آن روز که نمایشنامۀ سه تفنگدار تبدیل به آرتیست بازی در انتهای باغ شد و تماشاچیان آن بعضی با خنده و بعضی با دلخوری، صندلی ها و چهارپایه هایشان را ترک کردند، در واقع آخرین روز حیات تئاتر خانگی بهروز و بابک بود چرا که گرچه وقتی آن ها خواستند پول بلیط ها را به تماشاچیان ناکام پس بدهند به جز دو سه نفر کسی آن را قبول نکرد اما بعد از آن دیگر هیچ کس علاقه ای به تماشای نمایش های آن ها نشان نداد و تئاتر آن ها خود به خود به پایان حیات خود رسید. تنها نتیجه ای که از اجرای آخرین برنامه به دست آمد فراهم شدن بودجۀ کافی برای خریدن مقادیری بستنی و آلبالو خشکه و نخودچی کشمش برای هنر پیشگان آن و یک گالش و مقداری جوزقند برای عباس بود!
در طول روزهای بعد از پایان نمایشنامۀ سه تفنگدار، پدر بیشتر وقتش را در خارج از خانه می گذراند و مادر به علت نامعلومی غالباً نگران به نظر می رسید. بابک و بهروز که وضع پیش آمده را به خاطر خرابکاری خودشان در کار نمایش سه تفنگدار می دانستند دایماً در این فکر بودند که راهی برای جبران آن پیدا کنند، اما چند روز بعد که مادر بزرگ بر خلاف عادت معمولش، به جای صبح جمعه، روز پنج شنبه به دیدار آن ها آمد علت نگرانی مادر و بیرون رفتن های مکرر پدر آشکار شد.
آن روز مادر بزرگ چند لحظه بعد از ورود به خانۀ آن ها و بوسیدن گلریز، به طرف بابک چرخید و با نگرانی گفت: " تو که مدرسه نمی ری، ننه؟"
بابک چپ چپ نگاهی به مادر بزرگ انداخت و زیر لب گفت: "وقتی مدرسه تعطیله و هیچکی توی کلاسا نیست، واسۀ چی برم مدرسه، مگه خُلم؟"
مادر بزرگ در حالی که گلریز را مجددا می بوسید گفت: "خوب کاری می کنی ننه جون. همون بهتر که مدرسه نمیری.شهر خیلی شلوغه! از خونه نباید بیرون رفت."
بعد در حالی که به طرف مادر می چرخید ادامه داد: "نذاری جایی برن ها دخترم! خیلی خطرناکه!"
مادر که انگار از اخبار کاملا مطلع بود اما نمی خواست این امر را به روی مادر بزرگ بیاورد گفت:"باشه مامان جون." و بعد، وقتی همه داشتند به طرف ساختمان می رفتند پرسید: "مگه چی شده؟"
مادر بزرگ که حالا مشغول بوسیدن بابک و بیرون آوردن آب نبات و شکلات و چیزهای دیگر از کیف بزرگش بود، سرش را بلند کرد و گفت: "خیلی چیزا شده ننه. مصدق استعفا کرده. شاه می خواد یه نخست وزیر دیگه تعیین کنه، اما کاشانی و دارو دستهش نمی ذارن! جبهه ملیا و توده ای هام افتادن وسط. پان ایرانیستام شلوغ می کنن. خلاصه وضع خیلی خیلی خطرناکه. باز ممکنه کشت و کشتار بشه."
بابک که ظاهراً از شکلات و آب نبات های دریافتی اش راضی نبود زیر لب گفت:"پان ایرانیستا شلوغ نمی کنن! خودتون می کنین!"
مادر بزرگ حرف بابک را نشنیده گرفت. اما ظاهراً از آن چه که شنیده بود اصلاً خوشش نیامده بود چون بعد از این که دستی به سر بهروز کشید گفت: "تو هم که مدرسه نمی ری ننه، هان؟" و بلافاصله اضافه کرد:"این سومکایی ها و پان ایرانیستا همه شون لات و لوت و چاقو کشن، ننه! همون بهتر که به مدرسه نمی ری که دَم بال و پرشون باشی!" و به آرامی مشغول بالا رفتن از پله های ساختمان شد.
