Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


41- کرم ها

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Facebook Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[24 Jan 2017]   [ هرمز داورپناه]

 

 

فردای آن روز، پدر خیلی خوشحال بود. مرتباً از یک سوی اتاق به سوی دیگر می رفت و دست هایش را به هم می مالید. بی اندازه به هیجان آمده بود. مادر اما کاملاً  خونسرد روی تشکچه ای که کنار دیوار و نزدیک به پنجره گذاشته بودند نشسته بود، بافتنی می بافت، و  زیر چشمی پدر را می پایید. اما  بالاخره حوصله اش تمام  شد و  زیر لب گفت: "خب، انگار کار قوام دیگه تموم شده ، نیست؟"

پدر با هیجان گفت: " آره،  می گن اومده همین جا نزدیک ما قایم شده. خونۀ برادرش!"

مادر سرش را بلند کرد و با تعجب گفت: "کجا؟ توی کوچه صالحی؟ این جا که... ما همه رو  می شناسیم...!؟"

پدر سرش را تکان داد و گفت:"این جا  نه، توی امامزاده قاسم. خونۀ برادرش، معتمد السطنه .آقای ملکی  زنگ زد به من گفت. در ضمن گفت که ... قراره امروز حکم نخست وزیری مصدق صادر بشه! همه جای کشور هم به نفع اون تظاهراته!"

بابک که در کنار بهروز نشسته بود و با یک چاقوی کوچک که از ابراهیم گرفته بود پوست قطعه چوبی را می کند سرش را بلند کرد و گفت: "کجاس...؟"

مادر که ظاهراً داشت به حرف های پدر گوش می داد زیر لب گفت: "چی؟ چی کجاس؟"

بابک گفت: "خونۀ اون...پدر سوخته!"

مادر همان طور آهسته گفت: " تو... تو این حرفای بد  رو... از کی یاد گرفتی...؟"

پدر گفت: "ضمناً دادگاه لاهه هم به نفع ما رأی داده! حتی...حتی قاضی انگلیسی اونم... به نفع ما رای داده!"

بابک زیر لب گفت: " پدر سوخته!"

بهروز که کمی گیج شده بود گفت: " چرا پدر سوخته؟ اون که ... به نفع ما… رأی داده؟"

بابک گفت: " باشه! آخه ...انگلیسیه دیگه!" اما لحظه ای بعد اضافه کرد: "اونو نمی گم که! اون داداشه رو می گم که... داداشِ ننه سگشو توی خونه ش قایم کرده!"

بهروز که از حرف بابک سر در نیاورده بود و حالا توجهش به حرف های پدر جلب شده بود کمی از او دور شد تا صدای پدر را بهتر بشنود. پدر گفت: " اون کعب الاخباره! اخبار همهً جا رو داره. یه رادیو سه موج داره که همۀ دنیا رو می گیره. انگلیسی  و روسیم بلده!" و بعد از لحظه ای اصافه کرد: " می گه مصریام  علیه انگلیسا شورش کردن! می گه یه سرلشگر مصری که اسمش... النجیب، ملنجیب پاشا  یا یه همچه چیزی بوده، ملک فاروق رو بیرون کرده. اون  فاروق...تخم انگلیس بود!"

بابک زیر لب گفت:" چپش یا راستش؟"

گلریز که در طرف دیگر مادر روی زمین نشسته بود و باعروسکی که مادر بزرگ به تازگی برایش آورده بود بازی می کرد زیر لب گفت: "تخم انگلیس چیه؟... مثه تخم کدو؟"

بابک گفت: "چیه نه، بچه! ... کیه!"

گلریز با آهنگ خواند:"کیه کیه در... می زنه؟"

پدر ادامه داد:"می گه ... مصریام می خوان کانالشونو ملی کن. ما نفتمونو  ملی کردیم ...اونام می خوان کانالشونو ملی کنن!"

بابک رو به پدر گفت: " کانال چی چی شونو... ملی کنن؟"

گلریز گفت:" کانالشون........تخم انگلیسه!" و اضافه کرد :" کیه کیه در... میزنه؟"

مادر  دستش را به سر گلریز کشید و خندید.  پدر که حالا مقابل  بچه ها  ایستاده بود و به بابک نگاه می کرد، زیر لب گفت: " کانال سوئز! اون از توی مصر رد می شه. اما انگلیسا اونو اشغال کردن!"

بابک سرش را حکیمانه تکان تکان داد و زیر لب گفت: "گُه خوردن!" و اضافه کرد:" مرگ بر انگلیس خائن!" و دوباره مشغول تراشیدن قطعه چوب خودش شد.

مادر که حالا متوجه کار او شده بود گفت: " داری چیکار می کنی بابک؟ همۀ اتاقو کثیف  کردی؟  تازه شهربانو  جارو زده بود؟"

پدر جلو آمد چوب را از دست بابک گرفت. بعد پنجره را باز کرد و آن را بیرون انداخت.

بابک در حالی که اخم هایش را در هم کرده بود و دندان قروچه می رفت از جا بلند شد و بدون این که چیزی بگوید از اتاق بیرون دوید. بهروز هم به دنبالش رفت.

بابک پایین پله ها به دنبال چوبش می گشت.

بهروز گفت:"اونو واسه چی می خوای؟ برای چی انقده تیزش کردی؟"

بابک گفت:" این یه... نیزه س. به زودی لازمش داریم؟"

بهروز گفت: " واسۀ چی؟... نیزه واسه چی می خوایم؟ مگه ما جنگلی هستیم؟"

بابک گفت: " تو که خبر نداری خره! نیزه به درد خیلی کارا می خوره!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که برای کمک به او به دنبال چوبش می گشت گفت: "مثلاً... چی؟"

بابک گفت: " مثلاً...مثلاً  به درد دفاع از خودمون وقتی انگلیسا بهمون حمله می کنن!"

بهروز گفت: " اونا که خیلی دورن! با  کشتی میان! از این جا که نمیشه اونا رو با تیرکمون زد!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت وزیر لب گفت: "خب وای میسیم تا نزدیکتر بشن..."

چند دقیقه بعد نیزۀ بابک پیدا شد و آن ها  به پیشنهاد او برای تهیه کردن یک نیزه دیگر برای بهروز و تعدادی پیکان برای تیروکمان، با چاقوی ابراهیم به جان درخت ها افتادند.

    اما کارشان زیاد دوام نیاورد چرا که چند دقیقه بعد صدای در باغ بلند شد. وقتی بهروز در را باز کرد کسی داد زد:"شماها کجایین بابا؟ ما نیم ساعته از بس که در زدیم جونمون بالا اومد!"  و بلافاصله ناصر و منصور و عباس، و پشت سر آن ها همایون ها،  و بعد نصرت و خسرو و کامبیز و اسماعیل، و بالاخره فرهاد و فریدون و بهمن وارد شدند. معلوم شد که به علت غیبت ابراهیم که برای خرید به میدان تجریش رفته و دیگر بر نگشته بود آن ها به تدریج پشت در جمع شده اند و منتظر بودند تا بابک و بهروز هم بیایند و همگی برای شرکت در تظاهرات پیروزی جنبشِ سیم تیر به  میدان تجریش بروند.

بابک از بالای درخت داد زد:" کی بود؟"

بهروز گفت: " همۀ  هنرپیشه های سه تفنگ دار اومدن... اومدن که بریم تظاهرات برای دکتر مصدق!"

بابک که  سرگرم ضربه زدن به  شاخۀ بلندی برای ساختن نیزۀ بهروز بود داد زد:"بهشون بگو دیگه تظاهرات لازم نیست! مصدق نخست وزیر شده، ژنرال ملنجیب هم کانالشو ملی کرده، اون سگ  شیکاری هم رفته امامزاده قاسم تو لونۀ داداشِ خائنش قایم شده.اگه می خوان کاری بکنن، برن امامزاده قاسم اونو بگیرن بیارن این جا  تا پدرم... پدرشو بسوزونه!" و به کارد زدن به شاخۀ درخت ادامه داد.

بهروز  رو به بچه ها گفت:" استخر هم هست. اگه بخواین می تونین یواشکی برین توی آب و شنو کنین. فقط زیاد سرو صدا نکنین  چون آبش تمیزه  و بابام گفته غیر من  بابک هیچکی حق نداره بره توش... کثیفش کنه!"

عباس گفت:" مگه ما سگیم که نجس باشیم؟ خوب مام آدمیم دیگه! هر روز  چن دفه  دست به آب   می ریم.... تمیزِ تمیزیم!"

منصور با خنده گفت:" تازه ... توی آبِ تمیز... می شه خیلی کارا کرد که آدم تمیز تر هم بشه..." و خندید. اما چون اخم کردن بابک را دید شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" مثلاً آدم می تونه... با پشت توش شیرجه بزنه!"

نصرت گفت: " شیرجه رو با پشت نمی زنن که کله پوک! از جلو با دست  می رن. اون کاری که تو می گی    اسمش  پشتکه!"

منصور گفت: "تو دیگه چی می گی خنگ خدا! من هزار بار توی اون استخر بالای تپه نزدیک خونه مون پشتک و وارو و شیرجه زدم. من بهتر می دونم یا تو!؟"

بهروز گفت: "اون استخر که ...صد ساله توش درخت سبز شده!"

بهمن برای این که بحث را تمام کند گفت:" خب چه فرگی می کنه بابا به چی... چی چی   می جن؟ پشتک یا جفتک، هر جور بریم توی آب ...چیف داره دیجه!"

