردیده است!
متأسفانه آقای شریعتی و آل احمد و حتی بازرگان ( علی رغم آنهمه صمیمیت ، ایران دوستی و سلامت نفسی که این مرد داشت و او را با همالان غیر قابل قیاس می کرد) ، نمونه مجسم «دکتر فرانکشتین» بودند ، که همچون وی آفریدهء هیولایی آنان بر آنان برشورید و به نابودی آرمان ها آرزو های بلندشان قدبرافراشت !
تمثیل زیبا تر ی که به شیوه ای گویا تر، کوششهای« دینی ـ سیاسی » این ایدئولوگ های نئو اسلامیست ایرانی دههء 40 و 50 را بازگو می کند، همانا داستان مارگیری ست که در بیابان سرد، اژدهای افسرده ای یافت و به قصد ِ برپا داشتن هنگامه ای به بغداد آورد و بساط معرکه گسترد تا آفتاب گرمتاب بغدادی بر وی بتافت و یخ های اندام او ذوب و اژدها زنده شد و نخست مارگیر هنگامه گر را بلعید و سپس به جمع تماشائیان زد وحاضران ِدر میدان معرکه را هلاک کرد.
مولوی در مثنوی خود، این تمثیل را شرح و بسط داده است :
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
او همیجُستی یکی ماری شگرف
گِرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مُرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجُست اژدهایی مرده دید
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانهای
میکشیدش از پی دانگانهای
کاژدهای مردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
الی اخر
پس شما جناب آقای سروش ، نیک تر آن است که حاصل انگیزه ها و نظرپردازی های سیاسی ـ دینی آل احمد ( حساب قصه نویسی آل احمد جداست ) و شریعتی را به حساب پیشرفت در امر دین و به حساب روشن اندیشی در دین نگذارید ونتیجهء کوشش های نظری آنان را توسعه و اعتلای ارزش های دینی ننامید.
19
گفتیم که تاریخی کردن اسطوره های دینی روندی ست که جز به دساکرالیزاسیون(تقدس زدایی و راز زدایی و ربوبیت زدایی) از دین و در نتیجه جز به پروفانیزاسیون (ملوث کردن دین) نمی انجامد و شریعتی و همراهان او چنین کاری را با بهره گیری از شرایط خاص سیاسی و اجتماعی ایران در سالهای چهل و پنجاه به هنرمندی تمام به انجام رسانیدند .
از نتایج شوم «ورود عنصر تاریخیت در دینِ» ایرانیان سیری بود که سرانجام، علاوه بر آن که دین را به یک سلسله آداب و مناسک خشک و تهی از عنصر قدسی بدل می ساخت ، منشأ ویرانگری های تازه ای نیز در عرصهء تمدن و فرهنگ می شد :
از آنجا که پرسهء قداست پذیری دین و تحول اسطوره ای ادیان و فراروئیدن ِ هالهء قدسی و ربوبی (اورئول) بر گِردِ مفاهیم و شخصیت های تاریخ دین ، روندی یک شبه نیست و در طول زمان صورت می گیرد و خود حاصل قرنها تلاش ذوقی و هنری و فکری و عرفانی و تجربه دینی و عواطف و انگیزه های وجودی و اسرار آلود انسان هاست ، می توان گفت که باژگون شدن چنین روندی یعنی سرآغاز «دساکرالیزاسیون دینی» همراه با ویران شدن و برباد رفتن همهء دستاوردهایی ست که در زمانی طولانی به دین تقدس بخشیده و به تعبیر حافظ ، «سنگ را به لعل بدل کرده» بوده اند .
این حقیقتی ست که میان اسلام در ایران قرن بیستم و اسلام در دهه های نخستین هجری در عربستان و حجاز و حیره و یثرب هزار و چهارسال کوشش تمدنساز و فرهنگ پرور انسانها فاصله افکنده است.
تقدسی که اسلام ایرانی پیش از ملوث شدن آن به حکومت ملایان در دوران ما داشت ، حاصل تاریخ فرهنگ ایران زمین و دستکار بزرگان ادب و عرفان و هنر و معماری و موسیقی و نقاشی و کاشیکاری و همراه با پهلوانی های (هروئیسم) مقاومت فکری و فرهنگی و زبانی و ملی و نظامی بسیاری از انسانها در یک عرصهء جغرافیایی بسیار گسترده بود.
