Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۶- شاپرک

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Sep 2021]   [ هرمز داورپناه]

همان طور که راه می رفت نفس عمیقی کشید و به سمت بالا نگاه کرد. ابرها به آرامی سرگرم پیشروی بودند و  خورشید از پس ساختمان های نسبتاً بلند اطراف به بالا سرک کشیده بود و به او چشمک می زد. نفس بلند دیگری کشید و خندید. فکر کرد: " آزادی...چقدر... خوبه!"

 حالا تقریباً نیمی از طول کوچه  را پیموده بود. دست  در جیبش کرد تا مطمئن شود که پولش هنوزسر جایش است. در دل گفت: " سیگار! بعد از تقریباً  دو سال...! چه کیفی داره! این  احساس رو بهم می ده که ...زنده م...!"

از آن جا می توانست دستفروشی را که چرخ و بساطش را در فاصله نزدیکی از خانه آن ها کنار کوچه برپا کرده بود ببیند. با اشتیاق اسکناس ها را از جیبش بیرون کشید و به سمت او رفت. اما دستفروش که سرگرم جرٌ و بحث با مشتری دیگری بود اصلاً توجهی به او نکرد.

وقتی در جوار بساط ایستاد، دستفروش به سمتش چرخید و به تندی گفت:" تو دیگه چی میخوای!؟"

 با تعجب زیر لب جواب داد:"راستش...فکر می کردم که...می خوام از تو سیگار بخرم. اما معلوم شد که برای این کار...زیاد وقت نداری، هان؟"

مرد داد زد: "جونت بالا بیاد!؟ حرفتو بزن!چه سیگاری می خوای!"

شخص دیگری که در آن جا ایستاده بود با لحنی گرم، محترمانه گفت: " شما نباید از این مردک چیزی بخرید، قربان!"

 او که هنوز در فکر برخورد تند دستفروش بود بدون این که  سرش را بلند کند آن را کمی به سمت صدا چرخاند و زیر لب پرسید:" می شه بفرمائید که ...چرا؟"

حالا یک جفت پای لخت با پوست سفید شفاف می دید که از زیر دامنی بسیار کوتاه بیرون آمده بود. لحظه ای بعد صاحب آن پا ها را دید  که در حالی که  لبخند می زد به او خیره شده بود.

دخترک توضیح داد: " به این خاطر که، جناب، اون حق نداره ... این جا توی کوچه  بساط بذاره و سد معبر کنه. با این آشغالایی که این جا گذاشته هیچ ماشینی نمی تونه بدون درد سر و اتلاف وقت زیاد از پهلوش بگذره! بعلاوه، کارکردن اون توی این کوچه... غیر قانونیه!"

در حالی که به سمت دستفروش می چرخید پرسید:" شما، آقا...، اجازۀ کسب...توی این کوچه رو...دارین؟"

مرد میان سال که پشت چرخی که بساط رویش پهن بود ایستاده بود زیر لب گفت: "مادر...قحبه!" و لحظه ای بعد با عصبانیت پرسید: " بالاخره، سیگار می خوای یا نه؟"

نگاهی به سمت دخترک انداخت. او حالا پشت سر دستفروش ایستاده بود و با بالا بردن ابروهایش به او علامت می داد که: "نه!"

شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "فکرمی کنم که ...نه! از یه جای دیگه می خرم!"

دستفروش همان طور که به روی چهار پایۀ پشت بساطش می نشست و خود را بر روی آن جا به جا می کرد گفت: " هرکاری  عشقته بکن!"

او و دخترک شانه به شانه هم به راه افتادند. وقتی ده پانزده متر از آن جا دور شدند  دخترک در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت گفت: " منو ببخشین،آقا، که ...نذاشتم سیگارتونو بخرین. ولی می دونین...فکرمی کنم که...کار درستی کرده باشم چون که...سیگار کشیدن...برای سلامتیتون مضٌره!" و با صدای بلند خندید.

جوان گفت: " به نظر می رسه که شما...فرشتۀ نگهبان من هستین، هان؟" و خودش هم به خنده افتاد. در حالی که می خندید اضافه کرد، "البته این در حالیه که شما ...از نظر سنٌی...می تونستین... نوۀ من باشین!"   و هر دو با هم سرگرم خندیدن شدند.

وقتی خنده هایشان فروکش کرد، دخترک گفت: " اما از شوخی گذشته، من از شما خواهش کردم که از اون مرتیکه سیگار نخرین چون که راستش... یه خورده به اون مشکوکم!"

مرد با تعجب پرسید: " واقعاً ؟  از چه نظر؟"

دخترک گفت: "خب!" اما حرفش را ادامه نداد و در عوض در حالی که دستش را به سمت او دراز می کرد  گفت:" اسم من لیسا است. و فکر می کنم که یکی از همسایه های شما ...باشم."

جوان  در حالی که دستش را به سوی دخترک می برد تا با او دست بدهد گفت: "اسم من، بهروزه  و... با وجود این که منو از سیگاری که تقریباً دو سال در فکر کشیدنش بودم محروم کردین، از آشنایی با  شما خوشوقتم!"

دخترک در حالی که نیشخندی بر لب داشت گفت:" حیوونکی! اگه اینو می دونستم حتماً چند تا  بستۀ سیگار همراه خودم می اوردم! خونۀ ما یه انبار سیگاره!" کمی خندید و و بعد اضافه کرد: " اگه شما دو ساله  که سیگار رو ترک کردین، من در واقع نقش فرشتۀ نجات شما رو بازی کردم که ... با چند تا ابرو انداختن جلو سیگار خریدنتونو گرفتم!"

باز هر دو کمی خندیدند  و بعد بهروز گفت: " حالا بفرمائید که ...اون چیز مشکوکی که در رابطه با اون پیرمرد دستفروش فلکزدۀ بداخلاق دیدین...چی بوده!"

لیسا جواب داد: " می دونین، ما یه همسایۀ خیلی قدیمی توی این محلٌه داریم که پسرش زندانی سیاسی بوده. چند  روز پیش، اون جوون  رو از زندون آزاد کردن و...سر و کلٌۀ این دستفروش هم درست در همون موقع پیدا شد! پدر من که یک فعال سیاسی خیلی قدیمیه، اینا رو کنار هم گذاشته و می گه که این مرتیکه به احتمال بسیار زیاد...آدم سازمان امنیته!  می دونین که   سازمان  امنیت دایماً از این کارها می کنه! اونا زندونیای سیاسی  آزاد شده رو تا سال ها تحت نظارت خودشون  نیگر می دارن تا این که....مطمئن بشن که اونا دیگه کاری علیه دولت انجام نمی دن!"

بهروز پرسید:" این زندونی سیاسی که می گین ...کی هست؟ کجا زندگی می کنه؟ یه جایی ... این حوالی؟"

دخترک در حالی که به سمت او می چرخید تا به صورتش خیره شود گفت:" راستش، من اصلاً خبر ندارم! تنها چیزی که می دونم، آقا بهروز، اینه که خونۀ اونا یه جایی توی این کوچه س. اگه واقعاً می خواین بدونین، می تونم از پدرم بپرسم."

بهروز در حالی که لبخند می زد جواب داد: "نه، لزومی نداره! اگه من بدونم که تو...خودت کجا زندگی می کنی...همین برام کافیه! حداقل ...عجالتاً!"

لیسا در حالی که  می خندید زیر لب گفت: "جوون زبلی هستی ها! هنوز هیچچی نشده داری از موقعیتت منتهای استفاده رو می کنی!هنوز اسم منو درست یاد  نگرفتی می خوای آدرسم رو بدونی!"

بهروز گفت: " حقیقتش رو می خوای، من خیلی چیزا دربارۀ تو می دونم. می دونم که اسمت لیسا است، توی این محله زندگی می کنی، و بسیار هم خوشگل و زبلی! دیگه چی لازم دارم بدونم؟"

لیسا  باز مشغول خندیدن شد. همان طور که غش غش می زد گفت:" تو خودت هم چندان بدک نیستی ها، جوون! فکر می کنی من واسۀ چی این تله رو برای تو گذاشتم؟  هان؟" و باز خندید.

بهروز در حال خنده گفت: "خدای من...من فکر همه چیز بودم غیر این که در راه بازگشت به خونه توی تور یه زن جادوگر بیفتم!"

حالا به نزدیکی منزل پدرو مادر بهروز رسیده بودند. لیسا در حالی که مقابل یک در سبز رنگ بزرگ می ایستاد پرسید: "دلت می خواد که...با پدر من آشنا بشی و ...در مورد اون زندونی سیاسی هم...ازش سؤال کنی؟"

بهروز به جای جواب  نگاهی به در سبز رنگ  انداخت و بعد گفت: "عجب! پس تو ...درست مقابل خونۀ ما ...زندگی می کنی؟"

لیسا که کمی گیج شده بود حیرت زده  پرسید: " منظورت چیه؟ یعنی می خوای بگی که ... خونۀ شما...مقابل خونۀ ما است... و من در طول شیش ماه گذشته حتی یه بار هم تو رو ندیدم!؟"

بهروز زیر لب جواب داد: "خب، ظاهراً  که این طوره! لابد این امر... به وسیلۀ یه نیروی ماورائی  از اول مقٌدر شده بوده ...چون که منم تا امروز حتی  یه بارم تو رو ندیده بودم!"

و باز هر دو به خنده افتادند.

آن وقت لیسا گفت: "خب، حالا...چه تقدیر تقدیر بوده چه نبوده،  معلوم شد که  ما همسایۀ رو به روی هم هستیم...پس نیازی به  تلاش برای برقراری ارتباط نیست...چون که چه بخوایم چه نخوایم  در ارتباط با هم هستیم!"

بهروز گفت:" درسته!  اما دلیلی هم نداره که ما منتهای تلاشمون رو برای گسترش  ارتباطاتمون نکنیم! و هرچی زودتر هم  این کار رو بکنیم...بهتر!"

