Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۲- تاریکخانه

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[30 Mar 2019]   [ هرمز داورپناه]

                                     


 

 

 

 

 مرد جوان داد زد: " لعنتی! این بارِ سوٌمه!"                                          

دختر گفت :" شاید کلیدش عوضیه. ممکنه که اون...اشتباهی یه کلید دیگه رو به تو داده باشه!"                                       

مرد در حالی که به سوی دختر بر می گشت با عصبانیت گفت: " آخه چطور ممکنه که در ظرف دو روز ...سه بار این اتفاق بیفته؟ بعلاوه، اون دیروز هم بالاخره با همین کلید در رو باز کرد!"

دختر با تعجب گفت: " واقعاً؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد:" شاید اون ...به دلیلی ...وسط راه کلید رو عوض کرده!"

وقتی برگشتند و  داخل آسانسور شدند جوان گفت: "فکر نمی کنم ...همچین کاری کرده باشه! اون ...بعد از این که از دفترش بیرون اومده بودیم کلید رو از من گرفت. به نظرم...باید  کاسه ای زیر نیم کاسه ش باشه!"

وقتی به طبقۀ همکف رسیدند و از آسانسور بیرون آمدند دختر با نگرانی گفت:"خب، پس... حالا تکلیف ما چیه؟"

مرد جوان سری تکان داد و زیرلب گفت:"اون مرتیکه...اعلام کرد که ... دو سه ساعتی توی دفترش نخواهد بود. پس بهتره ما بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم و منتظرشیم تا برگرده."

به آرامی به  داخل کافه تریا رفتند.

دختر در حالی که به سالون ظرفشویی کافه تریا چشم دوخته بود زیر لب گفت: " تو که ...امشب کار نمی کنی، بهروز، هان؟"

بهروز در حالی که دو سینی و دو فنجان نعلبکی برمی داشت، سرش را به علامت نفی تکان  داد و بعد در حالی که  به  سالون ظرفشویی اشاره می کرد گفت: " نه، اما من که دیگه توی اون جهنم درٌه کار نمی کنم، سَارا خانوم جون! من در قسمت توزیع غذا هستم. یادت رفته؟"

دخترکی که سارا نامیده شده بود در حالی که غش غش می خندید گفت:" بله قربان! حرکت احمقانه چشمای منو ببخشین، حضرت اجل!"

بهروز ضمن خندیدن گفت: " سلی جون، می خوای با قهوت یه چیزی هم بخوری؟ مثلاً یه تیکه    پای   یا کیک شکلاتی؟"

دختر گفت:" باشه. ما که باید تا وقتی اون مرتیکه برگرده یه جوری وقتمونو بگذرونیم پس بهتره بشینیم و با آرامش یه چیزی بخوریم."  و بعد از مکثی اضافه کرد: " این البته در صورتیه که تو حتماً بخوای کارِتو رو امروز انجام بدی."

بهروز سرش را به علامت تأیید تکان داد: "آره، من واقعاً باید عکسا رو همین امروز آماده کنم."

بعد از این که با سینی های حاوی قهوه و کیک شکلاتی سر میزی نشستند، سارا پرسید: "چند تا حلقه فیلم عکاسی داری؟"

بهروز جواب داد:" دوتا حلقه بیشتر نیست. فکر می کنم تعدادی از عکس هام خراب شده باشن. وقتی اونا رو می گرفتم مردم بیش از اندازه حرکت می کردن. اما فکر می کنم یه تعدادیشون خیلی خوب از آب در اومده باشن."

سارا قهوه اش را هُرتی کشید گفت: " به من نگفتی که چطوری به اون محل رفتی. شما ها که هیچ کدومتون ماشین نداشتین!"