خسرو گفت: " هیچ هم کیف نداره! این استخر خیلی کوچیکه! عین چاله حوضای چاله میدونه!"

فرهاد گفت:" من که در عمرم چاله میدون نرفتم. اما فکر نمی کنم اون جا حوض موض داشته باشه!"

همایون خرمانی گفت:" مام  یه  استخر داریم، اما مال  شما خیلی بهتره!" و پیراهنش را بیرون آورد و در حالی که به طرف ساختمان نگاه می کرد، دولا دولا به سوی  استخر دوید. و بقیه بچه ها بی سرو صدا، یکی یکی در کنار استخر به او محلق شدند.بابک  به ناچار از درخت پایین آمد و به آن ها پیوست.

   منصور قبل از همه چنان به وسط استخر پرید که بخشی از آب استخر به باغچه های اطراف و به داخل آلاچیقی که سنِ نمایشنامۀ سه تفنگدار بود سرازیر شد. اما  بعد از چند بار غوطه خوردن در آب و چندین قلپ آب فرو دادن چنان عربده  زد که برادرش ناصر به داخل استخر پرید و  او را با چند پس گردنی از آب بیرون کشید و به وسط باغچه انداخت.

     بهروز که درست شنا بلد نبود در وسط یک تیوب اتوموبیل  که پدر به همین منظور باد کرده و در استخر انداخته بود قرار گرفت و با پا زدن از این سو به آن سوی استخر          می رفت.  بابک هم  به وسط  استخر  پرید و مشغول خندیدن  به بقیۀ بچه ها که جرأت نداشتند به داخل آب  بیایند  شد.

 

منصور که حالا  بر روی لبه استخر نشسته بود از درخت شاه توت کوچکی که پدر در باغچۀ کنار  استخر کاشته بود برگی کند و در دهان گذاشت.

بهروزبه زور خنده اش را فرو داد اما بعد از این که منصور  چند بار این کار را تکرار کرد نتوانست جلو خودش را بگیرد و به غش غش افتاد.

بابک در حالی که آبی را که وارد دهانش شده بود تف می کرد گفت: "چیه، چرا می خندی؟ مگه آب خوردن آدم توی استخر خنده داره!؟"

بهروز در حالی که به منصور که حالا داخل باغچه نشسته بود و تند تند برگ های درخت را می کند و می خورد اشاره می کرد گفت: "به تو نخندیدم که! به اون بزه  که داره برگا رو   می جوه خندیدم!"

بابک چپ چپ نگاهی به طرف منصور انداخت و در حالی که فین فین می کرد زیر لب گفت:  " اون کرًه بز رو اگه ولش کنی همۀ گلای باغچه رم می خوره! اون وقت ما باید جوابشو به پدر پس بدیم. وگرنه اون پدر مونو  رو در می آره!"و داد زد: "اوهوی پسر! چیکار می کنی!؟ "

منصور در حالی که دهانش را از برگ پر کرده بود زیر لب گفت: " خیلی خوش مزه س!"  و لحظه ای بعد اضافه کرد: " خوش به حال کرما!"

بابک گفت:" درختای ما که کرم ندارن بچه! بابام نمی ذاره حتی یه شته روشون بشینه!اگه کسی کرم داشته باشه ... خودتی که درختای مردمو می خوری!"

منصور همان طور که می جوید گفت: " کرمِ درختو نگفتم که یابو! کرم ابریشمو گفتم!"

بابک داد زد: " یابو باباته!"  و به طرف او شنا کرد.

بهروز انتظار داشت که منصور از حرف بابک عصبانی شود اما بر خلاف انتظار او، منصور همان طور که برگ های کوچک درخت را می جوید خندید و گفت: " راس می گی والله! خودِ خودشه!" و به خوردن ادامه داد.

. خسرو رو به بهروز گفت: "این پسره ...چقده... اوباشه! به باباش می گه... یابو!"

عباس که پشت سر او داخل باغچه ایستاده بود گفت: " حالا کجاشو دیدی! صبحی... دو تا چَک هم خوابوند توی گوشش!"

ناصر که پهلوی او ایستاده بود گفت: " خب حق داره دیگه! اون می خواس با دسته بیل بزنه توی سرش.خب اینم زورش از اون بیشتره دیگه! دسته بیلو ازش گرفت و دوتا خوابوند تو گوشش!"  و بعد از لحظه ای سرش را بالا گرفت و گفت:" خب منم می زنم! هر وقت روشو برام زیاد می کنه چن تا توسری بهش می زنم تا روش کم شه. پیر خر!"

کامبیز گفت:" من اگه جای باباتون بودم....یه خورده بوکس کار می کردم و بعدش همچین آپارکات می زدم زیر چونه تون که شوت شین برین دروازه قزوین!"  و دست هایش را به علامت مشت زدن به طرف بالا  تکان داد.

بهروز گفت:" تا دروازه قزوین نمی تونه شوتشون کنه...اون خیلی دوره! نزدیک کوچه قجراس!"

همه چپ چپ نگاهی به طرف او انداختند اما  کسی چیزی نگفت. چند لحظه همه ساکت بودند و بعد ناصر  جلو رفت و چند برگ کوچک از درخت توت کند و در دهانش گذاشت.

فرهاد که از برگ خوردن آن ها خیلی تعجب کرده بود گفت: " حالا چرا برگ درختا  رو    می خورین؟ مگه شما ها  ناهار نخوردین؟"

عباس که در کنار بهروز ایستاده بود زیر لب گفت:" امروز نون کم بود. به اونا نرسید!"

نصرت گفت: "من هنوز ناهار نخوردم. می خوام برم سر کوچه چن تا نون  بربری بخرم. کی باهام می آد؟" و به آرامی به طرف سکوی کنار استخر که بچه ها لباس هایشان را روی آن گذاشته بودند رفت.

فرهاد گفت: " منم می آم. می خوام یه خورده حلورده بخرم. خیلی گشنه مه!"

 فریدون  و بهمن بدون این که چیزی بگویند پشت سر آن ها به راه افتادند.

وقتی آن ها رفتند بابک که حالا کنار استخر نشسته بود وپاهایش را در آب تکان تکان می داد به طرف منصورچرخید و گفت: " تو...تو گفتی... کرِمِ چی چی؟"

منصور به طرف او آمد و زیر لب گفت: " ابریشم!" و در کنارش نشست. حالا همه پهلوی  هم بر لبه استخر نشسته بودند.

بابک گفت: " کرم ابریشم دیگه چیه!؟"

خسرو گفت: " لابد همون کرمیه که پارچۀ ابریشمی می بافه!"  و خندید.

 بهروز و کامبیز هم خندیدند.

ناصر با تعجب نگاهی به طرف آن ها انداخت و بعد گفت: " آره، درسسه! اون ابریشم می بافه، اما پارچه شو نه، نخشو می بافه! یعنی که ...اون تار  ابریشمی درس می کنه که از اون نخ می گیرن!"                          


خسرو که از حرف او خوشش نیامده بود گفت: "تو چقده بی سوادی بچۀ! پارچۀ ابریشمی رو که از کرم نمی گیرن! اونو از هند  و جاهای دیگه میارن. خیلی هم گرونه!"

عباس گفت: "اون راس می گه دیگه! ما خودمونم  چن سال کرم داشتیم. خیلی هم خوب بود. اما درختمون خشک شد .اون وقت... اون وقت  مجبور شدیم بیفتیم به جون درختای  همسایه ها... بابا گفت این کار حرومه، دیگه نذاشت..."

خسرو با خنده گفت: "خب حتماً کرم داشتین که افتادین به جون درختای همسایه ها! باباتون حق داشت  جلو تونو بگیره!"

بهروز گفت:"خب ما همه مون کرم داریم...مامان می گه  کرما  مال اون خاکه شیران که توی آبِ آب انبار هست.  دایم به ما دوا می ده که کرمامونو بندازیم."

منصور گفت:"آره، مام همه مون داریم. اما این کرما، کرمای توی آب نیستن. اینا روی درخت زندگی می کنن و برگ می خورن. برگ درخت توت!"

ناصر گفت: " اگه به اونا برگ شاه توت یا توت سیاه بدین،رنگشون عوض می شه و قرمز می شن! تارشون هم قرمز رنگ می شه. خیلی خوشگل!"

کامبیز گفت:"چه کرمای خَریَن! شاه توت به این خوشمزگی، اون وقت اونا  برگشو          می خورن!"

ناصر گفت:" اونا عقلشون از تو بیشتره! اگه می خواستن میوه بخورن وقتی فصل میوه تموم می شد از گشنگی می مردن!"

بابک گفت: " اگه کرما نخ ابریشم درس می کنن، خب می شه اونو ازشون گرفت و پارچه بافت دیگه، مگه نه!؟"

منصور گفت: " خب معلومه! مام واسه همین کرما رو نیگر می داشتیم دیگه! بابا یه جایی رو می شناخت که پیله هاشونو می خریدن. اونا قبل از این که کرما از پیله بیرون بیان، پیله ها رو مینداختن توی آب گرم یا یه چیز دیگه ای و کرما رو می کشتن، و بعد از تارش برای درست کردن نخ ابریشمی، و بعدش هم بافتن پارچه استفاده می کردن!"

کامبیز در حالی که از جایش بلند می شد، به درخت توت کوچک نگاه می کرد وگفت: " اگه راس می گی پس کو؟ کرما کجان؟"

عباس گفت: " اونا توی پیله هاشونن. خیلی هاشونم الان فقط به شکل تخمن. یه تخمای خیلی ریز مثه تخم خاش خاش. اما کوچیک تر!"