لیسا در حالی که باز شروع به خندید می کرد گفت:" خیله خب! مثلاً  از کی؟ زودتر از ...امروز بعد ازظهر؟"

بهروز در حالی که می خندید گفت: "  جوابتو  تلفنی بهت می دم. البته اگه خیال داشته باشی شمارۀ تلفونتو...بهم بدی!"

لیسا در حالی که چپ چپ به او نگاه می کرد گفت:" انگار که من چاره ای جز تسلیم تمام و کمال  ندارم، هان؟" بعد در حالی که می خندید،  در کیفش را باز کرد  و  در حالی که کارت کوچکی را از آن بیرون می آورد و به طرف بهروز می گرفت گفت: "بفرما، آدم یک دنده! بگیر و هر کاری که دلت خواست باهاش بکن!"

بهروز کارت را از دست او گرفت و در حالی که به آن خیره شده بود با صدای بلند گفت: "خدای من!  پس تو یه معمار و تزئین کننده داخلی ساختمون هستی، هان؟" و در حالی که ظاهرا از دیدن کارت دخترک خیلی خوشحال شده بود ادامه داد:" باید فوراً وجود آدمی مثه تو  رو...مقابل منزلمون ... به مادرم  و تمام فامیل خبر بدم!" 

لیسا در حالی که نیمه تعظیمی می کرد گفت:" در خدمت حضرت  والا و مادر مکرمه و کلٌ خانواده هستیم، عالی جناب!"

بهروز سری تکان داد و گفت: "می دونی، اولین رشته ای که من خودم در دانشگاه خوندم معماری بود! بنا بر این، ما دو نفر...حد اقل یه چیز کوچولوی مشترک داریم. "

لیسا در حالی که لبخند می زد گفت: "خیلی عالی شد!  پس دفعه دیگه ای که با هم رو به رو می شیم می تونیم تمام وقتمونو صرف صحبت کردن راجع به ساختمونای اطراف بکنیم!" بعد  در خانۀ خودشان را با کلید باز کرد و با صدای بلند گفت:"خداحافظ،  همسایه و همرشتۀ قدیمی!" و در  حالی که دست تکان می داد  به داخل خانه رفت و در را بست.

                                                          ** 

بهروز وارد آپارتمان که شد با صدای بلند گفت: "سلام، مامان!"

بعد صدای مادر را شنید که می گفت: " سلام عزیزم!" بعد در حالی که از در یکی از اتاق های خواب بیرون می آمد باصدای بلند ادامه داد:" چرا انقده طول دادی؟ خیلی نگران شدم. فکر کردم نکنه اون آدمای آشغال...باز تو رو گرفته و برده باشن! و از این جور چیزا!"

بهروز در حالی که کفش هایش را بیرون می آورد گفت: " انقده نگران نباشین، مادر جون! من مواظب خودم هستم!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "راستی مامان، شما اون دستفروشه رو که... توی کوچه ما  بساط پهن کرده...دیدین؟"

مادر جواب داد: " بله، عزیزم! من دیروز متوجه اون شدم. اون بیچاره به کوچۀ ما پناه آورده! می دونی که ...اونا حالا دیگه اجازه ندارن کارو کسب های کوچیکشون رو توی پیاده رو برپا کنن!"

بهروز با بیتفاوتی پرسید: "اون...کفش واکس زدن و از این جور کارام می کنه؟"

مادر جواب داد: "خیال می کنم! فقط باید امیدوار باشیم که...بعضی کارای دیگه ... انجام نده!"

بهروز با کنجکاوی پرسید: "مثه چی....مثلاً؟"

مادر که حالا پیش آمده و در مقابل مبلی که بهروز رویش نشسته بود ایستاده بود، جواب داد: " مثه مثلاً...جاسوسی کردن برای سازمان امنیت، و از این جور چیزا!"

بهروز پرسید:" آخه واسۀ چی اونا باید این کار رو بکنن؟ یادت نیست که اونا منو یه روز قبل از آزاد کردن از زندون پیش پرویز نیک خو بردن؟ اون به من پیشنهاد داد که توی رادیو تلویزیون دولتی کار کنم! یعنی فکر نمی کنی که این نشون بده اونا...از طرف من یه خورده خیالشون راحت شده و احساس می کنن که من خطری براشون نیستم؟"

مادر محکم گفت: "ابداً!" و به آرامی چرخی به دور خود زد و همان طور که به سمت دیگری می رفت ادامه داد:" می تونیم ضمن غذا خوردن...درباره ش حرف بزنیم. فکر می کنم پدرت چیزی می خواد. داره صدام می کنه. بعد هم باید ترتیب ناهار رو بدم." وقتی به مقابل در یکی از اتاق ها رسید ایستاد و پرسید: "راستی چرا رفت و برگشت تو انقده طول کشید؟ من فکر می کردم که فقط می خوای یه بسته سیگار وینستون بگیری و برگردی؟"

بهروز در حالی که سرش را بالا و پائین می برد جواب داد: "بله!  من البته فرصت این که سیگار بخرم رو پیدا نکردم...اما نظر بسیار بسیار...دقیقی به اطرافم انداختم." و مشغول خندیدن شد.

مادر نگاهی حاکی از تعجب به او انداخت و به داخل اتاق خواب پدر رفت.

وقتی دو نفری مشغول ناهار خوردن بودند مادر در حالی که غذایش را می جوید رو به بهروز گفت:" خب، حالا بگو ببینم امروز...چه شیطنتی کردی؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: "اون طور که تو درباره ش حرف زدی، من مطمئنم که تو اون بیرون یه شیطونی خیلی گنده کردی!"

بهروز در حالی که می خندید گفت: "نه، مادر جون! من فقط یه دوری به اطراف محله زدم. سیگار هم نخریدم چون که اون دستفروش بدبخت رو توی کوچۀ خودمون دیده بودم و تصمیم داشتم که ....سیگارم رو در راه بازگشت به خونه از اون بخرم."

مادر در حالی که به صورت بهروز چشم دوخته بود و غذایش را می جوید زیر لب گفت:" و اون وقت....؟" و بعد از مکثی باز گفت:" ممکنه جنابعالی بفرمائید که ...بعد چه اتفاقی افتاد؟"

بهروز در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " و اون وقت...هیچ اتفاقی نیفتاد!چون که وقتی من به جلو بساط دستفروش رسیدم...اون داشت با یه دختر جوون که بهش می گفت که باید از اون جا بره...سر و کلٌه می زد و  ..."

مادر  با کنجکاوی گفت:" و...؟"

بهروز با دهان پر گفت: "و ...اون گفت که من نباید از دستفروشه چیزی بخرم ....چون که...اون ممکنه سازمان امنیتی...باشه."

مادر گفت:" عجب!" و بعد از چند لحظه اضافه کرد: " عجب دختر زبلی! این به فکر منم رسیده بود!"

بهروز با تعجب گفت:"واقعاً!؟ آخه...واسۀ چی؟"

مادر جواب داد :" به خاطر این که...این مرتیکه...تا روزی که تو رو از زندون آزاد کردن این جا نبود. یه دفه پیداش شد! فکر نمی کنی که این یه تصادف  کمی عجیب و غریب باشه؟"

بهروز به نرمی گفت: " راستش...من اصلاً خبر نداشتم. اون روزی که آدمای سازمان امنیت برنامۀ شستشوی مغزی منو کنار گذاشتن و  من از بیمارستان خلاص شدم...این آدم این جا بود."

مادر همان طور که غذایش را می جوید گفت: " بله ، درسته. برای همین هم...دلیلی نداشتی که  به اون مشکوک بشی." و بعد از مکثی پرسید: " راستی، وضع حافظه ت چطوره؟"

بهروز خندید و گفت: " بدک نیست! بیشتر چیزایی که به فکرم می رسن...اتفاقای خوبن. وچیزای بدی رو که گاهی به ذهنم می رسه ...تقریباً یادم نمیان!" کمی با صدای بلند خندید و بعد اضافه کرد:" اصلاً  احساس بدی نیست! چون بسیاری از خاطرات بد که معمولاً توی ذهن آدما هستن و همه چیز رو تلخ  می کنن ...توی ذهن من ...یا رنگ و رو رفته شدن و یا این که به طور کامل از بین رفتن. من این موضوع رو موقعی متوجه شدم که شما راجع به بعضی حوادث بد گذشته صحبت می کردین. این اتفاقا توی ذهن من...یا بسیار کم رنگ بودن...و یا این که اصلاً اون تو نبودن... و برای من کاملاً تازگی داشتن!"

مادر به آرامی سؤال کرد: "مثل چی...مثلاً؟"

بهروز جواب داد: " مثه خیلی چیزا که وقتی من خارج کشور بودم  برای خانواده ما اتفاق افتاده ... و برای خودم...در مدت دو سالی که توی زندون بودم...این خاطرات ...همه شون خیلی تار و دور از ذهن هستن...و بسیاری از اتفاقات رو هم...اصلاً نمی تونم به یاد بیارم."

مادر که حالا ابروهایش در هم رفته بود زیر لب گفت:" فهمیدم..."

بعد مدت زمانی نسبتاً طولانی هر دو ساکت بودند تا این که مادر موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: " تو بالاخره به من نگفتی که اون دختره کی بود و ...چی می خواست؟"

بهروز در حالی که آهی از روی رضایت می کشید گفت: " خب، اون دختر خیلی ...خوش قیافه ایه! ضمناً یه مهندس آرشیتکت هم هست و خیلی هم با هوشه! اون گفت که فکر می کنه که سازمان امنیت اون دستفروشه  رو  اونجا گماشته که مواظب رفت و آمدهای  پسر یکی از همسایه ها...که به تازگی از زندون آزاد شده  باشه."

مادر در حالی که به صورت بهروز خیره نگاه می کرد زیر لب گفت: " صرفاً پسر یکی از همسایه ها، هان؟"

بهروز با خنده گفت: " بله! پسر یکی از همسایه های ...ناشناس!"