بهروز بعد از این که قطعه ای از کیک را با چنگالش جدا کرد و برداشت گفت: " خیلی بامزه بود. تنها کاری که ما باید انجام می دادیم این بود که پنج دقیقه صبر کنیم. اون وقت ناگهان سر و کلٌۀ یه مرد سیاه پوست غول پیکر پیدا شد که پشت فرمون وانتی نشسته بود. درست جلوِی پای ما ترمز کرد و داد زد:" می خواین برین فریسکو؟" جان هم فوراً گفت: "آره، مرد!" مرد هم  به پشت وانتش اشاره کرد و گفت: " پس بپرین بالا!"  مام پریدیم  توی قسمت عقب وانت و بدون این که یه سنت کرایه بدیم درست جلوی در هتلی که توش تظاهرات بود پیاده شدیم. تازه خیلی هم بهمون خوش گذشت. من در عمرم هیچ وقت پشت یه وانت ننشسته بودم. اونم توی تاریکی شب و وسط یه خلیج. روی پل هوا انقده خنک و خوب بودکه آدم حظ می کرد. منظره ش هم که دیگه حرف نداشت! فکر نمی کنم تا آخر عمرم اون مناظر معرکه رو فراموش کنم."

سارا که حالا با دقت به چهرۀ بهروز نگاه می کرد لبخندی زد و  پرسید: " کارتظاهرات به کجا کشید؟ شنیدم که خیلی موفق بوده!"

بهروز با هیجان گفت: " آره! خیلی!  ما تا ساعت دوازده ظهر روز بعد اون جا بودیم...کل جمعیت ما! تمام هتل عملاً در اشغال تظاهر کننده ها بود. ساختمونش پرِ پُر بود. مرتباً سرود می خوندیم و از این سو به اون سوی هتل می رفتیم...تمام شب! کلٌی پلیس هم بود. اما اونا بیرون هتل موندن و فقط ما رو تماشا کردند. یه مدتی از طول شب من عملاً به یکی از رهبرای تظاهر کننده ها تبدیل شده بودم. انگار یه عده از افرادی که دور و بر من بودند از صدای من خوششون اومده بود و هر وقت من می خواستم شعاری رو فریاد بزنم اونا ساکت می موندن و بعد هرچی رو که من گفته بودم دسته جمعی تکرار می کردن. شعار دادنمون حسابی موزیکال شده بود. واقعاً پر هیجان بود!"

 سارا همان طور که به صورت بهروز چشم دوخته بود به آرامی گفت: "اگه همۀ شب تظاهرات کردین ...پس اصلاً نخوابیدین ، هان؟"

بهروز با خنده گفت:" نه! اصلاً! حتی یه دقیقه هم نخوابیدیم. وقتی اونا اومدن و اعلام کردن که مسئولین هتل پنج نفر سیاه پوست رو استخدام کرده اند،  من داشت وسط شعار دادن خوابم می برد."

سارا سرش را تکان داد و گفت: " خب ، بعدش چی شد؟"

بهروز خندید: "خب، بعدش ... ما دیگه پیروز شده بودیم و باید جشن می گرفتیم. این بود که در حالی که بلند تر آواز می خوندیم و شعار می دادیم از هتل بیرون اومدیم."

سارا با هیجان گفت: " و اون وقت چیکار کردین؟  اونو برای من نگفتی!"

بهروز خندید: " فکر می کنم که ...قبلاً بهت گفتم. حد اقل دو سه دفعه ایً! اما بازم می گم. وقتی برگشتیم هر کدوممون یه بطری مشروب خریدیم و با هم رفتیم بالای تپه های برکلی!"


 سارا حالا با صدای بلند می خندید. زیر لب گفت: " و اون قدر خوردین و خوردین تا همه تون سیاه مست شدین ، هان!؟"

بهروز گفت: " آره! خیلی خنده دار بود. آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم از تپه پایین میومدم. یه کمی سرم گیج می رفت و مشغول خوندن سرود هایی بودم که  توی هتل خونده بودیم. بعدش ...پام لیز خورد و افتادم زمین."

سارا در حالی که غش غش می خندید گفت: " و  بعدش؟ و بعدش اولین چیزی که یادت میاد اینه که توی رختخواب خودت در اتاقت در اینترنشنال هاووس خوابیده بودی، و هم اتاقیت فرِد  رو دیدی  که با نگاهی شیطنت بار به تو نگاه می کنه،هان!؟"

بهروز گفت: "آره! اون گفت که نصفه شب سه نفر در حالی که منو به دوش می کشیدن به اون جا اومده و تحویلم دادن! اونا  بیل، احمد، و خسرو،  دوستای نزدیکم بودن که با هم به تظاهرات رفته بودیم. فرِد می گه وقتی منو آوردن من مشغول آواز خوندن و شعار دادن بودم!"