بابک که ظاهراً گوش هایش تیز شده بود از جایش بلند شد و با اشتیاق گفت: " خب کجان؟ کجا باید پیداشون کرد، هان؟"

عباس گفت: "اگه می خوای، یه خورده پول به من بده برات یه مشت تخم تهیه می کنم. اما باید  یه کمی صبر کنی تا تخما تبدیل به کرم بشن."

بابک با تردید گفت: " باشه!" و به بهروز نگاه کرد.

     چند دقیقه بعد نصرت و فرهاد و فریدون و بهمن با هم برگشتند. چند نان بربری و مقداری حلوا شکری خریده بودند. کنار استخر نشستند و آن ها را با بقیه بچه ها خوردند. کمی بعد  بچه ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند و بهروز و بابک به سر کار پیکان سازیشان برگشتند.

       روز بعد عباس در حالی که یک جعبه مقوایی کوچک در دستش بود به دیدن بهروز  آمد. بهروز  و بابک حالا سه تیرو کمان  و پانزده پیکان ساخته بودند و با آن ها مشغول پرت کردن تیر به سوی درختان، که دشمنان بزرگ و کوچکشان به حساب می آمدند، بودند. بابک  با دیدن او بازی را رها کردند و به طرفش رفتند.

بهروز به  جعبه مقوایی اشاره کرد و پرسید: " توی اون جعبه... چیه؟"

عباس سری تکان داد و گفت: " این همون چیزیه که دیروز خواستین. تخم کرم ابریشم." و آن را مقابل چشمان یهروز گرفت.

 

دانه های ریز سیاه رنگی کف جعبه کوچک را پر کرده بود. یهروز با انگشت آن ها را به هم زد. تعدادی از آن ها خاکستری رنگ بودند و بقیه سیاه. عباس سرش را تکان داد و گفت: "بعضیاش ممکنه بنفش رنگ باشن. من نمی دونم." یک لحظه ساکت شد و بعد اضافه کرد: "همه ش روی هم می شه... دوزار."

بابک در حالی که کمانش را به دوش می انداخت و گفت:" خیلی گرونه که! از کجا بیاریم؟"

عباس با دلخوری به بهروز نگاه کرد. بهروز از جیبش یک سکه یک ریالی نقره بیرون آورد و جلوی عباس گرفت:" فقط همینو دارم." و اضافه کرد:" بعداً اگه داشتم بقیه شم بهت می دم!"

چشمان عباس برقی زد، سرش را تکان داد و پول را گرفت و به طرف در خروجی رفت. اما بابک صدایش زد: " اوهوی...نگفتی با این تخما چیکار کنیم؟"

عباس به آرامی برگشت: "باید به خورده صبر کنین تا اونا از تخم دربیان. اون وقت باید براشون برگ توت بذارین که بخورن و بزرگ شن. همین! بعدشم خودشون به دورخودشون تار  می تنن و یه پیله قشنگ درست می کنن که ابریشمه. همین دیگه."

بابک گفت: "خب، ما که درخت توت نداریم! توی خونۀ سه راه جعفرآباد داشتیم، اما این جا فقط دو سه تا شاه توت کوچیک هست که اونم پدر نمی ذاره بهشون دست بزنیم."

عباس گفت: " بیابونای پشت باغتون پر درخت توتن. هر وقت خواستین، بگین، با هم می ریم برگ می کنیم. من و منصورم برای خودمون تخم کرم ابریشم خریدیم و می خوایم امسال یه عالمه ابریشم درست کنیم."

بابک که قانع شده بود تیری در کمانش گذاشت و در حالی که آن را به طرف عباس نشانه می رفت گفت: " اگه برای کندن برگ بر نگردی ، هر جا باشی تو رو با این تیرغیب می زنم!"

عباس خندید و دوید و رفت.

چند روز بعد اولین کرم های ابریشم سر از تخم هایشان بیرون آوردند. شب آن روزهمه  در اتاق نشسته بودند و طبق معمول به اخباری که پدر یا از رادیو یا از دوستانش و یا از آقای "ملکی" شنیده بود گوش می دادند. وقتی بابک جعبه را از روی رف آورد و به آن نگاه کرد پدر مشغول ارائه گزارش های روز به مادر بود: " مجلس اونو مفسد فی الارض اعلام کرده!"                                                                                     

مادر زیر لب پرسید: " کیو؟"

-         خب معلومه دیگه! اون قوام انگلیسی رو! حقش بود دیگه. حالا قراره تمام اموالش رو  ضبط کنن!"

مادر زیر لب گفت: "بیچاره آقا! یه هفته پیش نخست وزیر بوده، حالا مفسد فی الارض شده!"

بابک با کنجکاوی گفت:" مفسد فی ال… چی چی شده؟"

بهروز گفت: " عرض دیگه! مثه عرض زمین فوتبال!"

بابک گفت:" آهان!" و بعد اضافه کرد: " شیش تا شدن!"

بهروز گفت: " کیا؟ مفسدا؟"

بابک گفت: " نه بابا،  کرما! کرمای من!"

بهروز که حواسش به پدر بود گفت: " یعنی تو ... شیش تا کرم انداختی!؟ توی شلوارت!؟"

پدر گفت: " سنام به مصدق رأی داده!"

بابک گفت: " غلط کرده!"

بهروز زیر لب گفت: " واسۀ چی؟ مگه مصدق آدم خوبی نیست؟"

بابک گفت: " خب باشه! به سنام چه ربطی داره؟"

پدر چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و بعد گفت: " از 35 نفر، سی و چهار نفرشون به اون رأی دادن!"

مادر گفت: " چه خوب!"

بهروزکه تازه متوجه منظور بابک شده بود گفت: " بازم... در اومد؟"

بابک گفت: " آره، داره در میاد." و بعد اضافه کرد: " بیا بریم بیرون. باید دنبال برگ توت بگردیم!"

     آن شب بی سر و صدا تعدادی از برگ های یکی از درخت های  شاه توت را که خیلی کوچک بودند کندند و برای کرم های ابریشم که حالا تعدادشان به در حدود 20 رسیده بود در جعبه گذاشتند. اما معلوم بود که خیلی زود برای تغذیه بقیه که پشت سر هم از تخم بیرون می آمدند به برگ های بیشتری نیاز خواهند داشت.

       فردای آن روز بابک، ابراهیم را به دنبال عباس که در منزلشان تلفن نداشتند فرستاد و پیغام داد که هر چه زودتر برای تهیه برگ بیاید وگرنه باید به جای یک ریالی که گرفته است سی شاهی پس بدهد! عباس هم پیغام داد که روز بعد به همراه بچه های دیگر خواهد آمد.

     روز بعد   وقتی بچه ها همه جمع شدند و منصور برنامه کار  را که رفتن به بیابان های اطراف بود توضیح داد فرهاد و فریدون اعلام کردند که چون راه دور است و آن ها هم مهمان دارند به خانه هایشان بر می گردند. ناصر گفت که پدرش خواسته او زود برگردد تا با هم به سر کار بروند. همایون اراکی که پدرش تاجر بازار بود  زیر زبانی اعلام داشت  که چون معلم آکاردئون دارد نمی تواند همراه آن ها شود.  همایون خرمانی هم  بعد از این که کرم ها را دید توضیح داد که در باغ خودشان هم درخت توت هست اما چون هنوز توت هایش را نچیده اند پدرش اجازه نمی دهد برگ هایش را بکنند، و بنا بر این نمی تواند  با آن هابیاید!

 کامبیز بعد از این که کمی این پا و آن پا شد اعلام کرد که تنها در صورتی که  به او اجازه دهند تا هر کس را که لازم دید با مشت بزند به همراهشان خواهد آمد.

       وقتی بالاخره به راه افتادند نصرت آهسته به بهروز گفت: " دلیل این که این بچه ها نمی خوان بیان... اینه که... مصدق خواهر شاه رو از کشور بیرون کرده. بانک انگلیسا رم بسته. حالا می گن شاهیا و انگلیسا منتظر فرصتن که هر جا بتونن شلوغی راه بندازن. ممکنه کار ما خطرناک باشه!"                                                   

بابک که از کنارشان رد شده و  حرف نصرت را شنیده بود، رویش را برگرداند وگفت:"مگه انگلیسا کرم دارن که واسۀ چند تا  برگ توت... قشقرق به پا کنن؟ اونا همۀ زورشونو زدن که نفتو از ما بگیرن که ... نتونستن!  حالام  دُمشونو گذاشتن روی کولشون و  رفتن توی خیلج فارس... توپ پرونی! به کرمای ما کاری ندارن که!"

نصرت سری تکان داد و گفت: " آره می دونم، اما اونا چون عصبانین...ممکنه بخوان نیشی به مردم بزنن. توی بیابونای این پشتام ...بعضی از افسرایی که تازه  بازنشسته  شدن  خونه دارن!"

بابک کمی فکر کرد و بعد به سرعت دوید و رفت. چند لحظه بعد در حالی که سه کمان و تعدادی پیکان با خودش آورده بود برگشت. یکی را خودش به کول انداخت و یکی را به بهروز و یکی هم به نصرت داد و در حالی که لبخند می زد گفت: " حالا دیگه هیچ غلطی نمی تونن بکنن!"

نصرت لبخندی زد و کمان را گرفت و مثل بهروز و بابک به دوشش انداخت و به راه افتادند.

