Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


8 -انجمن هدایت

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Facebook Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[29 Oct 2017]   [ هرمز داورپناه]

 

پدر گفت: " چه جالب! دارن یه جاده جدید می سازن برای شمال...به زودی می تونیم راحت بریم مازندران!"

مادر نگاهی چپ چپ به او انداخت و زیر لب گفت: "چه جوری؟ با درشکه ...یا کامیون؟ ما که ماشین نداریم!"

پدر سرش را تکان داد: "ماشینش هم جور می شه! تا اون جاده ساخته بشه...مام یه ماشین تر و تمیز و خوشگل داریم!"

مادر که حالا کمی به موضوع علاقمند شده بود پرسید:" حالا این جاده ... تا کجا می ره؟"

پدر کمی به روزنامه ای که در دست داشت نگاه کرد و بعد گفت: "می ره به... آمل! از آبعلی هم رد می شه. می شه  سر راه یه خورده اسکی بازی هم کرد  و بعد رفت!" کمی خندید و بعد اضافه کرد:"اسمش رو گذاشتن ...جادۀ هراز!"

بابک که تازه وارد اتاق شده بود سری تکان داد و گفت:" این همون جادۀ آبعلی یه دیگه! دارن می کشنش به مازندران... که بتونیم بریم...رُستمو ببینیم!" و خندید.

بهروز که در کناری نشسته و دفترچه های مدرسه اش را جلد می کرد نگاهی به او انداخت و لبخند زد: "رستم دیگه خیلی پیر شده . حتماً برگشته رفته سیستان... پیش اهل و عیالش!"  

مادر هم خندید، دستی به سر بهروز کشید و نیم خیز شد:" وقتِ شامه. گرسنه تون نیست؟"

پدر روزنامه را به کناری گذاشت: " چرا... بگو شامو بیاره!"

بهروز وسایلش را جمع کرد و به راه افتاد.

بابک به آرامی گفت:" چرا کاراتو توی اتاق خودمون نمی کنی؟ سرتو می زنن تهتو می زنن... توی اتاق مامان اینایی! آخه مگه ما اتاق خودمونو نداریم!"

گلریز که روی تخت مادر دراز کشیده بود داد زد: " واسۀ چی نیاد!؟ خب میاد با من بازی!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و پشت سر بهروز از اتاق بیرون رفت. وقتی وارد اتاق خودشان شدند با انگشت شصت دست راستش به زیر چانه بهروز زد:" چی شده؟ امشب خیلی پَکَر به نظر میای؟ باز کسی رو کشتن؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "دیگه کسی نمونده که؟ هرچی رهبر و افسر توده ای بوده اعدام کردن. دیگه غصۀ چی رو می خوری؟"

بهروز دفتر هایش را روی تختش گذاشت و سرش را تکان داد: " واسۀ اون نیست که!"

-        خب پس چی؟... نگرانِ کسی هستی؟

بهروز سرش را تکان داد: "آره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"می گن...مسئول سازمان جوانان فراری شده.  دنبالشن... که بگیرنش. اگه بگیرن..."

بابک گفت: "خب بگیرن! بهتر! بالاخره کار اونام باید یه وقت تموم بشه دیگه!"

بهروز باز سرش را تکان داد:" بچه ها می گن...اون مسئوله... که در رفته...همون نوذره. اگه گیر بیفته ... ممکنه همۀ ما رو لو بده!"

بابک زد زیر خنده:" نه بابا! نوذر کیه!؟ اون خنگِ خدا که ... نمی تونسته رییس سازمان جوانان باشه! تازه، اگر هم بود ... تو رو سنَنَم؟ اون تو رو فقط یکی دو دفه توی تپه ماهورا دیده. بعدش هم که دُمشو گذاشته روی کولش و در رفته.  اگه گرفتنش هم به تُخ..." اما حرفش را تمام نکرد چون صدای مادر که آن ها را برای خوردن شام صدا می زد از بیرون بلند شد.

    چند روز بعد مدارس باز شدند و ماجرای نوذر و فرار او هم از یاد همه رفت. علت اساسی فراموشی بچه ها البته این بود که آن سال دبیر جدیدی برای درس ادبیات برایشان آمده بود که خودش نویسنده بود و کلاس انشاء را به کلاس داستان نویسی تبدیل کرد. معلم که اسمش "آقای آل اسعد"بود روز اولی که به کلاس وارد شد چنان لبخند دوستانه ای به بچه ها زد که همه بی اختیار برایش کف زدند. آقای آل اسعد با خنده گفت: " لابد شما همه منو میشناسین بچه ها، نه!؟"

چند نفر از شاگردان با هم گفتند: " نَه خیر...!"

آقای آل اسعد با صدای بلند خندید و بعد گفت: " خیلی خوبه. پس احتیاج به قمپز در کردن نداریم!" و باز خندید. آن وقت کمی در کلاس  قدم زد و بعد ایستاد و پرسید : "شما بچه ها ... از نویسنده ها ... کسی رو می شناسین!"

یک نفر با لحن "جاهل ها" از ته کلاس  گفت:" نویسنده ...یعنی چی  داداش!؟"

و همه خندیدند.

آقای آل اسعد هم کمی خندید و بعد گفت:" مثلا ...همینگوی رو... کسی می شناسه؟"

صدای ته کلاس گفت: " همینگ...چی چی، آقا؟"

آقای آل اسعد باز خندید و گفت:" جان اشتاینبک رو چی؟"

صدا گفت:" همشهریمونه آقا! مال زرگنده است!"

آقای آل اسعد باز مدتی خندید و آن وقت پرسید: "از ایرونیا چی؟ از صادق هدایت چیزی خوندین!"

بهروز زیر لب گفت: "بوف کور!"

آقای آل اسعد صدای او را نشنید اما یکی از پشت سری های بهروز  که چیزی شنیده بود با صدای بلند گفت "کوفته گور! آقا!"

آقای آل اسعد باز غش غش  خندید و بعد گفت: " باشه...با همون کوفته گور یا...بوف کور شروع می کنیم. اون از همۀ نوشته های هدایت...مشهور تره!"

     و به این ترتیب بحث در بارۀ نویسنده ها و نویسندگی شروع شد و به تدریج همه، حتی جمال ،"جاهل" کلاس به آن علاقمند شدند. درکلاس آقای آل اسعد، به جای انشاء نوشتن اجباری، دانش آموزان به میل خودشان داستان هایی در مورد هرچه که دلشان خواست می نوشتند و در کلاس برای بقیه می خواندند . آقای  آل اسعد  هم ته کلاس می نشست  و به داستان ها گوش می داد و بعد همراه با بقیه دانش آموزان به بحث در مورد آن می پرداخت و آخر سر هم یک نمرۀ بیست برای نویسندۀ داستان در دفتر کلاس می گذاشت و از بقیه می خواست که برایش کف بزنند. بهروز البته از این همه نمرۀ بیستی که آقای آل اسعد به همه می داد دلخور بود و فکر می کرد به این ترتیب ارزش واقعی نوشته های هیچ کس معلوم نمی شود. بالاخره هم یک روز  این موضوع را به آقای آل اسعد گوشزد کرد. آقای آل اسعد خندید: "راست می گی عزیزم! اما ارزش کار شماها با این نمره ها معین نمی شه. من به تلاش شما ها نمره می دم. از نظر من هرکس که تلاش می کنه...نمره ش بیسته!"