حالا هر دو به قهقهه  می خندیدند. سارا همان طور که ریسه می رفت گفت:" عجب  شانسی آوردی... که در تمام اون مدت... تونستی دوربینتو نیگر داری! می تونست صد بار بدون این که متوجهش شده باشی... از شونه ت افتاده باشه!"

بهروز گفت: " آره ، همینو بگو! یه شانس خرکی بود...!"

همان طور که می خندید بهروز به ساعتش نگاهی انداخت و بعد گفت: " کاش می تونستیم یه تاریکخونۀ دیگه پیدا کنیم. من به اون مسئول دفتر اعتماد ندارم. فکر می کنم ...یه ریگی به کفشش هست. انگار از اون نژاد پرستاس. ممکنه به یه دلیلی سعی داشته باشه که نذاره من کارمو انجام بدم ...و وقت منو تلف کنه."

سارا در حالی که به چهره او چشم دوخته بود و لبخند می زد گفت:" هیچ بهش گفتی که عکسایی که می خوای ظاهر کنی... دربارۀ چی هستن؟"

بهروز در حالی که اخم کرده بود زیر لب گَفت: " یادم نیست. امکانش هست که یه چیزی از دهنم پریده باشه که ...نباید بهش می گفتم."

سارا به ساعتش نگاه کرد و گفت: " هنوز خیلی وقت داریم. می خوای تا وقتی که اون مرتیکه برگرده، بریم بیرون یه قدمی بزنیم؟"

بهروز در حالی که آخرین تکۀ  "کیک"  خودرا در دهان می گذاشت زیر لب گفت: " آره، فکر خوبیه!"

                                                       ***

وقتی از پیاده روی برگشتند و داشتند  از پله های مقابل "آی هاووس" بالا می رفتند بهروز گفت: " خیلی ممنون سلی عزیزم، به من که خیلی خوش گذشت!"

سارا گفت: " آره! به من هم همینطور. چه خوب شد که اون مرتیکۀ احمق کار داشت و زود به دفترش برنگشت!"

بهروز با خنده گفت: " آره،  کاش بیشتر کار داشت!"

و هر دو خندیدند.

بعد از این که وارد راهروی  ورودی ساختمان شدند، سارا پرسید: " عجلۀ تو برای ظاهر کردن اون فیلما...  واسۀ چیه؟ می خوای اونا رو به کسی یا جایی بدی؟"

بهروز گفت: " آره، یه همچه چیزی." و بعد از مکثی اضافه کرد: " همۀ کسانی که همراه من بودن می خوان اون عکسا رو ببینن. بعلاوه، جان می خواد اونا رو ...اگه خوب از آب در بیان...به بعضی روزنامه ها بده که همراه با مقاله ای در مورد تظاهرات چاپ کنن!"

سارا در حالی که اخم کرده بود اما لبخندی هم بر لب داشت گفت: " تو اون شب باید به من هم خبر می دادی که ...همراهت بیام."

بهروز گفت: "آره ، می دونم. اما اتفاقا انقده سریع افتادند که امکانش نبود. اون شب احمد و خسرو و من توی خونۀ احمد اینا جمع شده بودیم و داشتیم در مورد فلسفه و سیاست و این جور چیزا حرف می زدیم. اون وقت وسط بحث یه دفه سرو کلٌۀ  جیم، هم آپارتمانی احمد پیدا شد و گفت که تظاهراتی در سانفرانسیسکو در جریانه و پیشنهاد داد که ما هم در اون شرکت کنیم. تصمیم گرفتن اونا فقط دو دقیقه طول کشید. بقیه قضایا رو هم که پونصد و پنجاه بار برات تعریف کرده ام. اگه می خوای ...یه بار دیگه هم می گم!"

سلی در حالی که غش غش می خندید و با کف دستش به پس گردن بهروز می زد گفت: " تو پسر شیطون صفت باید به هر حال یه جوری خبرشو به من می رسوندی که...من هم بیام!"

آن ها حالا به طبقۀ دوم رسیده بودند. درِ اتاق دفتر باز بود.

وقتی وارد شدند، بهروز  کلیدی را از جیبش بیرون آورد و در حالی که آن را جلو صورتمرد میانسالی که پشت میز وسط اتاق  نشسته بود می گرفت گفت: "این کلید به قفل در اتاق تاریکخونه نمی خوره، آقا. فکر می کنم که ...اونو عوضی به ما داده باشین."