بابک با دلخوری نگاهی به طرف مادر بزرگ انداخت و با صدایی کمی بلند تر از بار قبل گفت: "خودتون چاقو کشین!" و شکلاتی را که مادر بزرگ به او داده بود یک جا در دهانش گذاشت.
بهروز با حیرت گفت: "مادر بزرگ که ... خیلی پیره! چه جوری چاقو بکشه!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" تازه، اون که چاقو نداره.... فقظ کارد آشپزخونه داره..."
بابک شانه هایش را بالا انداخت: "خیلی هم داره! برو توی ظرف و ظروفشو نیگا کن! ده جور چاقو داره! قد و نیم قد!اونوقت به پان ایرانیستا می گه... چاقو کش!"
حالا همه به دنبال مادر بزرگ از پله ها بالا می رفتند. مادر همان طور که پشت سر مادر بزرگ قدم بر می داشت پرسید: "چطور شد شما امروز اومدین؟"
مادر بزرگ گفت: "فردا همه جا میتینگه. می گن بازاریا و پان ایرانیستا گفتن که اگه مصدق دوباره نخست وزیر نشه... می ریزن و خونۀ همۀ بالا شهریا رو غارت می کنن!"
مادر به آرامی گفت:" به این حساب...بهتره شما چند روز پیش ما بمونین!"
مادر بزرگ سری تکان داد و زیر لب گفت:"آره ننه." و به محض این که به ایوان رسید چند آب نبات جدید از کیفش بیرون آورد و یکی هم به بهروز داد. بهروز آن را با بی میلی گرفت و مدتی تکان تکان داد تا مادر بزرگ به داخل ساختمان رفت، آن وقت آن را به وسط باغچه پرت کرد و از پله ها ی طبقه دوم به طرف بالا دوید. بابک که متوجه کار او شده بود به دنبالش رفت. وقتی به انتهای پله ها رسیدند پرسید:"واسه چی آب نباتو پروندی توی باغچه؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
بابک کمی ساکت بود و بعد گفت: "عیبی نداره. می دونم از مادر بزرگ شیکاری! خب منم هستم. آخه اون یه آدم شاهیه دیگه! چیزی حالیش نیس که! هم به پان ایرانیستا فحش می ده، هم به تو شکلات نمی ده، خب مثه بقیۀ شاهیا ...عقلش نمی رسه دیگه!" آن وقت به عنوان همدردی با بهروز، دست در جیبش کرد، یک شکلات از آن بیرون آورد، گازی به آن زد و بقیه اش را به داخل باغچه پرت کرد و بعد گفت: "بیا بریم! خیلی کار داریم. باید وقتی همۀ اون آدما که مادر بزرگ گفت دارن میان .... به شمرون برسن، برای کارمون آماده باشیم. "
بهروز زیر چشمی نگاهی به او انداخت وگفت: "واسۀ چی ...آماده باشیم؟ برای جنگ با شاهیا!؟"
بابک گفت: "نه بابا!.... واسۀ فروش بقیۀ میز و صندلیامون دیگه... مگه یادت نیست که دفۀ پیش نصف اونا رو برای فروش نبرده بودیم؟ خب اونا صحیح و سالم موندن دیگه. فقط یکی باید اونا رو یواشکی ببره به ... بازار تجریش و آبشون کنه!" و بعد دست بهروز را گرفت و او را به طرف تنها اتاق طبقۀ سوم، که محل زندگی ابراهیم بود برد.
باقی ماندۀ میز و صندلی های ساخته شدۀ آن ها، داخل یک گونی تمیز گوشۀ اتاق ابراهیم بودند. بابک دو تا از آن ها را از گونی بیرون آورد و خاکشان را با استین پیراهنش پاک کرد و بعد گفت: "اینا دیگه ذغالی مغالی نیستن. هیچ کس نمی تونه ازشون ایراد بگیره. مثه نقل و نبات فروش می رن!"
