Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


به سوی توفان، بخش ‍۱۶

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Jun 2019]   [ هرمز داورپناه]

 

 

     کهیر

 

به محض این که مرد وارد اتاق شد، زن از روی صندلی برخاست و با صدای بلند گفت: " صبح بخیر، آقای دکتر. حالتون چطوره؟"

مرد گفت:" خوبم،  متشکرم. مریضامون  چطورن؟"

زن زیر لب جواب داد: " اونی که کهیر زده... به نظر میاد که وضعش ثابته، اما حال اون یکی ... بدتر شده." و به دکتر که انگار اصلاً به حرف های او توجهی نداشت نگاه کرد. دکتر حالا پوشه ای را که در جیب جلوی تخت اول بود برداشته و به دقت سرگرم بررسی پروندۀ  داخل آن بود. کمی بعد سرش را بلند کرد و به زن نگاهی انداخت: " بهتره این یکی رو به آی سی یو بفرستیم. به توجه بیشتر احتیاج داره. ببین جای خالی براش هست یا نه."

بعد به سمت تخت دوم رفت و پروندۀ  بیمار را از جیب جلوی تخت بیرون آورد.

زن با صدای نسبتاً بلند گفت: " بله، جناب دکتر!" و به آرامی به سمت در اتاق به راه افتاد. اما قبل از خروج، ایستاد، چرخی زد و پرسید:" این یکی...حالش چطور ، آقای دکتر؟"

دکتر شانه هایش را بالا انداخت و زیرلب گفت:  " خدا می دونه! ما هر کاری از دستمون برمیومده براش انجام دادیم ...اما انگار که اون...وضعش از دیروز هم بدتره. واقعاً داره برای من یه معما می شه!"

زن گفت : " شاید که ...اون به یکی از چیزایی که می خوره حساسیت داره، جناب دکتر ؟"

دکتر جواب داد:" بله، درسته. اون... قبل از این که بدنش کهیر بزنه...مقدار زیادی  توت فرنگی خورده بود. ما فکر کردیم که ممکنه به اون میوه حساسیت داشته و برای امتحان مقداری توت فرنگی به اون دادیم که مطمئن بشیم. آزمایش ما کارساز بود.کهیرش بدتر شد و فهمیدیم که اثر توت فرنگی ها بوده. ما بلافاصله بهش دارو دادیم که  اونو بهبود بدیم. اما از اون وقت تا به حال هیچ دارویی روش اثر نداشته. واقعاً نمی دونم که دیگه چیکار می شه براش کرد!" بعد سرش را بلند کرد  و افزود:" ترسم از اینه که اون ...یه بیماری ناشناخته داشته باشه...که مسری هم باشه."  آن وقت   همان طور که به سمت در اتاق می رفت گفت: " لطفاً  اولی رو به به اتاق آی سی یو  بفرست. من باید در مورد دومی با رییس بیمارستان مشورت کنم."  و در حالی که سرش را تکان تکان می داد از آن جا خارج شد.

پرستار هم از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد همراه با مردی که روپوشی سفید در بر داشت و برانکاردی   را با خود می آورد  بازگشت.

زن گفت: " ما باید این یکی رو به آی سی یو ببریم و اون یکی رو هم به اتاق 101 منتقل کنیم. بعدش هم این جا رو به دقت ضدعفونی کن. این دومی یه بیماری خطرناک ناشناخته داره و اتاق حتماً باید کاملاً میکروب زدایی  بشه. فهمیدی؟"

مرد همان طور که برانکارد را هل می داد زیر لب گفت: "بله، خانوم!...حالیم شد."

وقتی که مرد بازگشت و آن ها  داشتند بیمار دوم را بیرون می بردند، دختر جوانی به سویشان آمد و در حالی که سرش را به این سو و آن سو تکان می داد پرسید:"دارین ...اونو کجا می برین؟"

مردی که برانکارد را هل می داد گفت: " شما ...کی هستین خانوم؟"

دختر زیر لب گفت: " من...نامزدش هستم."

مرد سرش را فرود آورد و زیر لب گفت: "این جور که معلومه...شما تا خیلی وقت دیگه نمی تونین با این جوون ازدواج کنین، دختر خانوم. اون یه بیماری خطرناک داره که...خیلی هم واگیریه. بهتره که ...زیاد نزدیکش نیای!"

