Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


پشه ها

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[13 Feb 2022]   [ هرمز داورپناه]

دختر با صدای بلند گفت:" خواهش می کنم، وایسا! درست همین جا!"
جوان در حالی که سعی می کرد از سرعت اتوموبیل بکاهد پرسید:" اما چرا... وسط این بیابون برهوت؟"
دختر که داشت در خودرو را باز می کرد، زیر لب جواب داد:"این جا که بیابون برهوت نیست!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"یه دقٌه دیگه برمی گردم. فقط می خوام به یه دوست قدیمی یه چیزی رو یادآوری کنم. زیاد طول نمی کشه!"
به آرامی از خودرو پیاده شد و بعد به ساختمان بلندی که در فاصله ای از آن ها قرار داشت اشاره کرد و گفت:"این ساختمونِ دانشکدۀ اقتصاده!" آن وقت دستی برای او تکان داد و با چابکی از آن جا دور شد.
جوان در حالی که دور و برش را می کاوید زمزمه کرد: "پشه...ها!"
ساختمان های چندانی در اطراف آن جا دیده نمی شد. بی شباهت به یک منطقۀ غیر مسکونی نبود. احساس غریبی به او می گفت که در گذشته های دور ... به این مکان آمده است. فکر کرد:" اون شستشوی مغزی که بازجوای لعنتی بهم دادن هنوز اثرش مونده! هیچچی به طور کامل به یادم نمیاد!" باز کمی به مغزش فشار آورد و بعد زیر لب گفت: " شک ندارم که همین تازگی ها به این جا اومده م!"
چند دقیقه بعد صدای دخترک را از بیرون شنید: " تو باید این جا رو خوب بشناسی، بهروز! خیلی نزدیک به اون مکانیه که... تو...دو سال از عمرتو توش گذروندی...یا یه سال و اندی...درست یادم نیست که کدوم... درسته؟"
جوان زیر لب جواب داد:" آره! حق با شماست، نازی خانوم!" و بعد از مکثی ادامه داد: "فکر می کنم که ...چندین بار...به این جا اومدم. یکبارش حتی...همین ...اواخر...!"
دخترک با صدای بلند خندید و بعد گفت:" آره، درست فکر کردی، بهروز عزیز! چون که من خودم تو رو یه بار به این جا آوردم...اونم همین چند روز پیش! اون آخرین دفه رو که صبح خیلی زود برای بردن من به خونۀ ما اومدی یادته؟ همین دو سه روز قبل بود! اون دفه هم ...وقتی به سرِ کار می رفتیم از کنار همین ساختمان دانشکدۀ اقتصاد گذشتیم."
بهروز زیر لب گفت: "بعله،نازی خانوم!" و بعد از مکثی ادامه داد:" من واقعاً باید یه کاری برای این ذهن فراموشکارم بکنم."
نازی آهسته گفت:" شاید! اما این زیاد مهم نیست. مغز تو دیر یا زود به وضعیت عادی خودش برمی گرده. من چندین مقاله در مورد این جریان...خوندَم....!"
حالا خودرو از سراشیبی تندی پائین می رفت. بهروز پرسید: "خب، حالا کجا بریم؟"
نازی در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت جواب داد:"هرجایی که دلت می خواد! تنها کاری که باید بکنی اینه که به روایت کردن داستانت ادامه بدی." و با غش غش خنده ادامه داد:"حالا دیگه بنده...سراپا گوشم!"
بهروز در حالی که دنده عوض می کرد گفت:"باشه!" و بعد از مکثی ادامه داد:" چیزی که ذهن منو در این نیم ساعت اخیر مشغول کرده، نازی جون،.. کلمۀ ... پشه است، که اون بازجوی حرومزاده مرتباً برای اشاره به آدمایی مثه شماها به کار می برد و همه تونو با حشرات مقایسه می کرد. به نظر تو، منظورش از این مقایسه چی بوده؟"
دختر جواب داد: " این که خیلی واضحه! اون کثافت می خواسته این طوری وانمود کنه که ماها در مقایسه با اونا...که قراره آدمیزاد باشن...مثه پشه هستیم! یعنی تنها کاری که اونا لازمه انجام بدن اینه که دستاشونو به سرعت کافی بالا ببرن تا قبل از این که ما بتونیم فرار کنیم توی سرمون بکوبن و لِهِمون کنن."
بهروز زیر لب گفت: "به نظر من می رسه که... اگه نقش ما و اونا رو معکوس می کردن حرفشون بیشتر معنی پیدا می کرد! آخه کسانی که مثلِ پشه خون مردم رو می مکن خود اونا هستن ...نه ما!"
نازی آهسته جواب داد:"کاملاً درسته!" نگاهی به خارج خودرو انداخت و بعد پرسید:"راستی... اون گروه شما ... در خارج کشور... هنوزم هست؟"
بهروز زیر لب جواب داد: "راستش ... نمی دونم! از زمانی که بازداشت شدم ... دیگه خبری ازشون ندارم. قاعدتآ اونا مثه همیشه مشغول انجام کاراشون هستن."
نازی به آرامی پرسید:" یعنی...اونا...از اون وقت تا به حال... با تو تماس نگرفتن...؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زمزمه کرد: " تا اون جا که من یادمه...نهً!"
نازی زیر لب گفت:" واقعاً!؟" و بعد از مکثی پرسید:" بازجوا...چه مدت...تو رو توی زندون نیگر داشتن؟"
بهروز آهسته جواب داد: " زیاد مطمئن نیستم...در حدود دو سال...یه ذرٌه بیشتر یا...کمتر! فکر می کنم!"
نازی با لبخند پرسید:"یعنی تو...اونم یادت نمیاد...هان؟"
بهروز با تردید پاسخ داد: "این طور...تصور می کنم..."
نازی با لحنی خشم آلود گفت:" بگو ببینم...اونا توی بیمارستان...دقیقاً با تو چیکار کردن؟"
بهروز در حالی که به فکر فرو رفته بود زیر لب پاسخ داد: " من...راجع به اونم...چیز زیادی یادم نیست. می دونی، کاری که اونا هر دفه انجام می دادن...این بود که ...یه آمپول به من تزریق می کردن که... کاملاً منو از هوش می برد...و ... وقتی به هوش میومدم خودمو روی یه تخت خواب می دیدم در حالی که همۀ لباسام به طور منظم و مرتب تنم بودن...انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده بود. حتی احساس آرامش هم داشتم. به نظرم می آمد که دیگه هیچ دلیلی برای نگران بودن ندارم...!"
نازی با قیافه ای که ناباوری از آن می بارید پرسید:" پس از کجا می دونی که ...اونا وقتی تو خواب بودی..کارای ناجوری انجام می دادن؟"
بهروز من و من کنان جواب داد:" خب... می دونی...چیزی که... از همون اول ...منو بهشون مشکوک کرد...این بود که...اونا ...بدون هیچ توضیحی...منو به زور به اون جا می بردن! من همون روز اول ازشون پرسیدم که منو می خوان به کجا ببرن... و چون حرف منو نشنیده گرفتن، کوشیدم جلوشونو بگیرم. اونام فوراً یه چیزی به من تزریق کردن که منو بیهوش کرد و ..."
نازی که حالا به چهره در هم رفتۀ او خیره شده بود زیر لب گفت: " من واقعاً از تو معذرت می خوام بهروز...که... وادارت کردم به اون روزای وحشتناک فکر کنی! اما...این سؤالا...برای کارای ما...لازمن!"
بهروز زیر لب جواب داد: " نه، عیبی نداره...من به این حرفا عادت دارم..."
نازی آهسته گفت:" خِیله خٌب... در این صورت... لطفاً به حرفت ادامه بده. من مشتاقم بشنوم!"
بهروز سری تکان داد و گفت:" می دونی، صبحِ یکی از همون روزا که منو برای عملیات خودشون می بردن...من کمی زودتر راه افتادم تا پیش از این که به دنبالم بیان به محل عملیاتشون برسم و سر و گوشی آب بدم. وقتی وارد شدم... یه جوون دیگه رو دیدم که ...سرجای همیشگی من دراز کشیده بود و ...چندین سیم از نقاط مختلف به سر و بدنش وصل کرده بودند. اون بیچاره، انگار که بهش شوک های الکتریکی بدن...مرتباً از جا بلند می شد و باز روی تخت می افتاد. چند روز بعد، همون آدم رو....بیرون ساختمان عملیات دیدم که...ایستاده بود و با یه زن نسبتاً مسن صحبت می کرد...و عین دیوونه ها با صدای بلند می خندید. اون وقت یه دختر جوون از پشت سر به من نزدیک شد و با عجله...چیزی...در گوشم گفت..."
حرفش را قطع کرد و با چهره ای در هم رفته، مشغول سرتکان دادن شد.