مادر  در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " فهمیدم! پس اون دختره به هیچ وجه خبر نداشت که ...قهرمانی که داره راجع بهش حرف می زنه... خود تو هستی، هان؟"

بهروز سری تکان داد و گفت:" قهرمان که ...چه عرض کنم، مامان جون! اگه به خاطر پشتیبانی شما ها از بیرون نبود من صرفاً به خاطر این که نمی خواستم باهاشون مصاحبه کنم تا به حال یا زیر شکنجه کشته شده بودم و یا این که همین حالا هم توی یه سلول انفرادی در یه منطقۀ بد آب و هوا داشتم پوست مینداختم."

مادر چند ثانیه ای ساکت ماند و آن وقت پرسید: " آون مردک، ....نیکخو، وقتی تو رو پیشش بردن  دقیقاً چی بهت گفت؟"

بهروز جواب داد: " حرف زیادی نزد. فقط گفت که این رژیم اون قدرها هم که اون خودش یه زمان خیال  می کرده بد نیست. و این که بسیاری از اون آدمایی که برای سازمان امنیت کار می کنن...آدمای بسیار وطن پرستی هستن. و سر آخر هم اضافه کرد که ...می تونه یه شغل خوب در تلویزیون به اصطلاح ملی ...برام دست و پا کنه. منم جواب دادم که راجع بهش فکر می کنم و ...خلاص!"

مادر زیر لب گفت: "همین ...احتمال این که  اونا تو رو تحت نظر گرفته باشن رو زیادتر می کنه. اون دخترک زبل هم قطعاً یه همچین احساسی داشته که اون حرفا رو به تو گفته! شاید هم واقعاً...یه چیزیایی  کشف کرده بوده...!"

هر دو تا مدتی ساکت بودند و  بالاخره مادر یک بار دیگر موضوع صحبت را عوض کرد و پرسید:"  خب...راجع به دختر عموت...پوری چی فکر می کنی...اون  سال ها ست که منتظر تو...مونده."

بهروز در حالی که لبخند می زد  گفت:" سال ها که نبوده، مادر جون! در طول این مدت که می گین .. منتظر بوده... اون برحسب اتفاق یکی دو بار هم ازدواج کرده!.درست نمی گم؟"

مادر شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد و بعد گفت: "آخه مادر جون، با اون همه ماجراجوئی هایی که تو خودتو در طول این سال ها درگیرش کردی...چه کسی می تونست انتظار داشته باشه که تو سرآخر زنده و سالم  برگردی که ...ازدواج کنی؟" نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد: " خیله خب. باشه! حالام که تو به نظر می رسه یه جفت جدید برای خودت پیدا کردی. فقط زودتر به من بگو که ...ما  کِی باید دستامونو بالا بزنیم!؟"

                                                ***

بهروز در حالی که سعی می کرد صدایش را تغیر دهد در گوشی تلفن گفت: " سلام علیکم! کارآگاه لیسا پارک تشریف دارن؟"

صدای زنی جواب داد: "بله! در خدمت شما هستم.... بنده قراره پدر چه کسی رو در بیارم؟"

بهروز بعد از لحظه ای سکوت گفت:" در کوچۀ ما یه مأمور مخفی سازمان امنیت هست، خانم! بنده  خیال  می کنم که... بهتره تا  اون آدم...پدر ما رو در نیاورده ما بجنبیم و ...پدرشو در بیاریم!"

دخترک در حالی که غش غش می خندید گفت: "متوجه شدم! بنابر این، با اجازۀ شما، آقا، من از همین بالا یه  گلوله توی ملاج اون می زنم تا اون دیگه هیچ وقت به کلٌه ش نزنه که ...ترتیب ما رو بده!"    

بهروز با خنده  گفت: "بدون شک شما یک ترتیب دهندۀ خوب هستین! به همین خاطر هم  تا  دو دقیقۀ دیگه ...شما رو اون پائین خواهم دید!"

دخترک گفت: " شما بفرمائین هر چی دلتون خواست اون پائین وایستین. کیه که بیاد!"

بهروز همان طور که به سوی در خروجی آپارتمان می رفت رو به مادر  گفت: "با اجازه تون، یه مدتی می رم از خونه بیرون، باشه؟"

مادر لبخندی زد و گفت: " داری می ری که...ترتیب کسی رو بدی؟"

بهروز که باز به خنده افتاده بود گفت:" مثه این که...این...طوره مامان فضول باشی!"

مادر با صدای بلند گفت:"خدافظ...فقط زودتر برگرد چون   خواهرت و فرد می خوان برای دیدنت بیان پیش ما!"

 

حالا داخل کوچه هیچ کس نبود.  وقتی دقیقتر نگاه کرد سایۀ مرد دستفروش را دید که با چشمانی بسته چون مجسمه ای بی حرکت روی چهارپایه اش نشسته و به دیوار تکیه داده است. زیر لب گفت:"جاسوسِ الدنگ!" و با نوک پا به سرعت خود را به سمت دیگر کوچه رساند. پشتش را  به دیوار فشرد تا خود را از دیدرس آن مرد  بیرون ببرد و دگمه زنگ منزل لیسا را فشار داد. در بلافاصله باز شد و سر دخترک از آن بیرون آمد. لیسا در حالی که اخم کرده بود گفت:  "سلام! چیزی از من می خواستین،  جناب؟"

بهروز در حالی که پوزخند می زد جواب داد:" خیر! خیلی هم ممنون! فکر می کنم که اشتباهی زنگ این  خونه رو  زده باشم!"

لیسا در حالی که نیشخند می زد زیر لب گفت: " اشکالی نداره! اگه بفرمائین داخل خونه...یه فکری برای تصحیح  اشتباهتون می کنیم." بعد قدمی به عقب برداشت و ادامه داد:" میدونین که! هیچ اشتباهی نیست که ...قابل تصحیح نباشه!"

لحظه ای بعد هر دو داخل حیاط کوچکی که اطرف آن چند درخت کوتاه دیده  می شد ایستاده بودند و می خندیدند.

آن وقت بهروز گفت: " من این محل رو صد هزار بار...دیدم!"

لیسا زیر لب جواب داد:" فکر می کنم که منم تو رو هزاران بار دیدم!...که پشت پنجره اتاقت ایستاده بودی و...منو دید می زدی!"

بهروز با خنده گفت "آهان! پس حالا می فهم که ...تو کی هستی! تو همون شاپرکی که همیشه اون بالا، پشت پرده چسبیده!"

هردو خندیدند.

آن وقت بهروز با تردید گفت:" حالا نکتۀ بعدی اینه که آیا باید اجازه بدیم که اون مرتیکه جاسوسه، که  سر جاش نشسته و خودشو به خواب زده...ما رو با هم ببینه  یا...نه!"

لیسا در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان تکان می داد گفت: " راه حلش خیلی ساده س! راهش اینه که ...نه اجازه بدیم ...و نه ندیم! به جاش...از همین پله ها بریم بالا و توی آپارتمان من لَم بدیم! اون وقت اون می تونه انقده اون جا بشینه تا علف زیر پاش سبز شه! ضمناً، تو هم فرصتی پیدا می کنی که لونۀ شاپرک خانومتو ببینی!"

بهروز گفت: "پس...تکلیف...حضرتِ بابای ...شاپرک خانوم چی می شه؟ فکر نمی کنی که اون ممکنه در مورد این پیشنهاد نظردیگه ای داشته باشه؟"

لیسا در حالی که می چرخید و به سمت ساختمان می رفت گفت:" ابداً! اون در این مورد نظری نخواهد داشت چون که ... اصلاً این جا نیست که خبر پیدا کنه!  ایشون  برای مأموریت  به یکی از شهرستان ها رفته و تا...پس فردا هم بر نمی گرده!"

بهروز گفت: " بله! حالا متوجه شدم! و جنابعالی هم حتماً...هیچ نیازی ندارین که در این مورد اطلاعی به پاپا جان عزیز بدین! بله؟"

لیسا همان طور که به سمت آسانسور ساختمان می رفت رویش را برگرداند وجواب داد:" نه تنها بنده نیازی ندارم که در این مورد به پاپا جان اطلاعی بدهم بلکه...باید سعی کنم که ایشان هیچ اطلاعی در این زمینه پیدا نکنند...البته در صورتی که ...دلم بخواد تا مدتی بعد  از پس فردا هم...توی این دنیا زندگی کنم!"

بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:" بنابر این، انگار عملیات کنونی برای شاهزاده شاپرک خانوم عملیاتی جسورانه و فداکارانه... و برای به دام انداختن یک شیکار خوشمزه است! بله؟"

هر دو برای لحظاتی به یکدیگر چشم دوختند و بعد به ناگهان زدند زیر خنده.

چند دقیقه بعد، در مقابل یک در چوبی نسبتاً بزرگ قهوه ای رنگ ایستاده بودند. لیسا در را با کلیدش باز کرد و وارد شدند.

آپارتمانی بسیار بزرگ با دیوارهایی به رنگ صورتی بود ."سالون" یا "هال" آن، بسیار بزرگ بود و در کنارش هم آشپزخانه ای داشت با زائده ای شبیه به بار یک میخانه. در اطراف هال چندین در دیده می شد که همه بسته بودند.

لیسا در حالی که به نزدیک ترین مبل موجود در سالون اشاره می کرد زیر لب گفت:" لطفاً یه جای راحت برای خودت دست و پا کن!" بعد روپوشی را که روی لباسش پوشیده بود بیرون آورد وبه سمت یکی از مبل های موجود در هال پرتاب کرد، به آرامی به سمت آشپزخانه رفت و با صدای بلند پرسید:"یه مشروب برات بریزم؟" و بعد از مکثی ادامه داد:"ما...شراب، آبجو، ودکا، و آب خنک داریم. انتخاب ...با تو است!" و غش غش خندید.

بهروز گفت: "یه آبجو می خورم. البته اگه...سردِ سردِ سرد باشه!"

لیسا زیر لب گفت: "تا دلت بخواد داریم! یخ یخش...رو هم داریم. بابام دوست داره آبجو مثه یخ سرد باشه. صبح تا شب هم ...میندازه بالا!"

بهروز کمی به اطراف نگاه کرد و بعد گفت: " سالون خیلی بزرگیه!   می شه توش یه مهمونی گرفت..."