دختر با ناباوری گفت: "یعنی که چی؟ تا اون جا که من می دونم ...اون فقط یه خورده کهیر زده بود!"

مرد که حالا به جلو اتاق صد و یک  رسیده بود شانه هایش را بالا انداخت و در حالی سرش را تکان می داد گفت:" من چمی دونم، خانوم جون!" و و وقتی وارد اتاق می شد  اضافه کرد: " این حرفیه که ...پرستار به من زده. شما ...هر کاری که دلت خواست بکن! ریسکش پای خودت."

دختر به دیوار راهرو تکیه داد و با ناباوری به دری که بسته می شد چشم دوخت.

لحظه ای بعد، مرد جوان لاغر اندامی که کمی دورتر ایستاده بود به سوی او آمد و در حالی که به در اتاق جدید اشاره می کرد پرسید: "شمام...اومدین این جا که ...اونو ببینین؟"

دختر به علامت تأیید سرش را چند بار فرود آورد و گفت:"بله، من نامزدش هستم...اما اونا می گن که..."

مرد لاغر اندام حرفش را قطع کرد: " بله، می دونم. ما باید تا وقت ملاقات صبر کنیم....بعدش هم... باید اجازۀ مخصوصی از دکترش بگیریم تا بتونیم به اون نزدیک بشیم و... ببینیمش."

دختر در حالی که به جوان چشم دوخته بود پرسید: "می تونم ازتون سؤال کنم  که ...شما چه نسبتی با اون دارین؟"

مرد لاغر اندام گفت:"خب...من...هم اتاقیش هستم. البته باید بگم که...هم اتاقی سابقش هستم. اون ...چند وقت پیش منو ترک کرد تا بره و برای چندمین بار ساکن اینترنشنال هاوس بشه."

دختر با تعجب گفت:" واقعاً؟  من خبر نداشتم که اون...به آی هاوس برگشته!"

مرد لاغر اندام زیر لب گفت: " من فکر کردم که ...شما گفتین...نامزد اون هستین؟"

دختر در حالی که به آرامی شانه هایش را بالا می انداخت گفت: " درسته! شاید بهتر بود که می گفتم...من نامزد  سابقش هستم...چون...حقیقت اینه که ما چند وقت پیش ...به دلیلی از هم جدا شدیم و بعدش هم من...رَدٌ اونو گم کردم . اخیراً از یه نفر شنیدم که...اون مریض شده ...و توی این بیمارستانه..."

مرد لاغر اندام در حالی که لبخند می زد  گفت: " داستان من و اون هم ...بی شباهت به مال  شما نیست. وقتی اون از من دلگیر شد و از خونه ای که با هم بودیم رفت...من ردٌ ش رو گم کردم و...تا امروز دیگه ازش خبری نداشتم." از جایش بلند شد و به دنبال دختر که حالا برخاسته و  به آرامی به سمت دفتر پرستارها می رفت به راه افتاده.

وقتی به محل نشستن پرستارها  رسیدند، دختر با خجالت پرسید:" ما...چه وقت ...می تونیم بریم و ...بیمار اتاق صد و یک رو ببینیم؟"

یکی از پرستارها در حالی که سرش را از روی دفتری که جلوش بود برمی داشت با تردید گفت:" نمی دونم، خانوم! ممکنه یه مدتی طول بکشه. آخه اون...به یه بیماری ناشناخته مبتلا شده...اگه زیاد بهش نزدیک بشین ممکنه که...بهتون سرایت کنه!"

جوان لاغر اندام، در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"اما دکترا گفته بودن که...اون فقط... کهیر زده!"

زن پرستار در حالی که با کنجکاوی به  جوان نگاه می کرد پرسید: "شما...کی هستین که این حرفو می زنین؟"

جوان با لحنی محکم جواب داد: "من...پسر عموش هستم...پسر عموی تَنی!"