دو دقیقه بعد، نازی با قیافه ای افسرده گفت: " من واقعاً معذرت می خوام که تو رو انقده ناراحت کردم. اما... "
بهروز آهسته گفت: " اشکالی نداره! می دونم!" از سرعت خودرو کاست، به داخل خیابانی فرعی پیچید، توقف کرد، نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد:" دخترک گفت: اون جوونی که اون جا می بینی ... هیچ حافظه ای نداره. و تا مدتی طولانی هم نخواهد داشت. این همون بلائیه که اونا دارن سر تو هم میارن! اگه امکانشو داری... جلوشونو بگیر! و بعد... چرخی به دور خود زد و ناپدید شد."
نازی کمی اخم کرد و با ناباوری گفت:" واقعاً! به همین راحتی؟ هان؟"
بهروز کمی به صورت او خیره نگاه کرد و بعد سرش را بعلامت تأیید فرود آورد و پرسید: "انگار باورکردنش سخته، هان؟"
نازی شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" مثه یه فیلم علمی-تخیلٌی می مونه... شبیه یه چیزی که ممکنه ...وقتی توی ایالات متحده بودی... توی یه فیلم سینمائی دیده باشی." و بعد از مکثی ادامه داد: " اما...شاید هم...حقیقت داشته باشه. می بخشی که تو رو به یاد اون انداختم!" بعد لبخندی زد و پیشنهاد کرد: "حالا بیا راجع به یه چیز دیگه...که شادتر و خوشایند تر باشه صحبت کنیم. خب؟"
بهروز سری تکان داد، موتور خودرو را روشن کرد، راه افتاد و زیر لب گفت:" خب!"
وقتی کمی رفتند نازی پرسید:" راستی بر سر اون دختره... که می خواست با تو ازدواج کنه ...چی اومد؟"
بهروز لبخندی زد و جواب داد: "هیچچی! کمی قبل از این که خانواده ام بقیه مدت سربازیم رو بازخرید کردن و من خلاص شدم ..یه جوونی از اون تقاضای ازدواج کرد و ..اونم پذیرفت. احتمالاً تمام امیدشو برای ازدواج با من از دست داده بود... یا شاید هم عاشق اون جوون شده بود...!"
نازی با بی تفاوتی پرسید:" اون جوونی که می گی ... کی بود؟ تو هم می شناختیش؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زمزمه کرد:" آره! یه جوری ...! اون پسرعموی دخترک بود و خیلی هم به من کمک کرد. فکر می کنم داستان اونو برات گفته باشم... منظورم داستان خدمت نظام وظیفۀ خودمه و اون افسر فرمانده گروهان که قصد داشت منو سرباز صفر و بعد مصدر خودش بکنه تا... از من...که اذیتش کرده بودم...انتقام بگیره! یادت می یاد که؟"
نازی جواب داد:"آره، یادمه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" تو گفتی که به خاطر سوابق سیاسیت ...وقتی دورۀ آموزشی نظامیت تموم شد ... عوض این که افسرت کنن سرباز صفرت کردن و چون در مورد رفتار بد فرمانده گروهانتون گزارشی به بالاتریا داده بودی ... اون سعی کرد که تو رو مصدر خودش بکنه تا ازت انتقام بگیره... و این یارو برای فرار از اون جا به تو کمک کرد، درسته؟"
بهروز در حالی که سرش را فرود می آورد جواب داد:" آره! معلوم میشه که تو شنونده خوبی هستی!" و بعد از چند لحظه سکوت اضافه کرد: " اما حالا...نوبت توست! نوبت تو برای جواب دادن به سؤالات من...!"
نازی در حالی که لبخند می زد گفت: " باشه. هرچه می خواهد دل تنگت بپرس! من سراپا گوشم. حتی ممکنه که ... به اونا جواب هم بدم!"
بهروز با لحنی محکم گفت: " عالیه! پس بفرما! سؤال اول: آیا شما هرگز عاشق شده اید؟ و اگر جواب مثبت است، نتیجۀ آن چه بوده؟"
نازی در حالی که می خندید جواب داد:"این که یه دونه سؤال نیست!" و صدای غش غش خنده اش بالا رفت. آن وقت ادامه داد:" تو قرار نبود پرسشای شخصی به این بزرگی بکنی!"
بهروز با لحنی جدٌی گفت:" شخصی و غیر شخصی، گردن کلفت و گردن گلابی، نداریم! ما با هم قرار گذاشتیم که تمام...سؤالای همدیگه رو جواب بریم! یالٌا بگو!"
نازی با صدای بلند گفت: " خیله خب! خیله خب! دیگه به خاطر یه سؤال منو سلٌاخی نکن! اعتراف می کنم! من از وقتی که سیزده سالم شد تا حالا...چهار یا پنج بار ... عاشق شدم! شاید بشه گفت که... همیشه عاشق یه نفر بوده ام!"
بهروز در حالی که سرش را به طرف نازی می چرخاند گفت:" خیله خب، حال بفرمائید ببینم که...آخرین بزهکار چه کسی تشریف داشته؟"
نازی باز غش غش خندید و بعد گفت: "این سؤال رو دیگه...ابداً نمیشه جواب داد!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"اصلاً...تو فقط اجازه داشتی یک سؤال بکنی، نه بیشتر! حالا دیگه نوبت منه!"

بهروز محکم به روی ترمز ماشین کوبید و در مقابل چراغ قرمز چهار راه ایستاد. آن وقت در حالی که می خندید گفت:" بسیار خب، دختر شیٌاد حقه باز! قبل از این که من سؤال بعدی رو مطرح کنم هرچی می خواهد دل سنگت بپرس!"
نازی فوراً گفت:"سؤال اینه: آیا تو... همین الان عاشق کسی هستی؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب جواب داد:" من... نگران همین سؤال بودم!" و بعد از مکثی ادامه داد: " شاید...! کاملاً بستگی داره ...!"
دخترک یکی دو دقیقه خندید و بعد ساکت شد. مدتی هیچ کدام چیزی نگفتند تا این که نازی سری تکان داد و زمزمه کرد:"فکر می کنم که تو... یه بار بهم گفتی که... وقتی در ایالات متحده بودی...چند تا دوست دختر داشتی. درسته؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد جواب داد:" تصور می کنم که... درسته. اما می دونی که من... چیز زیادی از اون دوران به یادم نمیاد...به خاطر اون جریان ..."
نازی درحالی که سرش را به علامت تأیید بالا و پائین می برد حرفش را برید و گفت: "اون عملیات شستشوی مغزی که بهت دادن . هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " شاید هم چیز زیاد بدی نبوده دیگه... تا اونجا که من خبر دارم .... تو توی آمریکا هم جوون خیلی شیطونی بودی... نیست؟"
بهروز باز خندید و بعد گفت: " شاید! کسی چمی دونه! اما تو خودتم همیشه سردستۀ شیاطین بوده ای...! با دوستای پسر رنگارنگت فعالیت های جوراجوری داشتی و بالاخره هم... به خاطرشون زندونی شدی ... نه؟"
نازی در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:" ول کن بابا اسدلله! اون زندونی شدن چهل و هشت ساعتۀ من که زندان رفتن به حساب نمیاد!"
حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.
یکی دو دقیقه که گذشت نازی گفت:" ادمای بیچاره! فکر می کنم که یکی از دوستای ما رو اعدام کردن! من واقعاً قسر در رفتم. منو گرفتن چون که وقتی برای دستگیرکردن اون اومدن، من که با اون قوم و خویش هم بودم به دیدنش رفته بودم . به محض این که اون شکنجه گرا متوجه شدن که دیدار ما یه بازدید معمولی قوم و خویشی بوده، منو ول کردن. در کمتر از چهل و هشت ساعت!"
بهروز زیر لب گفت:" دختر خوش شانس! فقط فکرشو بکن که چی می شد اگه اونا تصمیم گرفته بودن که به جای آزاد کردنت ... تو رو به اون بیمارستان نظامی بفرستن که مثه من بهت یه شستشوی مغزی جانانه بدن! اون وقت تو احتمالاً حتی نمی تونستی که اسم منو به خاطر بسپری... چه برسه به این که ..."
نازی در حالی که نیشخندی بر لب داشت پرسید:" چه برسه به... چی چی؟"
بهروز در حالی که به نقطه ای در همان نزدیکی اشاره می کرد گفت: " فکر می کنم که ... رسیدیم به خونۀ شما!" و بعد از مکثی ادامه داد:" آیا واقعاً ...می خوای بری خونه... یا این که می تونیم به سفر رؤیائیمون ادامه بدیم؟"
نازی با صدای بلند خندید و بعد گفت: "نه! حالا دیگه باید برم خونه! مامانم منتظرمه. ما می تونیم یه وقت دیگه به سفر رؤیائیمون ادامه بدیم. شایدهمین فردا پس فردا! کسی چه میدونه؟"
بهروز با گیجی پرسید:" چه موقع می خوای... بریم؟ و ...باکی...؟"
نازی با خنده گفت:"خب، خودت تصمیم بگیر! خودتم بگو که ... با کی بریم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه از من می پرسی که ... دیگه کی با هامون بیاد، فردا می تونم بهت بگم!" و در حالی که دست تکان می داد به راه افتاد.
بهروز داد زد:" ساعت هفت صبح چطوره؟ "
نازی فریاد زد: " عالیه! منتظرتم....!"
