Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲۷ – خرسها

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[27 May 2020]   [ هرمز داورپناه]

 

نگاه سریعی به اطراف انداخت و بعد خود را  به سمت تخته سنگی بزرگ سُر داد  و روی ان نشست. حالا تمام نقاطی که اندک نوری به آن ها می تابید در زیر برف می درخشیدند. لحظه ای بعد، ماه در پس توده بزرگی از ابرپنهان شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت.

به آرامی بر روی تخته  سنگ دراز کشید. سنگ بسیار سرد  وسراسر پستی و بلندی بود. فکر کرد: "انگار که زیرم برف نیست، یخ قلمبه سُلُمبه س! کاش یه کم نرم تر بود که...می شد...روش یه چُرتی زد." وقتی چشمانش را می بست در دل گفت: " امیدوارم عباس زودتر یکی رو پیدا کنه و...برای کمک بیاره. وگرنه ... کارهمه مون تمومه!" نفس بلندی کشید و از حال رفت. 

آسمان غرق در ستاره های درخشان بود. حالا حتی می توانست ماه کامل را که به آرامی از پس توده ای ازابرسفید  بیرون می آمد ببیند. هوایی که به شُش هایش وارد می شد به سردی یخ بود.  به زحمت نفس بلندی کشید و زیر لب گفت: " انگار من...دارم منجمد می شم!"

کسی از همان نزدیکی داد زد: " اما احساسی که به آدم می ده فوق العاده س، نیست؟"  و  لحظه ای بعد اضافه کرد: " فکر می کنم من... بیشتر از سه متر پایین رفتم!"

شخص  دیگری غرغر کنان گفت: " دست بردار عباس! یه متر هم نرفتی! اگه اون قدر رفته بودی که الان ار دماغت قندیل آویزون بود! دریاچه عینهو یخچاله!"

جوان دیگری  در حالی که به سمت او خم می شد گفت: "  فرا   رو ولللش، بهروز!   دست منو بگیر که تا نفله نشدی  از آب بزنی بیرون!"

بهروز بازوی جوان را گرفت، از آب خارج شد، حوله ای به دور خودش پیچید، و همان طور که می لرزید و می دوید داد زد:" ممنون، محسن جون!"

وقتی به نزدیکی توده ای هیزم سوزان که  چند متر آن سوتر  به سوی آسمان زبانه می کشید رسید  فکر کرد:"گرم بودن عجب چیز معرکه اییه!"

 لحظه ای بعد  فرا در حالی که به سمت عباس می رفت  داد زد: " د زود باش بیا بیرون دیگه پسر! روی کلًۀ کوه که  مرده شور خونه نیست که ببریم بشورنت!"

حالا همه مشغول خندیدن بودند.

لحظاتی بعد محسن به کنار او آمد،  نشست و پرسید: "اون پایین  چه احساسی داشت، بهروز؟"

بهروز در حالی که هنوز نفس نفس می زد جواب داد: "آدم حس می کرد که انداختنش وسط یه کورۀ گُرٌان  از آتیش! تا پریدم توی آب، سرتا پایِ  وجودم سوخت!"

فرا سرش را تکان تکان داد و گفت: " حقٌت بود دیگه! همه مونو زهره ترک کردی! ممکن بود سنکوپ کنی  و قبل از این که کوچکترین کاری برای مردم کرده باشی غزل خداحافظی رو بخونی!"

محسن نگاهی به فرا انداخت و به آرامی  گفت: " مگه تو نگفتی که این ...اولین بارشون نیست؟ پس چرا این دفه انقده نگران شدی؟"

فرا در حالی که قطعه هیزمی را به میان شعله های آتش می انداخت جواب داد: "آخه اون دو دفعۀ قبل ...هوا انقده سرد نبود! بار اولش ...اواخر تابستون بود و دفۀ دوم هم...اواسط پائیز!  الان زمستونه! به اطرافت نیگا کن! همه جا رو برف گرفته! اونا امشب جونشونو به خطر انداختن!"

بهروز در حالی که هنوز می لرزید زیر لب گفت: " اون دفعۀ اول...یه دختر هم این جا بود که ....تا من پریدم توی آب اونم به دنبالم اومد. اون روز خیلی بهمون خوش گذشت..."

فرا  سری تکان داد و گفت: "آره، درسته!  اون دفعه، میترا هم با شما رفت توی دریاچه. اما اون روز...دمای هوا حد اقل ده درجه بالای صفر بود. امروز  وقتی تو پریدی، من صدای شیکسته شدن یخ روی آب رو شنیدم."

