Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۳۴- پیرمرد

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[17 Nov 2020]   [ هرمز داورپناه]

 

نگاهی طولانی و دقیق به صورت خودش  در آئینه انداخت و سرش را تکان داد. زیر لب زمزمه کرد: " چروکا... روز به روز زیادتر می شن! چه من خوشم بیاد و چه نیاد، دارم یه پیرمرد می شم."  دستی به سر و روی خودش کشید و بعد چرخی به دور خود زد و به سمت بیرون نگاه کرد.  سالون پشت سرش هنوز همان طور کاملاً تاریک بود. سایه چند تخت خواب که بر رویشان سایه چیزهایی افتاده  بود از دور دیده می شد. فکر کرد: "حتماً سایۀ هیکلای دوستای "بیله" که روی تختا خوابیدن." و بعد در حالی که با دست خودش را باد می زد  اضافه کرد: "حتماً رادیاتور های شوفاژ رو هم کاملاً باز کردن! این جا بیخودی  علیرغم  سرمای بیرون ...انقده داغ نشده." و باز سرش را تکان تکان داد و زیرلب گفت: " همه شون خواب خوابن. انگار حسابی به سوسکایی که از در و دیوار بالا میرن ... عادت کردن!"

بعد صدای بیل در گوشش پیچید: " نگران اون سوسکا نباش! با اون همه  غذا که من براشون اون گوشۀ اتاق گذاشتم و سمهای سوسک کش که دور و بر منطقه زندگیشون ریختم هیچ کدومشون انقده احمق نیستن که زندگیشونو به خطر بندازن و به این سمت اتاق بیان."

بعد صدای فرا را شنید: " آره، راست می گه! من و ژاله به محض این که رسیدیم مدتی توی این سالون خوابیدیم و خستگی در کردیم. هیچ سوسکی هم پاشو به این سمت سالون نگذاشت."

لبخندی زد، به آرامی به طرف نزدیکترین مبل تک نفره رفت و نشست. فکر کرد: " تا طلوع آفتاب مدتی مونده. تا همۀ اونا بیدار شن من کلی وقت دارم که یه خورده استراحت کنم."

در  آینه ای  قدٌی که در جوار مبل بود نگاهی  به چهره خودش انداخت و با تأسف سرش را تکان داد. بعد صدای دختری از همان نزدیکی در گوشش پیچید: " تو هنوزم قیافه ت بدک نیست، پیرمرد!"

زیر لب گفت:"ممنونم، سیمین جون! البته معلومه که داری به من دلداری می دی. اما اشکالی نداره.از دلخوشی دادنت ممنونم!"

دختر به نجوا در گوشش گفت: " تو می تونی...سرِتو یه خورده هم بالاتر بذاری. من اصلاً ناراحت نمی شم."

صدای خودش را شنید که با لحنی خواب آلود می گفت: " اگه من این کار رو بکنم ...تو دیگه امکان این که یه لحظه هم بخوابی پیدا نمی کنی. بهتره تو هم یه ذره استراحت کنی. تا نیویورک هنوز  خیلی راه مونده."

سیمین به آرامی  گفت:" می تونیم به نوبت استراحت کنیم. وقتی تو چُرتِت رو زدی پا می شی می شینی و  من می خوابم و سرم رو توی بغل تو می ذارم. چیزی که عوض داره  که گِلِه نداره! هان؟"

حالا هردو به خنده افتاده بودند.

بعد صدای  مردی را شنید که با لحنی طعنه آمیز می گفت: " انگار که شما دوتا اون عقب ...زیاد بهتون بد نمیگذره ها!"

سیمین با صدای بلند گفت:" عجب گوش تیزی داری تو ها، فیلیپ! شایدم این پشت  یه شنودی چیزی گذاشتی، هان؟ آخه ما داشتیم آهسته حرف می زدیم که جورج  از خواب نپره. به زودی وقت پاشدنشه دیگه. نوبت رانندگی اونه....، مگه نه؟"

فیلیپ در حالی که سرش را به سمت عقب می چرخاند  گفت: " شما احتیاجی نیست که  نگران جورج باشین، خانوم خوشگل! اون هفت پادشاه رو هم خواب دیده. از این سرو صداهام بلند بشو نیست. اون  یه راننده کامیونِ کهنه کاره!"

مردی که در کنار راننده نشسته بود با صدای بلند گفت: " راننده کامیون کهنه کار،بابای جنابعالی بود! اون بود  که تمام عمرش کامیون می روند. جنابعالی بنده رو  با پدرجان خودتون اشتباه گرفتین!"