**
بهروز در حالی که در اتوموبیل را باز می کرد، زیر لب گفت:"اون طوری که تو دیروز گفتی... به نظرم اومد که خیال داری یه گلٌه آدم با خودت بیاری!"
نازی در حالی که در کنار بهروز می نشست چرخی زد و به دختر دیگری که بیرون ایستاده بود اشاره کرد و زیر لب گفت:" اون هم با ما میاد! اسمش جوونه است. بهترین دوست منه. اما اون تنها کسی که امروز با ما میاد نیست! یه خورده جلوتر که بریم... یکی دیگه از همسفرامونو می بینی!"
بهروز زمزمه کرد: " باشه! اشکالی هم نداره!"
دختری که جوانه نامیده شده بود در حالی که در قسمت عقب سوار می شد با صدای بلند گفت:" از آشنائی با شما خیلی خوشوقتم! نازی خیلی چیزا راجع به شما به من گفته!"
بهروز در آینه اتوموبیل نگاهی به صورت باریک و آفتاب سوختۀ دخترک انداخت و زیر لب پرسید: " واقعاً!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" ممکنه بعضی از چیزایی رو که راجع به من گفته...یواشکی به من بگین؟ نازی قول شرف می ده که گوش نکنه!"
نازی در حالی که اخم کرده بود تقریباً داد زد:" بنده چنین قولی نمی دم! برعکس! سراپا گوشم!"
بهروز خندید و آهسته گفت:"دختر سرتق!" و بعد در حالی که سرعت خودرو را اضافه می کرد ادامه داد:" حد اقل ... امیدوار بودم که..."
نازی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با صدای بلند گفت: " بهتره زیاد تند نری...! نزدیک محلِ قرارمونیم! تو که نمی خوای مسافر دوٌم رو جا بذاری، هان؟
بهروز آهسته گفت: " نخیر! ابداً، شاهزاده خانوم!"
لحظه ای بعد نازی فریاد کشید:" نیگا کن! اون جا!" و به شخصی که در کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود اشاره کرد و داد زد: " اوناهاش! مثه شاخ شمشاد ایستاده!"
بهروز اتوموبیل را به سمت جدول کنار خیابان راند و ایستاد.
نازی به سوی جوانی که قدی متوسط و سبیلهایی پرپشت داشت، و در فاصلۀ کمی از آن ها ایستاده بود اشاره کرد و داد زد: "یالا داریوش! بپر بالا!"
مرد جوان با صدای بلند جواب داد:" چشم، قربان! سلام!" و بلافاصله در عقب خودرو را باز کرد، سوار شد، کنار جوانه نشست و بعد در حالی که دستش را به سمت جلو دراز می کرد با صدای بلند اعلام کرد: " من داریوشم!"
جوانه با خنده گفت: " اون جور که تو داد زدی .. نصف اهل محل هم با تو آشنا شدن!"
بهروز به آرامی سرش را به سمت عقب چرخاند و گفت: " من هم، مثل نصف اهالی محل، از ملاقات شما خوشوقتم، شاهنشاه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" نمی دونم به چه دلیلی ... تا یه لحظه پیش فکر می کردم که ...تو... دختری!"
داریوش با خنده جواب داد:"شاید هم باشم! اما بار آخری که چِک کردم، پسر بودم!"
حالا همه با هم می خندیدند.
نیم ساعت بعد از شهر خارج شده و از جاده آسفالتۀ باریکی که شیب تندی داشت و با انبوهی درخت احاطه شده بود بالا می رفتند.
بهروز در ضمن رانندگی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: " واقعاً محل خوشگلیه!"
نازی در حالی که با سوء ظن به صورت او خیره شده بود زیر لب گفت:" من خیال می کردم که تو...گفتی...قبلاً به این نواحی اومدی...!"
بهروز آهسته جواب داد: "آره ، اومدم... اما اون...مال ... خیلی وقت پیش بود... زمانی که... بچه بودم!"
نازی با اخم پرسید: " قبل از این که ... به زندان بری... چی!؟"
بهروز لبخندی زد و زیر لب گفت:" آره، درسته! من اون دورۀ کوتاه رو...تقریباً فراموش کردم! البته...دو هفته بیشتر نبود! شاید هم کمتر...بعد از اون بود که...بازداشت ...شدم!"
نازی که به فکر فرو رفته بود زمزمه کرد: " شاید...!"
لحظه ای بعد، جوانه در حالی که به سمت جلو خم شده و به نیمرخ بهروز نگاه می کرد پرسید:" اون بار آخری که رفتی.... به کجا ها...رفتین!؟"
بهروز مِن مِن کنان جواب داد:"ما رفتیم به... کنار دریا، اسم محل اونو ... درست یادم نمیاد... می دونی که ... اونا فقط چند روز به من وقت داده بودن که ... فکر کنم و تصمیم بگیرم که ... می خوام به ... جرایمی که مرتکب کشده بودم اعتراف بکنم ... یا نه!"
داریوش گفت: "آره بهروز! ما در مورد... کارایی که تو قبلاً کردی... خیلی چیزا شنیدیم! به نظرم ...خیلی قهرمانانه بودن!" و بعد از مکث کوتاهی پرسید: "راستی ... اونا تو رو چه مدت... توی زندون نیگر داشتن؟"
بهروز پاسخ داد:" در حدود... دو سال. تا اونجایی که... یادم هست..."
نازی با لحنی که حالت تمسخر داشت گفت:" ایشون ... کاملاً به خاطر نمیارن!"
جوانه زیر لب گفت: " جوون بیچاره! باید خیلی... بهت سخت گذشته باشه!" نفس عمیقی کشید ادامه داد:" شنیدم که ...اونا... خیلی تو رو شکنجه کردن. هان؟"
بهروز زیر لب جواب داد:"درسته."
چند دقیقه ای همه ساکت بودند و بعد داریوش گفت: "من احساس تو رو خوب درک می کنم، بهروز، چون که خودم هم یه مدتی توی زندون بودم و...شکنجه شدم. توی اون وضعیت، آدم بعضی اوقات احساس می کنه که... مرگ یه چیز خیلی شیرینه!" ساکت شد، سرش را تکان تکان داد، بعد از پنجره به بیرون چشم دوخت و زیر لب اضافه کرد:" اون وقت...آدم حاضره... هر کاری که بگن بکنه تا... بکشنش و از شرٌ زندگی دردناکش راحت بشه!"
باز چند دقیقه همه ساکت بودند تا نازی رو به بهروز پرسید:" گفتی به همین دلیل بوده... چی؟ بهروز؟ جملۀ آخرت رو تموم نکردی...!"
داریوش با لحنی آرام گفت: "خب، آدم گاهی احساس می کنه که بهتره به هرچی که اونا می می گن اقرار بکنه تا ... اعدامش کنن و از شرٌ اون زندگی دردناک خلاص بشه! یعنی...زندگی اون قدر غیر قابل تحمل می شه که ...مرگ برای آدم به صورت تنها روزنۀ امید در میاد...!"
حالا خودرو در سکوت سنگینی فرو رفته بود. دیگر تا موقعی که برای خوردن ناهار در مقابل رستورانی توقف کردند هیچ کس حرفی نزد.
وقتی مشغول غذا خوردن بودند، بهروز رو به نازی پرسید: " حالا از این جا... می خواین کجا بریم؟"
نازی در حالی که به صورت داریوش خیره شده بود زیر لب جواب داد:" خب، این به شرایط...بستگی داره! می تونیم بریم به جنگل ... یا به ساحل دریا. مشروط به این که ..."
داریوش به میان حرف او دوید و گفت:" پیشنهاد من اینه که...به کنار دریا بریم! جنگل ممکنه ... برای این وقت سال ... مناسب نباشه!"
جوانه زمزمه کرد:" موافقم. عالیه! بریم لب دریا. من یه قَرنه که ... به اون جا نرفتم!"
نازی سری فرود آورد و زمزمه کرد: " باشه... پس بریم...به سوی دریا! تحت شرایط فعلی ... اون ممکنه بهترین گزینه باشه...."
دو ساعت بعد، وارد یکی از جاده هایی که به کنار دریا می رفت شدند.
چند اتوموبیل در این جا و آن جا کنار ساحل پارک شده بود. بهروز تا آن جا که می توانست از آن ها دورتر رفت و ایستاد.
به محض توقف خودرو، جوانه با هیجان داد زد: " چه جای قشنگی!" و بیرون پرید و به سمت امواج خشن و خروشان دریا دوید.
داریوش هم پیاده شد و در حالی به سمت ساحل می رفت زیر لب گفت: " واقعاً که جای بی نظیر و بی همتائیه!" و به دنبال جوانه رفت.
بهروز به سمت نازی که هنوز سر جایش نشسته بود چرخید و پرسید: " چند وقته که ... اونو می شناسی؟"
نازی در حالی که در را باز می کرد که پیاده شود زیر لب جواب داد: " خیلی... وقته! دو سه سالی قبل از این که فارغ التحصیل بشم، توی دانشگاه باهاش آشنا شدم. ما ... همکلاسی بودیم تا این که ..." و ساکت شد.