بهروز یکی از آن ها را برداشت و کمی وارسی کرد و زیر لب گفت:" توی این شلوغی... چه طوری اونا رو ببریم بازار تجریش؟ می ریم زیر دست و پا و... خورد و خمیر می شیم!"
بابک گفت: "اتفاقاً توی شلوغی خیلی بهتره. اون وقت دیگه هیچکی حوصله چونه زدن نداره. زود می خرن و در می رن!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و هر دو به طبقۀ پایین برگشتند.
حالا پدر با قیافه ای عصبانی مقابل مادر بزرگ نشسته بود و داشت برای او سخنرانی می کرد. وقتی بچه ها وارد شدند نگاهی به طرف آن ها انداخت و ادامه داد:"این آدمای شاه... توی مجلس سنا... همشون انگلیسی و خائنن! اگه اونا این قدر کارشکنی نکرده بودن، مصدق دیروز باز نخست وزیر شده بود! اون کره خرا یادشون رفته که مصدق چه موفقیت بزرگی توی دادگاه لاهه به دست آورد! یادشون نیست که وقتی اون برگشت ملت چه استقبال باشکوهی ازش کردن! حالا می خوان با کارشکنیاشون هرچی اون و نهضت ملی بافتن پنبه کنن!"
مادر بزرگ شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی گفت:" خب پنبه کنن سرهنگ! مگه خودِ نفتش چه کوفتیه که نخست وزیر ملی کننده ش باشه! یادشون رفته که شاه چه آدم تحصیل کرده، و ترگل ورگلیه!"
بابک گفت:" نخیر! اون خیلی هم بی سواد و بد ترکیبه! اون ... اون .... تخمِ چپِ انگلیسه!"
مادر زیر لب گفت:" بابک! مواظب دهنت باش! ...توی حرف بزرگترام نپر!"
پدر هم رو به او گفت:" فضولی موقوف! بی ادب!"
مادر بزرگ گفت:"حیوونی بچه... م! خب بذارین حرفشو بزنه. عیبی نداره. من عصبانی نمی شم!"
بحث آن روز پس از دخالت بابک زیاد ادامه پیدا نکرد، اما روز بعد پدر با چهره ای خندان آن را از سر گرفت و در پایان خبر داد که آیت الله کاشانی اعلامیۀ محکمی علیه شاه صادر کرده است و شاه هم پس از شنیدن خبر میتینگ های مردم به طرفداری از مصدق، "جا زده" و حکم نخست وزیری دکتر مصدق را امضا کرده. خلاصه این که همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسیده و دیگر خطر قتل و غارت بالای شهری ها توسط احزاب و گروه هایِ مخالفِ مادر بزرگ از بین رفته است و دلیلی برای این که او در خانه دخترش پنهان شود وجود ندارد. مادر بزرگ هم که دیگر خواسته یا ناخواسته مجاب شده بود، بعد از - سه روز تحصن در آن جا راهی خانه خود شد.
اما اقامت مادر بزرگ در تهران زیاد دوام نیاورد و چند روز بیشتر نگذشته بود که باز سر و کلۀ اش پیدا شد. این بار از تهران ماشینی دربست گرفته بود و به قول خودش "چهار نعل" از دست کشت و کشتار گریخته بود. پدر که از بازگشت مادر بزرگ زیاد خوشحال نشده بود، بعد از سلام و علیک نسبتاً سردی، پرسید: "این دفه دیگه چی شده خانوم!؟"
مادر بزرگ همان طور که سرش را پایین انداخته بود و کیف سنگینش را با خود می کشید گفت: " مگه خبر نداری سرهنگ! باز اون مرتیکه استعفا داده!"