مرد در حالی که سگرمه هایش را در هم کشیده بود و چپ چپ به او نگاه می کرد با عصبانیت گفت: " باز هم!؟ این باید بار سوم باشه که تو...این چرند و پرندا رو به من می گی! مگه یادت نیست که من ...دیروز باهات اومدم و در رو خودم برات باز کردم؟"

بهروز سرش را تکان داد :"بله درسته. اما تا شما بخودتون بجنبین و برای باز کردن در بیاین پایین، اون کسی که قرار بود به من  کمک کنه دیرش شد و مجبور شد که بره. ومن  ... نتونستم کارمو انجام بدم."

مرد در حالی که سرش را با بی اعتمادی تکان تکان می داد گفت: " حالا امروز مطمئنی که کسی رو داری که کار رو برات انجام بده، یا که باز هم..."

بهروز گفت: " بعله. همین طور که می بینین من این دختر خانوم رو با خودم آوردم...که استادِ این کاره."

مرد در حالی که چپ چپ به سارا نگاه می کرد گفت: " حالا این دختر جوون واقعاً این کاره است؟ مطمئنی که شما دو تا... نمی خواین کار دیگه ای انجام بدین؟"

بهروز که حالا اخمهایش در هم رفته بود  گفت: " برای چی نتونیم، حضرت آقا؟ اون یه عکاس حرفه ایه!"

مرد در حالی که به کندی از روی صندلیش بلند می شد گفت:" واقعا!؟ در این صورت...می ریم یه بار دیگه امتحانش می کنیم! اون وقت معلوم می شه که...اشکال کارت از کجاس!" کلید را از دست بهروز گرفت و به طرف در به راه افتاد. وقتی از اتاق بیرون می رفت، غرغر کنان گفت: " این همه برو و بیا فقط واسۀ باز کردن یه در! واقعاً که!"

سارا و بهروز بدون این که چیزی بگویند به دنبالش رفتند. وقتی به آسانسور رسیدند، مرد رویش را برگرداند و به بهروز نگاه کرد: " چه مدتیه که به  این کشور اومدی؟"

بهروز با دلخوری گفت: " دو ساله، آقا!"

مرد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "دو ساله توی این کشوری و هنوز یاد نگرفتی قفل یه در رو باز کنی؟"

سارا با خشم گفت: "حضرت آقا! کلید شما اشکال داره!"

مرد سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت: " تا چند لحظۀ دیگه... خواهیم دید!"

وقتی به نزدیکی  اتاق "تاریکخانه" رسیدند مرد در حالی که به طرف در می رفت با صدای بلند گفت : "بیاین جلو و با چشمای خودتون... ببینین!"  آن وقت لحظاتی با کلید و قفل کندو کو کرد و بعد زیر لب گفت: " این قفل...یه اشکالی داره! کلید حتی توی قفل.. نمی ره!"

سارا با عصبانیت گفت: " نخیرآقا، می ره!  توی قفل می ره اما  باز نمی کنه!"

مرد سرش را تکان تکانی  داد و بعد گفت:" هرچی که هست...شما امروز دیگه نمی تونین برین اون تو. من باید بفرستم یه قفل ساز بیارن که این آشغال رو نیگا کنه." بعد کلید را در جیبش گذاشت و به طرف آسانسور به راه افتاد.

وقتی سارا و بهروز به طرف راه پله ها  می رفتند، سارا گفت: " خب ما سعیمون رو کردیم. حالا دیگه ...چه روزنامه ها منتظر عکس ها  باشن و چه نباشن... مجبوریم که تا فردا صبر کنیم!"

بهروز فکورانه گفت: " مگر این که ...ما همین امروز ...یه تاریک خونۀ دیگه برای خودمون دست و پا کنیم." و بعد از لحظه ای سرش را تکان داد و زیر لب گفت: "راستی...اون اتاق تلویزیون چطوره؟  هم پنجره نداره و تاریکه...و هم این که بیشتر روز و شب خالیه. تنها کاری که باید بکنیم اینه که...وسایل و مواد لازم برای کار رو ببریم اون جا."