      همان طور که عباس گفته بود در بیابان هایی که با فاصله ای پشت کوچۀ باغ بابک و بهروز  قرار گرفته بود  درخت های توت متعددی وجود داشت. البته بچه ها  ها  به توصیۀ عباس به سوی هیچ کدام از درخت هایی که در نزدیکی آن ها باغی بود نرفتند چرا که فصل رسیدن توت ها بود و صاحبان باغ های مجاور که گوشه چشمی به استفاده از توت های درخت های نزدیک خانه شان داشتند ممکن بود مزاحمشان شوند.

به زودی به درختی بسیار بزرگ که  در اطراف آن اثری از خانه ای نبود رسیدند. تنها باغی که از دور دیده  می شد، لااقل  پانصد متر از آن جا فاصله داشت. عباس و منصور بلافاصله گیوه هایشان را بیرون آوردند و در حالی که زنبیل هایشان را به گردنشان آویزان کرده بودند از درخت بالا رفتند. بابک و اسماعیل هم چند لحظه به درخت چشم دوختند  و بعد با احتیاط از آن صعود کردند.

    

نصرت به بهروز نگاهی انداخت و زیر لب گفت: "تو ... می خوای بری بالا؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت : "مگه ما چقده کرم داریم. اگه زیاد برگ بکنیم...تا کرما نصفشونو  بخورن بقیه برگا گندیدن و خودشون کرم گذاشتن!"

نصرت سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بعد گفت :" اون بالا منظرۀ خوبی داره....    می تونیم بریم تماشا!"و بعد دست هایش را قلاب کرد و کنار  درخت ایستاد.چند لحظه بعد بهروز  و نصرت هم روی شاخۀ بزرگی ایستاده و مشغول نگاه کردن به مناظر  اطراف و خوردن توت های کال بودند.

اما  هنوز نیم ساعت نگذشته بود که  صدای بهمن از پایین بلند شد: "بچه ها!... یچی اونجاس. داره یه چیزایی می جه!"

نصرت به شوخی گفت: " داره چی می جه؟"

بهمن گفت: " نمی دونم چه! انجار داره بهمون فحش ناموسی می ده!"

بابک گفت: " مگه دیونه س؟ واسۀ چی به ما فحش بده!؟"

بهروز به نقطه ای که بهمن  اشاره کرده بود نگاه کرد. جلو در باغی که در دوردست وجود داشت عده ای زن و مرد و کودک  ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. لحظه ای بعد تعدادی از آن ها از بقیه جدا شدند و به راه افتادند. چیزهایی شبیه چوب و چماق به دست داشتند.

نصرت گفت:" انگار اونا دارن میان که به ما حمله کنن!بهتره آماده بشیم!"

به سرعت  از درخت پایین رفتند، کمان هایشان  را برداشتند و در آن ها پیکان گذاشتند.

چند دقیقه بعد گروهی که از طرف باغ می آمدند از راه  رسیدند. چند مرد پیر و جوان و تعدادی پسر به سن و سال بابک و بهروز  بودند. تعدادشان به چهارده یا پانزده نفر           می رسید.

وقتی نزدیک تر شدند، یکی از آن ها که چوب بلند نوک تیزی به دست داشت و قبل از همه از راه رسیده بود  رو به بالا داد زد: " اوهوی بچه، بیا پایین! اون بالا چیکار می کنی!؟"

نصرت گفت: " دارن برگ می چینن، واسه کرم ابریشم!"

پسرک به طرف او برگشت: " گٌه می خورن! با تو!"

بهروز  و بابک کمان هایشان را به طرف او  گرفتند.پسرک  جا خورد و عقب عقب رفت. اما همراهانش یکی یکی از راه رسیدند  و به زودی آن ها را محاصره کردند. اکثراً مسلح به چوب دستی بودند . فقط یکی از آن ها بیل داشت و یکی دیگر مجهز به شن کشی بلند بود.یک نفر هم که  مسن تر به نظر می رسید تفنگی به کول داشت. جلو تر که آمد تیرو کمان بابک را به کنار زد با تحکٌم  گفت: " روبن هود بازی رو بذارین کنار و زود از این جا برین!"

نصرت گفت: " این جا که مال کسی نیست. وسط بیابونه. خب اونا می خوان برگ بچینن!"

مرد گفت: " این غلطا به تو نیومده! تا  مخ یکی تونو نریختم توی حلقومش بزنین به چاک!" و تفنگش را از دوش پائین آورد.

حالا عباس و منصور در حالی که زنبیل هایشان را در دست داشتند از آخرین شاخه پایین    می آمدند. مرد تفنگش را به دوش گذاشت و زنبیل های آن ها را به زور کشید و به طرفی پرتاب  کرد و داد زد: " حالا گم شین از این جا برین!"  و وقتی دولا شدند که  گیوه هایشان را ور بکشند یکی یک تیپا به آن ها زد.

عباس و منصور بدون این که چیزی بگویند زنبیل هایشان را که حالا نیمه خالی بودند از زمین برداشتند و به راه افتادند.بهروز  و نصرت و بابک هم به دنبالشان رفتند. چند لحظه بعد  صدای بهمن از پشت سرشان بلند شد: " پدر سج، زور می جه!"

منصور گفت: " من قبلاً اونو دیدَم. اون  افسر شهربانیه."

نصرت به طرف او برگشت:"هر کی می خواد باشه! حق نداره که به ما زور بگه! مگه شهر هرته!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" مگه ما  نبودیم که  اون  انگلیسای نفتخورگردن کلفت رو با تیپا  از مملکت بیرون انداختیم ...!؟"

کامبیر گفت: " اون گوساله   خیلی شانس آورد! اگه یه خورده بیشتر   مونده بود یه آپارکات تو شیردونش زده بودم!"

بابک گفت: " اگه تفنگ نداشت یه تیر همچی توی شیکمش می زدم که از ماتحتش بیاد بیرون!"

منصور در حالی که بر می گشت و به آن ها نگاه می کرد گفت:" مادر قحبه!..زنبیل منو پاره می کنی!! یه خواری ازت..." اما حرفش را ناتمام گذاشت.

بهروز به پشت سرش نگاه کرد. آن گروه حالا به نزدیکی در باغشان  رسیده بودند. چیزهایی به هم می گفتند و با صدای بلند می خندیدند. خونش به جوش آمد. اما چند لحظه بعد  تمام افراد گروه به  داخل رفتند و در را بستند. آن وقت مسیر منصور که در جلو می رفت   عوض شد. حالا داشت آن ها را به سوی باغ آن افراد می برد.

بهمن گفت: " داریم عوضی می ریم چه! راهمون  از اون وره!"

نصرت سرش را تکان داد: " باید سر دربیاریم که  اینا کیَن! ممکنه جزو کودتاچیا باشن!"

      حالا به نزدیکی دیوار باغ رسیده بودند. از داخل صدای حرف و قهقهۀ خنده می آمد. عباس و منصور کمی روی زمین گشتند و  بعد هر کدام با چند قلوه سنگ و پاره آجر به طرف دیوار باغ رفتند. بابک هم پیکانی در کمانش گذاشت و رو به بالا گرفت. لحظه ای بعد دو سنگ نسبتاً بزرگ، همراه با پیکانی که از کمان بابک رها شده بود، داشتند از بالای دیوار باغ عبور می کردند و به طرف محلی که از آن سرو صدا می آمد می رفتند.  بهروز  پیکانی از جیب کتش بیرون آورد اما قبل از این که بتواند آن را در کمان بگذارد صدای  جرینگ شکستن چیزی و بعد صدای بلند یک " آخ!" به گوشش خورد و عباس و منصور را دید که با به سرعت فرار می کنند .

 بابک به بهروز اشاره ای کرد و به دنبالشان دوید.  لحظه ای بعد همه باتمام نیرو  به سوی دیگر بیابان که به  خانه بابک و بهروز  منتهی می شد می دویدند... و گروهی که از در باغ بیرون آمده بودند با سر و صدا تعقیبشان می کردند.

          پانصد متر  یا بیشتر دویده بودند که اسماعیل پایش در چاله ای فرو رفت و به زمین افتاد. بهروز و نصرت بلافاصله برگشتند تا به او که زانویش زخم شده بود و ناله می کرد کمک کنند. بهمن  هم به دنبالشان آمد ولی  بابک و عباس کمی دور ترمنتظرشان  ایستادند. منصور  که متوجه موضوع نشده بود به راهش ادامه داد و از آن جا دور شد.

     حالا  پای لنگ اسماعیل سرعت حرکت بچه ها را بسیار کم کرده بود ودر نتیجه لحظاتی بعد گروه تعقیب کنندگان به آن ها  رسیدند. نه نفر بودند و همه چوب به دست داشتند. به محض نزدیک شدن فریاد زدند: " کی بود!؟ کی بود سنگ و چوب انداخت!"

اسماعیل با ناله گفت: " بخدا من نبودم!"

بهمن گفت: " به  جُران  منم نبودم!"

عباس گفت: " به حرضت عباس،مام نبودیم!"

مهاجمین به سوی بقیه بچه ها که حرفی برای گفتن نداشتند یورش بردند. بابک گفت: " اون که سنگ انداخت، در رفت!" و با انگشت به سمتی که منصور رفته بود اشاره کرد.

همان  که قبلاً تفنگ به دست داشت  داد زد: " چرند نگو بچه! هیچکی در نرفت!"  یقۀ بابک را محکم گرفت و فریاد کشید: "با اون تیکه چوبت مهمون ما رو کور کردی!" و گلوی او را فشار داد.