لیسا زیر لب گفت: "ممنون!" و بعد در حالی که یک بطری آبجو و یک بطری شراب  را که همراه با لیوان هایی در یک سینی چیده بود با خود می آورد ادامه داد:" من شخصاً شراب رو ترجیح می دم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "تو هم می تونی بعداً از این بخوری. یه شاتوبریان خیلی عالیه!"       

بهروز در حالی که هنوز به اطراف نگاه می کرد زیر لب گفت: " باشه. در آینده اینشالله..."

حالا لیسا در کنار بهروز نشسته بود و خیره به صورت او  نگاه می کرد. کمی که گذشت در حالی که جرعه ای از شرابش را می خورد زیر لب پرسید:" تو... هیچ وقت...زندان نبودی؟"

بهروز در حالی که لیوان  آبجوش را به لب می برد  جواب داد:" راستش...نمی دونم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" می دونی، من چند وقت پیش...یه اتفاقی برام افتاد که ...در نتیجۀ اون...بخشی از خاطراتم رو از دست دادم. بنا براین ...بسیاری از رویدادهای زندگیم هستن که...یا به یادم نمیان ...یا این که خاطره ای بسیار نا روشن و نا مشخص ازشون دارم."

لیسا نا باورانه نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت :" واقعاً!؟"

کمی هر دو ساکت بودند و بعد دخترک در حالی که شراب می نوشید پرسید: " اون چه جور...حادثه ای  بود که... باعث شد تو...حافظه ت رو از دست بدی؟"

بهروز آهسته جواب داد: " خب، حقیقتشو بخوای...این خودش یکی از چیزاییه که...به یادم نمیاد!" و با صدای بلند خندید. آن وقت مقدار  دیگری از آبجوش را نوشید و بعد اضافه کرد: " من قصد دارم که کلٌ ماجرا رو بعداً برای تو توضیح بدم. اما در این لحظۀ خاص، مسئلۀ فوری اینه که ...ما باید با اون مأمور مخفی پلیس که سر راهمون سبز شده... چیکار کنیم؟" کمی ساکت بود و بعد اضافه کرد: "البته باید این رو هم اضافه کنم  که ... کارای اون  مرد خبیٍث، برای من یکی تا به حال  چندان بی فایده هم نبوده!"

لیسا در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:" پس کاری که اون داره می کنه برات خوشمزه س، هان؟" باز کمی غش غش زد و بعد اضافه کرد: "همون طور که خودتم یه جوری گفتی ...شاید تمام چیزایی که تا به حال اتفاق افتاده توسط یک نوع نیروی ماورائی  مقدر شده بوده! ممکنه از عهد عتیق برنامه ریزی کرده بودند که ...من و تو اینجوری با هم آشنا بشیم!" و بعد از این که غش غش خنده اش فروکش کرد پرسید: " خب، تو چی خیال می کنی، بهروز؟ فکر نمی کنی که ممکنه..تمام اتفلاقاتی که افتاده بخشی از یک نقشۀ از پیش تنظیم شده  بوده...؟"

بهروز با خنده گفت: " راستش نمی دونم! اگه منظورت از سرنوشت  این باشه که یه قدرت ماوائی بر همه چیز مسلطه ...و اون بوده که باعث شده یه دختر خوشگل مثه تو با یه مرد فراموشکار مثه من آشنا بشه و اون رو اغوا کنه...در این صورت چاره ای ندارم جز این که  بگم ...بله!  من بدون برو و برگرد چنین سرنوشت خوشمزه ای رو قبول دارم!"

لیسا باز با صدای بلند خندید و بعد از یکی دو دقیقه در حالی که لبخند دوستانه ای بر لب داشت گفت: "ای پسر شیطون! انگار که  هنوز هیچچی نشده مست مست شدی! از بار آخری که مشروب الکلی خوره بودی...چند وقت گذشته؟"

بهروز در حالی که می خندید گفت: " من که ...همین الان...بهت گفتم! مغز من از خاطرات گذشته م...شسته و پاک و پاکیزه شده! تا اونجایی که من یادم میاد...هم ممکنه یه مشروب خور قهار  بوده باشم... هم این که اصلاً لب به مشروب نزده باشم!"

لیسا ناباورانه گفت: " یعنی ...وضعیت حافظه تو...انقدر خرابه، هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " امیدوارم که به زودی یادت بیاد که ...چه چیزی باعث و بانی همۀ این اتفاقا بوده و...به من هم بگی. ..!"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد  و می خندید زیر لب گفت: "اگه ...چیزی یادم اومد... حتماً بهت می گم...خیالت جمعِ جمع ...باشه..." و سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست.

لیسا چند لحظه به چهرۀ بهروز خیره شد و  بعد در حالی که به یکی از درهایی که به سالون باز می شد اشاره می کرد با صدای بلند گفت:  "فکر نمی کنی... بهتر باشه قبل از این که کاملاً بیهوش بشی...بریم...یه کم استراحت کنیم؟"

                                                      ****

بهروز در حالی که سرش را با خواب آلودگی بالا و پائین می برد  وارد اتاق دخترک  شد  و زیر لب گفت: " پس این جا... محلیه که تو...شبا می خوابی! درست رو به روی ...آپارتمان مامانم این ها ...! هان؟" و وقتی به پنجره وسیع  اتاق نزدیکتر شد اضافه کرد: " و توی همون...طبقه چهارم..."

لیسا در حالی که به پرده صورتی رنگی که پشت پنجره اتاق بود  اشاره می کرد  گفت: " و این هم...محلیه که  شاپرک خانومت  هر وقت می خواد که یه نیگاه دزدکی به سمت اتاق تو بندازه ....قایم می شه!"  و بعد  لباس خواب آبی درخشنده ای را از گنجه لباس هایش بیرون آورد.

بهروز زیر لب گفت:" من هیچوقت...فکر نمی کردم که...بتونم...داخل این محل رو...ببینم.  یه جوری...این احساس رو داشتم که...توی سلول یه زندونم و ..از اون جا دارم به اطرافم نیگا می کنم...."

لیسا حالا در حالی که لباس خواب آبی رنگش  در دستش  بود سر جایش ایستاده و به فکر فرو رفته بود.  لحظه ای  بعد انگار که از خواب پریده باشد با عجله گفت:" من چقدر احمقم! تو رو سرپا وایسوندم و حتی بهت تعارف نکردم که ...یه جایی بشینی!" بعد به کاناپه ای که  در مقابل تخت خواب  بسیار بزرگش قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:"بفرما بشین.این محلیه که من هر وقت می خوام کارای طراحیم رو انجام بدم ...می شینم."

بهروز زیر لب گفت: " خیلی...خوبه!"  و بعد به آرامی به روی کاناپه دراز کشید و به بدن نیمه لخت لیسا چشم دوخت.

لیسا در حالی که به چهره، بهروز خیره شده بود  زیر لب پرسید: "تو ...برای بعد از ظهر امروز...برنامه ای ...داشتی؟"

بهروز به آرامی جواب داد: " خب، آره!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "من یه جوری...فکر کرده بودم که...شاید بتونیم  با هم...یه جایی بریم!"

لیسا در حالی که سرش را تکان تکان می داد آهسته گفت: "فکر تو کاملاً درست بوده. چون که ما.... واقعاً هم قراره که ...با هم یه جایی بریم. اونم...همین حالا!"

آن وقت لباس خواب آبی رنگش را به روی مبل پرتاب کرد  و آهسته جلو آمد و در حالی که دگمه های پیراهن بهروز را یکی یکی باز می کرد زیر لب گفت:" اول باید...تو رو...برای رفتن به اون جا...آماده کنیم...."

                                                     *****

وقتی بهروز وارد اتاق شد و سلام کرد، مادر پرسید: " اون پلیس مخفیه هنوز سر کارشه؟"

بهروز با صدای بلند جواب داد: " بله! اون محکم سر جاش نشسته!  البته گاه و گداری تظاهر می کنه که خوابش برده و از این قبیل چیزا."

مادر همان طور که ظرفهای پر از غذا را برای گذاشتن بر روی میز  می آورد.گفت: " مگه اون قرار نیست که مشغول  واکس زدن کفش و فروختن سیگار و این جور کارا باشه؟"

بهروز در حالی که به آرامی به سوی اتاق خواب خودش می رفت  شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " ما باید هرچی زودتر  ...شرٌ اونو از سرمون کم کنیم."

قبل از این که  وارد اتاق خودش بشود مادر پرسید: " به تو خوش گذشت؟"

بهروز جواب داد: "بعله! خیلی! لیسا یه دختر فوق العاده س..."

مادر در حالی که لیخند می زد گفت:" چه عالی! خبر خیلی خوبیه!" و بعد  از لحظه ای اضافه کرد: "خواهرت گلیندا و شوهرش فرید به زودی برای دیدن تو ...میان این جا!" و بعد از  لحظه ای با صدایی بلندتر گفت:" ما ساعت هشت، شام می خوریم."

بهروز از داخل اتاق خودش داد زد: "باشه! من تا اون موقع آماده می شم."

 

ساعتی بعد، وقتی مادر در سالون نشسته بود و  بافتنی می بافت،  سر و کلٌۀ  بهروز پیدا شد.  مادر لبخندی زد و زیر لب پرسید: " تو و لیسا...کجا ها رفتین؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اسم دخترک همینه دیگه، نه؟"

بهروز که حالا داشت روی مبلی در مقابل مادر می نشست، جواب داد: " بله،" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "ما جای خیلی دوری نرفتیم."

مادر با کنجکاوی گفت: "شما که در حدود 4 ساعت...با هم بودین..."

بهروز جواب داد:" درسته! آخه ما رفتیم ...خونۀ اونا رو ببینیم! می دونین که ...اتاق اون ...درست  رو به روی اتاق من ...اون طرف کوچه است. بار اول هم این طوری همدیگه رو دیده بودیم."