سارا کمی فکر کرد و بعد گفت: " آره، فکر بدی نیست . فقط اونا روزا درش رو قفل می کنن. باید تا شب صبر کنیم." چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد سارا ادامه داد : "من وسایل لازم رو جمع و جور می کنم و آماده می ذارم، تا اون جا خالی بشه. اتفاقاً امشب اون اتاق احتمالاً خیلی شلوغه  چون ...مناظره س. "

بهروز با  گیجی پرسید:" چه مناظره ای؟ چطور یه مناظره رو توی اون اتاق فسقلی تلویزون گذاشتن؟"

سارا خندید و بعد گفت:" حتماً  تو هم راجع به اون... یه چیزایی شنیدی. مناظره برای انتخابات ریاست جمهوری رو می گم که بین نیکسون، معاون ریاست جمهوری، و یه سناتور گذاشتن. امشب با تلویزیون هم پخش می شه.  فکر می کنم اسم اون سناتوره...کِنِدی باشه یا یه همچین چیزی. یه مرد کاتولیک. می گن هیچ شانسی برای پیروزی نداره. اما مناظره شون باید جالب باشه. مخصوصاً برای تو که انقده به سیاست و فلسفه و این جور چیزا علاقه داری. می تونیم بریم اون برنامه رو ببینیم و ...بعد که تموم شد و همه رفتن...فیلمای تو رو ظاهر کنیم."

وقتی به طبقۀ همکف رسیدند و وارد راهرویی که به "سالون بزرگ" اینترنشنال هاوس می رفت شدند بهروز گفت: "خب پس برنامه مون معلوم شد دیگه...با یه تیر دو نشون می زنیم. مناظره رو می بینیم  و بعد فیلمامونو ظاهر می کنیم."

سارا بازوی او را گرفت و فشار داد: " پس اون جا می بینمت."

بهروز با کمی تردید گفت: " فقط امیدوارم که... تا اون وقت بتونم همۀ کارای فردای دانشگاه رو انجام بدم...که وقت کافی برای تماشای  مناظره رو داشته باشم."

سارا با تردید پرسید: " خیلی کار ... داری؟"

بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد: " آره! یادته که من به تازگی برای بار دوم رشته تحصیلیم رو عوض کردم."  و بعد از مکثی ادامه داد:" مهندسی الکترونیک خیلی سخت تر از... مهندسی مکانیکه.  بنا بر این...من  باید خیلی بیشتر درس بخونم. تازه، می دونی که من مجبورم هفته ای سه شب رو توی کافه تریا کار کنم و وقت خیلی کمتری از همکلاسیام دارم."

سارا در حالی که دست هایش را بالا می گرفت با عجله گفت:"خیله خب، من تسلیم! اگه یه خورده دیگه ادامه بدی می ترسم آخرش نتیجه بگیری که اصلاً امشب نباید بیای!" و در حالی که به طرف پله های خوابگاه دختران می دوید داد زد: " سر ساعت شیش، جلوی اتاق تلویزیون می بینمت ، باشه؟"

بهروز در حالی که خبردار ایستاده بود و با دست سلامی نظامی می داد با صدای بلند گفت: "چشم، خانم ژنرال! سر ساعت شش بعد از ظهر!

                                                ****

وقتی وارد "اتاق تلویزون" شدند، مناظره هنوز شروع نشده بود و چندین  صندلی خالی در اتاق وجود  داشت.  وقتی  نشستند سارا آهسته گفت:" همون بود که قبلاً بهت گفتم. اسمش کِنِدیه، جان اف کندی! سناتور ایالت ماساچوسته.خیلی هم خوشگله!" و بازوی بهروز را فشار داد: "البته نه به خوشگلی تو!"

بهروز گفت : " خیلی ممنون، مادموازل!" و خندید.

سارا گفت: " می تونستیم بریم به سالون بزرگ. به خاطر این مناظره، یه دستگاه تلویزیون هم اون جا گذاشتن."

بهروز گفت: " نه، ما بعدش این جا کار داریم. بهتره همین جا بمونیم."

به زودی برنامۀ تلویزیون شروع شد. ابتدا هر دو کاندیدای ریاست جمهوری را معرفی کردند و بعد به هر کدام از دو کاندیدا ده دقیقه وقت دادند تا هرچه که دلشان می خواهد بگویند و بعد اصل مناظره آغاز شد.