سیمین در حالی که سرش را تکان تکان می داد با گیجی پرسید: " مگه...راننده کامیون بودن... چیز بدیه...؟"

بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" این جوون به چِرت و پِرت گفتن شهرت داره." و لحظه ای بعد با صدای بلند اضافه کرد: " اگه این پسر همین طوری به رانندگیش ادامه بده، تا چند دقیقه دیگه  همه مون زیر یه خروار برف مدفون شدیم!"

جورج با صدای بلند گفت: "بهروز راست می گه، فیلیپ. انگار که تو به آخر خط رسیدی. بهتره همین حالا وایسی و جاتو با من عوض کنی!"

فیلیپ در حالی سرش را کج کرده و به  برف قطوری که همه جا را پوشانده  بود نگاه می کرد،غرغر کنان گفت: "دست بردار بچه! من یه ذرٌه هم خسته نیستم. می تونم دوهزار مایل دیگه هم رانندگی کنم. فقط می خواستم یه کم بخندیم که راه برامون کوتاهتر بشه!"

چند دقیقه  همه ساکت بودند و بعد سیمین پرسید: "چقده از راه مونده؟ فکر می کنی که ما...کِی به نیویورک برسیم؟"

فیلیپ در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:" کسی چه می دونه...! شاید تا ده دوازده ساعت دیگه.... الان باید یه جایی...نزدیک شیکاگو باشیم. حدود هزار کیلومتر... تا  نیویورک!"

سیمین گفت: "کنگره کی شروع می شه؟ صبح یا بعد از ظهر؟"

فیلیپ با صدای بلند گفت: " نگران اونش نباش! کنگره...پس فردا شروع می شه. خیلی...وقت داریم!" سرش را تکان تکان داد و اضافه کرد: " بعلاوه، اگه ما به موقع به اوجا نرسیم، هیچکس دیگه هم نمی رسه!"

جورج سرش را به علامت تأیید پائین و بالا برد و زیر لب گفت:" فرا و ژاله همین چند دقیقه پیش از پهلومون گذشتن، بقیه هم...همشون از ما عقبن. فکر نمی کنم که ...هیچکدوم...زودتر از ما  برسن!" مکثی کرد و بعد ادامه داد:" آخه  این راه لعنتی ...خیلی طولانیه! سه هزار...مایل!"

 

لحظاتی همه جا ساکت بود و بعد صدای فرد دیگری به گوشش خورد: " واقعاً  راه درازی بود ها! سه روز و سه شب  طول کشید!"

بعد صدای فرا را شنید که می گفت:" اما...انگار شما چند بار در طول راه یه جاهایی توقف کردین. نیست، آقای امین؟"

مردی که امین نامیده شده بود در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد جواب داد:" بله، البته! من...مجبور بودم که بین راه...برای دیدار با مسئولین واحدهای حزبیمون در شهر های مختلف توقف کنم."

عباس گفت: " اون بار که بهروز از اروپا برمی گشت، بیشتر از این ها توی راه بود. سفرش از نیویورک تا برکلی...شیش روز طول کشید!"

بعد صدای خودش را شنید:" سفر من واقعاً طولانی شد چون مجبور بودم که برای  صحبت کردن با هر کدوم از مسئولین تشکیلات یه شب رو در شهر محل زندگی اون بمونم...تا هم  باهاشون آشنا بشم و هم مسایلمون رو براشون تشریح کنم. بعلاوه..."

امین چند لحظه ای خیره به صورت او نگاه کرد و بعد پرسید: "بعلاوه...چی؟ فرِد؟"

صدای خودش گفت:" بعلاوه...من  با انواع و اقسام تهاجم ها از طرف عوامل گروها و سازمانای مختلف هم رو به رو شدم که خیلی از وقتم رو ضایع کرد. تقریباً هر جا که می رفتم، شخص یا اشخاصی در تعقیبم بودن. سردرگم کردن اونا...هر دفعه کلٌی از وقتمو تلف می کرد."

 

خمیازه ای کشید و سرش را تکان تکان داد. فکر کرد: "عجب دورانی بود ها! این چین و چروکا و موهای سفید بیخودی پیداشون  نشد. همه مون واقعاً پوست انداختیم!"

چند لحظه ای همه جا ساکت بود و بعد صدای  عباس را شنید که می گفت: " حقیقتش رو بخوای، تو خیلی شانس آوردی! همین جا، توی برکلی، عوامل سازمانای سی آی ای و اف بی آی، روز روشن رفیقمون حمید رو فقط به صرف این که  رئیس سازمان دانشجویی منطقه شده بود، تا حد مرگ کتک زدن!"