زن پرستار شانه هایش را بالا انداخت: " در این صورت می تونین صبر کنین تا دکترا بیان و اونو  باز معاینه کنن. شاید هم اجازه بدن که برین اونو از دور ببینین. اما من این کار رو توصیه نمی کنم. ممکنه بیماریش خیلی مُسری باشه."   و بعد به طرف دختر جوان چرخید: " و شما، خانم جوون! ...شما چیکارۀ اون هستین؟"

دختر زیرلب  گفت: " من...نامزدش هستم."

زن پرستار گفت: " خیله خب. در این صورت ...شمام می تونین منتظر بمونین. فکر نمی کنم که خیلی طول بکشه. دکتر احتمالاً زود برمی گرده. رفته که رییس بیمارستان و یه عده از همکاران دیگه شو به این جا بیاره  که در مورد بیماری ناشناختۀ نامزد شما با هاشون مشورت کنه."

 بعد سرش را پایین انداخت و سرگرم خواندن کاغذ هایی که درمقابلش بود شد.

پرستار دوم گفت:" می تونین همین اطراف بشینین و منتظر بشین."

   وقتی کمی آن سو تر در کنار هم نشستند، دختر پرسید:" آخرین باری که شما...اونو دیدین ...کِی بود؟"

جوان گفت: " فکر می کنم...در حدود یک ماهِ پیش. ما یه شب با هم در مورد موضوعی جٌر و بحث کردیم...و اون تصمیم گرفت که دیگه اون جا نمونه."

دختر پرسید:"اون موقع...هیچ اثری از...کهیر مهیر در بدنش بود؟"

جوان گفت: " نه، ابداً! تنها مسئلۀ اون این بود که وزن کم می کرد. حسابی لاغر شده بود. البته ما اون موقع ... فکر می کردیم که دلیلش ...نوع غذایی بود که می خوردیم. می دونین...ما...هر دومون...مدتی بیکار بودیم و درآمدی نداشتیم. پولی هم که اون پس انداز کرده بود در حال اتمام بود ...به همین خاطر...پول چندانی برای تهیۀ غذا نداشتیم . بنابر این ...تا می تونیستیم ... کم غذا می خوردیم."  

دختر گفت: " پس لاغر شدن اون به خاطر بیماری و این جور چیزا نبوده، هان؟"

مرد جوان در حالی که ابروهایش را بالا کشیده بود گفت: " حقیقتش اینه که ...من نمی دونم! آخه...من و اون هر دو... یه غذا رو می خوردیم و...من اصلاً وزن کم نکرده بودم."

دختر کمی سرش را به بالا و پایین  تکان داد، اما چیزی نگفت.

چند دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد جوان با لحنی که از آن سوءظن می بارید پرسید:" از زمانی که شما...نامزدتونو دیدین...چند وقت ...می گذره؟"

دختر لحظاتی ساکت ماند و خیره به جوان نگاه کرد و بعد زیر لب گفت : " چند وقتی... می شه!" آن وقت سرش را بالا گرفت و پرسید:"این وزن کم کردن های اون...از کِی شروع شد؟  هیچ دلیل خاصی براش به نظر شما می رسه؟"

جوان با لحنی که از آن دلخوری می بارید  جواب داد: " من از کجا بدونم؟  تمام جریان ...بعد از این که  جان اف کِنِدی  رو ترور کردن شروع شد. هومن از کِندی خوشش میومد و... می گفت دلش می خواد مطابق توصیه ار که اون یه بار کرده بود زندگی خودشو تنظیم کنه. و وقتی که کندی رو کشتن،  به شدت ناراحت شد. اون قدر خشمگین بود که می گفت دلش می خواد بره توی خیابونو و یه نفر رو بکشه! اما ...ناراحتی اونم یواش یواش..."

دختر حرف او را قطع کرد: " یعنی می خوای بگی که ...توی اون مدت...اون به فکر هیچ چیزی... یا فردی نبود؟ مثل این که مثلاً دلش برای کسی تنگ شده باشه ...و از این جور چیزا؟"

جوان چند لحظه به دختر چشم دوخت و بعد  گفت: " چرا، بود!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "حقیقتش اینه که ...اون یه مدتی مثه دیوونه ها رفتار می کرد. روز و شب توی اتاقش می موند و تا می تونست مشروب می خورد. حتی به نظرم میاد که یکی دو بار هم فکر خودکشی به سرش زده بود. در تمام اون مدت...تنها زمانی که اون از اتاقش خارج شد روزی بود که من ...اونو به  لِیک تاهُو  بردم. اون توی قمارخونۀ رینو شانس آورد و یه خورده پول برد. همین هم یه کمی  روحیه شو بهتر کرد و...تونست که تا حدٌی... فکر  تو  رو... از ذهن خودش بیرون کنه!"