مادر به آرامی گفت:" فهمیدم."  و بعد، انگار که چیزی را به یاد آورده باشد ادامه داد: " راستی، عمو تیمسارت زنگ زد.  گفت که مأمورین امنیتی شکایت کردن که تو قبل از آزاد شدن از زندون  به قدر کافی باهاشون همکاری نکردی! اون دلش می خواد که یه کاری براشون بکنی که...دهنشون بسته بشه!"

بهروز با اخم جواب داد: "لطفاً از قول من بهش بگین که ...اونا وقتی  منو به اون بیمارستان نظامی بردن، به طوری مغزمو با دستگاههای برقی شون شستشو دادن.... که من حتی به زحمت اسم قوم و خویشای خودم رو هم به یاد میارم! بنا بر این، شاید تا سال های سال نتونن از من انتظار داشته باشن  که براشون کاری بکنم!"

مادر با لحنی عصبانی گفت: " خیله خب! بهش می گم! همون بهتر که برن  و گورشونو گم کنن. حقشونه!"

کمی که گذشت بهروز گفت: " من به زودی باید دنبال کار بگردم، مادر. این طوری که نمیشه زیاد ادامه داد."

مادر سری تکان داد و بعد گفت: " عمو تیمسار خودت  به من گفت که...دولت اجازه نمی ده تو...توی هیچ دانشگاهی، یا دبیرستانی و یا در وزارت خارجه کار کنی."

بهروز زیر لب جواب داد:" اشکالی نداره. من دارم تمام آگهی های استخدامی روزنامه ها رو نیگا می کنم. دیر یا زود یه کاری پیدا می شه. لیسا هم قراره توی این کار بهم کمک کنه."

مادر گفت: " خیلی عالیه! به این ترتیب ما از همین حالا  یه عضو جدید توی خانواده داریم که به بهمون کمک کنه." یکی دو دقیقه ساکت بود و بعد پرسید:" تو...گفتی..چه مدتیه که لیسا رو می شناسی؟"

بهروز در حالی که می خندید جواب داد:" مدت خیلی زیادی نیست، مامان جون! ما پیشاپیش همدیگه رو از راه پنجره های اتاقامون می شناختیم.  اون خیلی وقتا پشت پرده اتاقش می ایستاد و به خونۀ ما نگاه می کرد. من هم برعکس همین کار رو می کردم. بنا براین...پیش از امروز...ما تنها سایه های همدیگه رو می شناختیم! اون یه پیرهن خواب آبی رنگ برٌاق داره که وقتی می پوشه اونو شبیه به یه شاپرک می کنه. به همین خاطرم من اسمشو گذشتم شاپرک خانوم!"

مادر غش غش خندید و بعد در حالی که هنوز می خندید  گفت: "پس شما دو تا ...عاشق سایۀ همدیگه شدین، هان!؟"

بهروز با خنده جواب داد: " درسته!...یه همچین  چیزی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "ما امروز صبح...به طور کاملاً تصادفی توی کوچه با هم آشنا شدیم. همون موقع که رفته بودم قدم بزنم و ...سیگار بخرم.. اون داشت با اون مأمور سازمان امنیت که تظاهر می کنه مشغول دستفروشی  و واکس زدن کفشه جرٌ و بحث می کرد."

مادر سرش را بالا آورد و در حالی که لبخند می زد  گفت: "پس شما در واقع به کمک اون مرتیکه  با هم آشنا شدین. اون نقش واسطه رو براتون بازی کرده!"

حالا باز هر دو می خندیدند.

آن وقت مادر پرسید:" گفتی...خانوادۀ لیسا چه مدتیه این جا زندگی می کنن؟"

بهروز جواب داد:" اونا یه خانوادۀ کامل نیستن. مامان لیسا چند سالی می شه که اونا رو ترک کرده. برادرش هم همین تازگی ها زن گرفته و از پیش اونا رفته. اون حالا تنها با پدرش زندگی می کنه."

مادر با بیعلاقگی گفت: " پس...اونا وقتی به محلۀ ما اومدن...فقط دو نفر بودن. هان؟"

بهروز جواب داد: " درسته. در حدود شیش ماه پیش اومدن. آپارتمان بزرگی دارن. از مال ما خیلی گُنده تره."

مادر همان طور که از جایش بلند می شد گفت:"آهان." و بعد اضافه کرد: "وقتشه که من برم  و...قبل از این که غذا بسوزه   یه  سری بهش بزنم.  فقط امیدوارم که گلیندا و فرد قبل از این که غذای ما بیش از حد بپزه و از دهن بیفته  از راه برسن."

 

وقتی مادر بازگشت، بهروز در مقابل پنجره سالون ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد.

مادر پرسید: "مواظب اون دستفروشه...هستی؟"

بهروز همان طور که به سمت مادر برمی گشت جواب داد:"فقط می خواستم ببینم که اون...هنوز سر جاش هست یا نه." و بعد از مکثی اضافه کرد:"من و لیسا تصمیم گرفتیم که امشب یا فردا...اگه بتونیم ...تعقیبش کنیم که ببینیم اون کجا می ره. شاید امشب، بعد از این که خواهرم و  فرید از پیش ما رفتن... این کار رو بکنیم."

مادر لبخند بر لب گفت: " تو حالا دیگه...هر وقت که دلت خواست...می تونی بری. چون...وقتی توی آشپزخونه بودم  خواهرت زنگ زد و گفت که یه اتفاقی افتاده و اونا...امشب نمی تونن بیان. ما باید برای دیدن اونا تا آخر هفته صبر کنیم."

بهروز در حالی ک لبخند می زد گفت: " خیله خب! پس به نظر میآد که کار تعقیب و گریز ما همین امشب می تونه انجام بشه."   بعد به سوی مادر رفت، صورت او را بوسید و اضافه کرد: "ما اسم این عملیات رو "عملیات ب" می ذاریم. برای انتقام گرفتن از دولت به خاطر بلایی که توی بیمارستان تحت این نام بر سر من آوردن! البته این دفه این اسم  به معنی" اپوریشن برین واش" که به معنی عملیات شستشوی مغزی بود نیست، بلکه به معنی "آپوریشن باترفلای" است. یعنی: عملیات شاپرک!"

مادر در حالی لبخند زنان به او نگاه می کرد، زیر لب گفت: " "چه کار و ...اسم قشنگی!"

                                              ******

وقتی از پله ها  پائین می رفت کاملاً در فکر بود. زیر  لب گفت: " تا کجا؟ تا کجا باید در این موش و گربه بازی پیش برم؟ اگه سازمان امنیتی ها  متوجه این موضوع بشن برام حسابی خطرناک می شه!"

حالا به نزدیکی در خروجی رسیده بود.نگاه سریعی به بیرون انداخت. مرد دستفروش هنوز آن جا نشسته بود و حالا ظاهراً داشت کفشی را واکس می زد. در حالی که چشمانش را به مرد دوخته بود با نوک پا به سمت دیگر کوچه رفت و آهسته در زد. در بلافاصله باز شد. صدای دخترانه ای پرسید:" اون داره می ره؟ "

آهسته جواب داد: " هنوز نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " وقتی شروع به راه رفتن بکنه...منم می رم. تو می تونی بعد از یک دقیقه به دنبال من بیای....در صورتی که امکانش بود...در خیابون اصلی به هم ملحق  می شیم."

دخترک به نجوا گفت: "باشه" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اگه دیدم که داره مشکوک می شه...می رم توی اون کیوسک تلفن سر خیابون و تظاهر می کنم که دارم با یکی حرف می زنم."

بهروز که حالا تمام توجهش به حرکات مرد دستفروش بود زیر لب گفت: عالیه!"

لیسا به آرامی پرسید:" تو ...راجع به ما  چیزی به مامانت ...گفتی؟"

بهروز همان طور که به بیرون چشم دوخته بود زیر لب گفت: " کاملاً نه!" و بعد ار لحظه ای اضافه کرد:" من یه چیزایی گفتم اما...به قدر کافی فرصت نبود که ...خیلی حرف بزنیم."

لیسا به  نجوا گفت: " عیبی نداره. عجله ای نیست."

به زودی هر دو، با فاصله ای از هم،  به آرامی مشغول راه رفتن در کوچه بودند. مرد دستفروش در حدود پنجاه متر جلوتر چهار چرخۀ بساطش را هل می داد و پیش می رفت. وقتی به سر خیابان رسید ایستاد، نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد باز سرگرم هل دادن چرخ شد. به سه راهی که رسیدند، مرد باز نگاهی به ساعتش کرد و کمی  از سرعتش کاست.  کمی بعد، وانتی از جایی پیدایش شد و در فاصله ای نه چندان دور از محلی که مرد بود، در جوار یک محل تخلیۀ زباله  ایستاد. پیرمرد با قدمهای آهسته به سمت آن رفت و نزدیک آن توقف کرد. آن وقت دو مرد از وانت پیاده شدند،   چرخ  بساط مرد را از زمین بلند کردند و در قسمت بار وانت قرار دادند و بعد خود هم به آرامی سوار شدند  و...به راه افتادند.

لیسا که فاصله چندانی از بهروز نداشت به ناگهان داد زد: " نیگا کن! اونم رفته!"

بهروز جواب داد: "حق با توست." و بعد از لحظه ای اضافه کرد :" این نشون می ده که ...اون مردک تنها کار نمی کنه! حالا تقریباً ثابت شده که اون خبرچین سازمان امنیته!"

لیسا در حالی که سرش را تکان تکان می داد به طرف بهروز چرخید  و گفت:" این یه موفقیت بزرگهً! این همون چیزی بود که ما ... می خواستیم امشب کشف کنیم. نیست؟"

بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد زیر لب گفت:"تصور می کنم.   فعلاً کار دیگه ای نداریم."

لیسا گفت:"در این صورت ...حالا باید بگردیم و اون فردی رو که تازه از زندون آزاد شده پیدا کنیم  و خبر این ماجرا رو بهش بدیم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته در صورتی که اون خودش موضوع رو زودتر کشف نکرده باشه!"