بنا براین تاریخی کردن و تقدس زدایی( دساکرالیزاسیون) به معنای نادیده گرفتن قرنها کوشش فرهنگی و مدنی نیز بود زیرا اسلام تاریخی در برههء خاص زمانی و در یک فضای اجتماعی و جغرافیایی خاصی واقعیت عینی یافته بود و تاریخ مکتوب یا سنت شفاهی (ترادیسیون اورال)، آن را در ذهن و ضمایر مردم مسلمان و در خاطرات جمعی اهل دین ثبت کرده بود و به عنوان یک ایده و مدل فیکس و سنگواره ای، یا یک بهشت گم شده ، اوتوپیایی گذشته گرای آنان را شکل می داد.
(همچنان که همین امروز در طالبان ها و اسلامیست های سلفی و وهابی عرب و حتی در برخی طرفداران و ذوب شدگان در ولایت مطلقهء فقیه در ایران می بینیم).
شعار اسلام ناب محمدی از چنین نگاهی به تاریخ اسلام و تاریخیت اسلامی حکایت داشت.
تناقضمندی (پارادوکس) تراژیکِ کوشش های کسانی چون شریعتی آن بود که اگرچه قصد این آقایان ساختن جامعه سوسیالیستی متکی به دین بود ، خواسته یا ناخواسته زمینه ساز و واسطهء تحکیم و تسلط ارزشهای جامعهء قبیله ای صدر اسلام می شدند و روحانیت سنتی (یعنی میراث داران سنت)را در ایران مدرن بر سر کار می آوردند تا نمونه و مدل و اسوهء آنان علی ابی طالب یا ابوذر غفاری یا سلمان فارسی باشد .
اما توهمی که اندیشهء آنان را عقیم ساخته بود ، آن بود که گویی در اثر قشریت دینی یا به علت خامی یا به دلیل اسارت و فرو بستگی ذهن در دگم های نظری و ایدئولوژیک ، یا به دلائل دیگر ، قادر به درک فاصلهء عظیم زمانی ، میان امروز قرن بیست و یکم و دیروز قرن هفتم میلادی نبودند و نیز درک تفاوت عظیم میان جامعه امروز ایران جامعهء عشیره ای عرب بدوی برای آنان مقدور نبود و آناکرونیسم(ناهمزمانی) تاریخی در برابر رؤیاپردازی ها و خیال ورزی های آنان سدّ سدیدی برپا نمی داشت .
ازینرو درحالیکه برای ایران اواخر قرن بیستم و اوائل قرن بیست و یکم سوسیالیسم یا عدالت اجتماعی (که آن را «آزادی» نیز می نامیدند و البته هیچ ارتباطی به آزادی نداشت ) آرزو می کردند ، می کوشیدند تا شخصیت های تاریخی عصر آغازین اسلام یعنی مردمان ساده و بدوی قبایل حجاز و حیره را مدل و اسوهء آرمانی خود معرفی کنند.
ظاهراً قرار بر آن که بود جوانان دلباختهءافکار شریعتی، ابوذر و سلمان و علی را مدل سوسیالیسم دینی در ایران آینده قرار دهند و غافل بودند که وقتی شاهین آرزوها به پرواز در آمد تا بر دوش قدرت طلبان و دینداران انقلاب زده بنشیند ـ در وضعیتی که جامعهء ایران داشت ، باتوجه به آرایش و نمایش و «رزمایشی »که اردوگاه سیاست زدگان دینی و دین زدگان سیاسی به ظهور رسانیده بود ، این نه اسوه ها و سمبل های تاریخی ـ دینی ی محبوب علی شریعتی بل، سمبل ها و نمادهای اسلام اموی و عباسی خواهند بود که تاج سلطانی را برخواهند داشت و انگشتر سلیمانی نه در دست علی و بوذر و عمّار و سلمان که بر انگشتان ِ اهریمنی حجاج بن یوسف و سعد وقاص و قتیبة بن مسلم و سایر سرداران و خلفای خونریز عرب اموی یا عباسی خواهد درخشید.
زیرا خمینی ها و خلخالی ها و بهشتی ها و مطهری ها و موسوی تبریزی ها هرگز سودای برقراری« قسط ابوذری و عدالت علوی و تدبیر سلمانی» (که همه اینها توهمی و خیالاتی بیش نبود) نداشتند.
و چنین بود که از ماه آمدند و بر گاه نشستند تا پوست از سر ملت ایران برکنند و برکندند و همچنان برمی کنند.