دختر حالا با چهره ای که به نظر می آمد پر ار چین و چروک شده به جوان خیره شده بود. لحظاتی همان طور باقی ماند و بعد سرش را تکان تکان داد و رویش را برگرداند.

چند دقیقه بعد ، یکی از پرستار ها از جا برخاست و با صدای بلند گفت: "تا یکی دو دقیقۀ دیگه...دکتر میاد بالا که بیمار شما رو معاینه کنه. می تونین ازش سؤال کنین که وقتی اونا این جا هستن می شه نگاهی به مریضتون بندازین یا ...نه. اون داره رییس بیمارستان و یه گروه از همکاران دیگرشو به همراهش میاره."

دختر و جوان باریک اندام به آرامی از جایشان بلند شدند و به طرف جایگاه پرستارها رفتند.

چند دقیقه بعد  صدای پای چندین نفر که با هم حرکت می کردند از دور به گوش رسید و لحظه ای نگذشته بود که گروهی مرد که همگی  روپوش های سفید در بر داشتند از انتهای راهرو پدیدار شدند.

وقتی آن ها از مقابل آن ها می گذشتند، از جایش برخاست و با صدای بلند گفت: " جناب دکتر کینلی، قربان!" و بعد از مکثی ادامه داد: " این دو نفر...می تونن با شما  بیان و نگاهی به بیمارشون بندازن، جناب رییس؟ یکی از اونا نامزد بیماره  و اون یکی هم...پسر عموش!"

گروه به ناگهان از حرکت ایستاد. مرد مسن تری که در جلو گروه حرکت می کرد و "جناب رییس" خوانده شده بود رو به دختر پرسید: "شما...نامزدش هستین؟"

دختر گفت: " بله، آقای دکتر! با تمام وجودم!"

مرد سؤال کرد: " شما...توی همین ناحیه زندگی می کنین؟"

دختر گفت: "خیر، آقای رییس. من از راه خیلی دور اومدم که...اونو ببینم."

مرد سرش را تکان تکان داد و در حالی که به راه می افتاد گفت:" دنبال ما بیاین!" و بعد از لحظه ای با صدایی بلند تر اضافه کرد: " اما نزدیک اون نشین. ممکنه بیماریش واگیردار و خطرناک باشه."

دختر زیر لب گفت: " چشم، جناب دکتر."

و به دنبال گروه پزشکان به راه افتادند.

وقتی وارد اتاق صد ویک شدند، پزشکان به دور تخت بیمار حلقه زدند و  در حالی که به بیمار چشم دوخته بودند،  ساکت ایستادند تا رییس بیمارستان پرونده را بخواند.

 خواندن اوراق پرونده که تمام شد، رییس بیمارستان دستکش های نازکی را از جیب بیرون آورد و به دست کرد و با احتیاط به مریض نزدیک شد. حالا همه به بیمار که تمام صورت، بازو ، ساعد، و دست ها یش پوشیده از کهیری ضخیم و سرخ رنگ بود چشم دوخته بودند. بیمار به سختی نفس می کشید و به آرامی ناله می کرد.

رییس کمی به دقت به سر و صورت و دست های بیمار نگاه کرد و بعد، بدون این که به فرد خاصی نگاه کند با صدایی آهسته پرسید: " چه مدتیه که...اینجوریه؟"

یکی از پزشک ها قدمی پیش گذاشت و به آرامی گفت: " تقریباً دو هفتۀ تمامه، جناب رییس. ما ازهمۀ انواع داروهایی که موجود هستند برای درمانش استفاده کردیم اما...هیچ کدوم تأثیری نداشت. حقیقتش اینه که ...حال اون داره به تدریج بدتر می شه!"