وقتی کمی با هم رفتند، بهروز آهسته پرسید:"  فکر می کنی ...اون ممکنه کجا زندگی کنه؟"

لیسا زیر لب جواب داد: "خب، اگه بر مبنای محلی که پلیسا سگ نگهبانشونو گذاشتن بخوایم قضاوت کنیم... باید گفت که... خونه ش نباید خیلی هم...از محلی که ما زندگی می کنیم  دور باشه."

وقتی کمی دیگر رفتند بهرور آهسته گفت: " فکر می کنم  که از محل کار اون تا انتهای کوچه ما ...حدود بیستا ساختمان وجود داشته باشه. به این ترتیب، تعداد خیلی زیادی آدم در اون قسمت زندگی می کنن!"

لیسا نگاهی به اوانداخت و بعد گفت: " خب، اگه صبر  کنیم تا پدرم برگرده، اون ممکنه بتونه خیلی کمکمون کنه. اون تقریباً همۀ آدمایی رو که توی این کوچه زندگی می کنن می شناسه."

بهروز در حالی که با لبخند معنی داری به لیسا نگاه می کرد زیر لب گفت: " پس ما  در واقعا باید...بیست و چهار ساعت دیگه ...صبر کنیم...درسته؟"

  لیسا در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " بعله...! درسته!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو واقعاً یه ذهن شیطونی داری! هر مسئله ای رو فوراً تبدیل به فرصتی برای خودت  می کنی!"

بهروز در حالی که می خندید گفت: " خب، این هم تقصیر خودته دیگه! اگه تو نبودی پس کی بود که منو با اون بطریای آبجو و شراب اون طوری سیاه مست کرد، هان؟"

لیسا با خنده  گفت: " خیله خب دیگه! احتیاجی نیست که عذر و  بهانه بیاری. بابای من یه مخزن بزرگ آبجو و شراب داره. تو حتی اگه نصف اونا رو هم توی مشک بزرگ شیکمبه ت بریزی، روح بابام هم خبردار نمی شه!"   و غش غش خندید.

وقتی به نزدیکی  کوچه خودشان رسیدند، لیسا به کیوسک تلفنی که سر کوچه بود اشاره کرد و گفت:   "می تونی تلفونتو از همین جا بزنی. هر بهانه ای هم که  می خوای برای غیبتت بیاری  می تونی همین حالا به مامانت بگی!"

بهروز در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود پرسید: " واسۀ چی...از یه تلفن عمومی!؟ من فکر می کردم  که ...شما توی خونه تون ...تلفن دارین!"

لیسا آهسته جواب داد: " چون که این جوری ...هیچکی نمی تونه حدس بزنه که  تو. ...از کجا زنگ می زنی!"

بهروز زیر لب گفت: "فهمیدم! درست مثه عملیات جاسوسی که توی فیلمای سینمایی می بینیم. هان؟"

لیسا در  حالی که می خندید گفت: "درسته! می تونیم اسمش رو هم بذاریم... عملیات تلفن عمومی!"

وقتی به کنار کیوسک رسیدند  لیسا پرسید:" در مورد غیبت امشبت  قصد داری به مامانت چی بگی؟"

بهروز جواب داد: " بهش می گم که  ... داشتم روی   عملیات شاپرک   کار می کردم."

 وقتی بهروز وارد کیوسک تلفن شد، هردو هنوز می خندیدند.

                                         

                                                  ********

بهروز در حالی که فنجان قهوه اش را به لب می برد گـفت:" من بهتره   قبل از این که بابای تو از راه برسه از این جا برم."

لیسا با لبخند  جواب داد: " احتمالاً فکر بسیار  بسیار خوبیه! چون که اون ممکنه وقتی یه مرد گردن کلفتِ کاملاً ناشناس رو ببینه  که توی خونۀ اون نشسته و دخترش رو در بغل گرفته مجبور شه که به جای یه قتل دو تا قتل مرتکب بشه!"

بهروز همان طور که از جایش بلند می شد زیرلب گفت:"پس... انگار باید عجله کنم! چون هیچ دلم نمی خواد علاوه بر این که خودم قطعه قطعه می شم   باعث قتل دلخراش  شاپرک خانومم بشم!"

نگاه موشکافانه ای به دور وبرش انداخت  تا مطمئن شود  که تمام اشیائی را که متعلق به خودش بوده برداشته است و بعد ادامه داد:" من حالا باید به خاطر اون شام خوشمزه ای  که دیشب بهم دادی، صبحانۀ معرکه ای که امروز صبح خوردم، و غذاهای خوش طعمی که امروز ظهر توی شیکمم تپوندی مفصلا از تو تشکر کنم!"

لیسا با لحنی بسیار جدی گفت: "نخیر! ابداً چون من بیشتر ازتو  از همه  چیز لذت بردم!  حقیقتش رو بخوای ... من نقشه داشتم که امشب هم یه غذای مفصل و بسیار خوشمزه برات درست کنم و همراه با اون، یه سم کشنده بهت بخورونم تا هر گز نتونی از این جا بری!"

بهروز گفت:" یه راه بهترش این بودکه... منو به تخت خوابت زنجیر می کردی! در این صورت من دیگه هیچ وقت نمی تونستم تو رو ترک کنم. چه زنده بودم و ...چه مرده!"

حالا هر دو به قهقهه می خندیدند.

وقتی خنده هایشان فروکش کرد بهروز گفت: " اما من  باید یه اعلام خطری به تو بکنم! مادر من ممکنه امشب یا فردا صبح برای آشنا شدن با پدر تو به این جا بیاد...برای صحبت در مورد آینده. اون وقت اگه منو ببینه که به تخت تو زنجیر شدم حتماً خیلی عصبانی می شه -- حالا چه من مرده باشم چه زنده!"

باز هر دو زدند زیر خنده.

چند دقیقه بعد، بهروز در حالی که هنوز می خندید، قدم زنان به سوی در رفت و گفت:" فعلاً  خداحافظ! "

                                               ********

وقتی وارد آپارتمان شد، مادر در مقابل پنجرۀ هال  ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. همان طور که به سمت بهروز می چرخید گفت:" فکر می کنم تو رود دیدم که از در منزل همسایۀ  رو به رو بیرون میومدی..."

بهروز با خنده گفت: " واقعاً خوشحالم  که شما هنوز چشمایی به این تیزی دارین!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" بنا بر این حدس می زنم که شما می دونین من دیشب کجا بودم. هان؟"

مادر گفت: " البته!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اون طوری که  تو دیروز قضیه رو مطرح کردی، کار چندان مشکلی نبود!"

بهروز در حالی که به میز غذاخوری نظر می انداخت زیر لب گفت: " خب معلومه که شما کاملاً هم برای امشب آماده این. چندتایی مهمون داریم؟"

مادرجواب داد: " فقط خواهرت میاد و شوهرش. همۀ کسان دیگه ای که دعوت کردم عذر و بهانه هایی آوردن که... نیان!"

بهروز همان طور که به سمت اتاق خودش می رفت پرسید :" چه ساعتی میان؟"

مادر جواب داد: " تو...در حدود دو یا سه ساعت وقت داری. می تونی یه چُرت طولانی بزنی و....بیخوابی های دیشب رو جبران کنی!"

بهروز همان طور که وارد اتاق خودش می شد گفت: " شما  واقعاً یک مامان شیطون هستین ها! هیچ می دونین؟"  

حالا صدای غش غش خندۀ مادر را از دور می شنید.

وقتی از خواب پرید، صدای حرف زدن و خندۀ افرادی به گوشش خورد. نام خودش را هم به می شنید که مرتباً در بین حرف ها تکرار می شد. به سرعت از جا برخاست و و لباس هایش را پوشید.

وارد سالون که می شد با صدای  بلند گفت: " سلام بر همه!"  

حالا چهار نفر و یک دختر کوچولو را می دید که دور تا دور سالون نشسته اند و سرگرم حرف زدن و خندیدن  هستند.

مادر با صدای بلند گفت: " انگار موی اونو آتیش زدیم ها!"   و یا صدایی بلند تر خندید.

خواهرش، گلیندا، با خنده گفت:" امید وارم که گوش واینستاده باشی!"

پدر در حالی که به او اشاره می کرد تا نزدیکتر برود که بتواند او را ببوسد گفـت:"ما همه داشتیم غیبت تو رو می کردیم!"

بعد از این که  با همه رو بوسی کرد، هر کس به سر جای خودش برگشت و نشست. آن وقت گلیندا گفت:" خب بگو ببینم! این دختر خوشبخت کی هست؟"

شوهرش فرید گفت: " هر کس که هست ...معلومه که  خیلی زبله...که تونسته آدمی مثه بهروز رو در ظرف کمتر از پنج روز به تور بزنه!"

بهروز با لبخند گفت: " اون...دخترِ یکی از همسایه هاست! ما به طور کاملاٌ تصادفی با هم آشنا شدیم."

پدر همان طور که مشروبش را می نوشید گفت: " کار سرنوشت بوده دیگه!"

گلیندا  با لبخند  گفت: " مامان می گن که ...اون خیلی  نزدیک به این جا زندگی می کنه. درسته بهروز؟"

بهروز به آرامی سرش را فرود آورد و آهسته گفت: " آره! درست رو به روی ما، اون طرف کوچه!"

پدر با صدای بلند  گفت: " من بیشتر کسانی رو که توی این کوچه زندگی می کنن ...می شناسم. اسم اون چیه؟"

بهروز جواب داد:" خب، اسمش لیسا است. لیسا پارک! اون با پدرش در طبقۀ چهارم ساختمان رو به رو زندگی می کنه."

پدر سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " باید اخیراً به این جا اومده باشن. به خاطرم نمیاد که...کی می تونه باشه."

بهروز توضیح داد: " درسته! اونا فقط شیش ماهه که ... این جان."

گلیندا  پرسید: " لیسا... چه سن و سالی...داره؟"

بهروز زیر لب گفت: "فکر می کنم در حدود بیست و سه چهار سالش باشه. می دونی که... نمی شه از خانوما سن و سالشون رو پرسید."

همه لبخند زدند.