بهروز که حالا از خودرو پائین آمده بود با صدای بلند پرسید:" تا این که ... چی؟"
نازی به جای این که جواب او را بدهد گفت:" لطفاً یه دقیقه ... رو تو برگردون."
بهروز به آرامی چرخی به دور خود زد و به سمت دیگر خودرو برگشت.
نازی در حالی که لباسهایش را بیرون می آورد تا مایو شنا بپوشید با صدای بلند توضیح داد: " "تا این که .. ما ...اون تظاهرات بزرگ رو علیه دولت برگذار کردیم...و... بعضی از ما ... از جمله دنی بازداشت شدن."
بهروز زیر لب گفت: " فهمیدم!" و بعد از لحظه ای پرسید: " اونا...چه مدتی نیگرش داشتن؟... منظورم پلیس و نیروهای امنیتیه."
نازی همان طور که مایو شنایش را به تن می کرد پاسخ داد:" بیشتر دانشجویایی که بازداشت شده بودن بعد از چند ساعت آزاد شدن. اما داریوش و چند نفر دیگه رو...مدتی طولانی نیگر داشتن. اون متهم شده بود که رهبری کسانی رو که علیه رئیس جمهوری آمریکا...که به این جا اومده بود تظاهرات کرده بودن...برعهده داشته..." حرفش را قطع کرد تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد:" اون ... در حدود دو سال توی زندون بود. خیلی شانس آورد که اونا اجازه دادن بعد از آزادی به تحصیلاتش ادامه بده. همین چند ماه پیش...از زندون آزاد شد." باز کمی سکوت کرد و بعد با صدایی بلند تر گفت: "خیله خب! دیگه آزادی که...نیگا کنی!"
او حالا لباس شنایش را بر تن داشت. یک مایوی مدل قدیمی بود که تمام بدنش را می پوشاند و تنها بازوها و پاهایش از زانو به پائین لخت بودند. لبخندی زد و پرسید: " تو لباس شنا نداری؟"
بهروز خندید و با صدای بلند جواب داد: "چرا! دارم!" و بعد از مکثی اضافه کرد :" انگار که به من الهام شده بود...ما داریم میایم کنار دریا! به همین خاطر هم مایوم رو زیر لباسام پوشیدم." و به سرعت لباسهای رویش را بیرون آورد و به داخل اتوموبیل انداخت.
چند لحظه بعد قدم زنان به سمت ساحل دریا می رفتند.
حالا داریوش و جوانه را هم می دیدند که مشغول قدم زدن در کنار دریا هستند. کمی که رفتند، نازی پرسید”:چطور شد که تو رو آزاد کردن؟ با اون همه اتهامات بزرگ و کوچیکی که داشتی...مثه تشکیل گروه مسلح برای ... برانداختن رژیم و این حرفا! واسۀ چی... ولِت کردن؟"
بهروز کمی خندید و بعد گفت:" خیلی عجیبه، نیست؟ " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "حقیقتشو بخوای، من خودم هم در مورد دلایلش چندان مطمئن نیستم! یکیش البته این بود که... من تعداد زیادی قوم و خویش دارم که همه... صاحب مقامای عالی توی دولت فعلی هستن. اما، با توجه به این که خود دولت هم یه جوری دست نشوندۀ آمریکائی هاست، فکر می کنم که ... سازمانی که در نهایت دستور آزادی منو صادر کرده ... سازمان سیا ... یعنی سی آی اِی آمریکا بوده! البته اونام شاید بعد از این که منو شستشوی مغزی دادن خیالشون کمی راحت شده بوده که به هر حال نخواهم تونست کار چندانی انجام بدم! شایدم فکر کردن که می تونن منو تحت نظر بگیرن و در صورتی که با افرادی تماس گرفتم سرنخی برای دستگیری اعضای یه سازمان انقلابی متشکل ...به دست بیارن."
نازی در حالی که سرش را تکان می داد زیر لب گفت: " آهان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد :" این ممکنه... یه احتمال باشه.... البته اگر که... همۀ چیزایی که تو تا به حال به من گفتی حقیقت محض باشه... . و نه...!"
بهروز با صدای بلند خندید و بعد پرسید:" یعنی تو... هنوز هم... به من مظنونی!؟"
نازی جواب داد:" خب ، امکانش هست! چرا نباشم؟" کمی خندید و بعد اضافه کرد:" مگه تو فکرمی کنی ... به قدر کافی راجع به... فعالیت های شک برانگیز گذشته ت به من گفتی؟ ....اونم بعداز شیش ماه دوستی صمیمانه ما؟ که من بتونم... واقعاً به تو اعتماد کنم؟"
حالا هر دو با هم می خندیدند.
آن وقت بهروز گفت: " اما ... حالا که می گی ها... آدم به فکر میفته که اصلاً من چرا باید به تو اعتماد کنم!؟ بالاخره... مگه مدرکی چیزی هست که تو برای ساواک یا سی آی ای، یا اینتلیجنت سرویس انگلیس کار نمی کنی!؟ تو که تا به حال... هیچچی راجع فعالیت های گذشته خودت به من نگفتی!"
نازی خنده ای کرد و به طرف دریا دوید.
چند دقیقه بعد هر دو مشغول بالا و پائین رفتن بر روی امواج بودند. . جوانه و داریوش حالا در فاصله ای از آن ها ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
بهروز در حالی که به آن دو اشاره می کرد پرسید: " بگو ببینم ... این داریوش تو ... اصلاً کی هست؟ منظورم اینه که ... واقعاً و حقیقتاً کیه؟ تا اونجایئ که من می دونم... اون می تونه رئیس تو و یا... یه نفر بالادستت ...توی سازمان امنیتی شما باشه... حالا هرچی که اسم اون سازمان هست دیگه..."
نازی تفریباً داد زد :" یه خورده صبر کن تا ... از دست این موج های وحشتناک نجات پیدا کنیم... اون وقت بهت نشون می دم .که... کی مأمور واقعی یه سازمان جاسوسیه.... منتظر باش ...تا ببینی!"
دقایقی بعد ، آن ها در حالی که در فاصله ای نه چندان زیاد از اتوموبیل ایستاده و از سرما به خود می لرزیدند آتشی برپا کردند.
آن وقت جوانه گفت:" فکر نمی کنم ...بتونیم این جا مدت زیادی دوام ... بیاریم! آخه الان ... وقت مناسبی... برای اومدن به کنار ساحل و شنا کردن و این حرفا نیست!"
نازی گفت: " آره!...همۀ اونایی که قبل از ما به این جا اومده بودند هم دُمشونو گذاشتن روی کولشون و ...در رفتن! موندن در این جا ممکنه برا ی مام خطرناک باشه! امکان داره دزدا و یا حتی مأمورین پلیس مخفی که نقش دزد رو بازی می کنن از این فرصت سوء استفاده کنن. یکی از دوستای من اخیراً توی یکی از پارک های شهر مورد حملۀ یه مشت آدم ناشناس قرار گرفت که هم هر چی پول و چیزای دیگه ای رو که داشت ازش گرفتن و هم ...دسته جمعی بهش تجاوز کردن! این محل که ... خیلی نا امن تر از پارک های توی شهره!"
وقتی به سمت ماشین می رفتند، بهروز پرسید:" فکر می کنین بهتره، امشب این جا بمونیم یا این که... برگردیم؟"
جوانه رو به نازی گفت:" اگه کارمون زیاد طول بکشه و بخوایم بمونیم، من باید به خانواده م اطلاع بدم. چون مامانم منتظره که ... امشب برگردیم."
داریوش زیر لب گفت: " اشکالی نداره. در این صورت، حتماً یه جوری بهشون ...خبر می دیم."
نازی در حالی که سرش را تکان تکان می داد رو به جوانه گفت: " آره...توهم باید هرجوری شده ... با ما بمونی... نمی تونی رفیق نیمه راه بشی!"
بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفـت: " اگه بشه بمونیم خیلی خوبه! .به من که تا این جاشم خیلی خوش گذشته! اگر هم سفرمون به ناچار کوتاه بشه، می شه... وقتی که هوا یه خورده گرمتر شد با هم به یه مسافرت طولانی تر بیاییم. شاید تا اون موقع وضعیت هم یه کم عوض شده باشه و همه بتونیم یه خوره بیشتر به هم اعتماد کنیم... و در نتیجه ... بیشتر بهمون خوش بگذره!"
***
بهروز حالا در نزدیکی آتش بزرگی که شعله هایش به آسمان می رفت نشسته بود.جامی نیمه خالی در دستش بود و او با کنجکاوی به دبٌه ای که به نظر می آمد چیزی در آن نیست چشم دوخته بود.
بعد صدای فردی را از کنار خودش شنید که با صدای بلند گفت: "اوهوی کاظم آقا! اگه این...تموم شه... باید یه نفر رو بفرستی... بره یه دبٌۀ دیگه ... بخره!"