نصرت با شیطنت گفت: " خب، آقا، پس اونایی هم که...برای کارای کودتا و این حرفا  تلاش کردن و می کنن... نمره شون بیسته!"

آقای آل اسعد با صدای بلند خندید و بعد گفت: "اونا...نمره شون...صفره! ...صفرِ صفر!"

و همه کلاس زدند زیر خنده.

نصرت که تشویق شده بود باز با شیطنت گفت:" پس آقا ... اونا که توی انشاها شون ... از کودتاچیا  طرفداری می کنن چی؟ اونام نمره شون صفره؟ یا مثه بقیه ... بیست می گیرن!"

آقای آل اسعد باز خندید:" تو عجب آدم حقه بازی هستیا، پسر! می خوای کار ما رو به جاهای باریک بکشونی!"

و همۀ کلاس با صدای بلند خندیدند.

      به زودی بازار انشاء نویسی کلاس به شدت داغ شد. حالا تقریبا همه شاگردان کلاس هر جلسه انشایی داشتند به طوری که دیگر وقت کلاس برای خواندن همۀ آن ها کافی نبود. اما آقای آل اسعد برای این مسئله هم راه حلی پیدا کرد و اعلام داشت که نیمی از وقت کلاس فارسی را، که در آن  کلیله دمنه و چیزهای دیگر                 می خواندند، به درس انشاء اختصاص خواهد داد و هرکس که نوشته اش نمرۀ خوبی گرفت...همان نمره را هم برای درس فارسی به او خواهد داد...و بازار انشاء نویسی باز هم داغ تر شد. و کار به آن جا  کشید که روزی، حسین، که علاقه چندانی به ادبیات نداشت و هیچ وقت هم انشائی ننوشته بود، دستش را بلند کرد و اعلام داشت که داستانی نوشته است. آقای آل اسعد با همان خنده همیشگی ش به او نگاهی انداخت و با صدای بلند گفت:" باریکلٌا! تو هم بالاخره داستان نویس شدی!" و با دست به او اشاره کرد که به قسمت جلو کلاس برود.

انشاء حسین در مورد مردی بود که بعد از سال ها مبارزه با ارتجاع و به مخاطره انداختن جانش، به رهبری گروهی انقلابی رسیده و بعد از روی دادن کودتایی در کشور، مجبور به فرار به نواحی شمالی کشور شده، و بالاخره بعد از مدتی زندگی مخفی به دام نیروهای ارتجاع افتاده بود.

داستان که به پایان رسید آقای آل اسعد در حالی که به شاگردان کلاس اشاره می کرد که برایش دست بزنند به قهقهه مشغول خندیدن شد به طوری که وقتی دست زدن دانش آموزان هم تمام شد خندۀ او هنوز ادامه داشت. وقتی خندیدن او بالاخره به انتها رسید، جمال، که حالا نویسنده بسیار خوبی هم شده بود از ته کلاس با همان لهجۀ همیشگیش گفت: " مگه چی شده آقا...؟ خنده ش واسه چیه!؟"

آقای آل اسعد بدون این که جواب او را بدهد رو به حسین گفت:" معلومه که تو... روزنامه خون هم هستی، هان؟"

حسین گفت: " بله آقا! آقامون بیشتر روزنامه ها رو می گیره... مام می خونیم!"

آقای آل اسعد گفـت:" روزنامه ای که دیگه برامون نمونده. یه کیهانه و... یه اطلاعات. اما... خوبه! خیلی خوبه. فقط...." باز کمی خندید و بعد اضافه کرد: "فقط این دفه اگه ... خواستی چیزی رو رونویسی کنی... یه خورده تغییرش بده که....مچت واز نشهً!"

حسین گفت: " به خدا آقا... ما رونویسی نکردیم!"

آقای آل اسعد در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:" عیبی نداره. باز هم خوب بود. تغییرایی که دادی ....خیلی با مزه بود." و بعد از این که به مبصر کلاس دستور داد که یک نمره بیست برای حسین بگذارد توضیح داد:" همۀ کلمه های "خائن و وطن فروش" تبدیل شده بودند به... "انقلابی و مرد مبارز!" و باز خندید.

آن روز در موقع بازگشت به خانه، بهروز از حسین پرسید:" بالاخره ... این جریانِ انشاء تو چی بود؟ آقای آل اسعد واسۀ چی می خندید؟"

حسین گفت:" هیچی بابا!  معلومه این ناکس همۀ روزنامه ها رو می خونه! " بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " دیشب توی کیهان نوشته بودن که رییس سازمان جوانان که فرار کرده بود رو، یه جایی توی شمال... دستگیرکردن. مقاله شم انقده قشنگ بود که ... من فکر کردم ازش یه انشای انقلابی درمیاد..."

عزیز گفت: " اون وقت تو هم اونو برداشتی و ...کپی کردی، هان؟"

حسین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " کپیِ کپی هم نبود که بابا! بیشترشو عوض کردم!"

نصرت گفت : "یعنی که خائن رو کردی انقلابی و....وطن فروش رو هم کردی...مرد مبارز... هان؟؟

حسین خندید و سرش را به علامت تأیید تکان داد.

بهروز با عجله پرسید: " اسم اون رئیسه که گرفتن.. چی بوده!؟ اسمش رو توی روزنامه ننوشتن؟"

حسین شانه هایش را بالا انداخت: " نه، فکر نمی کنم."

نصرت خندید: " نه، نگران نباش. منم از بابام پرسیدم. بابام همۀ روزنامه ها رو می خونه. رفیقِ دستگیر شده رو هم می شناخت. اسم اون هر چی که بود، نوذر نبود!" و باز خندید.

      آن شب بهروز با آب و تاب این موضوع خنده دار را برای بابک تعریف کرد و بعد به اتاق "مادر این ها" رفت که برای مادر هم بگوید اما چهرۀ مادر آن قدر خسته و عصبی بود که جرأت نکرد. در عوض با صدای آهسته از گلریز پرسید: "چی شده؟ باز دعواکردن؟"

گلریز سرش را تکان داد: " آره، مامان می گه ... نمی خواد بِدی!"

بهروز با تعجب پرسید: "چی؟ چی رو نمی خواد بدی!؟"

گلریز اشاره کرد که از اتاق بیرون بروند و بعد حرفش را در راهرو توضیح داد:"پدر می گه... چون نمی تونه قسطای عقب افتادۀ خونه رو بده...و حاجی ممکنه خونه رو برامون بخوره...باید خونه رو به اون بدیم و ... به جاش یه ماشین قرمز و ... یه خورده پول بگیریم که یه جایی رو ....رهن یا اجاره کنیم. اما مامان می گه... نمی خواد بدی!"