آن وقت مادر از همه خواست که بلند شوند و سر میز غذاخوری  بنشینند، و خودش سرگرم کمک به زن  جوانی که بعداً معلوم شد کارگر خانۀ گلیندا است، و حالا مشغول آوردن ظرف های غذا و چیدن آن ها بر روی میز بود، شد.

وقتی مشغول خوردن شدند،  پدر رو به بهروز گفت:"خب بگو ببینم ...دیگه چه چیزایی راجع به عروسمون می دونی؟"

مادر زیر لب گفت:" ما که هنوز خانوادۀ اون رو هم ندیدیم! یه کم واسۀ این که بهش عروس خانوم بگی  زود نیست؟"

بهروز گفت :" خب، اون...جذاب، مهربون، و تحصیل کرده است. خیلی هم شوخ طبعه. عین شما پدر!"

یک دقیقه همه ساکت بودند و بعد گلیندا  گفت: " البته اونا شیش ماه...این جا نبودن."  و بعد توضیح داد: " می دونین، من یه بار تصمیم داشتم که اون آپارتمانِ  روبرو  رو برای خودمون اجاره کنم. حتی برای دیدنش هم رفتم. یه واحد خیلی بزرگ و خوبِ سه خوابه بود که آسانسور و همه چیز داشت. تتها مسئله ش این بود که ...اجاره ش  خیلی بیشتر  از بودجۀ ما بود."

 فرید گفت: " بله، درسته! منم یادمه. چه جای مناسبی هم برای ما بود. این قدر نیزدیک به خانوم، پدر، و همه چیز!"

مادر همان طور که به زن خدمتکار  در گذاشتن غذاها بر روی میز کمک می کرد با بی تفاوتی پرسید: " این مربوط به... چند وقت...پیشه؟"

گلیندا جواب داد: " خب، دو سه ماه پیش! حد اکثرِ اکثر... چهار ماه!"

بهروز گفت:" احتمالاً بیشتر از  چهار ماه بوده. من فردا در مورد مدت دقیقش از لیسا سؤال می کنم."

وقتی غذا خوردنشان تمام شد و همه دور تا دور هال نشستند، گلیندا رو به بهروز کرد و گفت: " می دونی... به نظرم میاد که اون ماجرا مربوط به دو ماه پیشه...چون که یه مدت کوتاهی بعد از یه امتحان بود که من در حدود دو ماه  پیش در دانشگاه داشتم."

مادر با تأکید گفت:" بله! حالا که فکرشو می کنم ... می بینم که منم اون جریان رو یادم هست. فکر می کنم ...اون روزی که رفتی اون جا رو دیدی ...ناهار منزل ما بودین!"

فرید گفت: " اون که فقط... شیش هفته پیش بود."

بهروز که حوصله اش سر رفته بود گفت:" اگه بخواین ... من همین امشب ازش سؤال می کنم."

مادر همان طور که غذایش را می جوید گفت: " شاید هم تو... حرف اون دختر رو عوضی شنیدی، بهروز جون. مهم که نیست!"

گلیندا گفت: "فرقی هم که نمی کنه. شایدم اون به دلیلی اشتباهی گفته. یا ...دلش می خواسته بگه که خانوادۀ ما رو مدت بیشتریه که می شناسه. و از این جور چیزا"

پدر که انگار حوصله اش سر رفته بود  با لحنی محکم گفت: "مطمئناً یه همچین چیزیه دیگه!  اصلاً این بحث برای چیه؟"

بهروز گفت :" اشکالی نداره، پدر جون! من بعد از شام، چند دقیقه وقت می ذارم و یه زنگی بهش می زنم و ازش می پرسم."

مادر گفت:" آخه نیازی به این کار نیست، پسرم. این که مسئله ای نیست! می تونی دفعۀ دیگه ای که اونو دیدی ازش سؤال کنی! فردا صبح یا هر وقت دیگه که خواستی."

بهروز در حالی که به فکر فرو رفته بود، زیر لب گفت: " باشه."

آن وقت پدر با صدای بلند اعلام کرد: " وقت چایی...می باشد!" و همه با خنده یکی یکی بلند شدند و روی مبل های هال نشستند. مادر هم زن خدمتکار را صدا زد و از او خواست که برایشان چای بیاورد.

قبل از این که مادر سر جایش بنشیند بهروز پرسید: " دستگاه تلفن کجاست، مامان جون؟"

مادر جواب داد:" فکر می کنم که...توی آشپزخونه باشه. اون دورترین جائیه که سیمش اجازه می ده ببریم. و بعد از مکثی پرسید: " این وقت شب... به کی می خوای زنگ بزنی؟"

بهروز همان طور که از جایش بلند می شد زیر لب گفت: " مهم نیست...."

وقتی شماره را گرفت و متوجه شد که کسی گوشی را برداشته است به آرامی گفت: "الو...!"

صدای لیسا به آرامی جواب داد:" سلام! تو خودتی،عزیزم، بهروز؟"

بهروز پرسید: " تو که توی رختخواب نبودی، هان؟"

لیسا جواب داد:" نه عزیز دلم! برای چی می پرسی. می خوای بیای پیشم؟"

بهروز با  خنده گفت: " نه بابا! فقط می خواستم یه سؤال کوچولو ازت بکنم."

لیسا با لحنی محکم گفت: " باشه  عزیزم. هر چی دلت می خواد بپرس!" 

بهروز با تردید زیر لب گفت:" فقط می خواستم بپرسم که ... تو گفتی که ...شیش ماه پیش به منزل فعلیتون اومدین؟"

لیسا بعد از مکث کوتاهی جواب داد: " نه! گفتم شیش هفته! چطور مگه؟"

بهروز زیر لب گفت: "هیچچی! فکرشو نکن! انگار یه اشتباه کوچیک از طرف من بوده." بعد نفس بلندی کشید و با صدایی آهسته اضافه کرد: " پدرت...برگشته؟ من می تونم...فردا...ببینمت؟"

لیسا در حالی که می خندید گفت: " البته! دو صد البته!   دویست...سیصد البته! بسه یا بیشترش کنم؟"

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

مادر در حالی که لبخند می زد پیشاپیش خدمتکار به داخل آمد و پرسید:" مسئلٍۀ خنده دار چی بود؟"

بهرو ز  زیر لب گفت: " فعلاً خدافظ! فردا می بینمت." و گوشی را گذاشت.

حالا هم مادر و هم زن خدمتکار از آن جا رفته بودند. بهروز صورتش را با دو دست مالش داد و لبخند زد.   وقتی وارد سالون می شد با صدای بلند رو به گلیندا گفت: " حق با تو بود، خواهر جون!  مدتی که لیسا گفته بود...شیش هفته بوده نه ماه!من اشتباه می کردم."

گلیندا گفت: " مسئله ای نبود که!  لازم نبود زحمت بکشی!"

 

به محض این که مهمان ها رفتند، بهروز به اتاق خودش برگشت واز پنجره به کوچه نگاه کرد. همه جا تاریک بود. همان طور که به پنجرۀ تاریک روبرو نگاه می کرد زیر لب گفت:" شب بخیر...شاپرک خانم عزیز من!" و  چرخی زد و به رختخواب رفت.

 

                                            ********

 صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. چند دقیقه ای ورزش کرد و بعد به کنار پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. هیچ اثری از دستفروش واکس زن دوره گرد نبود. پنجرۀ اتاق  لیسا هم هنوز تاریک بود. به ساعتش نظری انداخت و زیر لب گفت: "خیلی زوده!"

وقتی به دستشویی می رفت با نوک پا از اتاق خارج شد تا کسی را از خواب نپراند. اما از دستشوئی که بیرون آمد، مادرش در هال ایستاده بود. مادر  با صدائی خواب آلود پرسید: "دیشب...خوب...خوابیدی؟"

بهروز جواب داد: " بعله...مامان جان!"

مادر همان طور که آهسته به سمت آشپزخانه می رفت گفت: "  تو...خیال داری... جائی بری؟"

بهروز جواب داد:" شاید...!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " شاید برم ... یه خورده قدم بزنم و ... از این حرفا."

مادر قبل از این که وارد آشپزخانه شود پرسید:" لیسا ...هم باهات می یاد؟"

بهروز زیر لب جواب داد: " من ...نمی دونم. اگه میومد که ...بد نبود."

به ارامی به سوی دستگاه تلفن که حالا در محل اصلیش روی میز کوچکی در هال بود رفت. شماره ای را گرفت و منتظر ماند. تلفن چندین بار زنگ خورد و بعد از صدا افتاد. یک بار دیگر شماره را گرفت و به دقت گوش داد. اما باز هم جوابی نیامد. زیر لب گفت: " کار...باباشه! امکان داره که...از رابطۀ ما بوئی برده باشه و دست به کار خطرناکی...زده باشه!"

وقتی مادر به اتاق خودش برگشت، بهروز چند دقیقه ای در هال به این سو  و آن سو رفت و قدم زد. در دل  گفت: " فقط امیدوارم که ...بلایی بر سر اون دختر بیچاره نیاورده باشه!"  و به آرامی در آپارتمان را باز کرد و خارج شد.

لحظه ای بعد داشت با دلی نگران به سرعت از پله ها پائین می رفت. وقتی در خروجی را باز کرد  چند دقیقه ای سر جایش ایستاد و بی هدف به این سو و آن سو نگاه کرد. نمی دانست که چه باید بکند! طولی نکشید که دستفروش دوره گرد را دید که به آرامی داخل کوچه می شد و به سوی او می آمد. نگاهی به بالا و به سمت اتاق لیسا انداخت. اتاق همچنان تاریک بود. زیر لب گفت: " برای این وقت روز...خیلی غیر عادٌیه!"

بالاخره تصمیمش را گرفت: " یا باید دلی به دریا بزنم و برم اون طرف کوچه و زنگ در خونه شونو بزنم، و یا این که برم به سر کوچه و از اون تلفن عمومی بهش زنگ بزنم!"  