جوانی که سبیل پر پشتی داشت و در سوی دیگر آتش نشسته بود به سمت آن ها چرخید و با لحنی توی دماغی زیر لب گفت: " نگران اون...نباش...حسین آقا...! من...یه بشکه از اونو ... توی خونه دارم! خونه مونم که... از این جا ... دو قدم و نصفی بیشتر...راه نیست! خودت ... می دونی که!" سرفه ای کرد و با خنده ادامه داد:" فقط کافیه... یه چشمک... به این همسر ما...پروین خانوم...بزنی!" و با سر به سمت زن جوانی که کمی دورتر در کنار آتش نشسته بود اشاره کرد.
زنی که پروین نامیده شده بود، در حالی که به همسرش خیره نگاه می کرد و ابروهایش را بالا می کشید لبخندی زد و گفت: " کاظم خودش...درستش کرده ... مثه همیشه...!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "اما فکر نمی کنم...دیگه بتونه....بیشتر از این ... بخوره!"
حسین که به شعله های آتش خیره شده بود با صدای بلند گفت: "مطمئنم که می تونه! من خودم ....اونو بارها دیدم که ... خیلی بیش از اینا مشروب خورده... بدون این که... هیچ اثری از... مست شدن ... درش پیدا بشه!"
کاظم در حالی که نیشخند می زد آهسته گفت: " کدوم خری گفته... که من ... مست شدم، جوون...؟"
پروین در حالی که غش غش می خندید جواب داد: " هیچکی،حضرت آقا! اما همۀ ما می دونیم که جنابعالی... مستِ مستین!"
کاظم در حالی که به صورت بهروز خیره شده بود جویده جویده و با لحنی توی دامغی گفت: "نخیر...مست...نیستم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " چه بلائی ... بر سر... دوست دخترت ... اومد...بهروز؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" منظورت...نازیه...نه؟ اما اون که ... دوست دختر من نیست!" و بعد با صدایی بلند اضافه کرد:" اون یکی از همکارام ... در نیروی هوائیه."
کاظم پرسید: " پس واسیه چی... اسم تو رو ... پشه گذاشته، ناقلا؟ ...؟ مگه تو ...واسش... وز وز ... می کردی؟" و غش غش خندید.
پروین در حالی که هم لبخند می زد و هم اخم کرده بود به اعتراض گفت: " مزخرف نگو، کاظم! اون دختره که اسم بهروز رو پشه نذاشته! اون گفته که یکی از بازجوهای ساواک به همۀ ما می گفته...پشه!"
کاظم زیر لب گفت:" مادر...قحبه! ... اون حق نداره... همچین مزخرفی.. بگه!"
حسین در حالی که به بهروز چشم دوخته بود پرسید: " تو ... اصلاً چه طوری تونستی ... وارد نیروی هوائی ... بشی!؟ من فکر می کردم که تو... مدتها... زندونی سیاسی... بودی؟"
پروین با صدای بلند توضیح داد: " نظر فاطی اینه که اونا بهش کار ندادن! احتمالاً فکر کردن که...اگه اون در یه محلی کار کنه که خودشون روش کنترل کامل دارن، به نفع خودشونه. واسۀ همین هم... اجازه دادن که توی یکی از مراکز نظامی شون کار کنه!"
حسین نظری به همسرش فاطمه انداخت و زیر لب گفت: " آره! اینم فکریه. شاید هم..."
کاظم زیر لب گفت: " خب! این ممکنه... یه دلیلی باشه. اما ...سؤال من ...این بود که... چه بلائی بر سر اون... دختر خوشگله ...نازی ... یا هر چی که ... اسمش بوده...اومده؟ من ... یه جوری انتظار داشتم که ... اونم ... توی جشن آتیش بازی... امشب ما ...شرکت .... داشته باشه! بالای این تپۀ خو...شگل...! خیلی ...خوشگله...نیست؟"
بهروز جواب داد:" آره واقعاً دیدنیه! اما من از نازی نخواستم که ... امشب این جا بیاد چون که..."
حسین پرسید:" چون که... چی؟ برای چی نکردی؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب جواب داد:" چون که ... من به اون اطمینان ندارم!" و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد: " می دونی... رفتار اون یه خورده شک بر انگیزه!"
فاطمه پرسید :" چه جوری ... شک بر انگیزه؟ اون چیکار کرده که باعث شده تو بهش شک کنی؟"
بهروز به طرف او چرخید و زیر لب گفت :" می دونی فاطمه... اون همیشه یه طوری حرف می زنه که انگار به من مشکوکه و ... یا این که می خواد از من اطلاعاتی در بیاره. انگار می خواد... منو وادار به اعتراف به چیزی بکنه."
کاظم در حالی که سعی می کرد نشان دهد که گفت: " ممکنه اون ... عضو یه گروه انقلابی ... دیگه باشه...! نه؟ "
بهروز آهسته جواب داد: " خب، امکانش هست! البته این احتمال هم وجود داره که اون یه مأمور مخفی پلیس باشه که ... مأموریت داره منو زیر نظر بگیره. "
پروین که حالا گوش هایش کاملاٌ تیز شده بود پرسید:" اما... مگه ....چه اتفاقی افتاده که تو این طور به اون مشکوک شدی؟"
بهروز جواب داد:" می دونی... من از همون اول که با اون آشنا شدم یه کمی بهش مشکوک بودم چون که اون یه دفه پیداش شد و قبل از این که من احساس کنم با اون آشنا هستم منو دوست صمیمی خودش معرفی کرد و خیلی خیلی باهام گرم گرفت."
کاظم در حالی که غش غش می خندید گفت : " نکنه که....یه دفه ...یه دل نه....صد دل عاشق تو شده!" و بعد از کمی هق هق زدن اضافه کرد: " من چند دفه .... دیدم که اون ...بعد از ظهر... یا شب ... به دیدن تو می اومد! واسۀ همین هم... فکر کردم ... یه سر وسرٌی بین شما دوتا هست. بعدش..."
حسین حرف او را قطع کرد و گفت: " من فکرمی کنم که ما باید... چیزی رو که اون دختر دنبالشه...کشف کنیم . چون که ... اون ممکنه دنبال جمع آوری اطلاعات... در بارۀ گروه ما باشه!"
پروین در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفت: " منم با حسین موافقم! ما حتماً باید بفهمیم که اون دختره دنبال چیه. آخه ما همه مون یه جوری زندونیای سیاسی سابق هستتیم و اونا ممکنه ...."
کاظم در حالی که باز با صدای بلند می خندید حرف او را قطع کرد: " آره...همه مون زندونیای سیاسی سابق هستیم! البته بعضیامون چند سال زندون بودیم...بعضیا... چند ماه، بعضیا چند روز.... و بعضیام... چند ساعت!" و در حالی که به پروین نگاه می کرد غش غش خندید.
پروین که با دیدن قیافه کاظم به خنده افتاده بود، زیر لب گفت: "من نگرانیم واسه شماهاس بچه! من خودم که ...همچین اونا رو گول زدم که....در کمتر از بیست و چهار ساعت...ولم کردن! اما بعضی از آدمایی که می شناسم....رفتارشون او نقده ابلهانه بوده که افتادن توی هلفدونی و چند سال هم توش موندن!"
حالا همه مشغول خندیدن بودند.
بالاخره فاطمه گفت: "شوخی به کنار، فکر بدی هم نیست که بفهمیم اون دختره دنبال چه چیزیه. اگه یه ارتباطی با سازمان امنیت داشته باشه ، اون وقت جون بهروز در خطره!"
کاظم تقریباً داد زد: " درست درسته! من پیشنهاد رو تأیید می کنم!" و بعد با صدایی بلند تر اضافه کرد: " بنده ... به این وسیله اعلام می دارم که... ما باید اون دختر خانوم... خوشگل ...مظنون رو دستگیر کنیم....! تا بفهمیم که اون... یه پلیس مخفی محلیه... مأمور سی آی آی آمریکاس... یا اینلیجنت سرویس انگلیس، یا یه آدم عاشق پیشه س که داره سعی می کنه بهروز رو به دام بندازه و باهاش مزدوج بشه!"
باز همه به خنده افتادند.
وقتی خنده ها قدری فروکش کرد، حسین داد زد:" اما ...! این ممکنه خیلی...جدی تر از اونی باشه که تو فکر می کنی، کاظم آقا! تو خودت با چشمای گشادت اونو یه بار ...با یه مرد دیگه ...دیدی، نیست؟ خودتم گفتی که اون مردک... خیلی مشکوک می زنه! یادته؟"
کاظم زیر لب جواب داد: " آره... راس می گی! من... اول یارو رو ....یه زمانی...وقتی که توی زندون بودم...دیدم! اون یا ... یه زندونی بوده، یا... یه بازجوی د یٌوس! یادم نیست کدوم!"
بهروز گفت: " تو ی زندون که تعداد بازجوا چندان زیاد نبود. نباید خیلی مشکل باشه...که بفهمی کی بوده. فقط باید یه کمی...زور بزنی...!"
کاظم گفت: " اما تعداد زندونیا... از صدتام بیشتر بود! " بعدجرعۀ آخر شرابش را سر کشید و زیر لب اضافه کرد: "شاید این ...یکی از اونا... بوده!"