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب  گفت: " یخ روی دریاچه که چند میلی متر بیشتر قطر نداشت. حتی یه خراش هم روی بدن من نینداخت. بعدش هم، وقتی شوک اولیه ورود به آب یخ از بین می ره، آدم احساس خیلی خوبی پیدا می کنه. حالا من، با وجود اون همه پیاده روی  که توی برف سنگین کردیم، یه ذرٌه هم  احساس خستگی نمی کنم!"

عباس در حالی که دست هایش را به هم می مالید و به دور آتش می دوید گفت: " من الان تنها چیزی که لازم دارم، یه همبرگر عظیمه و یه دیس بزرگ سیب زمینی سرخ کرده تا همۀ اون انرژی  که با کوه نوردی و بالا و پائین پریدن و شنو کردن سوزوندم  سر جاش برگرده!"

فرا در حالی که چیزی را برداشته و  به سمت او دراز می کرد گفت: " بفرما! این همبرگر عظیمت! سیب زمینی سرخ کرده هاش هم طلبت!"

عباس همان طور که می دوید بسته را که ساندویچ بزرگی بود گرفت، نگاهی به آن انداخت، خندید، گازی به آن زد و مشغول جویدن شد.

حالا همه به دور آتش گرد آمده و سرگرم خوردن غذایشان بودند.

محسن وقتی ساندویچ دومش را می خورد پرسید:" چندتای دیگه ... مونده؟"

فرا گفت: " شونزده...تا!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " هر کدوم از ما می تونه سه تای اونا رو...فردا در طول روز بخوره. یکی برای صبحونه، یکی برای ناهار، و یکی هم برای شام! پس فردا صبح هم هرکدوم یه دونه برای صبحونه داریم...بعدشم، زمان ریاضت کشیدنمون  شروع می شه!  دیگه تا شب دیر وقت که به خونه می رسیم، باید کوفت کاری نوش جان کنیم!"

محسن گفت: " یعنی می فرمایید که همه مون بایدازصبح اول وقت تا بوق سگ هیچچی  زهر مار نکنیم؟"

بهروز خندید و گفت: " اونقدام که فکر می کنی سخت نیست! من و حمید اونو دو بار تجربه کردیم. اما مال ما خیلی سخت تر بود. ما، هر دو دفعه ش، چهار روز پشت هم گرسنگی کشیدیم. فکر می کنم که... داستانشو چند باری تا به حال ...برای شما ها  گفته باشم!"

فرا با خنده گفت:" بعله! گفتی! اما اون دو دفعه شما ها تا قبل از این که دورۀ ریاضت کشیدنتون شروع بشه،  حسابی غذا خورده بودین! در حالی که ما می خوایم دورۀ گرسنگی رو بعد از این که دو روز آزگار با غذای بخور و نمیری سرکردیم شروع کنیم. این وضعیت احتمالاً شباهت بیشتری به چیزی که زحمتکشان کشورمون در تمام عمر تحمل می کنن، و همرزمان خودمون همین الان دارن بالای کوه ها تجربه می کنن، داره."

عباس گفت: "درسته! تمام اعضای طبقۀ کارگر چنین وضعیتی رو در تمام روزای زندگیشون تحمل می کنن. ما م  باید خودمونو با اون شرایط وفق بدیم! "

محسن یک دفعه سرش را تکان داد و در حالی که دهانش را باز نگاه داشته بود گفت: " واسۀ چی...این آشغالی که داریم می خوریم انقده...تُنده!" و بعد در حالی که زبانش را بیرون آورده بود اضافه کرد: " مزۀ پوست پیاز میده!"

فرا در حالی که کمی اخم کرده بود گفت:" دلیل این که مزۀ پوست پیاز می ده اینه که...چیزی که توش ریختیم...سُس پیازه!" و شروع کرد به خندیدن.

بهروز توضیح داد:" آخه ما ساندویچ ها رو...این طوری درست کردیم که...تعدادی پیاز رو توی هَونگ کوبیدیم ...بعد یه خورده سس مایونز بهشون زدیم و گذاشتیم لای نون باگت... و ساندویچای کارگری...درست کردیم!  همه می دونین که...یکی از غذاهای اصلی زحمتکشان ما...نون و پیازه!"