بابک که حرف او را شنیده بود از اتاق خودشان بیرون آمد و گفت:" خب واسۀ چی نده!؟ اگه حاجی... خونه رو بخوره بهتره ...یا این که به جاش یه ماشین و یه عالم پول بهمون بده!؟"

گلریز گفت:" نه، یه عالم نمی ده. انقده می ده که بشه باهاش یه خونۀ کوچیک اجاره کرد. بعدش... یه ماشین هم می ده. همون ماشین البالوییه رو!"

بابک فین فینی کرد و بعد گفت:" خب... خوبه که!  با پوله ... یه خونه اجاره           می کنیم و با ماشینم...از جادۀ هراز ... می ریم شمال!"

بهروز گفت: " اون جادهه که هنوز تموم نشده! تازه ... اگه خونه رو بدیم... دوباره الاخون ولاخون می شیم که!"

گلریز گفت:" آره ... مامانم همینو می گه. می گه باز الاخون والاخون می شیم!"

بابک گفت:" خب به جهنم که الاخون ولاخون می شیم! عوضش یه ماشین شیک داریم که باهاش... می تونیم بریم شمال!"

بهروز گفت: " تازه... از کجا معلوم که با اون پوله... بشه خونه اجاره کرد؟"

گلریز گفت: " چرا! می شه! پدر می گه حاجی خودشم یه خونۀ قشنگ داره که فوراً بهمون اجاره می ده. همین نزدیکی ها هم هست. سر سه راه دزاشیب.همون جا که پُرِ مغازه س!"

بابک گفت : " خب دیگه! خوبه دیگه!"

و بحث تمام شد.

     ماجرا البته این بار هم به نفع پدر به پایان رسید. هنوز یک هفته  بیشتر نگذشته بود که یک روز پدر با یک اتوموبیل آلبالویی رنگ به در خانه آمد و از صیف الله خواست که  برای بار زدن وسایل دم دستی خانواده به او کمک کند. بعد هم یک کامیونِ ساختِ زمان جنگِ دومِ جهانی پیدایش شد که بقیۀ وسایل زندگیشان را در آن ریختند و ساعتی بعد در خانه ای که سر سه راه دزاشیب و بر فراز تعدادی مغازه ساخته شده بود تخلیه کردند... و دوران زندگی آن ها در خانۀ "ته کوچه آسیاب" به پایان رسید.

     خانۀ "سه راه دزاشیب" شباهت چندانی به یک "خانه" نداشت. چیزی بود که بعضی ها به آن "بالاخانه" می گفتند. در فاصلۀ میان  دو عدد  از مغازه هایی که جنب خیابان نیاوران در کنار هم صف کشیده بودند، راه پله ای ایجاد شده بود  که به پشت بام مغازه ها منتهی می شد. روی این پشت بام،  سه اتاق در کنار هم در یک سو و یک مستراح(توالت) کوچک در سوی دیگر ساخته بودند. اتاق ها در واقع بر روی مغازه ها قرار می گرفتند و بقیه این پشت بام ، حیاط خلوت یا فضای آزاد ساکنین  اتاق ها به حساب می آمد.

    بنا بر تصمیم مادر، اولین اتاق، یعنی آن که نزدیک راه پله و رو به روی مستراح بود، اتاق پذیرایی یا "سالون" شد. اتاق دوم به پدر و مادر و گلریز تعلق گرفت، و اتاق سوم که  بسیار  کوچکتر از اتاق های دیگر  بود به بابک و بهروز داده شد. وسایل ورزشی بابک و بهروز وسایر اثاثیۀ اضافی را هم که جایی برایشان نداشتند در کنار پشت بام و زیر یک "چادرشب" گذاشتند وقرار شد در زمستان آن ها را در "راه پله" قرار دهند. برای اتوموبیل هم پدر در یک تعمیرگاه قدیمی که جای زیادی داشت محلی کرایه کرد تا آن را برایشان نگهداری کند.

      وقتی دوستان بابک و بهروز برای دیدن آن ها به خانه جدید آمدند بعضی از آن ها از دیدن آن مکان نگران و ناراحت شدند.

 فریدون گفت: " حیف شد خونۀ به اون خوبی رو از دست دادین. هم جاش دنج بود، هم حیاط داشت، هم زیر زمین داشت.... این جا که به لعنتِ..."

و چون قیافِۀ عصبانی بابک را دید بقیه حرفش را خورد.

عزیز گفت: " نه بابا، این جا... خیلی هم خوبه! درسته که کوچیکه و حیاط میاط هم نداره و پر سر و صداس و پر از گرد غباره...اما عوضش نزدیک دکون بازاره و آدم مجبور نیست مثه خونۀ ما... واسۀ هرچی که می خواد... یه عالمه راه بره!"

فرهاد گفت: " آره، به خونۀ ما هم  پنجاه شصت متر نزدیکتره. حالا بیشتر             می تونیم همدیگه رو ببینیم!"

عباس گفت:" به بازار تجریش هم نزدیکه. حالا اگه بخواین جلسه ملسه بذارین راحت می تونین برین اون جا. منم کمک می کنم که توی تکیۀ امامزاده صالح یه غرفۀ خوب بگیریم که هر وقت خواستیم همدیگه رو ببینیم ...اون جا دور هم جمع شیم."

بهرام گفت: " آره منم موافقم. اصلاً می تونیم از همین امروز بریم... بقیه جلسه مونو اون جا بذاریم... که بابک خان هم...ناراحت نشن!"

بابک که از جمع شدنِ آن همه آدم در اتاق کوچکشان دلخور و از حرف هایشان هم عصبانی  بود بی اختیار گفت:"لازم نکرده! هر چرت و پرتی دارین همین جا  بگین و زودتر گورِ..."و ناگهان حرفش را قطع کرد و با صدای بلند تر گفت: "گور پدر شاه! گور پدرمصدق! گور پدر زاهدی!"

حسین با صدای بلند تر گفت: " مرگ بر شاه خائن!"

چند لحظه همه ساکت بودند و بعد فریدون گفت: " قرار نبود که ....این جا سیاست بازی کنیم. ما فقط اومدیم که بهروز رو ببینیم و تبریکِ خونۀ جدید رو بهش بگیم."

حسین گفت: " تو که گفتی این خونه به لعنت خدا نمی ارزه! لعنت خدا که تبریک گفتن نداره!"

فریدون گفت: " من کی گفتم به لعنت خدا نمی ارزه؟ فقط گفتم یه خورده کوچیک و یه خورده خفه س.  سرو صدام  که زیاده! آدم این جا ...سرسام می گیره!"

بابک با عصبانیت گفت: " همینی که هست! می خوای بخواه نمی خوای گورِ..."

و باز ساکت شد.