رییس پرسید:" وقتی که اون به این جا اومد...ناراحتی اصلیش چی بود؟"

مرد جواب داد:" اون...مسئلۀ اصلیش... دو چیز بود. یکی این که به سرعت وزن کم می کرد، و دومی این که بدنش بیرون ریخته و کهیر زده بود. ما انواع آزمایش ها رو انجام دادیم و کشف کردیم که دلیل کهیر زدنش این بوده که اون...توت فرنگی خورده بوده. اون به توت فرنگی حساسیت داشت و به تازگی مقداری از اون میوه رو مصرف کرده بود. وزن کم کردنش البته به خاطر ابتلای اون به تند کار کردن غدۀ تیروئید یا همون هایپرتیروئیدیسم بود. غدۀ تیروئید اون...شاید  به خاطر سختی ها و ناراحتی هایی که اخیرا متحمل شده بود آن قدر متورم شده بود که ما چاره ای ندیدیم جز این که اونو عمل کنیم. به همین خاطر اون رو همین جا نگه داشتیم که برای انجام عمل تیروئید آماده ش کنیم. ما روی کهیر بدنش هم کار کردیم و تصمیم داشتیم  که به محض این که کهیرش خوب شد عمل رو انجام بدیم. . اما متأسفانه ...هر کاری کردیم ...کهیر بدنش خوب نشد که نشد و ما مجبور شدیم که ...به خاطر اون،عملش رو چند بار  عقب بیندازیم. " لحظه ای ساکت شد تا نفس تازه کند و بعد در حالی که رییس بیمارستان و بقیه به او خیره شده بودند ادامه داد:" در طی چند روز گذشته ...اون روزی نیم کیلو وزن کم کرده. متآسفانه به زودی انقدر ضعیف و نحیف خواهد شد که دیگه نمی تونیم عمل جراحی غدٌۀ تیروئیدش رو انجام بدیم. اون ممکنه که ...به یک بیماری جلدی ناشناخته مبتلا شده باشه." 

رئیس بیمارستان سری فرود آورد و پرسید:" شما...کاملاً مطمئن هستین که حساسیت اولیش ...به توت فرنگی بوده؟"

پزشک مسئول سری تکان داد و گفت: "البته، جناب رئیس." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" بعضی از همکاران حاضر هم شاهد بودن و دیدن که چطور کهیر بدن اون به محض این که ما بهش چند تا توت فرنگی دادیم شدت گرفت. داروهای ما هم خیلی مؤثر بودن. در ظرف یکی دو روز نیمی از کهیرهای  بدنش از بین رفت. اما کمی بعد...اونا دوباره برگشتند و...این بار هرچه تلاش کردیم دیگه کم نشدند که نشدند! هیچکدوم از داروهای ما دیگه اثری نداره... و حال اون... روز به روز بدتر می شه!"

اتاق حالا، چون گورستان در شب، ساکت شده بود. تنها چیزی که به گوش می رسید، صدای ناله های بیماری بود که مثل جسدی نیم سوخته روی تخت افتاده  بود و لکه های پهن و ضخیم کهیر همه جای  بدنش را فراگرفته بود. 

بالاخره رییس سکوت را شکست و در حالی که به چهرۀ پزشک مسئول نگاه می کرد پرسید:" در طول این مدت...چه داروهایی به اون دادین؟"

پزشک شانه هایش را بالا انداخت: " هیچچی، جناب رییس!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" ما خیلی محتاطانه رفتار کردیم، قربان. ما برای غذا انواع سبزیجات و گوشت آب پز به اون داده ایم...واز دادن هر گونه دارو به اون خودداری کردیم." مکثی کرد و بعد ادامه داد:"البته  صرف نظر از اون قرصی که مجبور بودیم جهت آماده کردنش برای عمل جراحی تیروئید... به اون بدیم..."