فرا در حالی که به سمت بهروز می چرخید آهسته گفت: " درسته! " و بعد پرسید:"انگار حال تو  زیاد خوش نیست! داری می لرزی! چیزیت شده؟"

بهروز زیر لب گفت:"تا یه دقیقه پیش که خوب بودم...اما حالا انگار...دارم یخ می زنم!" و تکانی به خود داد، چشمانش را باز کرد و زمزمه کرد:" از اون بهتر نمی شد! مگه توی دنیا چیزی لذتبخش تر از نشستن  کنار شعله های آتیش و خوردن غذا وجود داره؟"

سعی کرد پاهایش را تکان دهد ولی هر دو بی حس بودند. احساس تشنگی می کرد، سرگیجه داشت و دلش آشوب می شد. زیر  لب گفت: " باید بجُنبم و قبل از این که کاملاً یخ بزنم، بدنم رو به حرکت در بیارم."

همۀ نیرویش را گرد آورد و کوشید تا از جا بلند شود اما بدنش به اجسام نوک تیزی چسبیده بود و از آن ها جدا نمی شد. فکر کرد:"اونا دارن پُشتمو جِر می دن! انگار  تخته سنگ لعنتی...برخلاف تصور من...هیچ جاش صاف نبوده!"

تلاش دیگری کرد و این بار توانست سرش را به سمت راست و بعد به چپ بچرخاند. هیچ موجود زنده ای در آن حوالی دیده نمی شد. در دل گفت: " عباس باید تا حالا پیداش شده بود. ماشین من...نباید از این جا...خیلی دور باشه..."

  کمی بعد پای راستش هم آزاد شد. حالا تنها کاری که باید می کرد این بود که   پشتش را از سنگ جدا سازد.

ناگهان صدای فرا در گوشش پیچید: " تکون نخور! هر حرکتی ممکنه اونا رو متوجه کنه که ...یه کسی این جاست. اگه اونا گرسنه باشن  ممکنه چادرمونو  جِر بدن و بیان تو!"

محسن  خندید  و آهسته  گفت: " اونا فقط چند تا خرس کون گنده هستن! اگه ما به طرف جنگل بدویم و از درختی بریم بالا، دیگه هیچ گُهی نمی تونن بخورن!"

فرا در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش بلند نشود آهسته گفت:" چادر ما...با درختای جنگل...یک کیلومتر فاصله داره! قبل از این که ما بتونیم خودمونو به اونا برسونیم، خرسا ترتیب همه مونو دادن!"

عباس  گفت: " من یه صدایی درست پشت چادر می شنوم. فکر می کنم یکیشون اینجا وایساده و  داره ما رو بو می کشه!"

محسن گفت: " همه ش تقصیر خودته دیگه! اگه انقده بو ول نداده بودی، اون خرسه نمی تونست از روی بو پیدامون کنه!"

حالا همه با صدای آهسته می خندیدند.

چند لحظه بعد، فرا گفت:"  بهتره شوخی کردنو  کنار بذاریم و دقیقتر گوش بدیم!"

عباس آهسته گفت: "خرسا با نزدیک شدن به مام می تونن بهمون صدمه بزنن. شنیدم که اونا حامل بیماریای زیادی هستن. اون مریضی هم که ما همه مون دفۀ پیش گرفتیم ممکنه از  خرسا به ما سرایت کرده باشه."

بعد صدای خودش را شنید که می گفت: "سفر قبلی ما به این جا در فصل پائیز بود. الان بیشتر خرسا باید توی غاراشون به خواب زمستونی رفته باشن!"

فرا زیر لب گفت: " درسته! بیماری دیشب ما احتمالاً یا به وسیله سمهایی که جنگلبانا  برای از بین بردن انگل های گیاهی به درختا زده ن ایجاد شده بوده  و یا...علتش گرسنگی و خستگی بیش از حد خودمون بوده. یادتونه که دفۀ قبل، وقتی یه ذرٌه غذا خوردیم و یه کم استراحت کردیم مریضیمون به کلی از بین رفت!" 

حالا همه جا در سکوت سنگینی فرو رفته بود. کوشید نفس عمیقی بکشد اما نتیجه اش این بود که جریان آب بسیار سردی وارد سوراخ های بینیش شد و به سرفه  اش انداخت. معده اش به شدت به هم ریخته بود. دلش آشوب می شد و سرش گیج می رفت. فکر کرد:  "معلوم نیست علتش همون سَمٍیٍه که فرا می گفت، یا...بیماری خرسها ...که به من سرایت کرده! ممکنه قبل از این که کسی پیدام کنه غزل خداحافظی رو خونده باشم!"نفس بلند دیگری کشید و بعد به ابرهای قطور سیاه رنگی که در آسمان بودند نگاهی انداخت و در دل گفت: " چه خوب شد که این حوادث...زمانی که مادر این جا بود اتفاق نیفتاد!"