گلریز که عملاً به مادر بزرگ آویزان شده بود زیر لب گفت: " مرتیکه تیکه تیکه! استعفا داده... سه تیکه!" و دستی به کیف بزرگ مادر بزرگ کشید و خواست آن را باز کند اما مادر بزرگ دست او را عقب زد.
مادر گفت: " این دفه دیگه چی شده؟ اون که تازه دوباره نخست وزیر شده بود؟"
پدر زیر لب گفت:"دیشب خبرش پخش شد. اون از شاه خواسته وزارت جنگ رو بهش بده، شاه قبول نکرده. خب پیرمرد بیچاره بدون وزارت جنگ چیکار می تونست بکنه!؟ اونم استعفا کرده و.... رفته زیر پتوش خوابیده!"
1
بابک زیر لب گفت:" پدر سوخته!"
بهروز گفت: " کی پدر سوخته؟ مصدق، شاه، یا پدر؟"
بابک گفت: " خب معلومه دیگه! اون شاهه؟"
بهروز گفت: "واسۀ چی؟"
بابک گفت: " خب واسه نفت دیگه! ما این همه جون کندیم و خلع ید و کارای دیگه کردیم که نفت ملی بشه، اون وقت اون می خواد نفتو قلمبه بده به انگلیسا!"
بهروز که زیاد از ارتباط ملی شدن نفت و وزارت جنگ سر در نیاورده بود شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" مصدق می خواد با وزارت جنگ... بره به جنگ انگلیسا!؟"
مادر بزرگ که حالا کیفش را محکم زیر بغلش گرفته بود و تند تند به طرف راه پله ها می رفت، زیر لب گفت: " نه ننه... اون خودشم نمی دونه می خواد چیکار کنه!"
بابک که حالا از باز شدن در کیف مادر بزرگ نا امید شده بود داد زد: " زنده باد مصدق! مرگ بر شاه!"
مادر بزرگ چپ چپ نظری به او انداخت و شکلاتی از جیبش بیرون آورد و به گلریز داد.
آن شب مادر بزرگ هم در پشه بند بزرگی که بر روی تخت هایی نزدیک پله های ساختمان زده بودند خوابید. پدر که از پشه بند زیاد خوشش نمی آمد از فرصت استفاده کرد و تختی در نزدیکی استخر گذاشت و با وجود این که آن جا پشه زیاد داشت شمدی به روی صورتش کشید و دور از بقیه خوابید. مادر جای خالی پدر را در پشه بند گرفت و مادر بزرگ بین گلریز و بابک مستقر شد تا بتواند برای آن ها قصه بگوید.
آن شب قصۀ مادر بزرگ داستان شنگول و منگول و حبه انگور بود که بهروز چندین و چند بار از زبان فاطمه، مادر و مادربزرگ شنیده بود.
وقتی مادر بزرگ داستان را شروع کرد بابک در حالی که بینی اش را گرفته بود گفت: " پیف پیف این قصه بو می ده!"
مادر بزرگ با تعجب نگاهی به او که حالا خود را زیر شمدش پنهان کرده بود انداخت و با صدای بلند گفت: " به حق چیزای نشنیده! مگه قصه هم بو و از این جور چیزا می گیره؟" و بعد در حالی که سیخونکی به او می زد گفت: "پاشو پسر خجالت بکش. قصه رو گوش بده!"
بهروز گفت:" بابک اونو... بیست سی بار شنیده! منم ده بیست بار شنیدم! ما اون قصه رو فوتِ آبیم!"
گلریز گفت: "من...فوت آب نیستم که! فقط اونو یه بار مامان برام گفته...یه بارم شهر بانو! یه دفه هم ...از شهین شنیدم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" یه دفه هم خودم اونو واسۀ سالومه... تعریف کردم!" آن وقت از مادر بزرگ خواست که یک بار دیگر داستان را بگوید و مادر بزرگ هم پذیرفت.