امین زیر لب گفت:" بله، منم داستانشو شنیدم! به همین دلیل هم هست که برای ما واجبه که همۀ فعالیت هامون رو تا حد امکان مخفی نگهداریم." ساکت شد کمی به چهره یک یک کسانی که دور تا دور اتاق نشسته بودند نگاه کرد و بعد ادامه داد: "روشنه که ما تحت تعقیب سازمانای جاسوسی متعددی هستیم. دلیل این که امروز این جلسه رو تشکیل دادیم هم این بود که شاید بتونیم یه نفر رو که برای ادارۀ امور  تشکیلات اینجا در تحت چنین شرایطی آمادگی بیشتری داشته باشه  از بین شماها  انتخاب کنیم. ما به کسی نیاز داریم که برای انجام کارای زیرزمینی تربیت شده باشه و تا حدودی هم تعلیمات نظامی دیده باشه..." لحظاتی ساکت ماند و بعد ادامه داد: "وقتی که شما برای شرکت در کنگره دانشجویی به شهر نیویورک می رین...باید کاملاً اماده باشین که اگه مورد هجوم قرار گرفتین... از خودتون دفاع کنین!

 

فکر کرد:"واسۀ همین چیزا بود که اونا...منو انتخاب کردن! با تعلیمات نظامی که توی مصر دیده بودم و فعالیت های مخفی که اون همه مدت انجام داده بودم طبیعی بود که بچه ها منو آماده تر از دیگرون بدونن!"

سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:" چه روزگاری بود!"

 

سعی کرد از جایش بلند شود. اما صدای نازکی به ناگهان در گوشش پیچید:" تو هنوز ده دقیقه هم نیست که خوابیدی، بهروز! برای چی می خوای بلند شی؟"

به آرامی جواب داد:" می بخشی! فکر می کنم که من یه کابوسی...چیزی دیدم، سیمین عزیز!" و در حالی که باز  سرش را  روی زانوی دخترک می گذاشت اضافه کرد: "اما من خستگیم به کلی در رفته ...نمی خوای جاتو با من عوض کنی؟"

سیمین به نجوا گفت: "نه، لازم نیست." و با صدای بلند تر ادامه داد:" فکر نمی کنم تو به قدر کافی استراحت کرده باشی."

همان طور که سرش را به راست و چپ می چرخاند تا وضعیت راحت تری پیدا کند جواب داد: "باشه، هر طور که مِیل تو ست. اگه به مِیل من باشه که...هیچ بدم نمیاد بقیه عمرم رو هم همینطوری بگذرونم!"

سیمین در حالی که آهسته می خندید به آرامی ضربه ای به پیشانی  او زد.

باز صدای فیلیپ ک مشغول رانندگی خودرو بود بلند شد: " بد نگذره!" و بعد با خنده ادامه داد: "چطوره یکیتون جاشو با من عوض کنه. هان؟"

 بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" راستش من داشتم یه کابوس می دیدم. مأمورین سی آی ای  و اف بی آی سعی داشتن به آدمکشای دولت خودمون کمک کنن که...قبل از این که ما به محل کنگره دانشجویی برسیم همه مونو بفرستن اون دنیا!"

فیلیپ در حالی که سرش را به سمت عقب می چرخاند تا به بهروز نگاه کند گفت: "واقعاً؟ پس حتماً ...یه چیزایی هست که ...تو می دونی و ما...نمی دونیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" آخه اونا با ما چیکار دارن، پسر! مگه ما آدمای کا گ ب  یا گِشتاپوییم!"

بهروز گفت:"خب، ممکنه چیزایی که من شنیدم فقط شایعه بوده باشه...بنابراین بهتره که اونا رو زیاد جدی نگیریم که تو هم خیلی نگران نشی.  اما ..."

جورج که سرگرم مالیدن چشمانش بود تا از خواب بیدار شود زیر لب گفت:"خب، بگو... جریان...چی بوده؟"

بهروز گفت:" خب، من شنیدم که...یه مشت آدمکش که در استخدام اف بی آی و ساواک و سازمانای جاسوسی دیگه  هستن برنامه دارن که در فاصله سانفرانسیسکو و نیویورک یه جوری با ما درگیر بشن تا به کنگره دانشجویی نرسیم و همه چیز بهم بخوره!"

فیلیپ در حالی که سرش را به علامت تأیید بالا و پائین می برد، گفت: " آره، منم این شایعه رو شنیده م! به همین خاطر هم بود که پیشنهاد دادم یه مسلسلی، نارنجکی چیزی با خودمون بیاریم." بعد در حالی که سرش را برمی گرداند تا به بهروز نگاه کند گفـت:" ما حق داریم که برای دفاع از خودمون اونا رو بکشیم. نیست؟"

 

ناگهان کسی نزدیک گوشش داد کشید: "بله! ما باید با خودمون اسلحه می آوردیم!"