حالا چهرۀ مادر جلو چشمانش ظاهر شده بود. به نظر می رسید که او هم مانند خودش مشغول غوطه خوردن در فضا است. وقتی مادر او را دید  به آرامی گفت: "روزی که...متوجه شدم میترا با عشق به تو نگاه می کنه، از ته دل خوشحال شدم. به فکرم رسید که شاید شما دوتا برنامه هایی برای آینده داشته باشین و..."

بقیه حرفهای مادر را نشنید. اما تصویر او حالا دیگر مثل قبل از پشت ابر یا دود به نظرش نمی آمد. حالا او را به وضوح می دید که روی  یکی از صندلی های اتاقش در شهر برکلی نشسته  و به او خیره شده است. لحظه ای بعد باز  مادر مشغول  حرف زدن شد: " تو هیچوقت به من نگفتی که ...خیال داری با میترا چیکار کنی. می دونی که من تا چند روز دیگه این کشور رو ترک می کنم. ممکنه که بعد از اون دیگه تا مدتی طولانی تو رو نبینم. شاید هم ... دیگه هیچوقت نبینمت! این بود که امیدوار بودم.... "

صدای خودش را شنید که می گفت:" می دونم در چه فکر هستین، مادر جون. ولی من در حال حاضر نمی تونم هیچ گونه مسئولیت خانوادگی برعهده بگیرم. اهداف والاتری همۀ فکرو ذکرم رو اشغال کرده. فعلاً نمی تونم ...به فکر  زندگی شخصی خودم ...باشم."

مادر گفت: " من که درست نمی فهمم! تو همیشه می تونی هر کاری که دلت خواست انجام بدی  و در عین حال زندگی خانوادگیت  رو هم داشته باشی."

به آرامی  جواب داد : "می دونین... راهی که من در پیش دارم...خیلی خطرناکه...و ممکنه که منجر به...." حرفش را قطع کرد.

مادر با نگرانی نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: " منجربه....چی...عزیزم؟"

پاسخ داد: " اگه می شه....اجازه بدین که ...یه وقت دیگه ...راجع به این مطلب صحبت کنیم."

سکوتی طولانی برقرار شد و بعد کسی گفت:" ما دیشب واقعا شانس آوردیم! من جای پای خرسا رو روی برفای دور و بر چادرمون... دیدم! اونا احتمالاً مدتی طولانی در این حوالی بودن!"

صدای عباس گفت: " آره، فرا! منم اونا رو دیدم.  انگار خرسا از این جا تا لب دریاچه رفتن و برگشتن. فقط امیدوارم که... این حوالی رو آلوده به میکروب نکرده باشن!"

فرا گفت: " خیلی عجیب و غریبه. اما به هر حال خوبه که ما  یه کم مواظب باشیم و نزدیک اون جای پاهای خرسا نریم."

محسن لبخند بر لب گفت: " اونا همه جام ریدمون کردن! اگه حامل میکروب مرض پرضی باشن، فاتحۀ همه مون خوندس! دخل همه مون اومده!"

کمی خندیدند و بعد مشغول جویدن ساندویچهایشان شدند. کمی که گذشت، محسن زیر لب گفت:" فکر می کنم که من بعد از صبحونه، نهارم رو هم  کوفت کنم، گرچه این آشغالا نصف  معدۀ آدم  رو هم پُر نمی کنن!"

عباس گفت:" منم همین کار  رو می کنم. منم بقیه غذامو همین حالا می خورم! بعداً  اگه گشنه موندم چند تا برگی ، یا  شاخۀ درختی  چیزی می کنمو می لُمبونم!"

فرا با لحنی کاملاً جدی گفت: "سعی ما برای عادت کردن به گرسنگی  برای اینه که به شرایطی که گروه فیدل کاسترو در کوههای سیرا تحمل کردن و همین حالاش هم رفقای خودمون دارن روی کوه های جنوب کشور تحمل می کنن عادت کنیم. اگه قرار بود خوب بخوریم و بنوشیم که می تونستیم ساندویچای استیک و چیزای خوشمزه دیگه ای برای  خودمون بیاریم و از سفرمون حسابی لذت ببریم..."