حسین در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت رو به بهروز زمزمه کرد:" ما باید... هر جوری شده... کشف کنیم که ... اون کیه!؟ "
و بعد از مکثی نسبتاً طولانی ادامه داد:" اگه تو... دفۀ بعد که با اون آدما به شمال میری...یه زنگی به من بزنی... یکی از اعضای سازمان خودمونو می فرستم...که اونو تعقیب کنه ... که هم در مورد اونا اطلاعاتی به دست بیاره و هم...مواظب تو باشه که یه وقت بلایی به سرت نیارن! "
بهروز زیر لب جواب داد:" باشه.من که شمارۀ تو رو دارم. یواشکی بهت زنگ می زنم!"
کاظم با صدای بلند گفت: "معرکه!" و بعد ازکمی سکوت در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد پرسید: " راستی بهروز، تو می دونی بر سر اون آخونده که تو زندون با ما بود...چی اومد؟ همون آخوند بامزه رو می گم که...امٌامۀ سفیدشو مثه تاج روی سرش می ذاشت و...حرفای خنده دار می زد! همه رو انقده می خندوند که ...روده بر می شدیم!"
بهروز گفت:" آره! سلول اون در تمام مدتی که توی انفرادی بود... کنار مال من بود. من چند بار غذایی رو که مادرم برام آورده بود براش فرستادم. از خوراکای زندون خیلی شاکی بود، اما دست پخت مامان من رو خیلی دوست داشت! هر بار که مادرم برام غذا میاورد...من اون که خیلی از غذاهای زندون بدش میو مد می فرستادم. اونم اونا رو می خورد با صدای بلند...از خدا تشکر می کرد!"
حالا همه با صدای بلند می خندیدند .
آن وقت بهروز گفت:" یه چیز خنده دار دیگه در مورد اون مرد این بود که...اون تمام کتک خوردن ها و فحش شنیدن ها رو از جانب بازجوا به راحتی تحمل می کرد اما دائماً از دست پشه هایی که توی سلول هامون رفت و آمد داشتن می نالید و به اونا فحش های ناموسی می داد!"
کاظم همان طور که می خندید گفت:" واقعاً آدم بامزه ای بود! من همیشه در این فکر بودم که چه بلائی به سرش اومد...امیدوارم که رژیم...سر اونم...مثه اون دوتا آخوند دیگه...زیر آب نکرده باشه!"
ساکت شد نفس بلندی کشید و باز پرسید:" چه بلائی بر سر ... اون گروه مسلح که می خواستن یه جنگ پارتیزانی...مثه کاسترو...راه بندازن چی اومد؟ تو دیگه هیچ وقت اونا رو... دیدی؟"
بهروز زیر لب جواب داد:"آره، سعی کردم! اما اونا آدمای پرحرفی نبودن. در بارۀهیچ چیز هم ... شکایتی نمی کردن. البته بعد ها متوجه شدم که یه علتش این بوده که اونا نای حرف زدن نداشتن...چون بازجوای کثافت... تا حد مرگ شکنجه شون کرده بودن. توی سلول هم زیاد نیگرشون نداشتن. همۀ شونو بعد از یه مدت کوتاه تیربارون کردن!"
کاظم زیر لب گفت: " حرومزاده ها!"
پروین زمزمه کرد: "اما ... مگه تو به همه نمی گفتی که ... اونا رو نمی شناختی؟"
کاظم در حالی که سرش را بالا و پائین می برد و لبخند می زد جواب داد: " آره! حق با توئه! " و بعد، سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:" و باید اضافه کنم که....چون ما ... همین الان... آخرین قطره های شرابمون رو ...زهرمار کردیم...دو راه ...بیشتر نداریم....یا همین الان به خونۀ ما بریم و یکی دو تا بطری دیگه بیاریم... ویا این که چشمامونو ببندیمو ...همین جا ...کپۀ مرگمونو... بذاریم...!"
آن وقت به آرامی کیسه خواب خودش را باز کرد، روی آن دراز کشید و چند لحظه بعد مشغول خُرخُر کردن شد..."
****
بهروز همان طور که خودرو را به داخل جادۀ آسفالتۀ باریک می راند با صدای بلند پرسید: "این دفه می خواین... کجا بریم؟"
نازی در حالی که لبخند می زد و سرش را به سمت عقب می چرخاند تا به جوانه و داریوش نگاه کند گفت:" به طور قطع به کنار ساحل که نمی خوایم بریم، هان!؟"
بهروز در حالی که به سرعت ماشین می افزود تا سریعتر از جاده کوهستانی شیب دار بالا برود سؤال کرد: " پس کجا؟ بریم...؟ کلٌۀ کوه؟"
نازی تبسم برلب جواب داد: "یه همچین جایی!"
آن وقت داریوش با صدای بلند گفت:" فکر می کنم که... این دخترا می خوان ما رو به نوک قلٌه بکشونن و سربه نیستمون کنن! اینا... آدمای واقعاً خطرناکین!"
جوانه داد زد:" چه خطرناک باشیم و چه نباشیم، همینه که هست! ما هر جایی میریم به جز اون ساحل لعنتی...!"
نازی گفت: " تازه، اینام که ... کوههای واقعی نیستن! انقده روشون درخت هست که آدم یه تیکه صخره یا سنگ هم نمی تونه ببینه! یه جنگل انبوهن! به درد مخفی شدن می خورن!"
بهروز با لبخند پرسید:" اخه ما ... واسۀ چی ... باید بخوایم مخفی بشیم؟ مگه قراره قایم موشک بازی کنیم؟"
نازی در حالی که پوز خند می زد زیر لب جواب داد: "آره. یه همچین چیزی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " مگه تو... از قایم موشک... خوشت نمیاد؟"
بهروز زمزمه کرد:"خب،بستگی به این داره که...آدم با کی قایم بشه و ... چه کسی به دنبالش باشه!"
نازی با صدایی کمی بلندتر گفت:"نگران اونش نباش! هر کاری که بکنیم...ارزششو داره!"

حالا از جادۀ مارپیچی خیلی شیب داری که درخت های چندانی در اطرافش نبود بالا می رفتند کوههای پوشیده از برف از هر دو سو دیده می شدند.
جوانه پرسید:" فکر می کنین ما...چه ساعتی به شمال برسیم؟"
بهروز با لبخند جواب داد:"راستش...همه چیز به این بستگی داره که ... جاده باز و بی خطر باشه یا نه! اگه بهمنی چیزی بیاد که... ممکنه هیچ وقت به شمال نرسیم!"
نازی نیشخندی زد و گفت:" خوبه! اون وقت ما...یا به بهشت می ریم و یا... به دوزخ! که ممکنه از برزخی که الان توش هستیم چندان بدتر هم نباشه!"
داریوش تقریباً داد زد:"اگه از رفتن به جهنم بدت نمیاد...دیگه لزومی نداره که تلاشی بکنی! می تونی تا ابد توی همین دوزخی که الان توش هستیم بمونی! "
بهروز سری تکان داد و گفت:" توی این دنیا رژیم هایی هستن که از رژیم فعلی کشور ما هم خیلی بدترن!" چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد: " تقریباً تمام آفریقا، بیشتر آسیا، و آمریکای جنوبی، وضعشون شبیه یا بد تر از این کشوره!"
داریوش نگاهی به او انداخت و پرسید:" منظورت اینه که ...نیازی نیست ما تلاشی بکنیم تا...وضع این کشور رو...تغییر بدیم؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت: "نه! من منظورم این نبود. ما باید هر کاری که از دستمون بر میاد انجام بدیم تا...وضع رو از این بهتر بکنیم."
جوانه پرسید: " پس فقط مسئلۀ تلاش کردن مطرحه، هان؟"
بهروز با خنده گفت:" کاملاً....درسته! کا...ملاً!"
داریوش زمزمه کرد: " پس به نظر تو ... ما .... باید چیکار کنیم؟"
بهروز در حالی که به سمت عقب خودرو می چرخید تا نگاهی به صورت داریوش بیندازد جواب داد:" خیلی کارها هست که ... می شه کرد! مثلاٌ...می تونیم مثه فیدل کاسترو، اسلحه به دست بگیریم و به بالای کوهها بریم و یه جنگ پارتیزانی راه بندازیم...یا مثل مائوتسه تونگ در چین یه حزب سیاسی درست کنیم و به روستاها بریم و جنگ انقلابی دراز مدت به راه بندازیم، یا... صبر کنیم و ببینیم اکثریت مردم کشورمون چی می خوان و با اونا همراه بشیم، و یا این که...سر جامون لم بدیم و ... هیچ کاری نکنیم!"
جوانه با عصبانیت گفت:" پس به این ترتیب...تو فکر می کنی که یکی از راههای بهتر کردن وضع کشورمون اینه که سر جامون بتمرگیم و منتظر بشیم تا ببینیم مردم می خوان چه غلطی بکنن، هان؟"
بهروز خندید و گفت:" نه! پیشنهاد اصلی من این نیست!" بعد از سرعت اتوموبیل کاست و آن را به سمت کنار خیابان راند و در جوار ساختمانی ایستاد. نفس بلندی کشید، سرش را به سمت عقب چرخاند و رو به جوانه ادامه داد:" اولین پیشنهاد من اینه که... به داخل رستورانی که پیش رومونه بریم و یه همبرگری، چیزی، بخوریم! مطمئن باش هیچ کس نمی تونه با شیکمی که قار وقور می کنه یه نقشه انقلابی جامع و کامل طراحی کنه!"