بهروز که مغزش داغ شده بود  ناگهان  صدای خودش را شنید که فریاد می زد: "به جهنم که کور شد!  چشمتون چهار تا می خواستین بچه های ما رو کتک نزنین! اصلأ من بودم! من خودم بودم! چه غلطی می خواین بکنین!؟" و بعد ضربۀ سختی  به صورتش خورد  به طوری که تعادلش را از دست داد، عقب عقب رفت و به داخل گودالی که پشت سرش بود سقوط کرد..

          چند لحظه گیج و منگ بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. سرهای انسان هایی  را می دید که در آن  بالا تکان تکان می خوردند و تند تند چیزهایی می  گفتند. بعد کسی داد زد: " تو که اونو کشتی احمق! چرا اینقده محکم زدی!؟" و بعد همۀ سرها به ناگهان ناپدید شدند.

دست ها و پاهای بهروز  خراشیده شده بود و می سوخت.احساس می کرد چیزی هم در پشتش فرو رفته است.  در آن بالا حالا فقط چند ابر را می دید که می خرامیدند  و می رفتند. لحظاتی بعد چند سر انسان از وسط ابرها  نمایان شد. و آن وقت موجوداتی را دید که به سرعت از کناره گودال به پایین سرازیر می شدند.

     سرها متعلق به بابک و نصرت و عباس وبهمن بودند که به زودی  او را روی دوش گذاشتند  و از گودال بیرون بردند آن وقت کامبیزرا دید که کنار گودال ایستاده بود و مشت هایش را به طرف گروهی که به سرعت از آن جا دور می شدند  تکان تکان می داد. کمی دورتر اسماعیل روی زمین نشسته بود، پایش را می مالید  و با صدای بلند فحش می داد.

نصرت کمان شکسته بهروز را  که به پشت او فرو رفته و آن را خراشیده بود از کولش بیرون آورد  و به داخل گودال انداخت و... لنگان لنگان به  راه افتادند .

                                               *****

      برگ هایی که بچه ها با جنگ و جدال و به قیمت مجروح شدن بهروز و بابک و اسماعیل به دست آورده بودند به زحمت کفاف غذای چند روز کرم ابریشم هایشان  را        می داد. بنا بر این  مجبور بودند در جستجوی  محل دیگری برای غذا دادن به کرم ها باشند. خوشبختانه نصرت  خیلی زود  راه حلی برای  مسئله پیدا کرد.

     بعد از ظهر روز بعد، نصرت به دیدار بهروز آمد و به محض دیدن  او با هیجان گفت: "دیروز یادته ... رفته بودیم بالای درخت و اطراف رو دید می زدیم؟"

بهروز گفت:" چطور می شه یادم رفته باشه؟ جای سُم اون کره الاغ  هنوز روی صورتم درد می کنه!"

نصرت گفت: " درست قبل از این که اون اراذل و اولاش بیان، من  از اون بالا چند تا درخت گنده دیدم که وسط بیابون بودن... و تا چشم کار می کرد هیچی دوروبرشون نبود!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " خب منم اونا رو دیدم.اون بیابون پر درخته.از  کجا معلوم که  اونا درخت توت  باشن!؟"

نصرت با خنده به خودش اشاره کرد و گفت:" از این جا معلوم!" و اضافه کرد:"من  امروز صبح با داداش بزرگم رفتیم و پیداشون کردیم. سه تا درخت توت فرد اعلا بودن  پر از برگ های پهن و و توتای آبدار!...  تا چند فرسخ هم  هیچ موجود زنده ای اطرافشون  نبود. فقط یه خونۀ خرابه هست که دور تا دورشو بوته های بلند، و علف های هرز گرفته!"

بهروز سرش را به علامت تإیید تکان داد و قرار شد که در اولین فرصت موضوع را به بقیه بچه های خبر دهند و دسته جمعی برای دیدن درخت ها  و کندن برگ بروند.

    روز بعد وقتی آن ها دسته جمعی  برای کوه نوردی به سمت گلاب دره می رفتند بهروز با  شور و شوق داستان اکتشاف نصرت را برای عباس و منصور تعریف کرد. اما در کمال تعجب، متوجه شد که آن دو هیچ علاقه ای به شنیدن داستان او  ندارند.با حیرت از عباس پرسید:" مگه تو دیگه...کرم  نداری؟"

عباس شانه هایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت.بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و سیخونکی به منصور زد و زیر لب گفت:" چی شده؟ راجع به درخت های کشف شدۀ ما هیچچی نمی گین! کرماتون مردن یا  از ترس   اون کرمکیای چماقکش  جا  زدین؟"

منصور چپ چپ نگاهی به او کرد، ،نیمی از زبانش را بیرون آورد. اما او هم چیزی نگفت.

چند دقیقه بعد، عباس سرش را نزدیک گوش بهروزبرد و پچ پچ کنان  گفت: " دیگه هیچ وقت طرف اون درختا نرو...به داداشت هم بگو که نزدیکشون نشه!"

بهروزبا حیرت پرسید: " واسۀ چی؟...مگه اونام... صاحب  ماحبِی... چیزی  دارن!؟"

عباس کمی ساکت ماند وبعد زیر لب گفت: ""نه! صاحب ماحب ندارن،....جن دارن!"

نصرت که در طرف دیگر بهروز قدم بر می داشت وگوش هایش تیز شده بود به طرف عباس چرخید: " گفتی چی... چی دارن!؟ ....جن...!؟"

عباس بدون این که چیزی بگوید سرش را به علامت تأیید فرود آورد.

منصور که حالا شانه به شانۀ بابک می رفت، به طرف بهروز برگشت زبانش را کمی زیر لب پائینیش چرخاند و بعد گفت: "عباس راس می گه. اون خونه هه...پرِ جنٌه! من خودم یه شب اونا رو با همین چشای باباغوریم  دیدم!"

بهروز که با شنیدن حرف منصور موهای سرش سیخ شده بود بی اختیار ایستاد. عباس با تعجب نگاهی به صورت او انداخت وبعد دستش را به پشت او زد: " جنا که این جا نیستن پسر!اونا توی اون خونه هه.... که پهلوی سه تا درخته ... زندگی می کنن!"

نصرت که از وحشت کردن بهروز خنده اش گرفته بود  گفت: " جن چیه بابا!؟ اون جا یه ساختمون خرابس که توش جز مار و عقرب و تاپالۀ الاغ چیزی پیدا نمی شه!" کمی خندید و بعد شانه هایش را بالا انداخت: " اگه یه زمانی هم جن و منٌ و چیز دیگه ای اون تو بوده، حالامارا و افعیا انقده نیشش زدن که خیک باد شده و رفته أسمون!" و به قهقهه خندید.

منصور گفت: "ممکنه شما شهریا... باورتون نشه ، اما من  خودم ده دفه توی خزینۀ حموم جنٌا رو دیدَم. صبحای خیلی زود میان! نر و ماده..."

نصرت اخم هایش را در هم کشید و گفت:" جنٌای مادٌه... توی حموم نرا چیکار می کنن!؟"

 عباس گفت: " شوخی نمی کنیم که بابا! همین چند وقت پیش، من و ناصر و منصور شب از نیاورون می اومدیم.... خیلی گشنه مون بود.....واسه این که زودتر برسیم خونه، زدیم به بیابون. وقتی از پهلوی اون سه تا درخت رد می شدیم... از توی اون ساختمون خرابه صداهای هوهو  و دالانگ دولونگ شنیدیم. از پنجره زیرزمینش هم  یه نوری بیرون می زد. صدای گرُمب گرُمب پاهاشون که بلند شد، همچین تند و تیز زدیم به چاک که به گُرد پامون هم نرسیدن!"

نصرت گفت: "لابد چند تا  جنٌ بوداده تنگشون گرفته بوده، رفته بودن اون جا که سرشونو سبک کنن، شما ها رو ترسوندن که مزاحم قضای حاجتشون نشین!"

منصور به طرف او چرخید: " نه بابا، چن تا نبودن که! خیلی بودن! عینهو یه گلٌۀ بز همه شون سم داشتن و گوشای بلند!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" انگار اون جا یه جلسه ای  چیزی دارن!"  و بعد سرش را برگرداند و تند تر رفت.

     به زودی به آن بخش از رودخانه که تابستان سال  قبل در آن استخری درست کرده بودند رسیدند و همه بی اختیار لباس هایشان را بیرون آوردند و به آب زدند، و برنامۀ کوه نوردی   و داستان درخت های  توت و ساختمان خرابه و جن های بزی شکل آن، به کلی از یادشان رفت.

     در راه بازگشت از کوه، بهروز  و نصرت با  بابک  و اسماعیل قرار گذاشتند که فردای آن روزبرای کندن برگ به سراغ درخت های  جدید بروند. از عباس و منصور هم به اصرار خواستند که  همراهیشان کنند اما آن ها زیر بار نرفتند.

       وقتی صبح روز بعد خواستند به راه بیفتند سر و کله خسرو و کامبیز هم پیدا شد. وقتی بهروز برنامه شان را برای آن ها گفت ، خسرو با لبخند گفت:"ما که کرم نداریم اما بدمون نمیاد بیایم جنٌای شما رو ببینیم!" و همراه با آن ها به راه افتادند. وقتی به نزدیکی محل آن ها رسیدند، نصرت که زیر چشمی بهروز  را می پائید  اشاره ای به طرف ساختمان قدیمی  پشت درخت ها کرد و زیر لب گفت:              "انگارحتی یکی از جن های  بوداده هم برای شرکت در جلسه شون نیومده!"