 و بعد صدای خودش را شنید که در اتاق خالی می پیچید:" حالا دیگه کار از کار گذشته ، فرا. اگه اونی که می خواد یواشکی وارد اتاق بشه واقعاً یه پلیس مخفی باشه، ما باید اونو یه جوری بیاریم توی اتاق و کلکشو بکنیم. "

فرا زیر لب گفت:" اگه ما بتونیم قبل از این که اون اسلحه شو در بیاره و ازش استفاده کنه دستگیرش کنیم می شه  با قلم تراش من  سرشو برید!"

حالا اتاق کوچکشان در  سکوت عمیقی فرو رفته بود. تنها صدایی که به گوششان می خورد صدای خش خش کسی بود که به قفل در ورودی کلنجار می رفت که آن را باز کند.

سرش را تکان داد و کوشید تا از خواب بیدار شود. اما انگار که همه چیز واقعی بود  و خواب نمی دید. زیر زمین کوچکی که آن ها درش ساکن بودند آن قدر گرم بود که او حالا حس می کرد عرق از سرتاپایش جاری شده. زیر لب رو به فرا گفت:" ما که از کسی ترسی نداریم. ما هیچ کار بدی انجام نداده ایم. بنا بر این کسی حق نداره مزاحم...."

فرا به ناگهان گفت:"هیس....! انگار که اون دیگه به در ور نمی ره. یا از اومدن تو منصرف شده و یا این که...تونسته قفل در رو باز کنه!"

صدای خودش را شنید که می گفت: "باشه . بذار بیاد تو! به محض این که وارد بشه من محکم روی گردنش می کوبم. تا بخواد به حال بیاد و از جاش بلند شه...ما دست و پاشو بستیم. "

فرا گفت: "خب، بعدش چی؟  می تونیم اونو بکشیم یا بلای دیگه ای به سرش بیاریم؟ فکر می کنی این حق رو داریم که چون اون بدون اجازه وارد خونۀ ما شده بکشیمش؟"

شانه هایش را  بالا انداخت. حالا همه جا در سکوت عمیقی فرو رفته بود. تنها صدایی که به گوشش می رسید صدای طپش پر سر و صدای  قلب خودش و قلب فرا بود.

 

در حالی که به آرامی از جایش بلند می شد زیر لب گفت:" بعله! ما کاملاً این حق رو داشتیم!"

حالا احساس خستگی عجیبی می کرد. زیر لب گفت:" شاید هنوز هم یه ذرٌه وقت باشه که من ...یه  کم دراز بکشم. تا وقتی اونا همه خوابیدن منم می تونم یه چُرتی بزنم."

به آرامی به سوی تخت خوابی که قبلاً در آن خوابیده بود به راه افتاد. نمی دانست به چه دلیل هنوز کت و شلوارش بر تنش است و درست نمی داند محل تختخواب کجاست. زیر لب به خود گفت: "اون باید بیرون منطقۀ زندگی سوسکا باشه." سر جایش ایستاد تا نگاه دقیقتری به محل بیندازد. حالا از پشت پرده های جلو پنجره سایۀ روز جدیدی را که در حال آغاز  بود می دید. نوری که از پشت آن دیده می شد تنها وجود دو تخت را نشان می داد. یکی از آن ها کاملاً به هم ریخته و خالی  بود. اما روی تخت دومی به نظر می رسید که شخصی دراز کشیده  است  و دارد می کوشد تا از جایش بلند شود.

 و بعد صدای کسی در گوشش پیچید که با لحنی خواب آلود می گفت: " صبح بخیر، بهروز!"

به آرامی جواب داد:" صبح بخیر...آقا! حالتون چطوره؟"

مرد که حالا داشت از تخت پائین می آمد، زیر لب گفت: " حالت بهتر شده، بهروز جان؟"

بهروز با گیجی جواب داد: "بله، حالم خوبه. چطور مگه؟"

مرد به آرامی توضیح داد: " آخه دیشب به نظر میومد که یه کم تب داری یا یه همچین چیزی...برای همین هم ....نتونستیم هیچ صحبتی با هم بکنیم. "

بعد باز صدای خودش را شنید: " متوجه شدم. انگار  که من...به یه دلیلی ...یه خورده حال ندار بودم ...یا یه همچین چیزی." بعد در حالی که سعی می کرد از جایش بلند شود گفت:" یواش یواش داره یه چیزایی به خاطرم میاد."

مرد زیر لب گفت:" درسته. تو قدری ...ناخوش به نظر می اومدی."

در مدت زمانی که مرد رختخوابش را مرتب می کرد هردو ساکت بودند.وقتی کار مرد تمام شد به سمت بهروز چرخید و پرسید: " اون کنگرۀ دانشجویی چطور بود؟ دیشب...فرصت نشد که...ازت بپرسم."