عباس زیر لب گفت: " آره، درسته، همین خوبه!"

کمی بعد محسن پرسید: " حالا قراره امروز صبح به ....کدوم گوری...بریم؟"

صدای خودش را شنید که می گفت: " باید تا می تونیم کوه نوردی کنیم...و بعد برگردیم."

بعد صدای فرا را شنید که توضیح می داد: " فکر می کنم قبل  از این که به راه بیفتیم بهتر باشه یه جلسه ای بذاریم و  ...تصمیم بگیریم که... در شرایط فعلی ...چه باید کرد؟"

حالا همه با کنجکاوی به او چشم دوخته بودند.

فرا چند لحظه ای به آن ها نگاه کرد  و بعد گفت: " خب، همون طور که همه می دونین، رفقای ما در اروپا قول داده اند که ما رو یا به کوبا و یا ...به چین بفرستند که...برای جنگهای چریکی تعلیمات نظامی ببینیم."

لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد: " خب! رفقای ما مدت ها زحمت کشیدن تا وسایل سفر ما رو فراهم کنن ولی ....هنوز هم خبری از برنامۀ سفر ما نیست. من البته به اونا گفته ام که بعضی از رفقا ...مثل بهروز و دیگران ...قبلاً چنین تعلیماتی رو دریافت کردن! و در نتیجه ممکنه که ما... به وقت زیادی برای آماده شدن جهت ملحق شدن به رفقایمان بر روی کوهها نیاز نداشته باشیم. اما متأسفانه اونا تا به حال نه وسایل سفر ما رو فراهم کردن و نه..." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.

محسن غرغر کنان گفت: " خب در یه کلام می خوای به ما بگی که ...اونا برای ما هیچ غلطی نکردن، هان؟"

فرا شانه هایش را بالا انداخت و با تأکید گفت: " خیر! حقیقتش رو بخواین ...اونا حتی مدتیه که ...با ما تماس هم نگرفتن! به خاطر همین هم بود که من فکر کردم بهتره با شما که عالیرتبه ترین کادر های ما هستین جلسه ای  بذارم تا به این  سؤال جواب بدیم که آیا باید باز هم به سیاست صبر و انتظار خودمون ادامه بدیم...یا این که خودمون رأساً دست به اقداماتی بزنیم؟"

عباس فوراً گفت: " من فکر می کنم ...ما باید فوراً دست به کار بشیم!  ما که نمی تونیم این جا بیکار بشینیم و رفقامون روی کوه رو که ممکنه به کمک ما احتیاج داشته باشن تنها بذاریم!"

بهروز گفت:" منم موافقم. ما حتی ممکنه که بتونیم خودمون به طور مستقل با...کوبائی ها و یا چینی ها تماس بگیریم ...تا برای دریافت تعلیمات نظامی به یکی از این کشورا بریم."

محسن گفت: " درسته! تازه، من هم می تونم بهتون کمک کنم. من قبل از این که به آمریکا بیام، چند سالی  اروپا بودم ، و  در اون جا آدمایی رو می شناسم که ممکنه بتونن کار ما رو راه بندازن... "

فرا گفت: " خوب به نظر میاد که همه توی این جمع موافق هستن که دیگه منتظر نمونیم...و خودمون بلافاصله دست به  اقدام بزنیم. درسته؟"

همه به علامت موافقت سر فرود آوردند. 

به سرش تکانی داد و ناگهان از جایش بلند شد.قطعه یخ بزرگی که به پشتش چسبیده بود صدای خشکی کرد و از پشتش افتاد. او حالا بر روی سکوئی از یخ نشسته و لایه ای از برف هم برهمه جای بدنش چسبیده بود.

 وقتی حواسش تا حدی سر جایش آمد در دل گفت: "معلوم نیست  اون عباس بیچاره الان کجای راهه! اون منو مجبور کرد که این جا بمونم چون مطمئن بود که ... می تونه خودش رو به محل پارک ماشین من...برسونه و...از یکی کمک بگیره!"  

سری تکان داد و بعد برفهایی را که روی دستکشها و کاپشنش نشسته بود پاک کرد. اما پاهایش زیر لایۀ قطورتری از برف یخزده گیر کرده بود. فکر کرد: " به احتمال زیاد بلایی بر سر اون عباس بیچاره اومده ، و اون دیگه بر نمی گرده. من هم اگه به خودم نجنبم و کاری نکنم به زودی همین جا  زیر برف مدفون می شم!"