حسین با خنده گفت: "آره ، اگه نمی خوای ...گورِ پدرِ شاه!"

و همه خندیدند.

آن وقت عباس گفت: " اما از شوخی گذشته ... من پیشنهاد می کنم که دفۀ بعد ...توی تکیۀ بازارِ تجریش جمع شیم. هم  جاش بزرگه... هم مزاحم کسی نمی شیم. اگه خواستیم چیزی بخوریم هم ...همه چیز دم دستمون هست."

بهرام گفت: " آره، من هم جدٌاً این کار رو توصیه می کنم! می تونیم همین امروز قرار جلسۀ بعد رو بذاریم که وقت هم باشه وسایل کار رو فراهم کنیم!"

بابک که هنوز از اوضاع اتاق دلخور بود گفت:"مگه قراره جشن ختنه سورون بگیرین که جای بزرگ و وسایل کار می خواین!؟ یه دقٌه زِراتونو بزنین و... بزنین  به چاک دیگه. این جا که کسی مزاحمتون نیست!"

عزیز به آرامی گفت: "نه کسی مزاحممون نیست...اما توی مزرعۀ ما هم... جا زیاده. فضاشم که بزرگه. می تونیم بریم اون جا  زِرامونو بزنیم!"

نصرت گفت: "آره! اون جا... هم می تونیم زِر بزنیم، هم توت فرنگی بخوریم و هم چند نفر رو پرولتاریا کنیم!" و خندید.

بهروز گفت: "فصل توت فرنگی که تموم شده. پرولتاریا های عزیز هم که همه رفتن دنبال کار و کاسبی! همون بهتر که بریم توی اتاقای تکیۀ بازار تجریش! اون جا ...هم آدم زیاده و هم برای زِر زدن جای مناسب تریه. شاید بتونیم یکی دوتا پرولتاریا هم  گیر بیاریم و به راه راست هدایت کنیم!"

حسین گفت: " همۀ دنیا... به ما می گن چپی، اون وقت ما باید  پرولتاریا رو   به راهِ راست هدایت کنیم!؟"

بابک که دیگر حوصله اش به انتها رسیده بود  از جا بلند شد و گفت:"من می خوام برم بیرون یه خورده هالتر بزنم. هر کی می خواد ... با من بیاد!" و به بقیه نگاه کرد.

عباس گفت:" شما بفرما هالتر بزن. مام هم این جا  زِر می زنیم!"

      با رفتن بابک بچه ها که کیپ هم نشسته بودند کمی جا به جا شدند و بعد بهرام گفت:"از شوخی گذشته، غرفه های  توی تکیۀ بازار... جای خوبین. چون من  وعباس هم چند بار  به کارکنای امامزاده کمک کردیم و باهاشون آشنا هستیم اتاقو  راحت بهمون می دن.... می تونیم  بهشون بگیم که... ما یه انجمنی چیزی داریم...و می خوایم جلساتمونو اون جا برگزار کنیم. یه اسمی هم روی انجمون می ذاریم."

بهروز گفت: " می تونیم اسمشو بذاریم ...انجمن هدایت!"

عباس گفت: " آره، خیلی خوبه. می گیم یه انجمن ادبیه که  اسمشو از صادق هدایت گرفته. شَک هم نمی کنن!"

حسین گفت: "اسمشو می ذاریم انجمنِ هدایتِ سوسیالیستی!" و به تک تک  چهره های دیگران نظر انداخت. اما هیچ کس به او نگاه نمی کرد.کمی که ساکت ماندند نصرت گفت: "خب ، اگه می خوایم این کارو بکنیم...بهتره  زودتر به دولت هم خبر بدیم که...یه سلول  خوب توی قلعۀ فلک الافلاک برامون رزرو کنه!" و همه خندیدند.

وقتی خنده ها تمام شد فریدون گفت:" خب، همۀ حرفامونو زدیم. جامون هم که معلوم شد. دیگه بهتره از این جا بریم! اگه خواستین انجمن ادبی درست کنین... به من هم بگین که بیام. اما من... فلک الافلاک برو نیستم!" و لبخند زد.

حسین گفت: " من شوخی کردم بابا! انقده زود جا نزن دیگه! آخه کدوم خری دلش می خواد بره قلعه...؟"

عباس گفت:" آره فهمیدیم که شوخی کردی. اما به هر حال بهتره که این جا نمونیم چون بابک خیلی  حوصله ش سر رفته! فردا من خودم می رم امامزاده صالح... باهاشون راجع به انجمن ادبی هدایت حرف می زنم و یه غرفه رو برای هفته ای یکی دو  روز ازشون می گیرم. بعدش هم هر کی که خواست میاد... و هر کی هم که نخواست..."

حسین گفت"هِرٌی!  دست علی... به یه جاش!" و چند نفر خندیدند.

                                                 ***

     پس از آن روز بهروز همراه با عباس و بهرام چند بار برای حرف زدن با مسئولین امامزاده صالح و گرفتن اتاقی برای جلسات انجمن هدایت به آن جا رفتند اما کسی تحویلشان نگرفت. بار سوم، عباس که کمی مأیوس شده بود گفت:" فکر می کنم یه جریاناتی هست. هیچ وقت این جور نبود. یه اتفاقاتی داره میفته."

بهرام گفت: " جریانات و اتفاقات به ما چه! ما که نمی خوایم بریم اون جا  لهو و لعب کنیم. تازه، می تونیم  یه پولی هم بابت اجارۀ غرفه شون بهشون بدیم."

عباس گفت: " نه! انگار یه موضوعی هست که ... ما خبر نداریم. باید حتماٍ ته و توی قضیه رو در بیاریم."

     آن شب بهروز زودتر از همیشه به اتاق مادر و پدر که طبق معمول محل غذاخوری آن ها هم بود رفت تا "ته و توی قضیه را در بیاورد." پدر روزنامه ها را در کنارش روی هم چیده بود اما اخم هایش در هم بود و سیگار می کشید.مادر هم مثل تمام مواردی که با پدر قهر بود سعی می کرد که رویش به سوی دیگری باشد تا چشمانش در در چشمان پدر نیفتد. بهروز را که دید لبخندی زد و زیر لب گفت: "چطوری پسرم؟"

بهروز گفت: " خوبم... فقط..."

مادر گفت:"هان؟ فقط چی؟"

بهروز گفت: " انگار یه خبرایی هست...نیست؟"

مادر لبخند زد: "آره جونم. همیشه ...یه خبرایی هست!"

گلریز که مشغول عکس کشیدن برای کلاس نقاشیش بود سرش را بلند کرد : "خب اگه خبر می خوای... برو پیش خبرگزاری پدر!" و خندید.

بهروز به یادش آمد که مادر یک بار گفته بود :"پدر خودش یه خبرگزاریه!"