باری کوشش های هزار و چهار صد سالهء فرهنگی و تمدنی که قسمت اعظم آن نه با همدلی و همراهی و همسنخی با اسلام عرب ( یعنی با آنچه که در اثر یورش بیگانگان به ایران وارد شد) ، بلکه به رغم آن شکل گرفته بود و روییده بود و شاخ و برگ شکوهمند ذوقی و عرفانی و ادبی و هنری یافته بود و نا دیده انگاشتن این کوشش ها به معنای یک برنامهء عظیم تمدن زدایی و فرهنگ کشی در ایران بود که اکنون دولت و حکومتی را با سرمایه های عظیم مالی و انسانی ی یک ملت مأمور اجرای آن کرده بودند و مدیریت چنین فرهنگ زدایی را به فقیهی سپرده بودند که به جای سلطان قدر قدرتِ استبداد سنتی ذوالفقار علی به دست ، در کنار منبر مصطفوی برتخت شاهی تکیه زده بود و دعوی خدایی می فروخت.
دیگر از نتایج تخم طلایی امثال شریعتی از طریق پروسهء ایدئولوژیزاسیون دین ، تخلیط و التقاط عناصر اسلامی با عناصر انقلابی و به کل ناهمگون و ناهمسرشت ِ مربوط به حوزه سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی و فلسفه دنیای مدرن و معاصر بود:
گفتیم که شریعتی بیش از ان که دغدغه دین داشته باشد شیفته انقلاب سوسیالیستی بود و اگر چه اندکی با آثار نویسندگان تیرموندیست از نوع امه سزر و فرانتز فانون ، سارتر ، رنه دومُن ، سدار سنگور و نوشته های برخی میلیتانهای استقلال الجزیره آشنایی یافته بود ، مثل بسیاری از جوانان و میانسالان هم عصر خود دلباخته ماجراجویی های چریکی در کادر جهانی ی جنگ سرد بود .
وی هواخواه گرایش های مبارزه جویانه ای بود که به تأسی و به تأثیر از اردوگاه سوسیالیستی ، و انترناسیونالیسم کمینترنی یا بین الملل چهارم یا متأثر از انقلاب سیاسی و فرهنگی مائویی یا قیام مسلحانه کاستریستی و چه گوارایی در آمریکای لاتین یا به تأثیر از مبارزات چپ گرایانه و مسلحانه فلسطینی ها یا جنگ ضد استعماری الجزیره و مبارزات و جنبش هایی که در این سو و آن سوی دیگر جهان به ظهور می رسیدند .
در ایران نیز در دوشاخه مارکسیسم لنینی (فدائیان خلق و اقمار خط دویی و خط سه ای آنان) و اسلامیسم لنینی (مجاهدین وسپس پیکار) سر و صدای فراوانی بر پا کرده بودند و ماجراجویی ها و از خود گذشتگی ها و هروئیسم انقلابی آنان بسیاری از طلبه های جوان حوزه های علیمیه را نیز به نوعی رادیکالیسم سیاسی سوق داده بود.
بنا بر این «هنرمندی» شریعتی در تاریخیگری و تاریخ گرایی ی اسطوره زدایانهء او از دین ، هیچ کمکی به دینیت دین نکرد اما به گرایش های التقاط گرایانهء مارکسیسم استالینی و کاستریسم و گواریسمِ نوع ایرانی، رنگ اسلامی و دینی داد و بدین طریق هم اصالت اسلامی و تشیع ایمانگرای مردم ایران را ملوث و مخدوش کرد و هم مارکسیم و تیرموندیسم و اگزیستانسالیسم را ـ در ایران ـ به ورطه ابتذالی بُرد که رنگ شیعه گری داشت.