بابک گفت:"حتماً  شنیدن ما داریم میایم ... جلسه رو عقب انداختن!" و وقتی از درخت بالا رفت و جایش را روی شاخه ای محکم کرد نگاهی به طرف ساختمان انداخت، وداد زد:" اونا اومدَن! ساختمونه پر از اجنه است. اما اونا مثه بز نیستن! شبیه  گوساله ن! عینهو خود منصور!" وخندید.

بعد از این که  نصرت هم از درخت بالا رفت، بهروز با خسرو و کامبیز سعی کردند از  پنجره های خاک گرفتۀ زیر زمین ساختمان خرابه نگاهی به داخل آن بیندازند.اما چیزی پیدا نبود. بنا بر این  به سوی دیگر ساختمان رفتند.

  دیوار های حیاط خانه  بلند، اما در نقاطی خراب  و کوتاه  شده بود. کامبیز قلاب گرفت تا بهروز از یکی از این نقاط بالا برود و بعد  خودش را هم بالا کشید.

 

 ساختمان دو طبقه ای بود که  قسمتی  از دیوار طبقۀ دوم آن فرو ریخته بود. راه پله ای برای رفتن به  طبقۀ دوم و راه پله دیگری برای  زیر زمین وجود داشت. شیشۀ بیشتر پنجره ها شکسته بود.

در وسط حیاط حوض بزرگی دیده می شد که خشک و خاک آلود به نظر می آمد. در کنارحوض راه پله خرابه ای بود که تا زیر آن ادامه می یافت. شبیه چیزی بود که بهروز سال ها پیش، در آن  روزی که  برای دستگیر کردن یدالله رفته بودند، دیده بود. در گوشه حیاط اتاقک کوچکی دیده می شد که احتمالا " مبال" خانه را تشکیل می داد . در ضلع  شمالی آن هم  درِ بزرگِ رنگ و رو رفته ایدیده می شد که قفل و زنجیرش کرده  بودند. چند درخت خشکیده در این سو و آن سو  و تلٌی از آجر و سنگ های شکسته در کناری به چشم می خورد.

وقتی از دیوار پایین آمده و به کنار درخت ها برگشتند، بابک که به کمک نصرت زنبیلش  را انباشته از برگ کرده و آمادۀ حرکت  شده بود  با خنده گفت: " خب، جن منٌی چیزی گیرتون نیومد!؟"

بهروز گفت: " اون جا فقط یه ساختمون خرابه س،  با یه حوض خالی و چند تا درخت خشکیده!"

کامبیز گفت: " گوشۀ حیاطش هم یه خلا واسۀ  جنٌا درست کردن.  اما معلوم نیس اون بیچاره ها با کدوم آب  باید طهارت بگیرن!"

بابک خندید: " لابد واسه همینه که جنا دائم توی خزینۀ حموم می لولن. حتماً می رن اون جا که ماتحتاشونو کُر بدن!" و خندید.

       آن شب  بابک مدتی این پا و آن پا شد تا بالاخره حرفی را که می خواست به بهروز بزند  بگوید: "ما باز باید ... بریم اون جا."

بهروز با ناباوری گفت: " کجا؟ بیابون؟ توی تاریکی!؟"

بابک گفت: " نه، زیاد تاریک نیس. مهتابه! همایونام میان. چراغم میارن."

بهروز گفت: "آخه برای چی؟ مگه به قدر کافی برگ نکندی؟ تازه..."؟"

بابک حرف او را قطع کرد: "واسۀ برگ نیس!.... برای  جنٌاس.  منصور گفت اگه حرفشو باور نمی کنیم حاضره شب ما رو ببره اون جا  بهمون نشون  بده. می گه جنا فقط غروبا  میان اون جا!عباس هم می یاد."

      یک ساعت بعد در باغ به صدا در آمد.  قبل از این که مادر  ابراهیم یا شهربانو را صدا بزند، بابک با عجله گفت: " من می رم. فکر می کنم همایونان. قراره  بریم یه خورده ...تمرین آکاردئون کنیم. بهروزم می بریم."

مادر با تعجب گفت: " آکاردئون؟ تو که چند وقته سنتورتم نمی زنی!"

بابک گفت: " می خوام آکاردئون یاد بگیرم. شاید یه دسته ارکستر درست کنیم!"

بهروز زیر لب گفت:"  همون ارکستر گلاب دره!"

مادر سری تکان داد اما دیگر چیزی نگفت.

جلوی در باغ ،عباس، نصرت و بهمن و "همایون ها " ایستاده بودند.عباس تا بابک را دید گفت:" منصور از سر کار یه راست میاد  اون جا. جلو درخت توتا منتظزمونه."

وقتی  به راه افتادند هوا کاملاً صاف بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود. همایون خرمانی چراغی بادی با خودش آورده بود کهوقتی به انتهای کوچه پس کوچه ها رسیدند و وارد بیابان شدند روی زمین نشست و با کبریتی آن را روشن کرد. نیم ساعت بعد به نزدیکی درخت های توت رسیدند.

صدای سوت زدن کسی از فاصله ای  به  گوش می رسید.وقتی نزدیک تر رسیدند منصور  را دیدند که زیر یکی از درخت ها نشسته بود و با تمام نیرو سوت می زد.آن ها را که دید سرش را تکان داد:" جنٌا از صدای سوت خوششون نمیاد. سوت زدم که به سراغم نیان!"

بابک گفت:" حالا دیگه بهتره بلند شی. می خوایم بریم باهاشون گپ بزنیم!"

منصور سری تکان داد و  خمیازه ای کشید و و زیر لب گفت: " من به قدر کافی باهاشون گپ زدم.خودتون برین! اونا منتظر شمان!" بعد تکه نانی  از جیبش بیرون آورد و مشغول جویدن شد.

عباس گفت: " منم نمی آم. از دیدنشون حالم به هم می خوره!" و در کنار درخت پهلوی برادرش نشست. منصور تکه نانی  هم به او داد و هر دو مشغول جویدن شدند.

بابک  رو به بهروز گفت: " بد بختا از ترس اجنه  شلوارشونو زرد کردن!"

همایون خرمانی گفت : " خب شاید امشب... زیاد حوصلۀ جن بازی ندارن!  راستش ...من هم  ندارم!" و خواست زیر درخت بنشیند که بابک مچ دستش را گرفت و کشید. " تو دیگه جا نزن!  راه بیفت بریم!"

     شش نفری حرکت کردند. وقتی به کنار حیاط خرابه رسیدند بابک به کمک همایون اراکی از دیوار بالا رفت و مدتی به این سو و آن سو  نگاه کرد. وقتی پایین آمدگفت:" معلوم نیس اون الاغا  واسۀ چی مار رو کشوندن این جا!! اون تو  کوفت کاری هم  پیدا نمی شه!!"

بهروز  گفت: " زیر حوضش یه  آب انبار هست. شاید جنٌا رفتن  اون تو قایم شدن!"

نصرت گفت:" می خوای بری یه نیگاهی بندازی؟"  و کنار دیوار ایستاد و قلاب گرفت

بهروز با تردید پایش را در قلاب دست های او گذاشت و به بالای دیوار رفت. نور ماه حیاط را روشن کرده بود.همه جا را  به دقت بررسی کرد. حوض، و آب انباری که فکر می کرد در زیر آن هست، کاملاً تاریک بودند. بدنه ساختمان در زیر نور ماه مثل شبحی خاکستری در عمق تاریکی فرو رفته بود. اما در هیچ کجایش نشانه ای از جنٌ و پری  دیده نمی شد. تنها از طرف راه پله ای که به زیر زمین  می رفت، نور مختصری بیرون می زد. کمی چشمانش را مالید.سرش را برگرداند و به آرامی گفت: " این جا، توی زیر زمین، یه نوری هست!"

بابک با دلخوری گفت: " بیخودی نگو! منم نیگا کردم. هیچ نوری نیست!"

لحظه ای بعد نصرت به کمک بهمن و همایون اراکی از دیوار بالا آمد و کنار بهروز نشست. به دقت نگاه کرد و  بعد رویش را به طرف بقیه برگرداند: " بهروز راس می گه! نور هست. یه صداهایی هم می یاد!"

هنوز حرفش تمام نشده بود که از محلی که از آن نور بیرون آمده بود سر باریک موجودی بیرون زد. شبیه سر یک انسان بود. اما  زیر نور ماه همه جایش کاملاً سیاه به نظر می رسید و یک یا دو شاخ هم روی آن دیده می شد. کمی به طرف آن ها  نظری انداخت و با سر و صدا پایین رفت.بهروز  به ماه نگاه کرد. بخشی از آن کاملاً سیاه شده بود.داد زد: " این جا... این جا پر جنٌه! یکیشونو دیدم. رفت که بقیه رو صدا کنه!"

نصرت حالا سرش را به طرف پایین گرفته بود و به دقت نگاه می کرد. انگار در راه پله زیر زمین نور بیشتری پدیدار شده بود. چیزهایی شبیه سرهای  دو یا چند نفر از وسط آن بیرون زده بود. بعد به ناگهان همه جا تاریک شد. حتی نور ماه هم آن قدر کم شده بود که در نور آن هیچ چیز تشخیص داده  نمی شد.

نصرت نگاهی به سمت ماه انداخت،چرخی به دور خود زد، از دیوار آویزان شد و به پایین پرید. بهروز هم همان کار را کرد  و همه با تمام نیرو مشغول دویدن شدند.