سعی کرد پاهایش را تکان دهد اما بدنش انرژی کافی برای این کار را نداشت. به آرامی مشتی از برف را از اطرافش برداشت.نگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت: " آب یخ زده! چیزی که میگن ممکنه منو بکشه ...یا حد اقل مریضم کنه."  صدای فرا بی اختیار در گوشش پیچید:" هیچوقت از برفهای این حوالی نخورین. میگن که اونا با انواع و اقسام سمهایی که برای از بین بردن حشرات و انگلهای موذی به درختا می پاشن قاتی شدن."      *******

با صدایی نسبتاً بلند گفت: "خب، از اونجایی که من تشنه تر از اون هستم که بتونم حرکت کنم، اگه برف نخورم قطعاً یخ می زنم و می میرم. پس گزینه دیگه ای ندارم ، جناب فرمانده!"

سرش را تکان تکانی داد و بعد دستش را بالا آورد و مشتی از برف را به دهانش ریخت. لحظه ای بعد مشتی دیگر از برف اطرافش را  خورد و دوباره سر جایش دراز کشید. زیر لب گفت: " اگه بمیرم، حد اقل تشنه نمردم!" و چشمانش را بست. 

لحظاتی بعد صدای خودش را شنید: " خیلی دیره! اگه ما بازهم بالا بریم، دیگه نمی تونیم قبل از غروب آفتاب به محل کَمپ برگردیم."

آن وقت صدای عباس را شنید:" خب، اینجوری تمرین بیشتری می کنیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " می دونم که ما همه مون تشنه هستیم مشکل گوارشی داریم و و سرامون هم گیج می ره. اما ما اومدیم  این جا که در همین زمینه ها تجربه کسب کنیم." باز لحظه ای ساکت شد و آن وقت ادامه داد: " کی می دونه که چقدر طول می کشه تا ما باز فرصتی برای بالا رفتن از یه کوه سنگی بلند پیدا کنیم!"

محسن گفت: " اصلاٌ... واسۀ چی نریم؟ تازه، من شنیدم که اون بالا...حوالی درۀ خرسها... کُلٍی  چشمه هست که می تونیم ازشون آب تمیزو خُنَک نوش جان کنیم!"

فرا گفت: " خیله خب! باشه! بیاین بریم و ببینیم! اما با توجه به این که بیشتر ما دو روزه که سرمون گیج می ره، بهتره که زیاد بالانریم. بهتره فقط بگردیم که ...یه چشمه پیدا کنیم. اگه اثری از هیچ چشمه ای نبود، یه عقبگرد می کنیم و بر می گردیم. باشه؟"

همه گفتند: باشه." 

در دل گفت: " اون همه کوه نوردی کردیم...اما هیچ چشمه ای پیدا نشد! بیخودی نبود که فرا و محسن وقت برگشتن از پا افتادن! فقط امیدوارم که ...قبل از این که همه مون از سرما یخ بزنیم عباس بتونه یه کسی رو برای کمک پیدا کنه!"

در نیمه های یک کابوس بود که چیزی او را از خواب پراند. به آرامی چشمانش را باز کرد. حالا می توانست در وسط تاریکی های اطراف نقاط درخشانی را ببیند. فکر کرد: " یه کسی داره... از وسط تاریکی خیره به من نیگا می کنه." بعد صدای پای کسی را از نزدیکی خودش شنید. لحظاتی بی حرکت سر جایش ماند و بعد به آرامی سرش را چرخاند و به آن سو نگاه کرد.  حالا سایه های موجودات غولپیکری را می دید که به آرامی از آن جا دور می شدند. زیر لب گفت: " خرسها!" آن قدر سر جایش ثابت و بی حرکت ماند تا این که همۀ سایه ها از نظرش ناپدید شدند. آن وقت به سرعت پاهایش را بالا برد، مقداری از برف یخ زده را از روی آن ها پاک کرد، و به دور خود چرخید. لحظاتی بعد در کنار سنگ بزرگی که بر رویش خوابیده بود ایستاده بود. نگاهی به اطراف انداخت و نفسی به راحتی کشید.فکر کرد: "انگار ابرهام دست از سر ماه برداشتن! حالا می تونم راهمو پیداکنم!" دست هایش را به اطراف تکان داد و پاهایش را چندین بار بالا و پائین برد. زیر لب گفت: " باید یه خواب طولانی کرده باشم. انگار تمام انرژی از دست رفته م برگشته!"