بهروز به شدت خوابش گرفته بود اما تا مدتی صدای مادر بزرگ و تصاویر داستانی که همراه با آن در ذهنش شکل می گرفت مانع به خواب رفتنش می شد. بالاخره سرو صداهای دیگری با آوای کلمات مادر بزرگ مخلوط شد. پشه ای که از سوراخی به داخل پشه بند آمده بود در اطراف سرش می چرخید و وزوز می کرد. کسانی هم در اطراف او با هم حرف می زدند و هورا می کشیدند. بعد ناگهان صدای گلریز را شنید که داشت داستان مادر بزرگ را تصحیح می کرد. ظاهراً حواس مادر بزرگ پرت شده بود و قسمتی از قصه را اشتباهی گفته بود!
آن وقت بابک به طرف بهروز چرخید و غرغر کنان گفت:" این پدر هم... نمی ذاره که ما بخوابیم!"
بهروز گفت: " این که... صدایِ... پدر نیست....صدایِ.... پشه است!"
بابک کمی ساکت بود و بعد گفت:"پشه کیه بچه؟ مگه صدای رادیو رو نمی شنوی؟ پشه ها که اخبار نمی گن...!"
بهروز اما آخرین حرف او را نشنید چون خوابش برده بود.
صبح زود بهروز با صدای بلند رادیو از خواب پرید. هیچ کس در پشه بند نبود. مادر حتی جای خواب دیگران را هم مرتب کرده بود.
سفره صبحانه پهن بود و همه دور تا دور آن نشسته و مشغول خوردن بودند. اما کسی حرفی نمی زد چرا که صدای رادیوی پدر اجازه نمی داد که حرف یکدیگر را بشنوند. ظاهراً مردی داشت چیزی را می خواند. شبیه یک انشاء نوشته شده بود. پدر مرتباً غرو لند می کرد و زیر لب فحش می داد. بهروز که تازه سر و صورتش را شسته و آماده صبحانه خوردن شده بود در کنار بابک نشست، سقلمه ای به او زد و زیر لب پرسید:" چه خبر شده؟ چرا منو بیدار نکردی؟"
بابک گفت:"تو توی خواب خرگوشی بودی! حالام هستی! مملکتو آب برده ققلی رو خواب برده!"
بهروز گفت:" چی... شده ؟ سیل اومده؟"
قبل از این که بابک حرفی بزند، پدر با صدای بلند گفت:" کشتی بان را سیاستی دگر آمد!! پدر سوختۀ کرٌه خرِ سگ پدرِ انگلیسی! می گه محکمۀ انقلابی تشکیل می دم و هرکس مخالفت کنه می کشم!"
بابک با صدای بلند گفت:"گُه می خورهً... با ننه ش!"
بهروز باز پرسید: "کی؟ کی پدر سوخته س؟ کشتی بان کیه؟"
بابک گفت:"همون کرٌه خرِ سگ پدرِ انگلیسی دیگه!"
بهروز نگاهی با تعجب به او انداخت و زیر لب گفت: "اگه اون... کرٌۀ خر بوده ...چطوری باباش سگ بوده!؟"
بابک نگاهی به او انداخت و گفت: " خب... لابد ننه ش خر بوده دیگه!"
مادر که به پدر نگاه می کرد اما گوشش به بچه ها بود زد زیر خنده و بعد دستی به سر بابک و بهروز کشید و گفت: " شما ها کاری به این کارا نداشته باشین بچه ها! صبحونه تونو بخورین. همه چیز درست می شه!"
مادر بزرگ گفت:" بعله! حالا دیگه همه چی درست می شه! دفۀ اولش که نیست! آقا آذربایجان رو هم همین طوری نجات داد!"
پدر ناگهان از جایش بلند شد و رادیو را از زمین برداشت و چنان نگاه غضبناکی به مادر بزرگ انداخت که بهروز فکر کرد خیال دارد رادیو را توی فرق سر او بکوبد. اما خوشبختانه او این کار را نکرد. فقط آن را زیر بغل گرفت، از اتاق بیرون رفت و در را با پا محکم پشت سرش بست!