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت جواب داد:" اصلاً بد نبود، آقا. اما...اون مربوط به...خیلی وقت پیش بود. به نظرم میاد  که ما...یه گزارش جامع هم دربارۀ اون براتون فرستادیم."

مرد سرش را تکان تکان داد و بعد گفت:"بله،درسته! فکر می کنم یه چیزایی دربارۀ اون خونده باشم. اما..."

بعد صدای خودش را شنید که می گفت:"خب، با توجه به برف سنگینی که اون موقع اومده و سرتاسر مسیر ما رو پوشونده بود، مشکلاتی که مقامات پلیس سعی کردن برای ما ایجاد کنن، و تهدیدای چاقوکشای دولتی و غیره، اون چه که تونست انجام بگیره ...خیلی خوب بود!  به هر خانی نه خانی که بود، اون قدر تعداد شرکت کننده ها در کنگره زیاد شد که بتونن تصمیمات اصلی رو بگیرن و انتخابات رو به انجام برسونن و غیره..."

مرد همان طور که به سمت دستشوئی حرکت می کرد گفت: "آره، متوجه شدم."

زیر لب گفت: " بعله، آقا...." و بعد نگاه دقیقتری به اطراف اتاق انداخت. معلوم نبود چرا  اتاق حالا خیلی کوچکتر از آن که در ابتدا به فکرش رسیده بود به نظر می آمد. به جای چهار تخت خواب، تنها دو تخت در آن بود!

فکر کرد: "بیشتر شبیه اون زباله دونی توی اوکلنده که من و فرا یه مدتی توش زندگی کردیم ...نه آپارتمان بیل در نیویورک!"

سرش را چند بار تکان  تکان داد. فکر کرد: "اما این مرد ... کیه؟ خیلی قیافه ش آشناس و انگار...همدیگه رو خوب می شناسیم!" و به آرامی از جایش بلند شد. حالا نور  آفتاب بیشتر شده بود و اشعه های بیشتری  از میان درزهای پرده به این سو می آمد. وقتی صدای در دستشویی را که به آرامی بسته می شد شنید زیر لب به خود گفت:" انگار من چند دقیقه ای به نیویورک سفر کرده بودم! به نظر میاد که یه دنیا با آپارتمان بیل در نیویورک، با اون سوسکای بزرگ و فراوونش، فاصله دارم!" سرش را تکان داد. فکر کرد: " تا اونجا که من می دونم... از زمانی که من در نیویورک بودم  سالهای سال گذشته...."  

روی صندلی راحتی نشست، به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. لحظه ای نگذشته بود که صدای دخترانه ای  در گوشش پیچید: " به این ترتیب، ما دیگه کی می تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟"

در حالی که سرش را  تکان تکان می داد زیر لب جواب داد: " این اولین باری نیست که تو این سؤال رو می کنی، سیمین عزیزم! اما این دفعه...من واقعاً جوابی برای سؤالت ندارم ...چونکه...خودمم نمی دونم که اون دورها، توی اروپا، چه چیزی در انتظارمه."

سیمین زیر لب گفت: " واقعاً که! اول میری توی یه مخفیگاه قایم می شی و این فکر رو در ما ایجاد می کنی که به کشورمون برگشتی و بعد، وقتی که دوباره پیدات می شه، اصلاً نمی دونی که قراره بعدش...چیکار کنی!"

در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت زیر لب گفت:" خیلی متأسفم عزیزم! من که به تو گفتم ما مجبور بودیم یه جایی مخفی بشیم که سازمانای امنیتی رد ما رو گم کنن و ما بتونیم مخفیانه به کشورمون برگردیم."  مکثی کرد و بعد ادامه داد: " اما حالا تشکیلات به ما گفته که ....ما باید یه مدت دیگه صبر کنیم تا این که شرایط برگشتن به کشور فراهم بشه..."

سیمین شانه هایش را بالا انداخت و سرش را کج کرد و زیر لب پرسید:" پس ...یعنی که این...آخرین باریه که ما ...همدیگه رو می بینیم، یا....؟"

در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" کسی چه می دونه! من مطمئنم که اگه من با موندن موافقت کنم...باز همدیگه رو می بینیم. "

سیمین زیر لب پرسید:" تو این کار رو می کنی؟"

 

حالا نور بیشتری از سمت پنجره  به داخل تراوش کرده بود. زیر لب به خود گفت: "یه روز جدید داره آغاز می شه. مثه تمام تمام روزای دیگه که توی زندگی طولانی من اومدن و رفتن!"