چراغ قوه اش را بیرون آورد و روشن کرد. جا پاهای عباس هنوز در میان برف یخ زده به خوبی دیده می شد. در دل گفت:"خیلی عالی شد! می تونم با دنبال کردن رد پاهاش اونو پیدا کنم."  لحظه ای بعد با نهایت سرعتی که می توانست به سمت جلو می رفت.

پانزده دقیقه بعد، جای پاهای عباس در برف به ناگهان ناپدید شدند. سر جایش ایستاد و سرگرم بررسی برفهای اطراف شد. بعد به ناگهان جیغ کوتاهی کشید. حالامی توانست لکۀ سیاه رنگ بزرگی را در حدود ده یا پانزده متر دور تر از مسیری که عباس طی کرده بود در میان برف ببیند. به نظر می آمد که کسی بی حرکت در آن جا نشسته است!

عباس به بدنۀ درختی تکیه داده بود. چشمانش بسته و بدنش به سردی یخ بود. اما قلبش هنوز می تپید. 

زیر لب گفت: " زنده س! باید قبل از این که از سرما بمیره...کمک پیدا کنم." و مشغول دویدن شد.

پانزده دقیقه بعد، صدای موتور ماشینی به گوشش خورد و بلافاصله مشغول فریاد زدن و کمک خواستن شد.

لحظاتی بعد ، مرد میان سالی که پالتو بارانی گشادی بر تن داشت از ماشین جیپ رنجرهای نگهبانی جنگل پیاده شد و با صدای بلند گفت: " شما بودین که تقاضای کمک کردین، جناب؟"

بهروز فریاد زد: " بله! لطفاً به داد دوستای من برسین! همه شون دارن توی برف یخ می زنن و می میرن!"

مرد جلوتر آمد ، بازوی بهروز را گرفت و گفت:" اجازه بدین که اول به داد شما برسیم، جناب آقا!" و وقتی آهسته به سوی خودرو می رفتند ادامه داد:" ما اون پایین یه ماشین قرمز رنگ دیدیم. مال شماس ، جناب؟"

بهروز نگاهی به سمت جیپ که حالا چند قدمی بیشتر از آن ها فاصله نداشت انداخت و گفت:" بله، بله، آقا! مال منه!"

مرد در حالی که  از فلاسکی فنجانی قهوه برای او می ریخت گفت: " نگران نباش، جناب. در یه چشم بهم زدن دوستاتو پیدا می کنیم!"

چند دقیقه بعد آنها در مقابل درختی که عباس در کنارش از هوش رفته بود ایستاده بودند. به سرعت عباس را داخل جیپ گذاشتند و به راه افتادند.

آن وقت راننده از بهروز پرسید: " دوستای شما...چقدر از این جا دورن؟"

بهروز همان طور که همراه با رنجر دیگر پارک مشغول مالش دادن بدن عباس بود گفت: "راستش ...درست نمی دونم."

 وقتی فرا و محسن را که در میان برفها از حال رفته بودند یافتند، راننده در حالی که به چهره های سرما زدۀ آن ها نگاه می کرد سری تکان داد و گفت:" آخه شما جوونا...توی این سرمای زمستون، این وقت شب، وسط برٌ و بیابون چیکار می کردین؟ "

بهروز در حالی که به فرا که  رنجر دوم داشت به او کمک های اولیه می داد نگاه می کرد گفت: " ما...گم شده بودیم، آقا."

راننده پرسید: "شماها...کِی اومدین این جا؟ امروز صبح؟"

بهروز جواب داد: " نه آقا، پریروز عصر اومدیم."

مرد نگاهی حاکی از تعجب به او انداخت و بعد گفت:" یعنی می خوای به من بگین که شما...وسط اون بارش سنگین برف...اومدین این بالا؟"

عباس  با لبخند گفت:"بله، آقا. ما اومدیم که...یه کم توی دریاچه شنو کنیم."

مرد نگاهی به عباس انداخت لبخندی زد و بعد گفت: " پس می فرمائین که شماها آدمایی خُل و چِل هستین، هان؟"

فرا با لبخند جواب داد: "لابد هستیم دیگه، آقا!"

رنجر دوم پرسید: " اما چطور شد که ...نتونستین برگردین؟ هوا که اونقدرا سرد نیست! فقط چند درجه ای زیر صفره."

عباس خندید و بعد گفت: " داشتیم از گرسنگی می مردیم، جناب!" و در حالی که به فرا اشاره می کرد  ادامه داد: " این رفیق ما...قصد داشت ما رو از گشنگی بکشه!"