20
این تاریخی کردنِ دین ، شخصیت های اسطوره ای دینی را به انسانهای قابل دسترس تاریخی بدل کرد و موجب شد که کنشگران سیاسی که بر مشروعیت دینی خود تکیه داشتند و از وجاهت و اقتدار دینی در سلسله مراتب نهاد روحانی شیعه برخوردار بودند ، به همذات پنداری با شخصیت ها و اسطوره های دینی بپردازند و خود را در قیاس با انبیاء و اولیاء مجاز شمرند و چنین بود که خمینی دچار بیماری قیاس خود با پیامبر اسلام یا با علی بن ابی طالب شد و فتاوی قتل و نابودی جوانان ایران را از جایگاه اولیاء دین طرح کرد و مخالفان برنامه های شوم خود را با کفار بنی قریضه قیاس کرد و خود را در کشتار فرزندان ملت ایران، در جایگاه علی فرض کرد و «ذوالفقار» برکشید و فرمان تیرباران کردن جوانان را در دسته هایی دویست سیصد نفری صادر کرد ودهها هزار تن از فرزندان بی گناه ملت ایران را به نام اسلام و به نام پیروزی بر کفار ( در معنایی که محمد و علی در صدر اسلام ازپیروزی اسلام بر کفر در نظر داشتند ) نابود کرد. بیاد آوریم که به حکم او بسیاری از دختران جوان ایرانی که در اسارت زندانبانان وی بودند ، از دستبرت نفرت انگیز تجاوزجنسی پیش از اعدام نرستند و قلعه بانان حکومت وی از خالی کردن رگ محکومان به مرگ و کشیدن خون آنان قبل از اعدام نگذشتند و اینها همه در جهان نو بود و حتی نزد قساوتگر ترین خلفای ابوسفیانی اموی نیز دیده نشده بود.
و بد نیست همینجا یاد آور شوم که جناب دکتر سروش !
ما نه از شما و نه از دوستان شما و نه از شاگردان شما در آن سالهای سیاه شصت تا هفتاد سخنی در اعتراض به این کشتار و قتل عام و حرس نسل و از این دست اندازی بی سابقه به حیثیت و شرف ایرانیان، نشنیده ایم.
نکند خدای ناخواسته شما نیز به تخیلات همذات پندارانه خمینی و مَردَه او ( ازنوع خلخالی ها لاجوردی ها کچویی هاو پور محمدی ها، اژه ای ها، حسینیان ها، فلاحی ها) باور داشته اید و آنرا برحق می شمرده اید و تأسف ما بسی بیشتر است از آنروکه هنوز هم شما و یارانتان در باره این توحش و بیداد هولناکی که به نام دین ، بر ملت ایران رفته است حّبِ سکوت زیر زبان نهاده اید و خدای ناخواسته بر آنید که تاریخ چشم و گوش ندارد یاخودآگاه و ناخودآگاه تاریخی و ملی ایرانیان قیراندود شده است؟
به هر حال یکی از عناصر مهم زمینه ساز این گونه همذات پنداری ی اهل دین، همان تاریخی کردن اسطوره های دینی و همانطور که گفتیم قداست زدایی و ربوبیت زدایی از دین بود .
می دانید که این همذات پنداری را حکومت سی و چهار سالهء دینی و میراث داران خمینیسم در ایران با اشتهای سیری ناپذیری به پیش برده و همچنان در این عرصه با افسار گسیختگی اعجاب آوری تاخت و تاز می کنند.
این پدیدهء همذات انگاری ی کنشگران سیاسی معاصر ، با شخصیت های تاریخی دین ، طی سه دههء اخیر، سفرهء آنچنان گسترده ای و بازار آنچنان داغی داشته که بسیاری از مؤمنان شیعه دوازده امامی نگران آن شده اند که مبادا کلنگ این معدن به سنگ بخورد ، زیرا استخراج و بهره وری ملایان حاکم از« معادن قداست» و از سرچشمه های« ربوبیت و تقدس دینی» با آنچنان شتاب و با آنچنان نیرو و آزمندی ی خارق العاده ای به پیش رفته که بسیاری از ناظران ، تحمل ِچنین سرعت و چنین افراط در استخراجی را بیرون از توایی دین می بینند و مشاهدات نگران کنندهء آنان حاکی از آن است که طلاها و جواهرات این معدن یکسره به غارت حکومت دینی رفته است و آزمندان ِ مدعیِ خدا و مدعیِ ارتباط با ائمه و اولیاء در نظام ولایت فقیه ، به جز سنگریزه های ناخالص و به غیر از دهلیزهای تیره و تهی از گوهر های ذیقیمتِ معنویت و روحانیت و قداست و اخلاق وفرهنگ، از دین باقی ننهاده اند و آنچه در این سالها به بازار معنویت و دین عرضه می کنند جز صدف های تهی از گوهر یا خرمهره و خزف های ناارجمند نیست و به زبان حافظ :
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش
و شما می باید تاحدودی ریشه های دین گریزی و دین ستیزی بسیاری از جوانان ایرانی را ـ علارغم مخارج هنگفتی که دولت دینی از کیسهء ملت و از قبل ِ چا ههای نفت و گاز ایرانیان خرج تبلیغ وترویج و حفظ دین می کند ـ در همین پدیدهء استخراج شتابنده و مفرط و بی رویه و نجومی اهل دین از معادن قدسی و ربوبی دین ببینید.