*****
خودرو آن ها به نزدیکی جاده ای فرعی رسیده بود که نازی با صدای بلند گفت: " لطفاً بپیچ توی این! فکر می کنم یه جای خوبی رو توی این قسمت جنگل می شناسم."
بهروز در حالی که به صورت دخترک نگاه می کرد پرسید:" فکر می کنی ...توی این قسمت جاده ...یه تلفن عمومی پیدا بشه؟"
نازی جواب داد:"راستش، نمی دونم. اما ...چرا می پرسی؟"
بهروز گفت:" آخه ما این همه راه اومدیم و...انگار هنوز هم می خوایم بریم بالاتر! بنا بر این فکر کردم ... شاید مجبور شیم شب رو همین جا بمونیم. در این صورت، من باید به خانواده م اطلاع بدم که ...نگران نشن."
نازی در حالی که سرش را به علامت تأیید بالا وپائین می برد زیر لب گفت:" آهان! در این صورت شاید بهتر باشه که ما... بریم یه تلفن عمومی پیدا کنیم."
داریوش سرش را جلو آورد و گفت:" یه خورده جلوتر، سمت چپ جاده، یکی هست! من آخرین باری که به این جا اومدیم ازش استفاده کردم."
بهروز زمزمه کرد: " پس خوبه! نزدیک مسیرمونه."
وقتی به تلفن عمومی نزدیک می شدند، بهروز عمداً کمی جلوتر رفت و از آن گذشت و بعد ایستاد. آن وقت از خودرو پیاده شد و به سرعت به سوی آن که حالا پشت سرش بود دوید. پنج دقیقه بعد با حسین صحبت کرده بود و آدرس محلی را که در آن بودند به او داده بود. آن وقت به سرعت بازگشت، از همراهانش معذرت خواهی کرد و پشت فرمان نشست.
نازی گفت:" نگران نباش! ما هیچ عجله ای نداریم!"
وقتی به ابتدای جاده فرعی رسیدند، بهروز خودرو را کنار زد و نگه داشت و موتور را خاموش کرد.
نازی با حیرت پرسید:" چی شده؟ چرا وایستادی؟"
بهروز در حالی که پیاده می شد گفت:"چیز مهمی نیست! فقط، می خوام یه نیگاه به موتور بندازم که یه وقت اون بالا..وسط جنگل...مشکلی پیش نیاد." بعد سری تکان داد و باز گفت: "از جاتون تکون نخورین! زیاد طولش نمی دم!"
کاپوت را بالا زد، چند دقیقه ای به بخش های مختلف موتور ور رفت و بعد برگشت و سر جایش نشست. اما این بار موتور خودرو روشن نمی شد. بنا براین باز پیاده شد و مدت دیگری به آن ور رفت. این بار موتور روشن شد اما خوب کار نمی کرد. در حدود پانزده دقیقه بعد بالاخره توانست روشنش کند. آن وقت لبخند برلب پشت فرمان نشست و با صدای بلندگفت: اگه آدم کارشو به موقع انجام نده... بعداً پشیمون می شه!"
مدتی از جاده فرعی بالا رفتند تا به راه باریکتری رسیدند. آن وقت داریوش به سمت جلو خم شد و با لحنی آمرانه گفت:"همین جا بپیچ! توی اون جادۀ باریک که می بینی!"
بهروز دزدکی از آینه بالای سرش نگاهی به عقب انداخت. خودروئی که از زمان ورود آن ها به جاده فرعی پشت سرشان می آمد هنوز هم آن ها را دنبال می کرد. چراغ راهنما را زد و از سرعت خود کاست. فردی که پشت سرشان می آمد هم همین کار را کرد.
در دل گفت: " حسین خوب جنبید! حالا دیگه تنها نیستم!"
بزودی هر دو ماشین در جادۀ مارپیچی که از میان جنگل می گذشت به پیش می رفتند.
کمی بعد جوانه به ناگهان داد زد:" پیرمرده رو نیگا کنین! انگار در حال مرگه! حتمآٌ احتیاج به کمک داره!"
بهروز خودرو را آهسته کرد و در کنار مردی که یک وری در جوار جاده خوابیده بود ایستاد و با صدای بلند گفت:" آقا جون! کمک می خوای؟"
مرد سرش را به علامت تأیید تکان داد و بعد با صدایی ناله مانند گفت: " خدایا، شکرت!" آن وقت به زحمت از جایش بلند شد و نشست.حالا صورتش کمی رنگ گرفته بود. لحظه ای بعد گفت: " تو...فرشتۀ نجات منی. همۀ امیدم رو ... از دست داده بودم!"
جوانه و داریوش به سرعت پیاده شده و زیر بغل مرد را گرفتند. وقتی برای سوار شدن به خودرو به مرد کمک می کردند داریوش پرسید:" اتفاقی براتون افتاده؟"
مرد به کیسه بزرگی که در دست داشت اشاره کرد و جواب داد:"من داشتم اینا رو برای مشتری می بردم. موتور خاک برسرم واداد. جونم بالا اومد که درستش کنم...اما نشد." و بعد از این که با بقیه سلام و علیک کرد و ماشین به راه افتاد اضافه کرد:" اسم من احمده. من تا سر اون راه فرعی باشماها میام. بقیه شو میتونم پیاده برم. به یکی از دوستام میگم که بیاد موتورو ببره درستش کنه."
جوانه گفت:" نگران راه نباش! ما تو رو به هر جایی که می خوای می رسونیم."
احمد زمزمه کرد: " ممنونم. خیلی خیلی...از محبتتون...متشکرم. "
همه مدتی ساکت بودند تا این که مرد تازه وارد به ناگهان گفت: "همین جاس!" و به راه فرعی باریکی اشاره کرد.
بهروز به آینه نظری انداخت. هیچ اثری از خودرویی که به دنبال آن ها میامد نبود.
نازی آهسته پرسید: " دنبال کسی می گردی ؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" به نظرم اومد که ... یه نفر... داره ما رو تعقیب می کنه."
نازی سری تکان داد و گفت: "آره، منم متوجه اون شده بودم! فکر می کنم که...همون وقت که ما ایستادیم تا احمد رو سوارکنیم از پهلوی ما گذشت و رفت."
بهروز که هنوز به پشت سرش نگاه می کرد گفت: " شاید."
آن وقت احمد ناگهان با صدای بلند گفت:"ما باید ..این جا...به سمت چپ بپیچیم."
بهروز از سرعت خودرو کاست و قبل از این که بپیچد ،نگاه سریع دیگری به پشت سرش انداخت. هیچ اثری از آدمی که حسین فرستاده بود دیده نمی شد.
چند دقیقه ای در کوره راه باریک و پردست اندازی که حالا واردش شده بودند پیش رفتند و آن وقت احمد به ناگهان گفت:" همین جا! فوراً توقف کن!"
بهروز با تعجب نگاهی به دور و برش انداخت و به آرامی از سرعت خود کاست و ایستاد. اما در اطراف آن ها به جز انبوهی از درخت هیچ اثری از حیات دیده نمی شد.
نازی در حالی که به احمد که حالا از خودرو پیاده شده بود نگاه می کرد پرسید:" این جا...کجاست؟"
احمد در حالی که دستش را به داخل کیسه بزرگش می کرد به آرامی جواب داد:"راستش...منم نمی دونم!" و بعد مسلسل کوچکی را از کیسه بیرون کشید، رو به آن ها گرفت و فریاد زد: "حالا همه تون از ماشین پیاده شین...! فوراً!"
بهروز نگاه سریعی به نازی، جوانه و داریوش انداخت. هر سه نفر دستهایشان را بالا گرفته بودند . لحظه ای بعد صدای بازشدن درهای خودرو به گوشش خورد و آن ها را دید که یکی پس از دیگری پیاده می شدند. حالا نوک اسلحۀاحمد متوجه مغز خود او شده بود.
بهروز به آرامی در ماشینش را باز کرد و پیاده شد. مرد بلافاصله داد زد:" یالٌا! به یه صف... راه بیفتین!" و به سمتی اشاره کرد.
چند دقیقه که گذشت، احمد دستور داد که بایستند. آن وقت سینه اش را صاف کرد و با صدایی فریاد مانند گفت:" من یه مأمور ویژه اطلاعاتی دولتم...! مأموریت دارم که از این قسمت جنگل که ورود ممنوعه محافظت کنم. به من اختیار تام داده شده که برای حفاظت از این بخش جنگل هر کاری که لازم دیدم انجام بدم!" ساکت شد تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد: "از شما آدما چند سؤال می کنم...و انتظار دارم که هَمًتون همون بار اول حقیقت رو...تمام و کمال به من بگین! من دربارۀ شماها اطلاعات زیادی دارم و اگه جواب دروغی از کسی بشنوم می فهمم! اون وقت فرض خواهم کرد که اون قصد همکاری نداره و می خواد سرم کلاه بذاره . بنابراین دشمن این دولت و این ملٌته و باید... بمیره! ... اون وقت یه گلوله کلاشینکف حرومش می کنم و می رم سراغ نفر بعد! تفهیم شد!؟"
همه با گیجی به علامت تأیید سرشان را فرود آوردند.