راننده گفت: " واقعاً !؟ چه مدتیه که ...غذا نخوردین؟"

فرا گفت: " از ...امروز صبح، آقا. ما ساعت هشت یا نه بود که صبحانه خوردیم."

مرد حالا به چهرۀ فرا زل زده بود. لحظه ای بعد با گیجی گفت: " یعنی می خواین به من بگین که شما ها...غش کردین و هیچی نمونده بود که توی برفا یخ بزنین و بمیرین ...همه اش به خاطر این که ...امروز ناهار نخوردین؟"

حالا همه با هم می خندیدند. آن وقت رنجر دیگر رو به بهروز گفت: " اما شما، آقای بهروز! چطور شد که خودتون غش نکردین؟  چیزی برای خوردن پیدا کرده بودین؟"

بهروز گفت: " بله آقا! من دو تا ساندویچ بزرگ  برفی... خورده بودم."

راننده نگاهی حاکی از گیجی به سوی او انداخت و بعد زیر لب پرسید:"گفتین...چه نوع ساندویچی؟"

بهروز با لبخند گفت: " ساندویچ برفی، آقا!" مکثی کرد و بعد توضیح داد: " من روی تخته سنگی دراز کشیده بودم و منتظر آقای عزرائیل بودم که بیاد و منو به بهشت برین ببره که هوس کردم قدری از برفی که دور و برم بود میل کنم. بعد از این که ناهار برفیم رو خوردم، یه چرتی هم زدم و بعد...برای نجات دادن دوستام به راه افتادم."

حالا همه در حالی که ابروانشان را در هم کشیده بودند ولی لبخند بر لب داشتند به او خیره نگاه می کردند.

یکی دو دقیقه همه ساکت بودند و بعد فرا گفت: " ما همه مریض شده بودیم، آقا. سرمون گیج می رفت، حال تهوع داشتیم، و شدیداً احساس ضعف می کردیم. یه نوع بیماری گرفته بودیم.  احتمالاً از... خرس هایی که  دیشب، تمام شب، چادر ما رو محاصره کرده بودن به ما سرایت کرده بود یا..."

رنجری که هنوز داشت آن ها را دوا درمان می کرد زیر لب گفت: " کدوم...خرسا؟"

محسن با لبخند گفت: " یه گلٌه بزرگ خرس بود! اونا تمام شب دور چادر ما مشغول رقص و پایکوبی بودن! انگار جشن عروسیی...چیزی داشتن!"

راننده گفت: "خوش به حالتون، جوون! عجب شانسی آوردین ها! چون ما نزدیک یک ماهه که تمام  این پارک رو دنبال خرس ها گشتیم اما  حتی یک دونه هم پیدا نکردیم!"

عباس گفت: "شاید هم مریضی ما ...به خاطر سمهای حشره کش بوده که ...شما ها روی درختای جنگل پاشیدین. ممکنه همونا باعث...بدحالی ما شده باشن!" چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد: "همه مون... واقعا مریض شده بودیم!"

یکی دو دقیقه  همه ساکت بودند و بعد رنجر راننده پرسید: " شما ها...چه جور ساندویچی خوردین؟"

فرا جواب داد: " یه ساندویچ خیلی ساده،آقا. ما وسط نون ساندویچمون فقط یه خورده مایونز و مقداری پیاز کوبیده شده گذاشته بودیم. همین و بس!"

رنجر دوم سؤال کرد: " احساس تشنگی هم ...داشتین؟"

بهروز گفت: " بله! خیلی زیاد! من قبل از این که چند مشت برف بخورم، داشتم از تشنگی می مردم!"

راننده به آرامی گفت: " متوجه شدم! فکر می کنم فهمیدم که چه اتفاقی افتاده."چند بار سرش تکان تکان داد  و بعد اضافه کرد: " تصور می کنم که ناراحتی شما جوونا...هیچ ربطی به اون خرسای بیچاره که اکثراً توی غاراشون در خواب زمستونی هستن نداشته باشه. به نظرم شما با خوردن اون همه پیاز تقریباً خودکشی کردین! پیازها به شما احساس سرگیجه و تهوع  و تشنگی دادن. شما ترسیدین تشنگیتونو با خوردن برف برطرف کنین و... از هوش رفتین. اگه بهروز...اون چند مشت برف رو نخورده بود، شما همه تون امشب از سرما یخ زده و زیر برفی که تا صبح قراره بباره مدفون شده بودین!"

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 265


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995