علت شتاب در بهره وری از مفاهیم مقدس و تند روی در غارت ِساحت قدیسان و شخصیت های اسطوره ای و اولیاء و انبیاء و معصومین ، آن بوده است که چنین میدانی برای پراگماتیسم سیاسی و ماکیاولیسم اسلامیزه و مبتذل روحانیت نودولت و نوقدرت و نومرتبت و نوکیسه و آزمند ، بیش از عرصه های دیگر ثمر بخش و سود آور بوده است. به دلایل زیر:
نخست آن که:
روح و ضمیر مؤمنان و به طور کلی عوام و حتی بسیاری از خواص با میتولوژی دین مأنوس و محشور است ، زیرا قرن هاست که ارباب دین ـ و به ویژه پس از تسلط صفویه ـ آنها را بر منابر و مقابر و مساجد و تکایا برای مؤ منان و نامؤمنان روایت می کنند و همواره با نقلِ قصص و افسانه ها و روایات و مناقب و مدایحی که سر داده اند ، و روضه های گریه گیری که خوانده اند و می خوانند ، عواطف دینی را برمی انگیخته و به دستاویز انواع و اقسام نمایشات دروغین رقت آور و غالباً پوچ و جعلی و ریاورزانه ای که در آنها استادند ، تارهای عاطفی مؤمنان را مرتعش و اشگ آنان را جاری می کرده و با چنین روش ها و ترفندها ، جایی برای این اسطوره ها در گوشهء دل مردم می گشوده اند و در این زمینه تعزیه خوانی ها و پرده خوانی ها و شمایل گردانی های سنتی فولکلوریک نیز با آنان همراهی داشته اند .
این حقیقتی ست که مردم همواره به سرنوشت میت ها حساس بوده اند برای سرنوشت تراژیک آنها اشگ می ریخته اند و غمنامه های آنان را در خلوت دل خود زمزمه می کرده اند و در لحظات خطیر تنهایی خود یا درگذرگاههای صعب العبور ِ وجودی یا در حوادث و سوانح طبیعی یا در بیماری یا در حرمانها و شکست های زندگی شغلی یا عاطفی یا زناشویی خویش ، به یاری آنان امید می بسته اند و از آنان مدد می طلبیده اند.
این میت ها عناصر خودی اما اثیری (اِفمِر) و غیر قابل دسترس ، همواره توسل پذیر و از مراجع ماوراء طبیعی ی استمداد برای روح و وجدان مردم مؤمن بوده اند.
آنان در نزد مؤمنان و در ضمایر مردم اُسوه های اخلاق و فتوت و مروت و بردباری و پهلوانی و دلیری محسوب می شده اند و گاه بوده است که در صوَر ذهنی (ایماژینر) و تصوّرات و وجدانیات خود آنان را با میتولوژی ملی یا قومی خود ترکیب می کرده اند و اسطوره های کهن تر و باستانی تر و قهرمانان حماسه های قومی خود را (به طور خود آگاه یا ناخود آگاه ) با برخی از آنان در می آمیخته اند.
به طور مثال در ذهنیت و در صُوَر خیالینِ یک شیعه مذهب ایرانی ، پیش می آمده است که علی پسر ابی طالب ، و ویژگی های شخصیتی او با ویژگی های شخصیت قهرمان اسطوره های ملی او رستم در می آمیخته یا عباس برادر حسین در کربلا با پهلوانانی مثل گودرز یا بیژن هم آهنگی می یافته ، یا شخص حسین با قهرمان پاک و از خود گذشته و مظلوم و صلح طلبی چون شاهزاده سیاوش در شاهنامه قیاس پذیر می بوده است.