ناگهان صدای کسی در گوشش پیچید: " بازم سلام، بهروز!"

زیر لب جواب داد: " بازم صبح بخیرۀ جناب!" و پلکهایش را محکم به هم فشار داد تا بر سردردی که احساس می کرد غلبه کند. آن وقت باز صدای خودش را شنید که از مرد می پرسید:" من باید شما رو به چه اسم صدا کنم، قربان؟ شما این جا نام  دیگه ای دارین یا این که اسمتون  همون قبلیه؟"

مرد خندید و بعد لبخند بر لب  گفت: " راستش من چندین اسم مختلف دارم. اما تو می تونی از همون اسمی که منو با اون می شناسی استفاده کنی." کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد: "منو امین صدا بزن. به همون اسمی که منو در کالیفرنیا می شناختی. " لبخند دیگری زد و سرگرم پوشیدن کت و شلوارش شد.

بهروز فکر کرد: " پس این مرد همون اَمینیه که توی کالیفرنیا دیدم.اون تنها کسی بود که دیشب این جا موند. هیچکس دیگه ای هم نیست. معلومه که این جا آپارتمان بیل ...توی نیویورک نیست. اون زیر زمین مخفیگاه ما توی شهر اوکلند هم نیست. از زمانی که من در  نیویورک یا  در کالیفرنیا بودم...سالها گذشته. اما...پس...من کجا هستم و چطوری به این جا اومدم؟"

وقتی امین لباس پوشیدنش را تمام کرد رو به او پرسید: " دیشب خوب خوابیدی؟ تختخوابت راحت بود، بهروز؟"

بهروز جواب داد: "فکر می کنم، آقا. چندان بد نبود."

امین همان طور که جلو می آمد و روی صندلی می نشست گفت: " حدس می زنم که توی زندگیت...دوران های خیلی سخت تری رو هم پشت سر گذاشته باشی، درسته؟"

بهروز در حالی که چشمانش را می مالید تا بلکه خودش را از خوابی که می دید بیدار کند زیر لب گفت:" همین طوره، آقا. "

امین در حالی که به پشتی صندلیش تکیه می داد پرسید: " پس بالاخره حکم صادرۀ تو چیه؟"

بهروز با گیجی پرسید: " حکم صادره در مورد...چی، آقا؟"

امین سری تکان داد و گفت:" خب، منظورم در مورد موندن این جا یا از این جا رفتنه. تصمیمتو گرفتی؟"

بهروز به صدای آهسته پرسید: " فکر می کنین که من...واقعاً اختیار انتخاب دارم؟"

امین مدتی نسبتاً طولانی ساکت بود تا این که به آرامی جواب داد:" همۀ ما، چه خوشمون بیاد  و چه نیاد،همیشه قدرت انتخاب داریم."

بهروز در حالی که چشم در چشم  مرد دیگر دوخته بود  پرسید: " منظورتون چیه؟"

امین چند بار سرش را بالا و پائین برد و بعد گفت:" ما می تونیم بین مبارزه برای یه هدف متعالی و یا... به راه خود رفتن و یه زندگی معمولی رو مثل تمام مردم دیگه گذروندن، یکی رو  انتخاب کنیم! ما می تونیم بین ازدواج کردن و تشکیل خانواده و یا...گذروندن زندگی در دنیای تنهایی خودمون، یکی رو انتخاب کنیم! ما می تونیم در مقابل کسی که به حقوقمون تجاوز کرده و سعی داره که ما رو استثمار کنه بایستیم و یا این که به او تسلیم بشیم و به یه نوع زندگی در صلح و صفا و درقید استثمار تن بدیم. میخوای باز هم ادامه بدم...؟"

بهروز جواب داد: " نه! خیلی هم ممنون! فکر می کنم که ...منظورتون رو فهمیدم!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اما انتخاب من...در شرایط فعلی چیه؟ آیا بین اینه که در این جا بمونم و کما بیش به انجام کارهایی که سالها است انجام می دادم ادامه بدم یا این که به آب و آتیش  بزنم و روی پای خودم بایستم و...یه مشت کارایی که نمی دونم چیه  انجام بدم. در این صورت، آیا می شه که بگیم من قدرت انتخاب دارم؟"

امین جواب داد: " خب، البته! این هم یک نوع انتخابه دیگه! اما به این شکلی که تو مسئله رو مطرح کردی نشون می ده که تو همین حالام انتخابتو کردی و تصمیمتو گرفتی! تو نیازی نداری که به قول خودت...به آب و آتیش بزنی! بنابراین ...راه چاره ت اینه که ...با ما بمونی! یعنی که از همین حالا هم تصمیمتو گرفتی که چه کاری می خوای بکنی. لااقل در این لحظۀ خاص...تا این که با گزینه های بعدیت رو به رو بشی!"