وقتی جرٍو بحث های دو کاندیدا تمام شد و مناظره به پایان رسید و تماشاچی ها برای خروج از اتاق از جایشان بلند شدند، بهروز پرسید: " خب ، چی فکر می کنی؟"

سارا گفت: "واقعاً نمی دونم. این یارو یه لهجۀ مسخره داره. مثل اسکاتلندیا حرف می زنه. اما حرفاش صادقانه تره. مردم می گن  که معاون ریاست جمهوری، نیکسون، یه آدم دروغگو و متقلبه. من هم ممکنه به کندی رأی بدم.حد اقلش اینه که اون صداقتش بیشتره. اون نیکسون متقلب اون قدر در طول مناظره دروغ گفته بود که صورتش از خجالت خیس عرق شده بود!" و خندید.

بهروز هم خندید  و بعد گفت: " بیچاره معاون رییس جمهور! از کجا معلوم که عرق کردنش به خاطر  گرمای استودیو نبوده باشه؟ و یا  شاید  قبل از مناظره، زیادی عرق خورده بوده!"

هر دو با صدای بلند خندیدند.

 آن وقت بهروز پرسید:" وسایل کار رو آوردی؟"

سارا سرش را تکان داد و بعد گفت: "اونا رو آماده کردم...اما بهم گفتن که باید برای انجام این کار از دفتر اجازه بگیریم...یعنی از همون مرتیکه بد اخلاقه! اونم قطعاً به ما جواب منفی خواهد داد!"

بهروز فکری کرد و بعد گفت: " خب، در این صورت باز کار میفته به فردا.من در حدود ساعت یازده صبح می رم به دفتر اون مرده و کلید تاریکخونه رو می گیرم و از دوستم بیل هم می خوام که بیاد و عکس ها رو برام ظاهر کنه. تو می تونی که بری دانشگاه و به کلاسای خودت برسی. اشکالی نداره."

سارا به اعتراض گفت: "نه ! نمی شه! من اجازه نمیدم که تو بدون من به اون جا بری. من حتماً باید بیام!"

بهروز با لبخند گفت:" آخه واسۀ چی؟"

سارا سرش را تکان داد: " می دونی...من به اون مردک مشکوکم. فکر می کنم که اون داره یه برنامه هایی اون پایین پیاده می کنه که نمی خواد کسی بفهمه. به همین دلیل هم از این که تو اصرار داری این روزا به اون جا بری از دستت عصبانیه. یه وقت ممکنه یه بلایی...به سر شما ها بیاره!"

بهروز ابروهایش را بالا برد و به آرامی  گفت: "باشه...اگه خیالت ناراحته..." و بعد با خنده اضافه کرد: " بله قربان،  خانم ژنرال! شما حتماً می تونین تشریف بیارین! سر ساعت یازده می بینمتون! قبول؟"

سارا لبخند بر لب گفت: "باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"من حتماً باید بفهمم که اون مرتیکه چه کاسه ای زیر نیم کاسه شه!"

بهروز سرش را تکان داد: " آره. اگه اون ریگی به کفشش نباشه، تا ساعت یازده وقت کافی داشته که قفل خراب رو عوض کنه. دیگه بهانه ای هم نداره و کلید قفل جدید رو به ما می ده."

سارا در حالی که به طرف آسانسوری که به "بخش دختران" ساختمان می رفت قدم بر می داشت  داد زد: " صبح می بینمت. خوابای خوش ببینی!"

بهروز داد زد: " تو هم همین طور!"

                                                       *****

ساعت ده و چهل و پنج دقیقه در سالون بزرگ اینترنشنال هاوس  همدیگر را دیدند. بهروز با قیافه ای که کمی نگران به نظر می رسید پرسید: " تو حالت خوبه؟ انگار رنگت یه خورده پریده!"

سارا گفت: " من دیشب خیلی کم خوابیدم. نمیدونم چرا  همه ش دلشورۀ داشتم. مرتباً توی فکرم میامد که امروز قراره اتفاق خیلی بدی بیفته!"