با تاریخی شدن آنان و آوردن آنان در فضای روزمرهء کشمکش های سیاسی و زد و بند های رذیلانهء اهل قدرت، ملایان حاکم ، این میت ها و قدیسان را آینهء خود و نیز خود را آینه آنان فرض کرده و بدین گونه چهره های زشت و کریه (که جز با خود آنان سنخیت نداشته اند) یعنی موجودات متوسط الاحوال ِقسی القلب ،آدم کش، ریاورز و دروغزن و شیاد وپیمان شکن و دیگرکش و دیگر آزار و نامتعادل و نادان و باج ستان و رشوه خوار و حق شکن و اختلاسگر ی را که از سنخ وجنس و جنم خود ایشان (یعنی حکومتگران معمم یا مکلا و کارگزاران و مزدبگیران آنان) بوده اند ، با اسطوره ها و قدیسین در مقام قیاس قرار داده اند و خود را با آنان همسفره شمرده اند تا آنجا که در مجلسِ فرومایگان ِ تبهکار خود برای آنان صندلی خالی نهاده اند و در کنار سفرهء تزویر و ریای خود، کاسه و بشقاب تهی(برای حضور احتمالی و قریب الوقوع امام زمان) نهاده اند .
این یعنی همان همذات انگاری و این همان پنداری ست که اهل سیاست دینی سی و چهار ساله با میتولوژی مذهبی و با عنصر قداست و ربوبیت در تشیع اثنی عشری مرتکب شده و می شوند.
بدین طریق ، آنان با یک تقلب و تزویر آگاهانه ، مُتکّی بر انگیزهء پلشت و غیر دینی مربوط به کسب یا حفظ قدرت سیاسی ، عصر و فضای زیستی و اجتماعی معاصر و زمان جاری (تامپورل) را به عصر و فضای عِلوی و فرا زمینی میت ها و قدیسین و به زمان کیهانی (ازلی ) انتقال داده و طی چنین روندی قدیسان را از عنصر مقدس تهی ساخته اند و امر مقدس را به پَستی و پلشتی آلوده اند، زیرا آنچه را که اهل قدرت در حکومت دینی سی و چهار ساله با آنان قیاس می کرده اند نه تنها تهی از هرگونه فضیلت و معصومیت(که خاص نماد ها و شخصیت های قدسی و اولیاء دینیست) بوده ، بلکه به عکس ، سرشار از رذالت و دنائت و تزویر و فریب و بیداد وبی عدالتی و همراه با انواع حق کشی ها و قساوت ها و جعل ها ومصادره ها ، رشوه خواری ها و غارت ها بوده است.
باری ، طی چنین روندی ست که در ایران معنای امامت و نام ِ «امام » را که در تشیّع اثنی عشری ویژهء معصومین دوازده گانه بود (کنتکست تشیع) ، به یک ترفند شیاد وشانهء سیاسی با مفهوم و عنوان «امام» که در نزد اهل تسنن (کنتکست سُنّی) ، به هر پیشنماز نورسیده و به هرشیخک ریشدار ِهرمسجدی در هر شهر و روستایی اطلاق می شد ـ و می شود ـ تخلیط کردند و به خمینی بخشیدند تا ایرانیان در سال 1357 بالای بام ها بروند و چهرهء سیزدهمین « امام معصوم» خود را که در واقع جز قاتلِ فرزندان آنان نبود و سودایی جز نابودی و ویرانی ایران در سر نداشت ، ببینند و با شنیدن نام او درکوچه و خیابان به جهت خفه کردن صدای مخالفان با صلوات های عربده آسای خود گوش فلک را کر کنند.
آری اینگونه عنصر مقدس در ایران به خدمت عنصرپلشت درآمد و به مهرهء یک بازی شوم سیاسی به جهت کسب قدرت و ارضاء آزمندی های سود جویانه و ایران شکنانهء ملایان بدل شد.
عنصر قداست از همان سالها 56 و 57 همراه با پیکر های نزدیک به پانصد جوان و پیر ایرانی در سینما رکس آبادان آغاز به سوختن و ذغال شدن کرد و تا امروز ادامه یافته و دود آن چشم وجدان بسیاری از همراهان این نظام دینی را آزرده است یا سرانجام روزی خواهد آزرد .
یکی دیگر از بهره کشی ها ی مفرط سیاسی میوه چینی و دروگری های فصلی از روز ها و ماه ها یی ست که به آداب و آئین ها و مناسک دینی مرتبطند.
عیش و عشرت میوه چینان سیاسی روزهای تولد یا مرگ یا ضربه خوردن ائمه و اولیاست.
ماه محرم سودهای کلان و سرشاری عاید بهره کشان قدرت طلب سیاست های روز در ایران می کند. همچنین است رمضان و سفر و ذی الحجه و ذی القعده و بر آن بیفزایید روزهای انتقال و ارتحال واشتغال و اشتعال امام که البته همراه با روز هایی مثل روز قدس و امثال آن مناسبت های نظام ساختهء جدید ، در اختیار کنشگران سیاسی حکومتی دینی قرارداده و هریک از آنان در بهره گیری ازین مناسبت ها و مصادرهء سمبلیسم تعبیه در آنها به سود خود مسابقه می دهند از این سو تا آن سوی جناحین ـ اصلاح طلب یا محافظه کار ِ ـ نظام .