بهروز زیر لب گفت:" آهان! راه چندان بدی برای جمعبندی وضعیت ما نبود! بنا بر این من بدون این که خودم بدونم تصمیممو گرفتم که اینجا بمونم، هان؟"

امین در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت و سرش را کج می کرد گفت: " خب، شاید! اما مگه همۀ ما...همین جوری انتخابامونو انجام نمی دیم؟ مگه همیشه تصمیم نمی گیریم که اون کاری رو که، در شرایط موجود، برای دستیابی به اهدافمون کوتاهتر  به نظر میاد  انجام بدیم؟"

هر دو مدتی ساکت بودند تا این که امین از جایش بلند شد، به سمت آشپزخانۀ کوچکی که در کنار اتاق  بود رفت و قهوه درست کرد. وقتی دو فنجان قهوه را همراه با تعدادی بیسکویت که در یک سینی گذاشته بود آورد، زیر لب پرسید: " راستی، نگفتی که  سفرت به این جا چطور بود؟ مشکلی چیزی پیش نیومد؟ دیشب که فرصت نشد ازت سؤال کنم."

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد  گفت: " خوب بود! البته بیش از حد طولانی و خسته کننده شد. اما چون به قدر کافی برای آماده کردن همه چیز وقت و انرژی گذاشته بودیم....در امن و امان گذشت!"

امین پرسید:" به من گفته بودند که شما ها توی آمریکا...یه مدتی مخفی شده بودین! درسته؟"

بهروز در حالی که سرش را فرود می آورد جواب داد: "بله! آخه همه می دونستن که ما قصد داریم به کشور برگردیم. بنا بر این تمام سازمانای اطلاعاتی اطراف هم اطلاع داشتن!"

 لبخندی زد، شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد: " بنا بر این من و فرا یه روز مخفیانه به شهر اوکلند رفتیم و یه زیرزمین رو به اسم دو تا آدمی که وجود خارجی نداشتن اجاره کردیم . چند وقت بعدش هم....یه نیمه شب بدون این که از کسی خداحافظی کرده باشیم از محل های زندگیمون بیرون اومدیم و  به اون زیر زمین نقل مکان کردیم.  و اونجا موندیم تا...شما با هامون تماس گرفتین."

امین پرسید: " منظورت اینه که در تمام اون مدت...هیچکس به محل اقامت شما ها  پی نبرد؟"

بهروز با لبخند جواب داد: " نخیر!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " البته به جز یه جوان هوموسکشوال احمق که یه شب سعی کرد یواشکی وارد خونۀ ما بشه. البته خیلی هم شانس آورد چون که ما فکر کرده بودیم اون یه مأمور پلیس مخفیه و تصمیم گرفته بودیم که تا وارد خونۀ ما شد در جا بکشیمش! خوشبختانه به محض این که اون وارد شد، ما فهمیدیم که اون چه جور آدمیه و...جونش نجات پیدا کرد."

امین با صدای بلند مشغول خندیدن شد. کمی که خندید  لبخند بر لب سؤال کرد: " اون دختر زیبایی که وقتی من به کالیفرنیا اومدم با تو بود...چطور؟ یعنی اونم هیچ وقت چیزی راجع به محل زندگی شما  نفهمید؟"

بهروز جواب داد: " نه! تنها چیزی که اون دختر می دونست این بود که من نمیدونم دارم به جا می رم. بنا براین دیگه به خودش زحمت نداد که در مورد نقشۀ کار ما سؤالی بکنه"

امین با لحنی که از آن دلسوزی می بارید گفت:" دختر بیچاره!"

 کمی ساکت بود و بعد پرسید: " اون ادمایی که توی یه گروه دیگه قبلاً  باهاشون کار می کردی  چی؟ منظورم اون وقتیه که به مصر رفتی و این حرفا! هیچ کدوم از اونا نخواستن که... به تو ملحق بشن؟"

بهروز لبخند زد. کمی ساکت بود و بعد گفت: " من گزارش اون رو با ذکر جزئیات برای رهبری سازمان فرستادم. اون اتفاقا خیلی وقت پیش افتادن. من و حمید بعد از این که تعلیمات نظامی گرفتیم از تشکیات اونا جدا شدیم و به ایالات متحده برگشتیم. ما به اونا اعتماد نداشتیم و قاعدتاً اونام نمی تونستن به ما اعتماد کنن. بنا براین کار کردن ما با هم امکان  نداشت."