بهروز با لبخند گفت: " بچه نباش بابا! تنها مسئلۀ...قفل درِ اتاق این بود که کهنه بود و کار نمی کرد. ...اونم که قراره تا امروز عوض شده باشه. نیم ساعت اون جا می مونیم  که عکس ها  رو ظاهر کنیم، بعدش هم من اونا رو به دوستم می رسونم که به روزنامه نگارا بده و ...خلاص! پس برای چی نگران باشیم؟"

سارا زیر لب گفت: " آره، درسته، اما اگه اون مرتیکه واقعاً ریگی به کفشش باشه و فکر کنه ما...چیزایی فهمیدیم... توی اون زیر زمین تاریک ...هر اتفاقی ممکنه بیفته."

بهروز با تعجت پرسید: "مثلاً ... چه اتفاقی؟"

سارا با قیافه ای نگران گفت: " دلیل این که من از تو خواستم قبل از رفتن به دفتر اون مرده  به این جا بیایی این بود که می خواستم یه چیزی رو به تو بگم." مکثی کرد و بعد ادامه داد:  "می دونی...یه مدتی قبل از این که تو به اینترنشنال هاوس بیایی و این جا اقامت کنی...اونا جسد یه جوون سیاه پوست رو... توی تاریکخونه پیدا کردن. بعداً مسئولین امر اعلام کردند که اون در موقع ظاهر کردن عکس از مواد شیمیایی اشتباهی استفاده کرده بوده و مسموم شده. اما بعضی مردم می گفتند که چون اون جوون در مبارزات مدنی ضد نژاد پرستان در سال قبل نقش مهمی داشته، بعضی از کارکنان نژاد پرست اینترنشنال هاووس در روزی که اون قرار بوده برای ظاهر کردن فیلم های خودش به تاریکخونه بره، با گذاشتن مواد شیمیایی خیلی خطرناک در اون جا ،در واقع اونو مسموم کرده و به قتل رسوندن."  

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "دست بردار، سلی جوون! یعنی تو فکر می کنی که یه فرد نژاد پرست ممکنه صرفا به خاطر این که از خارجیا خوشش نمیاد زندگی خودشو به خطر بندازه که  یه آدم معمولی مثه منو به قتل برسونه؟" 

سارا خنده ای کرد و بعد گفت: " تا اون جا که من می دونم...تو واقعاً حقته که کشته بشی! مگه همۀ اون داستانایی رو که برای من گفتی  یه دفه فراموش کردی! مگه تو نگفتی که وقتی توی مملکت خودت بودی با انواع و اقسام آدمای انقلابی و چپی دوست و آشنا بودی و این جا هم...یه مدتی با یه کمونیست که جاسوس روسیه بوده رفاقت داشتی،  و بعدش  هم در جنبش سیاه پوستا...توی اون هتل سانفرانسیسکو...نقش رهبری پیدا کرده بودی؟  خب ، یعنی همۀ این کارا واسۀ یه آدم نژاد پرست کافی نیست که هوس کنه با عوض کردن چند تا مادۀ شیمیایی توی یه زیر زمین تاریک ترتیب تو رو بده!"    

بهروز  با صدای بلند خندید  و بعد گفت: " خب، حالا بیا زودتر بریم و ببینیم که اون مرتیکۀ نژاد پرست چطوری می خواد منو بکشه!" 

مسئول دفتر به محض این که آن دو را دید با اخم گفت: " چرا اینقدر دیر اومدی، جوون! تمام مدت صبح رو منتظر تو بودم!" آن وقت کلیدی را از کشوی میزش بیرون آورد و مقابل چشمان بهروز گرفت و گفت: " این کلید در تاریکخونه است. تو فقط می تونی دو ساعت از اون استفاده کنی."

بهروز کلید را گرفت، زیر لب تشکر کرد، و چرخی زد که از اتاق خارج شود،که باز صدای مسئول دفتر را شنید.

مرد داد زد: " راستی! باید به اطلاع تو برسونم، جوون، که ما به دنبال کلید ساز نفرستادیم. چون که ...دیروز یه مدت بعد از این که شما ها رفتین ...کلید رو روی در امتحان کردم و معلوم شد که اون...هیچ اشکالی نداره. بعد از مناظره تلویزیونی ریاست جمهوری هم یه دفۀ دیگه اونو روی در آزمایش کردم. اصلاً مشکلی نداشت. هر دو بار  در رو به راحتی باز کرد. بنابر این ...نه کلید اشکالی داره و ...نه قفل. مشکل فقط یه چیزه. تو! اگه تو موقع باز کردن در... گور مرگت ...مثه آدمای عقب افتاده رفتار نکنی و انقده با اون کَل و کشتی نگیری...اون به راحتی در رو باز می کنه!" 