 کمی به پدر نزدیک شد به خودش فشار آورد و گفت: " پدر جون ... امروز خبرا چیه؟"

پدر که ظاهرا مدتی ساکت مانده و از سؤال بهروز خوشش آمده بود،سری تکان داد و گفت:"بیا پهلوم بشین پسرم. خیلی خبر ها هست!"  و روزنامه هایی را که در کنارش تل انبار شده بود برداشت:" اولاً که... هفتاد و پنج نفر از ایرانیانی که در شوروی زندگی می کردن رو... دولت شوروی با پس گردنی بیرون کرده و فرستاده ایران!"

بهروزسری تکان داد و گفت: "خب!"

پدر گفت :"دوم این که... اون مرتیکۀ عوضی...مهندس رضوی از زندان آزاد شده."

بهروز سری تکان داد و گفت: " خب!"

پدر گفت: "ِپسرِ آیت الله کاشانی هم مریضه!"

بهروز گفت: " خب!"

پدر لبخندی زد و گفت: " ادارۀ آمار اعلام کرده که جمعیتِ ایران ...بیست و چهار میلیون نفر شده."

بهروز که داشت جوش می آورد  با بی تابی گفت :" خب!"

پدر سرش را پائین تر آورد و به صورت بهروز نگاهی انداخت و گفت: " توی قلهک هم یه انبار بزرگ مهمات پیدا کردن که ...مال حزب توده بوده!" و خندید.

بهروز باگیجی کمی به پدر نگاه کرد و بعد گفت: " خب پس چرا...کارمندای امامزاده صالح...انقده سخت گیر شدن؟"

پدر با گیجی به او نگاه کرد و گفت:" حضرت عالی به امامزاده صالح چیکار دارین؟ از کی تا حالا توده ای موده ایا امامزاده برو شدن؟"

مادر که تا این لحظه ساکت مانده بود به طرف پدر چرخید: " اونا می خوان یه انجمن ادبی درست کنن. یه جایی واسۀ دانش آموزا می خوان! توده ای پوده ای نیستن که!"

پدر لبخند زد و سرش را تکان داد و بعد به  طرف مادر چرخید:"فکر نمی کنم که حالا اجازه بدن.  پسر آیت الله کاشانی... خیلی مریضه! می گن داره می میره. واسه همین ممکنه خیلی مسجدا فکر عزا داری برای اون هم باشن. "

مادر گفت: " هان!" و به بهروز نگاه کرد.

بهروز که زیاد قانع نشده بود از جایش بلند شد، سری تکان داد  و به اتاق خودشان رفت.

       روز بعد در مسیر بازگشت از دبیرستان، عباس و بهرام و بهروز باز به امامزاده صالح رفتند. این بار اما وضع بد تر از همیشه بود. وقتی عباس علت بحرانی بودن وضع را از چند نفر سؤال کرد و جوابی نشنید پیرمردی که در تنۀ خالی شدۀ چنار بزرگ امامزاده صالح مغازۀ پینه دوزی درست کرده بود او را صدا زد: " مگه تو مال این شهر نیستی پسر؟"

   

عباس گفت:" چطور مگه؟ واسۀ چی می پرسی؟"

مرد همان طور که کفشی را واکس می زد گفت:" آخه انگار خیلی بیغی! پسر حضرت آیت الله کاشانی مرده. همه جا عزا داریه، اون وقت تو ... اصلاً خبر نداری!؟"

بهروز با گیجی گفت:" اون که... تا دیشب زنده بود!؟"

پیر مرد چپ چپ نگاهی به او انداخت: "آره، تا دیشب زنده بود. دیشب بود که مرد!"

بهرام گفت: " عجب!... پس دیشب مرد!"

پیرمرد گفت: " نخیر، دیشب زنده بود! پریشب مرد!" و سرش را تکان تکان داد.

عباس گفت: " ممنون!" و بعد از لحظه ای پرسید:" حالا امروز ...این جا مراسم هست؟"

پیر مرد سرش را به علامت تأیید فرود آورد:" مراسم اصلی توی مَچٌد سلطانیه س، که جناب علاء ...نخست وزیر... هم می ره. اما همۀ مچٌدای  دیگم مراسمایی دارن! همین الان!"

بهرام با تعجب گفت:" عجب! سۀ بعد از ظهر!؟"

پیرمرد سرش را تکان داد: " نخیر! سۀ  نصفه شب!"  

      وقتی بهروز به خانه رسید پدر در تب و تاب بود . از سویی به سوی دیگر می دوید و دستور می داد که پنجره ها را ببندند و پرده ها را بکشند و ساکت باشند تا هیچ کس نفهمد که کسی در خانه هست. مادر که خونسرد اما گیج و سردرگم به نظر می آمد  با دیدن بهروز چهره اش از هم باز شد، او را در بغل گرفت و لبخند زد:"چه قدر دیر کردی مادر! خیلی دلم شور زد! آخه نخست وزیر رو کشتن. توی شهر هم بلوا شده. خیلی نگرانت بودم. بابک یه ساعته  که اومده. تو کجا بودی!؟"

بهروز گفت: "یه سر رفته بودیم امامزاده صالح... با اون پیرمرده که توی چنار پینه دوزی می کنه صحبت می کردیم!"

مادر با گیجی گفت:" توی چنار پینه دوزی می کنه!؟ کدوم پیرمرده؟" و بعد از لحظه ای لبخند زد: "آهان! اون پینه دوزه رو می گی. آقای جعفری! خب، رفتین که ...چیکار کنین؟ کفش پاره داشتین؟"

پدر با عصبانیت گفت: " حالا که وقت پینه دوزی نیست! توی مملکت بلوا شده. فدائیان اسلام نخست وزیر رو کشتن! همه جا  رو گرفتن. شاه مفقود شده! اون وقت شما می رین پیش پینه دوز!؟"

بهروز با گیجی گفت: " اگه فدائیان اسلام بلوا کردن تقصیر پینه دوزه چیه!؟ مگه اون نخست وزیر رو کشته!؟"

بابک گفت: " فدائیان غلط کردن! هیچ گُهی نمی تونن بخورن! مگه شهرِ هرته!"

پدر رو به مادر گفت: " آقای ملکی به من تلفون زد! گفت با چشمای خودش شاه رو دیده که داشته فرار می کرده."

بهروز با گیجی گفت: " ملکی... با اون دوربین فسقلیش...چطوری شاه رو از اون ورِ دیوار... دیده!؟"

مادر گفت: " همه ش تقصیر اون زاهدی خاک بر سره! گورمرگش کودتا کرد و مملکتو به هم ریخت ... بعد هم گذاشت و رفت. یکی نیست بگه آخه مرد حسابی! تو که نمی خواستی نخست وزیر  بمونی واسۀ چی کودتا کردی و مصدق بیچاره رو انداختی بیرون!"

بابک گفت: " این جوریام نبود که مامان! آمریکاییا کودتا کردن ...اونا  زاهدی رو آوردن، بعدم خودشون انداختنش توی مبال!"

مادر با عصبانیت گفت: " به جهنم اسفل و السافلین!"