(برای آن که به نمونه ای ازین بهره برداری های مناسبتی که در میان اصحاب قدرت در ایران رواج دارد اشاره ای کرده باشیم ، می توان به سخنرانی سید محمد خاتمی در ارتباط با نیمه شعبان نظری افکند و گفتار سیاسی مربوط به امور جاری کشور را در تفسیری که وی از نیمهء شعبان و « در باره مهدویت و در انتقاد به دروغگویانی که خود را به" حضرت مهدی عج" منتسب می کنند و در دفاع از جمهوریت نظام » شنید.)
این شیوهء بهره کشی تبلیغاتی و جانبدارانه( پارتیزان) از اعیاد و آئین ها و مناسک نیز در استمرار همان روند قداست زدایی یا دوشیدن مفرط از شیر گاو تقدس معنا می یابد که از آن سخن رفت.
حقیقتِ دیگر ، عبارت از هویت زدایی و فرهنگ زدایی و تاریخ زدایی از جامعه ایرانی و ملت ایران است که بر طبق یک برنامهء پیش اندیشیده و سازماندهی شدهء دولتی سال هاست که در ایران و به خرج ملت ایران اجراء می شود.
در اینجا فرصت شرح این ماجرای جانسوز نیست ، اما بگویم که از همان آغاز تسلط خمینیگری ،تاریخ زدایی از کتاب های درسی مدارس و دبیرستانها آغاز شد.
دیگر فرزندان ایران در کتابهای درسی خود ، با نام و نشان کسانی که آرمان های تاریخ ساز میهن خود را نمایندگی کنند ، برخوردی نداشتند.
تاریخ ایران را به یک واژهء رذیلانه و هویت زدایانه فروکاسته بودند و آن واژهء این بود :
« دو هزار و پانصد سال ستمشاهی».
این عبارت ایدئولوژیک و مغرضانهء سیاسی که در آن بویی از ایراندوستی به مشام نمی رسید، همه جا فریاد زده و همه جا در بوق و کرناهای دولتی و غیر دولتی دمیده می شد .
از رادیو و تلویزیون و روزنامه ها بگیرید تا برسید به منابر و مقابر و مرده شوخانه ها.
یک خط بطلان قرمز روی تاریخ ایران کشیده بودند ، به طوری که تو گویی تاریخ ایران با کلمهء« هیچّی امام» در نوفل لو شاتو و با برخاستن هواپیمای ایرفرانس از فرودگاه پاریس یا از طالع شدن چهره سید روح الله الموسوی درماه آغاز شده بوده است.
نه از کورش سخنی درمیان بود نه از داریوش نه از اردشیر نه از زرتشت نه از مانی یا مزدک نه از انوشیروان ، نه از رستم فرخزاد ، نه از بابک و نه از جلال الدین خوارزمشاه و نه حتی از نادرشاه و کریم خان زند.
در عوض تا بخواهید نام های عجیب و غریب موجودات افسانه ای یا تاریخی مربوط به حوزهء تاریخی یا میتولوژیک اسلامی ـ مسیحییت ـ یهودیت (سامی) دربرابر چشم کودکان ایرانی روز و شب رژه می رفتند و در ذهن و ضمیر آنان هیاهو به پا می کردند.
تا دلتان بخواهد کتاب های درسی تاریخ و «علوم اجتماعی» مملو بودند از نام هایی همچون سنان ابن عنس و خولی و جعفر طیار و حبیب بن مظاهر و عنس بن حرث و هانی بن عروه و مسلم بن عوسجه و ابو سماح و ابوسلمه یا اشعیا و ارمیاء و عاموس و الیاس و الیسع یا اسامی انواع فرشتگان و ملائک مقرب یا نام کارگزاران و مالکان دوزخ .
و این همان هویت زدایی ایرانی ست که زیر پوشش تبلیغ دینی برطبق یک پروژهء سیاسی ـ امنیتی دولتی ، سیل آسا روی ذهن ِآینه سانِ کودکان معصوم ایرانی فرو می ریخت .
(معیار انتخاب کادرها و کارمندان اداری و حتی کارکنان شرکت های غیر دولتی، پیروزی در آزمونهایی بود که تنها برای آشنایان با چنین آموزه هایی میسّر می شد.)