امین سری به علامت تأیید فرود آورد و بعد پرسید: " اون آدمایی که شما ها  وقتی دفعه قبل که به اروپا اومدین در شهر پراگ باهاشون آشنا شدین چی؟  هیچ کدوم اونا بعد از این که شماها به آمریکا برگشتین...باهاتون تماس نگرفتن؟"

بهروز ناگهان شروع به خندیدن کرد و بعد از این که خنده اش فروکش کرد گفت: "شما طوری می پرسین که انگار دارین ازم بازجوئی می کنین! اگه یه خورده فکر کنین حتماً جواب همۀ این سؤالا به یادتون میاد. من یک گزارش جامع و کامل در مورد اونا براتون فرستادم. نوشتم که بعد از این که شهر پراگ رو ترک کردم دیگه هیچ وقت کسانی رو که در اونجا باهاشون آشنا شده بودم ندیدم. ما به اون شهر رفته بودیم که راهی برای دریافت تعلیمات نظامی برای گروهمون پیدا کنیم، و وقتی اون تلاش به نتیجه ای نرسید، کار ما دیگه با اون محل و آدماش تموم شده بود."

امین لبخندی دوستانه زد و بعد گفت:" امیدوارم که تو از پرسش های من ناراحت نشده باشی. آخه...چون تو خیال داری که این جا بمونی و با ما کار کنی، من دلم می خواست که بعضی نکاتی رو که یادت بود یه کم  بیشتر برام توضیح بدی که ...روشن بشم."

بهروز لبخند زد و سرش را به علامت تأیید فرود آورد و آن وقت گفت: " هر سؤالی که به مغزتون می رسه مطرح کنین! اصلاً از جواب دادن به اونا ناراحت نمی شم. من که موهای سفید سرم و چروکهای صورتم رو با استراحت کردن در سواحل هاوائی به دست نیاوردم! اونا نتیجۀ سالها کار یدی  و مبارزۀ سیاسیه که منو فولاد آبدیده کردن و پوستم رو به کلفتی پوست کرگدن!"

امین حالا سرش را عقب کشیده بود و به دقت به صورت بهروز نگاه می کرد و می خندید. بالاخره بعد از مکثی نسبتاً طولانی زیر لب گفت: " عجب!  من یه لحظه فکر کردم که دارم با پدر بزرگ عزیزم حرف می زنم! اما حالا که خوب به تو نگاه می کنم متوجه می شم که تو... نصف سن اونم نداری!"

بهروزدر حالی که اخم کرده بود پرسید: "پدر بزرگ شما ....چند سالشونه؟"

امین در حالی که می خندید گفت: " اون...وقتی که چند سال پیش مُرد  بیش از نود سالش بود!"

بهروز لبخندی زد و بعد گفت:"خب، راستش من سنٌم اونقدرزیاد نیست اما احساسم به من می گه که اونقدرها هم از اون جوونتر نیستم!"

امین حالا با صدای بلند می خندید. وقتی خنده اش کمی فروکش کرد زیر لب گفت:  "خیله خب! حالا اگه احساس تو رو  بذاریم به کنار، فکر می کنی که تو...چند سالته؟ منظورم بر اساس نوشته های  شناسنامته!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد با لحنی محکم گفت: " از زمانی که من از کشورمون بیرون اومدم...هشت سال سراسر فراز و نشیب گذشته!"

امین باز به خنده افتاد و کمی بعد در حالی که هنوز می خندید گفت: " اجازه بده که من ...حدس بزنم...که وقتی کشورمون رو ترک کردی...چند سالت بوده." بعد سری تکان داد و گفت: " بیست یا بیست و یک سال! درسته؟"

بهروز با لحنی محکم گفت: "خیر، قربان! غلطه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم. تقریباً هیجده سالم بود!"

امین حالا از شدت خنده خم و راست می شد.

بهروز چند دقیقه ای ساکت نشسته و لبخند بر لب  و حیرت زده به او  چشم دوخته بود تا این که خنده امین  کمی فروکش کرد و در حالی که هنوز می خندید گفت: "بعد از اون دو سه شبانه روزی  که دیشب گفتی...به خاطر رد گم کردن...در راه بودی...و هیچ نخوابیدی، من انتظار داشتم که وقتی رسیدی حالت...کمی ناجور باشه. اما اون یه گیلاس آبجویی که خوردی...احتمالاً  نقش تیر خلاص  رو برات داشته...! بیخود نبود که تو قبل از این که بقیه رفقا از اینجا برن ...اونجوری  از پا افتادی و مجبور شدیم با لباس توی تخت خواب بذاریمت...!  اما با وجود همه اینا، اصلاً  فکر نمی کردم که...این چند روزی که در راه بودی  همچین اثری روت گذاشته باشه که...در بیست و شیش سالگی...یه پیر مرد هفتاد و چند ساله شده باشی...."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع:


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995