مدتی همان جا ایستاد و از خود پرسید: "کدوم کار رو باید کرد!؟"

حالا مرد واکسی-دستفروش داشت بساط هر روزه خودش را بر پا می کرد. کمی بعد روی چهارپایه اش نشست، فلاسکی از جایی بیرون آورد، درش را باز کرد، مایعی در لیوانی ریخت و مشغول نوشیدن شد.  یکی دو دقیقه بعد، چیزهایی هم از جائی  بیرون کشید و سرگرم خوردن شد.

بهروز زیر لب گفت:  "معلومه دیگه! داره صبحونه اش رو می خوره تا کار روزانه شو شروع کنه! حالا دیگه وقتش رسیده که من تصمیم نهاییم رو بگیرم: زنگ زدن،  یا رفتن به تلفن عمومی؟"

اما قبل از این که بتواند تصمیمی بگیرد، در حیاط خانه ای که لیسا  در آن زندگی  می کرد  باز شد و مردی میان سال از آن قدم بیرون گذاشت. بهروز خود را عقب کشید و سعی کرد تا پشت در پنهان شود.  وقتی بالاخره با احتیاط از پشت در بیرون آمد و نگاهی به خارج انداخت، مرد تا وسط کوچه رفته بود. از خودش پرسید:  "واقعاً پدر لیسا بود؟" حالا در فاصله ای نه چندان دور از محلی که پیر مرد قدم بر می داشت  چند مرد یونیفرم پوش دیده می شدند که به آرامی به سوی خانۀ آن ها می آمدند.

زیر لب گفت: آژدانان!"

احساس گیجی عجیبی داشت. فکر کرد: " یعنی ممکنه که دیشب وقتی ما داشتیم اون مأمور پلیس مخفی رو دنبال می کردیم  ما رو دیده و گزارش داده  باشه...؟" این سؤال بارها در مغزش تکرار شد. بعد صدائی در گوشش پیچید:" عمو تیمسارت گفت که آدمای سازمان امنیت از تو شاکی هستن." فکر کرد: "یعنی ممکنه که حالا از این عملیات کوچولوی ما علیه خودشون اطلاع پیدا کرده باشن؟"

به آرامی چرخی به دورخود زد و از پله ها بالا رفت. در آپارتمان آن ها باز بود. قبل از این که به در برسد، سر و کلٌه مادر پیدا شد. او که از دیدن بهروز جا خورده بود گفت:" او...ه! پس تو این جایی!؟  من داشتم میومدم پائین که صدات کنم." آن وقت چرخی به دور خود زد و به داخل آپارتمان رفت.

بهروز که به دنبال او  رفته بود  پرسید: " موضوع چیه مامان؟ اتفاقی افتاده؟"

مادر جواب داد:" نه، نه! فقط این که ...وقتی تو رفتی پائین، لیسا زنگ زد و خواست که با تو حرف بزنه."

بهروز با عجله گفت: " خب، اون وقت...!؟"

مادر توضیخ داد: " خب، وقتی من بهش گفتم که ... تو رفتی بیرون. اون گفت که ...یه کاری پیش اومده و اون مجبور شده امروز صبح ...یه جائی بره. گفت که ...یه پیغام توی اون کیوسک تلفن که...دیروز ازش استفاده کردین می ذاره. توی درز زیر دستگاه تلفن...یا یه همچین چیزی!"

 بعد شانه هایش را بالا انداخت و اضافه کرد: " راستش ...من که از حرفاش زیاد سر در نیاوردم. تمام حرفی که زد... همین بود که گفتم..."

بهروز با عجله گفت:" باشه، مامان جون!" و بعد از لحظه ای پرسید: " اون... راجع به  اومدن پلیسا و غیره...چیزی نگفت؟"

مادر در حالی که سرش را تکان می داد  با تأکید گفت: " نه، نه! ابداً"

بهروز گفت:" مرسی، مامان جون!"  و به سرعت چرخی به دور خود زد، دستی برای مادر تکان داد و مشغول دویدن از پله ها به سمت پائین شد.

کوچه هنوز هم خلوت و ساکت بود. تنها چند نفر در این جا و آن جا در حال رفت و آمد دیده می شدند که همگی یا نان هایی در دست داشتند یا کیسه هایی حاوی شیر و کره و پنیرو غیره. از پاسبان هایی که چند دقیقه پیش دیده بود هم هیچ اثری دیده نمی شد. به سرعت به سمت ابتدای کوچه  به راه افتاد.

دستفروشِ واکس زن   وقتی او را دید چند ثانیه ای در حالی که اخم کرده بود به او چشم دوخت و تا وقتی که او از مقابل بساطش می گذشت چشم از او برنداشت. چند دقیقه بعد، بهروز در مقابل کیوسک تلفن بود.

زنی که دست پسر کوچکی را در دست داشت در کنار کیوسک به انتظار ایستاده بود. مرد جوانی داخل کیوسک بود که داشت با کسی حرف می زد. وقتی بهروز به صورت کودک نگاه کرد، پسرک زبانش را برای او در آورد.

مادر کودک اخم کرد و رو به او گفت:" پسر بد! زود از آقا معذرت بخواه!"

پسرک یک بار دیگر زبانش را بیرون داد و شکلکی هم از خودش در آورد.

زن رو به بهروز گفت: " می بخشین، آقا! این بچه..." اما نتوانست جمله اش را تمام کند چرا که در کیوسک باز شد و مرد جوان از آن بیرون آمد.

زن در حالی که به بهروز چشم دوخته بود و لبخند می زد  پرسید:" شما عجله دارین، آقا؟"

بهروز زیر لب گفت: " نه، واقعاً نه! شما بفرمائین!"

زن سری تکان داد، پسرک را به دنبال خود کشید و به داخل کیوسک رفت.

بهروز حالا دیگر داشت عصبی می شد. نگاهی به ساعتش انداخت. از هشت گذشته بود. فکر کرد: "الان دارن چه بلایی بر سر اون دختر بیجاره میارن؟" به شدت احساس نگرانی می کرد. حالا مرد جوانی پشت سرش در صف انتظارایستاده بود.

پسرک همراه زن که حالا داخل کیوسک بود نگاهی به او انداخت و باز زبانش را در آورد. بهروز لبخندی زد و  زبانش را به پسرک نشان داد. حالا هم پسرک و هم مادرش مشغول خندیدن بودند.

چند دقیقه بعد، زن از کیوسک بیرون آمد، لبخندی به بهروز زد و زیر لب از او خداحافظی کرد. پسرک هم داد زد: " خدافظ!" و بعد زبانش را بیرون آورد و خندید. بهروز هم خندید و بعد به آرامی داخل کیوسک شد، گوشی را برداشت و سرگرم گشتن زیر  دستگاه تلفن شد. بزودی گوشۀ قطعه کاغدی  از زیر دستگاه تلفن بیرون زد. بهروز فوراً آن را بیرون کشید و در جیبش تپاند. آن وقت شماره ای را گرفت و کمی صبر کرد وبعد یا صدای بلند گفت: " خیله خب! باشه! همین کار رو می کنم. به همه سلام برسون!"  و با صدائی بلند تر اضافه کرد: "فعلا ً خداحافظ!"  آن وقت گوشی را سر جایش گذاشت و از کیوسک بیرون آمد. یک زن و یک مرد جوان در مقابل کیوسک ایستاده و منتظر بودند. مرد جوان پرسید: " کار شما تموم شد، جناب؟"

بهروز جواب داد:  "بله، ممنونم" و به راه افتاد.

جوان این بار با صدائی بلندتر پرسید:" مطمئنی، آقا!؟"

بهروز گشتی به دور خود زد، ایستاد و گفت:" آره، برای چی... می پرسین؟"

جوان گفت: " چون که ...شما ...سکه توی تلفن ننداختی! پس چطوری تونستی  با کسی حرف بزنی؟"

بهروز لبخندی به روی او زد، دستی برایش تکان داد و با قدم هایی تند و بلند به راه افتاد.

وقتی به نزدیکی خانه شان رسید، به آرامی تکه کاغذ را از جیبش بیرون آورد و به آن چشم دوخت. یادداشت نسبتاً کوتاهی بود. لیسا نوشته بود:

بهروز بسیار عزیزم،

خیلی چیزها هست که باید برای تو توضیح بدهم، اما نمی توانم. دلیلش این است که باید از این جا بروم و وقت کافی ندارم. برای این که قصٌه را کوتاه کرده باشم باید به تو اعتراف کنم که بعضی از داستان هایی که من راجع به خودم به تو گفتم ...حقیقت نداشتند. اول از همه این که...مردی که با من زندگی می کند....پدرم نیست. یکی از همکاران مسن تر من است. دوم این که  جرٌ و بحث من با آن دستفروش به خاطر این نبود که من می خواستم او را وادار کنم از آن جا برود! به خاطر این بود که فکر می کردم این یکی از بهترین راه ها برای جلب توجه تو، به دست آوردن سمپاتی تو، و دوست شدن سریع با تو است.  سوم این که من واقعاً در جستجوی یک فرد از زندان آزاد شده نبودم چون که از قبل می دانستم  که ان فرد...توئی! چهارم این که من هیچ اصراری نکردم که کشف کنیم  آن دستفروش دنبال چه چیزی است چون که از قبل می دانستم که سازمان امنیت او را در آن جا گماشته  تا رفت و آمدهای تو را زیر نظر داشته باشد و کسانی را که با تو در تماس هستند شناسائی کند و گزارش بدهد. و بالاخره، آخرین و مهمترین نکته این که...دلیل این که دارم تو را ترک می کنم این است که احساس می کنم شدیداً عاشق تو شده ام و بنا بر این قادر نیستم وظایفی را که رؤسایم  برایم تعیین کرده اند به انجام برسانم. ادامۀ رابطۀ من با تو دیر یا زود زندگی هر دو ما را با خطری بزرگ رو به رو خواهد کرد. من فقط امیدوارم که شاید روزی آن قدر شانس بیاورم که تحت شرایط جدیدی با تو رو به رو شوم. در غیر این صورت باید برای همیشه با تو خداحافظی کنم....برای همیشه!

                                                                                      شاپرک خانم تو

                                                                                             لیسا

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 277


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995