رییس در حالی که به چهرۀ سرخ و متورم جوانی که روی تخت افتاده و ناله می کرد چشم دوخته بود ناگهان گفت: " خدای من! نیگا کن با این بی احتیاطی تون چه بلایی بر سر این جوون بیچاره آوردین! آخه هیچ به ذهنتون خطور نکرد که وقتی مریضتون بر حساسیتش به توت فرنگی غلبه کرد  ممکنه در اثر حساسیت به یه چیز دیگه بدنش کهیر زده باشه؟" بعد سرش را به شدٌ ت  تکان تکان داد و با عصبانیت گفت: " آخه چطور  به فکرتون نرسید که بدن این بیچاره ممکنه به یه چیز دیگه ای هم حساسیت داشته باشه!؟" باز سری تکان داد و اضافه کرد:" یعنی اصلاً به ذهنتون خطور نکرد که جوون بیچاره ممکنه به همون قرصی که برای عمل جراحی بهش می دین ...حساس باشه؟"

پزشک مسئول به اعتراض گفت:" اما جناب رییس، ما چطوری می تونستیم بدون این که این قرصا رو که برای عمل تیروئیدش باید بخوره بهش بدیم ...تیروئیدش رو عمل کنیم؟  اون قرصا برای عمل لازمن! بدون عمل هم اون می مرد! ما  چاره ای نداشتیم!"

رییس سرش را به شدت تکان داد و با صدای بلند گفت: " اگه اون به قرص شما حساسیت داشته باشه که پیش از عمل تیروئید شما...  مرده! مگه روی جسدش هم می تونین عمل جراحی کنین، آقای دکتر!؟" و بعد در حالی که هنوز سرش را به شدت تکان می داد اضافه کرد: " از همین امروز ...قرصا رو قطع کنین!  وقتی از شر این کهیر ها  خلاص شد...می تونیم از اون قرصای یُد رادیو اکتیو که تازه ساخته شدن و روی حیونام امتحان شدن بهش بدیم. هم دارومون آزمایش می شه و...هم این جوون بیچاره  از مرگ نجات پیدا می کنه!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "البته مشروط بر این که...خودش رضایت بده که ...از قرصا استفاده کنه. اگه مخالف بود به من بگین تا بیام و باهاش حرف بزنم." و بعد سری تکان داد و  اضافه کرد: " این جوری... هم اون خوب می شه ...و هم این که ما چیزای جدیدی دربارۀ داروی جدید می فهمیم."   

بعد چرخی به دور خود زد و رو به مرد لاغر اندام و دختر جوان گفت:" "لطفاً هیچ نگران نباشین. من مطمئنم  به محض این که قرصایی رو که بهشون حساسیت داره قطع کنن حال اون خوب می شه و بعد ...می تونیم بیماری تیروئیدش رو هم به کمک  قرصای جدید مداوا کنیم." آن وقت لبخندی زد و گفت: " اون نباید هیچ تردیدی در خوردن قرصای ما به خودش راه بده  چون که من...تقریباً مطمئن هستم که قرصا بیماریشو خوب می کنن.و البته چون که من... کاملاً مطمئن هستم که اون ...چارۀ دیگه ای نداره!"

وقتی از اتاق بیرون می آمدند، جوان گفت: " هومن بیچاره! حالا باید براشون نقش یه موش آزمایشگاهی رو بازی کنه. باید قرص رادیو اکتیو رو بخوره که اونا بفمن تأثیرش مثبته یا منفی! هیچکی نمی دونه بعد از این که اون قرص رو خورد ...چه بلایی به سرش میاد."

دختر گفت:" آره، درسته. اما چارۀ دیگه ای که نداریم. تنها کاری که می شه کرد  اینه که .... به رییس بیمارستان اطمینان کنیم  و امیدوار باشیم که نتیجۀ آزمایششون مثبته."

وقتی داخل آسانسور شدند، جوان با لبخند گفت: " راستی، اسم من بهرامه، و فکر می کنم که من... می دونم تو کی هستی!"

دختر با لبخند جواب داد: " احتمالاً  همین طوره. من یکی از اولین دوستایی هستم که هومن ...توی این کشور داشته."

بهرام گفت: " آره می دونم. تو... یا ژوزفین هستی ...یا  سارا پاکارد!  درسته؟"

دختر سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: "نه! غلطه! من... کارول هستم! کارول کوپر. من چند  وقت پیش هومنو گم کردم و مدت ها بود که در به در به دنبالش می گشتم. حتی توی روزنامه ها هم ...برای پیدا کردنش آگهی دادم..."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 242


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995