بابک گفت: " خب ، آره دیگه! به همون... که گفتین!"

پدر داد زد:"سیسس! ساکت! بذارین ببینم این رادیو... گور مرگش چی داره می گه!"

و همه ساکت شدند.

      آن شب معلوم شد که مظفر علی ذولقدر که یکی از اعضاء فدائیان اسلام بوده، هرچه سعی  کرده که با تیر اندازی و کوبیدن پاشنۀ تپانچه به مغز علاء، نخست وزیر را بکشد نتوانسته و خودش هم دستگیر شده. آن وقت باز پدر به وحشت افتاد که " حالا دوباره بگیر و ببند ها شروع می شه!" و... همین طور هم شد.

یک هفته بعد  سید مجتبی نواب  صفوی رهبرِ فدائیان اسلام را دستگیر کردند و هفته بعد از آن تمامی اعضای فدائیان اسلام، از جمله   خلیل طهماسبی  قاتل رزم آرا،نخست وزیرِ ما قبل، که برای آن قتل مورد تحسین و تمجید و تقدیر هم قرار گرفته بود، بازداشت شدند! و روز بعد از آن،   سرتیپ بختیار، فرماندار نظامی، آقای واحدی معاون فدائیان اسلام را که دلایل او را برای خائن بودند فدائیان اسلام قبول نکرده بود  با پنج گلوله به قتل رساند و دستور داد  در روزنامه ها بنویسند که او فرار کرده و  در جریان آن کشته شده است. و همه چیز خاتمه یافت.

     وقتی امتحانات ثلث اول به انتها رسید، بچه ها باز به یاد انجمن هدایت افتادند. حالا عباس با پیرمرد پینه دوز ساکن چنار امامزاده صالح صحبت کرده بود و او که همۀ کارکنان امامزاده از جمله مسئول غرفه ها را می شناخت قول داده بود که در اولین فرصت در مورد انجمن    آن ها  با او صحبت کند و بگوید که انجمن هدایت یک مؤسسۀ خیریه است که برای هدایت گداها درست شده. وقتی عباس این مطلب را  در کلاس با بچه ها  مطرح کرد، نصرت   لبخندی زد و سرش را تکان داد:" عالی شد! حالا دیگه اون... یه انجمن ادبی خشک و خالی نیست. انجمنِ هدایتِ پرولتاریا ست!"

بهروز با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: " منظورت اینه که ... گداها هم ...پرولتاریان!؟"

قبل از این که نصرت جوابی بدهد حسین جلو آمد و گفت: " خب اگه گداها پرولتاریا نباشن، کی باشه؟ از اونا ... پرولتاریاتر...کی!؟"

نصرت سرش را تکان داد و به آرامی گفت: " راستش اونا پرولتاریای پرولتاریام نیستن. اما ... بابام می گه ... اونام یه جور پرولتاریان.  بهشون می گه  لومپن پرولتاریا. که یعنی  پرولتاریای مفت خور و چاقو کش یا یه همچین چیزی.   اما بالاخره یه جور پرولتاریاس دیگه! از بورژوا و سرمایه دار که بهتره!"

بهروز گفت: " خب ما که نمی خواستیم اسم انجمنمونو انجمن سرمایه دارا بذاریم! انجمن ادبی... از انجمن پرولتاریای چاقوکش که بهتره!"

حسین گفت: " خب مگه ...چاقوکش چه عیب داره! کلی آدمای دور و بر ما چاقوکشن!" کمی ساکت ماند، به صورت  عزیز و بهرام و عباس خیره شد و بعد، به طرف بهروز چرخید: "تازه... خودت مگه اون همه از داستان سه تفنگدار تعریف نکردی؟ خب اونام چاقوکش بودن دیگه...فقط...چاقوهاشون یه کم...بلند تر بود!"

بهرام گفت: " حسین آقا! کسی نگفت که چاقوکشا آدمای بدین. اما ما که نمی تونیم به مسئولین مسجد بگیم ما می خوایم یه انجمن چاقوکشی راه بندازیم! اگه بگیم، به ما غرفه که نمی دن هیچ...  ممکنه  بندازنمون توی  فلک الافلاک!"

عباس گفت: " آره، درسته! همون اسم انجمن ادبی هدایت خیلی خوبه. توی غرفه مون یه عکس بزرگ صادق هدایت هم می زنیم که کسی بهمون شک نکنه. حالا فقیر بیچاره ای کسی هم اگه دور و برمون اومد... می تونیم یه پولی چیزی بهش بدیم که ثوابی هم کرده باشیم!"

حسین گفت: " زکی! اگه به یه دونه گدا پول بدین...از فرداش هزارتای دیگه جلو غرفه تون صف می کشن! اون وقت باید صبح تا شب بیرون اتاق وایستین و اطعام مساکین کنین!؟"

بهروز که داشت حوصله اش سر می رفت گفت: " خب حالا اول بریم سراغ اون پینه دوزِ

چنار امامزاده صالح... ببینیم اتاقی چیزی برامون  گیر آورده یا نه ، بعد به فکر اطعام مساکین بیقتیم!"

حسین شانه هایش را بالا انداخت و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه خواستین اطعام مساکین کنین ها... اول از همه به من خبر بدین ...که  هر روز بیام سهمیه مو بگیرم!" و خندید.

     آن روز بعد از تعطیل شدن دبیرستان، جمعی از دانش آموزان به دنبال عباس که برای ملاقات با پینه دوز می رفت به راه افتادند. اما وقتی به چنار امامزاده صالح رسیدند، گرچه دکان پیرمرد باز بود و کفش ها و گیوه های  پاره و نیمه پاره مردم دور تا دور آن روی هم ریخته بودند اما اثری از خودش نبود. چند دقیقه ای که ایستادند مردی از دری که به تکیه بازار تجریش باز می شد  بیرون آمد، نگاهی به آن ها انداخت و سری تکان داد: "کدومِ شما ... عباس آقاس؟"

عباس قدم جلو گذاشت.

مرد گفت:"اون کلبلایی ... رفته دست به آب!  به حاجیت گفت که اگه تو پیدات شد ...بگم که ...اون با حاج مم جعفر حرف زده و ...یه غرفه واست جور کرده. می تونی بری به اون قصابی توی تکیه...برنامۀ کارتو بهش بگی تا روزای غرفه تونو معلوم کنه ، تو مخت رفت!؟"

عباس گفت : "آره فهمیدم!"

حسین گفت: " این یارو خیال می کنه داره با  یه الاغ حرف می زنۀ! تو مخت رفت دیگه چیه؟ ایشٌک!"

وقتی  به راه افتادند. مرد از پشت سرشان فریاد زد: "شیرینی کلبلایی هم یادتون نره ها....!"

بهروز با صدای بلند گفت: " چشم!"

حسین آهسته گفت: "کلبلایی بخوره توی ملاجت! پیرکفتار!"