وقتی به نزدیکی درخت ها رسیدند، عباس و منصور که به ماه چشم دوخته  و بی صبرانه انتظار آن ها را می کشیدند به آن ها  پیوستند و تا به خانۀ همایون اراکی نرسیدند توقف نکردند.

        آن شب  تا  دو ساعت بعد همه در اتاق  همایون اراکی ماندند   تاحالشان جا بیاید.  آن وقت  عباس و منصور با ترس و لرز  به سوی خانه شان رفتند و بقیه هم  بیرون آمدند.

حالا نور ماه بار دیگر همه جا را روشن کرده بود. بهمن گفت:" انجار جنٌا رفتن پی چارشون!"

 نصرت گفت: " خیلی عجیب بود، تا اونا از زیر زمین اومدن بیرون؛ یه دفعه همه جا تاریک شد. انگار  واسه این که ما نبینیمشون... ماه رو  خاموش کردن! حسابی  ترسیدم!"

بابک گفت: " شانس آوردیم که جنٌا آدم خور نیستن! وگرنه الان تیکه بزرگه مون گوشمون بود!"

همایون خرمانی به دو طرفش نگاهی انداخت  و ناگهان  با تمام نیرو به طرف خانه شان دوید.

     نصرت و بهمن هم خداحافظی کردند  و با احتیاط به سوی خیابان دربند رفتند.

 وقتی  بابک و بهروز به نزدیکی خانه شان رسیدند درِباغ باز بود. ابراهیم به آن تکیه داده  بود و چرت می زد. مادر هم بالای پله ها نشسته بود. به محض این که  بچه ها  را دید از جایش بلند شد و به داخل ساختمان رفت. ابراهیم هم در را بست.

      روز بعد، سر سفرۀ ناهار، پدر پرسید:" دیشب...دیشب کسی از شما از خونه بیرون نرفت؟"

بهروز  و بابک که مشغول خوردن بودند زیر چشمی به مادر نگاه کردند.

 گلریز گفت: " ما رفتیم... ما رفتیم توی باغ!"

پدر سرش را تکان داد: " پس خسوف رو دیدین، هان؟"

مادر گفت: " آره! خیلی جالب بود. خیلی وقت بود خسوف ندیده بودم.تقریباً همۀ ماه  سیاه شده بود!"

بابک نگاهی به صورت بهروز انداخت.

پدر گفت: "توی میدون تجریش همه وایساده بودن و ماهو نیگا می کردن.چند سالی بود خسوف نشده بود."

مادر گفت: "تو... چه ساعت اومدی؟"

پدر گفت: " نمی دونم. خسوف که تموم شد اومدم دیگه. انگار دوازده و نیم بود." بعد از سرفه ای اضافه کرد:" سرهنگ دایمی می گه این شبا باید یه خورده بیشتر مواظب اوضاع  بود. خودشم زودتر رفت خونه. می گه افسرایی که از کار بیکار شدن می خوان  کودتا کنن!"

بابک گفت: " هیچ غلطی نمی تونن بکنن!"

پدر با تعجب نگاهی به او انداخت. چند لحظه ساکت بود و بعد ادامه داد: " سرهنگ دایمی می گه این اطراف ما  زیاد امن نیس. بچه ها نباید  از خونه برن بیرون. می گه یه عده    شیره ای  و دزد و  آدم کش..  مثه مار و افعی ریختن توی این بیابونا!"

بابک گفت: " مارو افعی کدومه!؟  اونا کرمِ کدو هم نیستن! زیر پا ...لهشون می کنیم!"

پدر چپ چپ نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت.

       وقتی ناهار تمام شد. بابک به ایوان رفت و بهروز را  صدا زد. اخم هایش در هم بود: "اگه نریم توی  بیابون، برگ از کجا بیاریم؟ کرما مون که نمی تونن روزه بگیرن!"

بهروز گفت: "کی گفته نریم توی بیابون؟"

بابک با تعجب گفت: "خب، پدر دیگه! مگه نشنیدی که گفت اون جا.... پر از دزد و آدم کشه؟ خودمون هم که بعضیاشونو دیدیم. ...!"

بهروز کمی سرش را تکان  داد و زیر لب گفت: "مگه خودت نگفتی که اونا ...کرم کدوَن!؟"

بابک سرش را تکان داد و گفت:" خب آره..." و بعد از مکثی ادامه داد:" باید یه جوری بریم که هیچکی نفهمه! چون جاسوس پدر  بهش خبر می ده!"

حالا صدای حرف زدن مادر و پدر از داخل اتاق بلند بود. انگار باز حرفشان شده بود.لحظه ای بعد گلریز از اتاق بیرون آمد. بابک و بهروز مشغول کندن البالو از درخت کنار ایوان و خوردن بودند. وقتی گلریز آمد بابک گفت:"خب، خانوم خوشگله، پدر به مامان چی          می گفت؟"

گلریز گفت: " ابراهیم می گه شما می رین ارکستر بزنین!"

بابک گفت: " ابراهیم ... هیچ وقت نمی گه! کار اون شهربانوی کرمکیه! اون....." اما نتوانست حرفش را تمام کند چون درِ سمتِ راهرو باز شد و شهربانو بیرون آمد.نگاهی به بچه ها انداخت و به آرامی از پله ها به طرف آشپزخانه رفت. بابک کمی فکر کرد و بعد آهسته به دنبال شهربانو از پله ها سرازیر شد.

 بهروز  و گلریز مقداری آلبالو خوردند  تا بابک برگشت. صورتش باز و خوشحال بود. زیر لب گفت: "دیگه نمی گه! اگه بگه، منم   می گم که اون بالا چی دیدم!"

بهروز گفت: " مگه چی دیدی؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت. چند لحظه بعد گفت: " امشب، وقتی پدر رفت، ما باز       می ریم اون جا! "

بهروز گفت: " ما که دیشب اون جا بودیم! اون همه هم که ترسیدیم! مگه کرم داریم که بازم بریم!"

بابک گفت:"ابراهیم می گه  می خواد یه چیزی رو بهمون نشون بده!"

بهروز با تعجب گفت: " ابراهیم....!؟ مگه اون هم کرم داره؟"

بابک گفت: " نه بابا کرمش کجا بود! اون فقط  گفت که یه چیز جالبی هست که باید بهمون نشون بده! بعدش هم گفت که... دلش می خواد یه کاری واسۀ ما کرده باشه."

بهروز شانه هایش را بالا اناخت و دیگر چیزی نگفت.

                                                   ***

      آن شب باز بابک تمرین آکاردئون را بهانه کرد. مادر با ناباوری به او نظری انداخت. بابک گفت:" ابراهیم هم می خواد بیاد تماشا. می شه!؟"

مادر سرش را به علامت موافقت تکان داد و زیر لب گفت:" پس یه خورده زودتر برگردین! شهربانو هم می خواد بره مرخصی. من و گلریز تنهاییم! "

بابک گفت: "چشم!"

         داخل کوچه چند دقیقه ای منتظر ماندند تا بچه های دیگر هم از راه رسیدند. ابراهیم همه را خبر کرده بود. حتی فریدون و فرهاد هم آمده بودند. برای این که جلب توجه همسایه ها نشود دو نفر دو نفر از  ته کوچه بیرون رفتند. خسرو که خیلی به زحمت توانسته بود برای آمدنش اجازه بگیرد و نگران دیر شدن بازگشتش بود مرتباً غر می زد. کامبیز معلوم نبود به چه دلیل دستکش های بوکسش را به همراه آورده بود.عباس و منصور هم چوب دستی های کلفتی به همراه داشتند که  که بی شباهت به چماق نبودند.

بهمن گفت: " این  چماگا چیه اینا آوردن؟ مجه می خوایم بریم جَنج؟"

بابک گفت:" این ابراهیم یه کاسه ای زیر نیم کاسه شه. به منم هیچی نمی گه. اصلاً معلوم نیست کجا می خواد ببرتمون!"

کمی که در بیابان راه رفتند مقصدشان آشکار شد. ظاهراً ابراهیم آن ها  را به طرف آن سه درخت توت می برد.

 نصرت دهانش را به گوش بهروز گذاشت: " انگار داریم می ریم به جنگ اجنه!"

وقتی به نزدیکی درخت ها رسیدند به دستور ابراهیم پشت آن ها روی زمین نشستند و بدون سر وصدا منتظر ماندند.

نیم ساعت بعد  ابراهیم آهسته از جایش بلند شد وبه پشت یکی از پنجره های زیر زمین ساختمان متروک رفت و نشست. کمی بعد بهروز و بابک به او پیوستند. بقیه بچه ها هم به تدریج پشت سر آن ها جمع شدند.

حالا ماه بالا آمده و همه جا را روشن کرده بود. بهروزکه به دقت به پنجره زیر زمین نگاه می کرد به نظرش رسید که در آن پایین   نوری به چشم می خورد که به تدریج بیشتر و بیشتر می شود. صداهای مختصری هم از آن جا به گوشش می رسید.آن وقت ابراهیم یک سوت سوتک ورزشی از جیبش بیرون آورد و به طرف بچه ها  چرخید و آهسته گفت: "وقتی من سوت زدم، شماها  تا اون جا که می تونین جارو جنجال به پا کنین. بعدشم دنبال من بیاین. باشه؟"

همه با گیجی قبول کردند. ابراهیم به سمت دیگر ساختمان رفت و کمی در تاریکی ایستاد و به آن سو نگاه کرد و بعد به کناره پنجره زیرزمین برگشت و نشست. چند دقیقه منتطر ماند و بعد ناگهان سوتش را به دهان گذاشت و در آن فوت کرد، و بچه ها  همه با تمام نیرو مشغول جیغ کشیدن و فریاد زدن شدند. آن وقت ابراهیم به طرف پشت  ساختمان که حیاط آن بود دوید و بچه ها هم به دنبالش رفتند.