مادر بزرگ در حالی که به مادر نگاه می کرد گفت:"مرتیکه... پاک به سرش زده!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ً مگه من دروغ گفتم!؟ خب آقای قوام قبلاً هم نخست وزیر بوده دیگه! مگه دفعۀ قبل ... اون همه کار های گنده گنده نکرد....؟"
مادر گفت:" شمام دیگه نمک روی زخمش نپاشین. مگه نمی بینین اون چقده طرفدار مصدقه!؟"
آن روز تا شب اوقات همه در خانه تلخ بود. تنها مادر بزرگ از اوضاع راضی به نظر می رسید، که این احساسش را با پخش کردن مرتب آب نبات و شکلات و حتی آدامس درمیان بچه ها نشان می داد. هنوز غروب نرسیده بود که محتویات کیف مادر بزرگ تمام شد.
نزدیکی های غروب چند نفر از بچه های سه راه جعفر آباد دسته جمعی از راه رسیدند.هر کدام از آن ها چوب بلندی به دست داشت. ناصر، برادر بزرگ منصور جلو همه ایستاده بود. وقتی به داخل باغ آمدند پدر چپ چپ نگاهی به طرفشان انداخت و جلو رفت:" هان؟ چیزی شده؟"
ناصر گفت: " نه جناب سرهنگ. هیچچی نشده!"
پدر گفت: " پس واسۀ چی همه تون با چوب دستی اومدین؟"
فرهاد گفت: " می گن وضع شهر، نا آرومه جناب سرهنگ. می خواد کودتا بشه!"
منصور گفت:" خوارشونو..." اما مثل همیشه حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت.
نصرت گفت: " جبهه ملی اعلامیه داده..."
فریدون که چوبی به دست نداشت جلو آمد: " می گن ... اونا می خوان بعضی افسرا رو بکشن.... ما نگران شما شدیم!"
پدر سری تکان داد و زیر لب گفت:" مرسی." و آهسته برگشت و به طرف ساختمان رفت.
بهروز که کاملاً گیج شده بود سقلمه ای به نصرت زد. " کی می خواد افسرا رو بکشه؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت:" می گن داره انقلاب می شه. قوام می خواد کودتا کنه . می خواد مجلسو منحل کنه...مردم هم دارن سعی می کنن جلوشو بگیرن. می خوان مصدق برگرده سر کارش."
بهروز گفت: " پدر رو واسۀ چی می خوان بکشن؟"
نصرت باز شانه هایش را بالا انداخت:" همسایه پهلویی تون .... توی دربار کار می کنه... می گن اون گزارش داده که.... جناب سرهنگ مصدقیه. اونام دستور دادن که چاقو کشا بیان ...سرشو ببرن!!"
بابک دندان هایش را روی هم فشار داد و در حالی که مشتش را بالا گرفته بود داد زد: "مرگ بر شاه... و چاقو کشاش!"
ناصر و منصور و عباس هم حرفش را تکرار کردند و دسته جمعی به طرف در باغ به راه افتادند. بقیه هم به دنبالشان رفتند.
نصرت نگاهی به بهروز که سر جایش ایستاده بود انداخت و گفت: " تو چی؟ تو نمیای؟"
بهروز کمی سرش را تکان داد:" مگه ... تو نمی گفتی که مصدق نوکر انگلیسه!؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت:" نهً.... من نبودم. بابام بود! حالا می گه که اشتباه کرده. همۀ حزب توده هم همینو می گن. کمیته مرکزیا نمی دونستن که... مصدق انگلیسی نیست! تازه فهمیدن."
اما ابراهیم جلو در باغ ایستاده بود و اجازه نمی داد که کسی خارج شود. دستور مستقیم از پدر داشت. بابک خواست او را به کناری هل بدهد اما او مقاومت کرد و وقتی خواست کتکش بزند ابراهیم با عجله گفت: " به خدا خود جناب سرهنگ دستور دادن! گفتن اگه برین بیرون .... ممکنه چاقو کشا ... شیکمتونو سفره کنن!"