       بالاخره غرفه ای برای سه روز در هفته و هر بار به مدت سه ساعت در اختیارشان گذاشتند  و قرار شد که بچه ها علاوه بر کمک به "مساکین"، هر ماه مبلغی هم به دفترِ امام زاده بدهند. بعد همگی به طبقه دوم که غرفه در آن بود رفتند و آن را "آب جارو" کردند تا برای روز افتتاحیه آماده باشد.

       دو روز قبل از روز افتتاحیه، بهرام و عباس و بهروز  بار دیگر به غرفه ای که گرفته بودند رفتند و عکس بزرگی از صادق هدایت را درست در مقابل در ورودی نصب کردند.  عکس های دیگری از نویسندگان مشهور زمان مانند تولستوی،  همینگوی، و اشتاین بک هم که به همراه آورده بودند  به دور و بر اتاق نصب شدند. اما هنوز کارشان تمام پایان نگرفته  بود که به ناگهان تعدادی از دانش آموزان کلاس   همراه  با عکس های دیگری از راه رسیدند به طوری که  تعداد عکس های نصب شده به دیوار به پانزده رسید.

                                  

       وقتی کار تزئینات اتاق به اتمام رسید، بهرام پیشنهاد داد که به خاطر  اموزش دادن به شرکت کنندگان جدید، نام صاحبان عکس ها را در زیر آن ها بنویسند و هر کس نام نویسنده ای را که عکسش را آورده بود روی قطعه کاغذی نوشت و پایین  آن چسباند. اما بعد از این که کارشان تمام شد هنوز سه عکس بدون نام مانده بودند که معلوم نبود آن ها را چه فرد یا افرادی به آن جا آورده اند.

      در روز افتتاحیه انجمن هدایت،  نصرت و بهروز و عباس قبل از آمدن مهمان هایشان خود را به قصابی تکیه تجریش رساندند و کلید غرفه را از قصاب که مسئول آن بود گرفتند و عکس ها را مجددا به دیوار زدند،  درها را هم باز کردند تا بوی پا و عرق تن کسانی که صبح آن روز در آن مکان اطراق کرده بودند بیرون برود و بعد  شیشه ادوکلنی را  که نصرت آورده بود بر در و دیوار خالی کردند تا محیط مطبوعی برای مهمانانشان ایجاد شود.

      وقتی  آقای آل اسعد و همراهانش که برای شرکت در مراسم دعوت شده بودند از راه رسیدند  آقای آل اسعد نگاه دقیقی به اطراف انداخت و  لبخند زد : "به به ! زنده باد بچه ها! کارِتون واقعاٍ عالی بوده! از ته دل  به شما ها تبریک می گم! من..."  اما ناگهان حرفش قطع شد، چند لحظه به دیوار خیره شد و بعد به شدت به خنده افتاد.

بهرام که از این خندۀ بی موقع  آقای آل اسعد متعجب شده بود جلو رفت و با تبسم گفت: "چی شد آقا!؟ مگه چیز خنده داری دیدین؟"

آقای آل اسعد همان طور که می خندید گفت: " نه والله! خنده دار نبود...من فقط از شهامت شما ها خنده م گرفت. توی این بلبشو و بگیر و ببند ها ... واقعا باید به شما ها ... احسنت گفت!"

عزیر گفت: " مگه چیکار کردیم آقا؟"

آقای آل اسعد که حالا کمی آرام شده بود گفت: " منظورم این عکسه که اسم نداره . یه دفه اسمشم روش می نوشتین و خیالتونو  راحت می کردین دیگه!"

فرهاد گفت: " مگه اون کیه آقا؟ ما خیلی سعی کردیم..."

آقای آل اسعد چشمکی به او زد و  بعد گفت:"آره درسته! منم اونو نمی شناسم. بالاخره مدتیه مرده و فراموش شده دیگه!" و باز خندید.

فریدون گفت:" خب بگین آقا ... اون کیه...؟"

آقای آل اسعد گفت:" من هم مثه شما ... نمی دونم اون کیه. اما فکر می کنم بهتر باشه عکسشو بردارین..."

بهروز به نصرت که پهلویش ایستاده بود سقلمه ای زد: " مگه اون کیه؟ تو میشناسیش؟"

نصرت زیر لب گفت:"آره! اون لنینه! من اون عکسو لای  کتابای قدیم بابام پیدا کردم. فکر کردم واسۀ سیاسی کردن کارمون خوب باشه!"

بهروز گفت: " اون همون بابای استالینه، نه؟"

آقای آل اسعد که ظاهرا حرف او را شنیده بود باز شروع کرد به خندیدن.

فرهاد زیر لب گفت: " چه خوب شد به آقای آل اسعد گفتیم که بیاد. تا همین حالا کلی عشق کرده!"

آقای آل اسعد گفت:" آره عزیزم. خیلی عشق کردم. من اصلاً هر وقت که با شما ها هستم عشق می کنم!" و باز کمی خندید.

عزیز سیخونکی به بهروز زد و در گوشش گفت: " اون بابای استالین نبوده که! رئیس و رهبرش بوده. رهبر اول حزب کمونیست شوروی!"

بهروز گفت: " اگه اون رهبر حزب کمونیست بوده که ... فردا میان همه مونو می گیرن!"

آقای آل اسعد که ظاهراً سراپا گوش بود و حرف های همۀ آن ها را می شنید با ملایمت گفت: "درسته عزیزم. برای همین هم من پیشنهاد کردم عکس اونو بردارین."

بهرام فوراً جلو رفت و عکس را از دیوار برداشت و به زمین گذاشت. حالا همه به دقت به عکس هایی که نام نداشتند نگاه می کردند. چند لحظه بعد بهروز گفت: " دو تا عکس دیگه هم هست که اسم ندارن. لابد اونام رهبرای  حزب های کمونیست کشورای دیگه هستن،هان؟"

جمال در حالی که به طرف یکی از دو عکس می رفت و به آن اشاره می کرد گفت: " نه داشم! این یکی رو که من مطمئنم کمونیست ممونیست نیست. اون مش تقی جمارونیه. فکر می کنم که هنوزم زنده باشه!"

آقای آل اسعد گفت: " جالبه. حتما یه نویسنده خوبه که من افتخار آشنایی باهاشو ... پیدا نکردم."

عزیز گفت: " بله آقا، اون خیلی معروفه.  هرکی توی روستاشون می خواد واسۀ قوم و خویشاش یا برای اداراره جات  دولتی چیزی بنویسه..به اون می گه که... براش بنویسه."

فریدون گفت: " " اگه کارش اینه که ... اون  نویسنده نیست! میرزا بنویسه!"

فرهاد گفت: "پس مام باید اسم انجمنمونو بذاریم آنجمن میرزا بنویسان ایران!"