حالا سارا و بهروز جلو در آسانسور ایستاده بودند و حیرت زده به یکدیگر نگاه می کردند. بهروز زیر لب گفت: "معلوم نیست این جا چه خبره و ...این همه نفرت واسۀ چیه؟ مگه من با این مرتیکۀ ابله چیکار کردم؟"

سارا که حالا کمی رنگش پریده بود نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت.   بدون این که حرف دیگری رد و بدل شود از آسانسور پیاده شدند. آن وقت بهروز لبخندی زد و به سارا نگاه کرد و گفت:"همون طور که قبلاً بهت گفتم، من معتقدم که همیشه باید به جنبۀ خوب هر چیزی نگاه کرد.  می بینی که هر مشکلی که اون قفل یا کلیدش داشته  حالا خود به خود حل شده. بنا براین ما حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که  رفتار اون احمق از خودراضی رو فراموش کنیم، به اتاق تاریکخونه بریم، عکسهامونو ظاهر کنیم و بریم دنبال زندگیمون. بعداً می تونیم سر فرصت یه تاریکخونۀ دیگه برای خودمون پیدا کنیم تا دیگه هرگز مجبور نشیم  با اون آدم متکبر بی شعور رو به رو بشیم!"

سارا با لبخندگفت: " باشه عزیزم! تنها اتفاقی که من هم دلم  می خواد بیفته همینه که گفتی. فقط امیدوارم که اون کلید لعنتی در رو باز کنه تا ما باز مجبور از  اون موجود از خود راضی کمک بخوایم."

بهروز با اعتماد نفس گفت:" من مطمئنم که ذر باز می شه. خواهی دید! ما تا دو دقیقه دیگه وارد اون اتاق می شیم، کار مونو انجام می دیم و می ریم خونه. صبر کن و ببین!"

آن وقت با قدم های استوار به طرف در رفت، کلید را از جیبش بیرون آورد و در قفل فرو برد و چرخاند. در صدای خشکی کرد ...اما باز نشد. سرش را عقب برد نفس بلندی کشید و یک بار دیگر آن را در قفل چرخاند، اما کلید همان جا گیر کرد ودر باز نشد.

یک  دقیقه هر دو ساکت بودند. و بعد بهروز چرخی به دور خود زد، چند قدم عقب رفت،و بعد به سرعت به سمت در دوید، جهشی در هوا کرد و با تمام نیرو با هر دو پا  به در کوبید. در قدیمی صدای جرق جرقی کرد و به آرامی باز شد.

بهروز کمی پایش را مالید و بعد به معاینه قفل پرداخت. و بعد با  چشمانی گشاد شده از حیرت به طرف سارا چرخید تا کلید دیگری را که از داخل درون قفل قرار داشت به او نشان دهد.

اما سارا اصلاً به او توجهی نداشت. او حالا داخل  اتاق شده بود و با قیافه ای حیرت زده به نقطه ای نگاه می کرد.

بهروز که به شدت نگران شده بود با وحشت گفت: " چیه؟ چی شده؟"

سارا باصدایی که از ترس می لرزید گفت: " حدسم درست بود...دوتا ...جسد دیگه! کار اون مرد...جنایتکاره!"

بهروز سرش را به داخل تاریکخانه برد و  با چشمانی از حدقه در آمده جسدهای  لخت یک مرد و یک زن را دید که با دهان های باز بر روی پتویی که بر زمین پهن شده بود افتاده بودند و با چشمانی از حدقه در آمده به او نگاه می کردند.

لحظه ای بعد، هر دو نعش به ناگهان از جا جستند و به سرعت مشغول لباس پوشیدن شدند!

وقتی آن دو جسد که حالا کاملاً لباس پوشیده و پتو را هم از زمین جمع کرده بودند با عجله از اتاق خارج می شدند، یکی از آن ها گفت: "ببخش رفیق! من باید زودتر بهت می گفتم که ما... یه کلید از روی کلید تاریکخونه برای خودمون ساختیم."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 181


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995