مرد آن وقت لوله اسلحه اش را متوجه پیشانی بهروز کرد و و گفت: "فوراً به من بگو ...آیا تو واسۀ دولت کار می کنی...یا خیر!؟"
بهروز جواب داد: " بله، می کنم!"
مرد گفت:" خیله خب. حالا بگو که برای دولت چه کارایی می کنی!"
بهروز جواب داد:" من در دانشکده زبان نیروی هوائی...به دانشجویای خلبانی و همافرها انگلیسی یاد می دم."
مرد پرسید: "آیا هیچ وقت به نفع یا بر علیه دولت جاسوسی کردی؟"
بهروز به سرش را به علامت نفی تکان تکان داد.
مرد در حالی که نوک لوله اسلحه اش را به پیشانی بهروز نزدیک می کرد پرسید:"آیا تو اون کسی نبودی که وقتی خدمت نظامیت رو انجام می دادی،گزارشی علیه یکی از محترم ترین افسران نیروی زمینی به فرماندهی نیرو دادی؟"
بهروز به آرامی چشمانش را بست و زیر لب جواب داد:"بله، خودم بودم! من اون یادداشت رو در جعبۀ پُست پادگان انداختم! نوشته بودم که اون مرد کثیف با دانشجوا رفتار بسیار بدی داره که هم برای دانشجوها مضٌره هم...برای ...ارتش!"
مرد در حالی که نوک اسلحه اش را به پیشانی بهروز چسبانده بود و فشار می داد فریاد زد: "آیا این موضوع حقیقت نداره که توبرای سازمان امنیت کار می کردی و تمام کارهای ضد رژیم رو به اونا گزارش می دادی؟"
بهروز در حالی که خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود و دندانهایش را به روی هم فشار می داد فریاد زد:" انگار تو به کلی عَقلتو از دست دادی، حرومزاده! فکر می کنی داری با کی حرف می زنی، مرتیکۀ عوضی!؟ جاسوس و نوکر رژیم ...خود تو هستی، خائنِ کثافت!"
بعد با تمام نیرو بر روی اسلحه ای که در دست مرد بود کوبید، لگد محکمی حواله شکم او کرد و وقتی مرد کمی عقب عقب رفت،مشتی هم به چانه اش زد به طوری که او از پشت بر زمین افتاد.
بهروز آن وقت، به دور خود چرخید و به سرعت به سمت نقطه ای که درختان بیشری داشت دوید.
بهروز انتظار داشت که مرد بلافاصله او را با گلوله بزند، و به همین خاطر تا می توانست به طور زیگ زاگ می دوید. با این وجود لحظاتی بعد از این که صدای انفجاری را از پشت سرش شنید سوزش شدیدی در سراسر پیشانی، صورت و گردنش احساس کرد. سرش به شدت درد گرفت و گیج و منگ شد به طوری که تعادلش را از دست داد و به درون چالۀ عمیقی که سر راهش بود سقوط کرد. قبل از این که از هوش برود صدای عجیب و غریبی را که بیشتر به وز وز زنبورها می مانست شنید که هم از نزدیکیش و هم از کمی دورترهمراه با جیغ و فریاد کسانی به گوش می رسید.
قرن ها از آن زمان گذشته بود که او به تدریج هوش و حواسش را به دست آورد. حالا سرش به طور وحشتناکی می سوخت وحافظه اش هم چنان درهم و بر هم شده بود که او نمی دانست که کیست و در کجا است. تنها چیز آشنا ، گودالی بود که در آن قرار داشت. می دانست که زمانی در گذشته های دور به داخل این گودال سقوط کرده است ، اما چه وقت، چگونه و چرا؟ برایش کاملاً نا روشن بود. در فکر این بود که چگونه خود را از گودال بیرون بکشد که صدای جیغ و فریاد کسانی را از فاصله ای دور شنید. فکر کرد: " یا دارم می میرم و یا این که....در خوابم و کابوس وحشتناکی رو می بینم." کمی تلو تلو خوران به این سو و آن سو رفت تا این که حافظه اش کمی به کار افتاد و چیزهایی به یاد آورد. زیر لب از خود پرسید:" معلوم نیست بر سر اون ماشینی که من ... زمانی داشتم چه آمده؟"
به زحمت از دیوارۀ گودال بالا رفت، نگاهی به اطراف انداخت، و بعد تلو تلو خوران به سوی جادۀ باریکی که از دور می دید به راه افتاد. به تدریج محیط اطراف به نظرش آشناتر می آمد. به خودش گفت: " کاش می دونستم چه بر سر اون آدمایی که ...یه وقتی با من بودن ومده؟" کمی بعد سایه خودرویی را دید که در کنار جاده خاکی پارک شده بود و بعد صدای ناله و فریاد افرادی را از نقاط مختلف شنید که تقاضای کمک می کردند. اما بدنش بیشتر از آن می سوخت و ذهنش پریشان تر از آن بود که بتواند به چیزی به جز ناراحتی های خودش فکر کند.
دقایقی بعد، خود را در نزدیکی اتوموبیلش یافت. بی اختیار به دنبال سویچ آن گشت و خیلی زود آن را در جیب شلوارش یافت. در عقب خودرو نیمه باز به نظر می رسید. اما او توجهی به آن نکرد و سوار شد سر جای همیشگیش پشت فرمان نشست اما قبل از این که حرکت دیگری انجام دهد صدایی را از پشت سرش شنید. در حالی که هنوز به شدت گیج بود چرخی به دور خود زد و نظری به سمت صدا انداخت و بعد بی اختیار گفت: " خدای من! تو این جا چیکار می کنی!؟" آن وقت نازی در حالی که صورت ملتهب و باد کرده اش را با دو دست پوشانده بود به زحمت از روی صندلی عقب بلند شد و با لحنی که بیشتر به جیغ کشیدن می مانست گفت: "من...واقعاً متأسفم، بهروز!" و بعد در حالی که سرش را به شدت تکان تکان می داد و ناله می کرد ادامه داد:" همه ش تقصیر من بود! من بودم که ترتیب همۀ اون کارا رو دادم. بچه های تشکیلات ما می خواستن مطمئن بشن که ... تو جاسوس سازمان امنیت نیستی. واسۀهمین هم...از من خواستن که... تو رو یه جوری بازجوئی کنم که قضیه کاملاً روشن بشه!" بعد صدای هق هق گریه اش بلندتر شد و مدتی ادامه یافت. وقتی کمی آرام گرفت به طرف بهروز که مات و مبهوت در سکوت کامل به او نگاه می کرد چرخید و گفت: "اون احمد بی شعور داوطلب شد که این کار رو واسۀ من بکنه....اما هیچچی نمونده بود که تو رو ...با اون اسلحۀ کذائیش که قرار بود خالی باشه ولی نبود...بکُشه!"
بهروز که هنوز گیج و منگ بود زیر لب گفت:" قضیه چیه؟ این حرفا...یعنی چی....؟ بقیه کجان؟"
نازی جواب داد: "من هیچچی نمی دونم!" و بعد از مکثی ادامه داد:"وقتی اونا حمله کردن...هر کدومشون به یه سمت دویدن و فرار کردن!"
بهروز که حالا بیشتر گیج شده بود با حیرت پرسید:"کی....؟ کی به کی....حمله کرد!؟"
نازی با صدایی که به فریاد می مانست جواب داد:"پشه ها....! پشه های لعنتی...! مگه اونا رو ندیدی....؟ مگه صداشونو نشنیدی...؟"
بهروز با حیرت گفت:" نه...! البته ...من یه صدای وزوزمانند رو...دور و برم شنیدم. بله. اما من ...فکر کردم..."
نازی در حالی که جیغ می کشید گفت: "اونا پشه......بودن! میلیونها پشه...! از همه طرف به ما هجوم کردن! به محض این که تو به سمت جنگل رفتی پیداشون شد...دسته های خیلی خیلی...بزرگ و... وحشتناک...!" ساکت شد. کمی با صدای بلند گریه کرد و بعد ادامه داد: "من به طرف ماشین دویدم، اما بقیه...هر کدوم به یه سمت رفتن! اصلاً نفهمیدم که ... چه بلایی به سرشون...اومد! تا اون جایی که من می دونم...امکان داره که...همه شون مرده باشن!"
بهروز در حالی که بر می گشت و به دور و برش نگاه می کرد گفت: "نه! خیال نمی کنم!" و بعد از مکثی ادامه داد:"اونا ... این جا و اون جا...در اطراف جاده...پناه گرفتن! اگه زود بجنبیم می تونیم نجاتشون بدیم!" و بعد در حالی که موتور ماشینش را روشن می کرد زیر لب گفت: "پشه ها وسیلۀ اجرای عدالت شدن!اون لعنتیا...هرچی کشیدن...حقشون بود!"


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 430


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995