چند نفر خندیدند و بعد آقای آل اسعد به عکس سوم که اسمی نداشت اشاره کرد:"این آخری ...کیه؟ اونم یه میرزا بنویس دیگه س؟"

حسین گفت: " نه آقا.  اون پدر بزرگ ما ... میرزا قنبر خانه.  اون معرکه گیر بوده . بیست سال پیش هم عمرشو داده به شما.  اون فقط همین یه عکس رو داشته. فرمانداری نظامی اگه چهل سال هم دنبالش بگرده... اثری از اون پیدا نمی کنه! ما عکسشو واسۀ مَچَل کردن اونا گذاشتیم."

آقای آل اسعد غش غش خندید و گفت: " به به زنده باد! چه مَچَل سازی قشنگی! پس خوبه زیر عکسش یه داس و چکش هم بکشین که دولتیا بخوان بگیرنش و ... برن چهل سال دنبالش بگردن و مَچَل تر بشن!" و خندید.

وقتی مراسمشان تمام شد و بیرون آمدند بهرام از بهروز پرسید: " اون عکس میرزا بنویسه رو کی آورده بود؟"

کسی چیزی نگفت .

 جمال گفت:" لابد یکی از نوه نتیجه هاش آورده! تا اون جا که من می دونم... دو سه تا از نوه هاش توی دبیرستان ما هستن. یکیش اسمش عباسه...سه راهی جعفرآباد می شینن!"

فریدون گفت : "آره، مام اونو می شناسیم. همسایۀ ماست. اما یه سال رد شد و عقب افتاد. دیگه توی کلاس ما نیست."

فرهاد گفت: " دو تا برادرم داره که اسماشون...ناصر و منصوره..."

آقای آل اسعد که در کنار آن ها راه می رفت خندید:" خب برای این که آورنده اون عکس معلوم شه احتیاج به شجره نامه صاحب عکس  ندارین. اون که خودش توی کلاس شما نیست پس لابد عکسو یه جوری وسط عکس های شما گذاشته که...مَچَلتون  کرده باشه!"  و خندید.

        بعد از جلسۀ آن روز دیگر کسی به جز مؤسسین انجمن هدایت و یکی دو نفر دیگر کسی به آن جلسات نیامد . تعداد شرکت کنندگان در جلسۀ دوم هشت نفر، و در جلسۀ سوم فقط شش نفر بود: عباس، بهرام، بهروز، نصرت ، عزیز و حسین. حالا جلسات صرفاً ادبی شده بود و هر بار چند نفر از کسانی که داستان هایی نوشته بودند که هنوز در کلاس آقای آل اسعد خوانده نشده بود را در جلسه می خواندند و در مورد آن بحث می کردند. به تدریج عزیز و حسین هم که به اصطلاح " دست به قلم" نبودند کمتر و کمتر در جلسات شرکت کردند و اعضاء ثابت "انجمن هدایت" به چهار نفر تقلیل یافت. و بالاخره یک روز زمستانی که آن ها برای تشکیل جلسه به طرف بازار تجریش می رفتند با کامیون هایی از سربازان مسلح رو به رو شدند که هر دو سوی بازار را به دقت تحت نظر داشتند. عباس سری تکان داد  و گفت : " انگار که این جا دیگه...آخر خطه!"

بهرام سرش را به علامت تأیید تکان داد:" بهتره...بریم اون طرف میدون...از اون جا بریم بالا... طرف خونه!"

بهروز گفت:" من که باید از این ور برم. می رم ببینم توی بازار چه خبره."

عزیز گفت: من هم که راهم از این طرفه. باهات میام."

نصرت گفت: " آره ، من هم هستم. بریم ببینیم چه بر سر  انجمن اومده."

وقتی می خواستند داخل بازار شوند یکی از سربازان مسلح به طرفشان آمد:" کجا می ری  پسر!؟ تِکیه بسته س!"

نصرت گفت:" ما توی تکیه کار داشتیم . مگه چه خبر شده؟"

درجه داری که ظاهراً فرمانده سربازان بود جلوآمد:" اون تو ... چیکار دارین!؟"

بهروز گفت: "می خوایم بریم لوازم تحریری... توی بازار."

عزیر گفت:"قصابی هم کار داشتیم. می خواستیم گوشت بخریم."

گروهبان گفت: " لازم نکرده.جای دیگه بخرین! اون جا بسته س!"

نصرت گفت: " ما ... خونه مون از این طرفه...باید بریم تو!"

گروهبان داد زد: " مگه حرف حالیت نیست بچه!؟ برو از اون ور!" و به سوی دیگر میدان اشاره کرد.

پیر مردی از مغازه ای  بیرون  آمد و دست بهروز و نصرت را گرفت و کشید: "بیاین از این ور بچه ها! خودتونو توی درد سر نندازین." به پیاده رو رفتند. حالا از مقابل مکانی که زمانی خانۀ خانواده بهروز  بود می گذشتند. مرد گفت:" اینا  بازم کودتا کردن. هرچی آدم حسابی بوده کشتن. طرفشون نرین... هارِ هارن!"

وقتی بهروز به خانه رسید همه جا غرق در سکوت بود. مادر و گلریز که در بالای پله ها ایستاده و انتظار او  را می کشیدند فوراً دستانش را گرفتند و او به اتاق بردند. 

پدرگفت: " خوب کردی جایی نرفتی بابا! اوضاع باز قاراشمیش شده!"

بهروز زیر لب گفت: " می دونم. اون پیرمرده گفت." 

 پدر گفت: " کدوم پیر مرده، بابا؟ دکترمصدق؟"

 مادر گفت: " اونو که تپوندن توی زندون!  این طرفا نیست که!" وبعد به طرف بهروز چرخید: "حالا بیا یه چایی برات بریزم. گور پدر پیرمرده و بقیه شون!"

بابک که از اتاق خودشان بیرون آمده بود گفت:"بازار تجریشو بستن. هر کی بره اون جا   می گیرنش. می گن رهبر اونا در شمرون... یه قصاب بوده. توی تکیه بازار تجریش!"

پدر سرش را تکان داد: " هر کی رو که تونستن... کشتن! نواب صفوی، خلیل طهماسبی، مظفر ذولقدر... همه! هرچی فدائی اسلام بوده  اعدام کردن!ُ"

مادر گفت: " حقشون بود! همشون آدم کش بودن!  اینام اگه فرصت داشتن...همۀ اونا رو می کشتن!"

پدر گفت: "خلیل  طهماسبی... رزم آرا رو کشت. مملکتو از چنگ انگلیسا بیرون آورد ... قهرمان ملی شد! امروز اعدامش کردن. حالا معلوم می شه که کودتا.... کار کی بوده!"

بهروز زیر لب گفت: " انجمن ما رم بستن...! می خواستیم مردمو... هدایت کنیم..."

مادر لبخند زد و دستی بر سر او کشید: "واسه اون کار ... وقت زیاده  عزیزم، مردم همیشه به هدایت احتیاج دارن..."

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 374


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴

هرمز داورپناه

+ مرد مسلسل بر دوش   هرمز داورپناه

+ مرد مرموز   هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995