جناب آقای دکتر عبد الکریم سروش جنابعالی که عضو « شورای انقلاب به اصطلاح فرهنگی» بوده اید به نیکی درک می کنید که من از چه فجایعی سخن می گویم .
نام این افراط در قرائت شیعی از تاریخ اسلام ، در کتاب های درسی مدارس ایران که با مسکوت نهادن یا با حذف تاریخ ملی ایرانیان و سیر تمدن باستانی ایران همراه بود ، یک هویت زدایی برنامه ریزی شدهء حکومتی بود .
نام دیگری نمی توان بر آن نهاد !
این هویت زدایی در عرصه تاریخ متوقف نمی شد. در کتاب های درسی ایران ادبیات اصیل ، از ادب دوران مشروطه بگیرید تا آثار دوران اخیر همه از صحیفه کتاب های درسی زدوده شده بودند و جای آنها را بسیاری سخنهای پوچ ِ تبلیغاتی ی حکومت نوپای ملایان گرفته بود.
نه از بهار خبری بود نه از عارف و ایرج، و فرخی یزدی و دهخدا و لاهوتی و نه از شاعران معاصر.
چند مداح سست کلام و سخیف اندیشه، صفحات کتاب های درسی را محاصره کرده بودند .
درست همچون عرصهء سیاسی که به طور کامل مصادره شده بود ، عرصهء فرهنگ و ادب نیز در نظام آموزشی کشور به غارت ملایان و همدستان مکلا یا نوچگان نادان و تازه به دوران رسیدهء آنان رفته بود.
برنامه ای پیاده می شد که این سخن حافظ را زبان حال اهل درد و اهل فرهنگ در ایران می کرد:
همای گو مفکن سایهء شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
باری قصدمن از اشاره به این داستان پرآب چشم ـ که خود کتاب های کلان می طلبدـ آن است که بگویم :
«ورود عنصر تاریخیت در دین» ـ که از آن سخن رفت ـ همزمان بود با خروج تاریخ ایران ازعرصهء فرهنگ و از نظام آموزشی ایران و همراه بود با خروج ادبیات مشروطه (که ادبیات آزادی و تجدد و قانون خواهی بود) و ادب معاصر از کتاب های درسی ی فرزندان ایران زمین .
آری، این پروسهء« تاریخی کردن اسطوره های دینی » که بازار سوء استفادهء سیاسی حکومتگران را داغ می کرد با یک برنامه هویت زدایی و فرهنگ زدایی از جامعه ایران همآهنگ و توأمان بود .
گویی نودولتان ملا و مکلا، همچنان که مست از فتح المبین و نشئه از پیروزی در تسخیر قدرت سیاسی درایران بر خر مرادِ خودشان تیز می راندند و بر یاس و نسترن سم می کوفتند ؛
همانها که در روز ها و ماه ها و سالهایی که ذهن شاعر در باره اش چنین می سرود :
ابلیس ِ پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته ست
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد !
باری ، این سلط یافتگان بر سرنوشت ملی کشور ما ، به عمد و شتابناک، ، دستگاه دولتی را با همهء ابزار و ابواب جمعی اش به کار می گرفتند تا به نفع نوعی اسلامگرایی (اسلام ولایی؟ اسلام فقهی؟ اسلام ناب محمدی ؟ چه اسلامی مشخص نبود!) ، ایرانیت را از ایران اخراج کنند.
گویی اسلام گرایی نودولتانِ نوکیسه در ایران ، برای تداوم حیات و استمرار موجودیت ویرانگرانهء خود ، ناگزیر از ایران زدایی بود!
و چنین بود که دستگاه حکومتی ملایان، به خرج ملت ایران، و با بهره گیری از یک ماشین هیولایی سرکوبِ سازمان یافته ، رسماً قرائت خاص خود از اسلام حکومتی را در برابر ایرانِ تاریخی و ایرانِ فرهنگی و آرمانهای آزادی خواهانهء ملت ما قرار می داد.
پاریس 31 اوت 2012
بخش ششم این نوشته را در روزهای آتی خواهید خواند
متأسفانه به دلیل مشکل فنی درحروف چینی واژگان فرنگی به حروف فارسی نوشته شدند که در اینجا از خوانندگان گرامی پوزش می خواهم.
http://msahar.blogspot.fr/
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴
ستون آزاد
|
|