 

حالا در زیر نور ماه اشباحی را می دیدند که با سرعت تمام  از جهات مختلف در حرکتند. ابراهیم داد زد:" نذارین برن!جلوشونو بگیرین!!"

هنوز یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو شبح سیاه رنگ یکی خیلی بزرگ و دومی کمی کوچکتر به سرعت به طرف آن ها آمدند.  .منصور و عباس با چوب هایشان و کامبیز با دستکش های مشت زنیش راه آن ها را سد کردند. اما آن دو شبح ترسی به خود راه ندادند و یک راست پیش آمدند و  به منصور و عباس که جلو تر از بقیه بودند حمله بردند.شبح  اول که کمی کوتاه تر بود لگدی به ساق پای عباس زد به طوری که او ناله کنان به زمین افتاد. شبح بزرگتر که دست بسیار درازی داشت به منصور هجوم برد و سعی کرد که توی سر او بزند اما چوب منصور از دست او درازتر از آب در آمد و قبل از این که مشت او به سر منصور برسد چماق  منصور  بر فرق او فرود آمد. شبح  به طرف زمین خم شد و به طرف بابک رفت بابک هم که فوتبالیست بود از این فرصت طلائی نهایت استفاده را کرد و سر او را به طرف آسمان  "شوت " کرد .شبح به طرف بالا پرید و کمی عقب تر روی زمین پهن شد.

شبح  دوم که کوتاهتر بود خواست به طرف بابک  هجوم ببرد اما نصرت پایش را جلوی او گرفت و باعث شد که او تعادلش را از دست بدهد و  با سر به سوی   بابک بدود . این فرصتی به به کامبیز که قدش کوتاهتر از شبح بود داد تا به قول خودش یک "آپارکات" حوالۀ سر او بکند. .شبح دوباره بلند شد  و عقب عقب رفت. عباس که حالا از جا بلند شده و در صدد  انتقام گرفتن بود فرصت یافت تا  با تمام نیرو لگدی نثار ما تحت  او بکند . شبح چرخی زد و در کنار شبح اول روی زمین خوابید.

بچه ها که از این پیروزی بزرگ به وجد آمده بودند، یک باره  به آن دو موجود از پا افتاده هجوم بردند  و قبل از این که رهایشان کنند تا توانستند مشت ولگد نثارشان کردند.

 دو شبح برای چند دقیقه مثل نعش  بر روی زمین ماندند. اما کمی بعد از این که  بچه ها دست از  سرشان برداشتند از جا برخاستند و  لنگان لنگان در جهت مخالف پا به فرار گذاشتند. ابراهیم سوت بلندی  کشید و فریاد زد: "ایست!" اما آن دو شبح توجهی نکردند و به سرعت از آن جا دور شدند. و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت.

         وقتی اشباح  نا پدید شدند ، بچه ها  که حالا  خود را از  شر اجنه خلاص  کرده و  پیروزی بزرگی به دست آورده بودند هر کدام با شور و هیجان به  تعریف کردن شاهکاری که خودش در حین  نبرد زده بود و شجاعتی که به خرج داده بود پرداخت  و به این ترتیب همه به طور هم زمان   مشغول  حرف زدن شدند.

 طولی نکشید که از داخل  حیاط ساختمان مخروبه صداهایی بلند شد. بعد کسی سوت کشید و صدای چند انفجار و سوت های دیگری  در بیابان پیچید   با  شنیدن این صداها ابراهیم  با احتیاط  به طرف بخش شمالی حیاط حرکت کرد و بچه ها هم دست از تعریف و تمجید از خودشان برداشتند و به دنبالش رفتند.

  وقتی به ضلغ شمالی  حیاط مخروبه رسیدند در بزرگ آن چهار طاق باز  بود و کسانی در داخل حیاط در رفت و آمد بودند. نزدیکتر که شدند فردی نور چراغ قوه ای را به صورت ابراهیم که از همه جلو تر بود انداخت ، چراغ اتوموبیلی هم به ناگهان روشن شد  و کسی فریاد زد:  " ایست!"

ابراهیم در حالی که دست هایش را بالا گرفته بود جلو رفت و  با صدای بلند  گفت: " منم جناب سروان! ابراهیم، همون که به شما خبر داد!"

مرد چراغ قوه را خاموش کرد و گفت: " کس دیگه ای از اون طرف نیومد؟"

ابراهیم گفت: "نه جناب سروان!"

مرد گفت: "ممنون. حالا از این جا  برو . بچه ها رم با خودت ببر!"

ابراهیم فقط گفت: " چشم!" و به بچه ها اشاره کرد که برگردند.

بچه ها  که همه مات و متحیر  مانده بودند به ناچار به دنبال ابراهیم به راه افتادند. وقتی از زیر درخت های توت سه گانه می گذشتند، ابراهیم رو به بابک که در کنار بهروز راه      می رفت گفت: " اون پسره رو که کتکش زدین شناختی؟"

بابک با گیجی گفت: " پسره!؟ پسره کیه. من که کسی رو ندیدم؟"

ابراهیم سر جایش ایستاد و نگاهی طولانی به او انداخت و بعد گفت:" یعنی ... شما ها ... متوجه نشدین که ... دارین یک کسی رو... کتک می زنین؟"

عباس با خنده گفت:" اجنه که کَس حساب نمی شدن آقا ابراهیم! اونا ناکسِ ناکسن!" و زیر لب اضافه کرد :" بلانسبت شما!"

ابراهیم سرش را تکان داد و با گیجی گفت:" اجنه دیگه چیه!  اون  پسر آقا مصطفی بود  سُر و مُر و گنده!    همون بچه پرروه که مشت زده بود  توی صورت آقا بهروز!"  و بعد از این که به راه افتاد اضافه کرد:" اون  از بچه سوسولای محلٌه س! خیلی وقت بود دلم می خواست روشو کم کنم. فکر می کنم حالا یه خورده آدمش کرده باشین!"

بابک که کمی دلخور به نظر می آمد شانه هایش را بالا انداخت و ایستاد و شروع کرد به کندن برگ های درخت و چپاندن آن ها در جیب هایش. بهروز و بقیه بچه ها هم همین کار را کردند. وقتی جیب هایشان پر شد، دو باره به راه افتادند.

حالا ابراهیم بین بهروز و  بابک راه می رفت. نصرت هم در سمت دیگر بهروز بود. ابراهیم باز رو به بابک گفت:" اون... اون مرتیکه رو چی ؟ اونو نشناختی؟"

نصرت گفت: "همون که کامبیز بهش  آپارکات زد ؟"

ابراهیم گفت: " آره، همونو می گم. تو شناختیش؟"

نصرت گفت: "نه ، فکر نمی کنم . اما صداش یه خورده شبیه اون  مرده بود که اون روز تفنگ به دست داشت."

صدایی از پشت سر بچه ها  گفت: " آره، خودش بود. من می خواستم یه آپارکات دیگه  بهش  بزنم، اما افتاد روی  زمین و  نتونستم... ولی وقتی بلند شد که در بره، یه تیپای محکم توی کونش  زدم. فکر می کنم یه بلایی سر ماتحتش اومده باشه!"

همه به طرف کامبیز که پشت سرشان می آمد و هنوز دستکش هایش را  به دست داشت  برگشتند و خندیدند.

  آن وقت ابراهیم گفت: " حدس من درست بوده! اون... خودِ آقا مصطفی بود! اون، استوار اخراجی شهربانیه.... روزِ سیم تیر خیلی جرم و جنایت کرد و از شهربانی اخراجش کردن اون این  جا، توی این ساختمون خرابه، یه شیره کش خونه واسۀ خودش درست کرده  بود و کلٌی پول به  جیب می زد! باید مشتریاشو می دیدین! اونا توی زیر زمین  زیر عینهو کرم توی  هم می لولیدن و هر وقت کسی از بیرون سر و صدایی می کرد با عجله  بلند می شدن و هر کدوم از یه طرف می رفت!"

کمی ساکت شد و بعد دوباره گفت:" اون جونور... یه تفنگم داره که بیشتر وقتا همراهشه. پسرشم بوکسوره و خیلی وقتا اونو واسه کمک با خودش می بره. من اینا رو از قبل می دونستم.وقتی اون روز، شماها  قصۀ  حملۀ به  آقا بهروز رو برام تعریف کردین و محلش رو هم گفتین حدس زدم که باید کار آقا مصطفی و  پسر گوساله ش باشه." باز مکثی کرد و بعد ادامه داد: "دوتا شبحی که شما ها دیدین همونا بودن.مدرکش هم تفنگیه که اون دستش بود که من این جا روی زمین پیدا کردم..   ما حالا حسابی تلافی کاراشونو در آوردیم. هم کتکشون زدیم، و هم هر دوشونو انداختیم توی زندون!"

نصرت گفت: " لابد از این به بعد هم دیگه توی این ساختمون خرابه ... اثری از کرم و جنٌای بود دادۀ  شیره ای پیدا نمی شه! هان؟ " 

ابراهیم شانه هایش را بالا انداخت و با گیجی گفت: " نه..."

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 374


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴

هرمز داورپناه

+ مرد مسلسل بر دوش   هرمز داورپناه

+ مرد مرموز   هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995