بابک یقه او را رها کرد و به طرف بچه ها برگشت. ناصر گفت: "وللش! زیاد هم مهم نیست. ما از این جا بهتر می تونیم از بابات نگهداری کنیم!"
نصرت گفت:" راس می گه! بهتره ما بمونیم که اگه چاقو کشا اومدن بتونیم باباتو نجات بدیم."
بالاخره بعد از کمی مشورت با بقیۀ بچه ها تصمیم گرفته شد که مدتی دور باغ تظاهرات کنند و شعار بدهند و وقتی خسته شدند.... به قایم موشک یا آرتیست بازی بپردازند.
روز بعد هوا نسبتاً گرم بود و بهروز و بابک به این فکر افتادند که اگر تا بعد از ظهر که دوستانشان قرار بود بیایند چاقو کش ها به باغ هجوم نبرده بودند، به محض این که بچه ها از راه رسیدند دسته جمعی به استخر بروند.
اما هنوز ظهر نشده بود که صدای در را شنیدند. "همایون ها" بودند که یکی خبر تعطیل شدن بازار را آورده بود و دومی اطلاعاتی در مورد درگیری مردم با پلیس در شهرستان ها داشت. حالا تمام همسایه ها به هیجان آمده بودند. مادر و پدر هم به جلو در باغ رفتند و آقای کشتکار و همسرش و چند نفر از همسایه های دیگر هم به آن ها پیوستند و بازار بحث های سیاسی و تبادل اخبار داغ شد.
آن روز هنگام ناهار پدر که به اخبار ارائه شده توسط تمامی همسایگان به دقت گوش داده و آن ها را به خاطر سپرده و برای باز پخش آماده کرده بود به سرعت مشغول پخش اخبار شد. مهم ترین آن ها این بود که تعدادی از نماینده های مجلس به نفع مصدق اعلامیه داده بودند و به دستور جبهۀ ملی قرار شده بود که فردای آن روز کلیه بازارها بسته شود. روز بعد از آن هم که سیم ماه تیر بود تعطیل عمومی اعلام شده بود، تا همه بتوانند در تظاهرات سراسری کشور شرکت کنند.
تازه ناهار را تمام کرده بودند که صدای در باغ را شنیدند. بهروز و بابک به سرعت از اتاق بیرون دویدند. پشت در اما، به جای بچه های سه راه جعفرآباد، مرد کوتاه قد و سیه چرده ای ایستاده بود و به آن ها چشم دوخته بود. مرد به طرف آن ها آمد و سری تکان داد و گفت:" جناب سرهنگ خونه هستن؟"
بابک اخم هایش را در هم کشید و فوراً گفت: " نخیر، نیستن!" و خواست در را ببندد. که مرد آن را گرفت و نگاه داشت و به آرامی گفت: " لطفاً به ایشان بفرمایید که من کار واجبی باهاشون دارم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " مصلحی هستم!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و به داخل دوید. بهروز هم خواست برود اما مرد لبخندی زد و گفت:"شما باید آقا بهروز باشین، نیست؟"
بهروز سرش را به علامت مثبت فرود آورد. مرد گفت: " ذکر خیر شما رو از بچه ها زیاد شنیدم. خانوم من با والدۀ شما دوست هستن. دخترام هم خیلی به شما ارادت دارن. ایشالا یه روز ناهار یا شام تشریف بیارین خونۀ ما." و بعد از مکثی اضافه کرد:" من همسایۀ دیوار به دیوارتون هستم."
وقتی پدر از راه رسید با مرد سلام و علیک گرمی کرد و دست داد، آن وقت آقای مصلحی گفت:"غرض از مزاحمت این بود که.... چون توی در و همسایه یه حرفایی پخش شده که ... من چیزایی پشت سر شما گفتم.... واستون توضیح بدم که... این حرفا، به جون هر چهارتا دخترم قسم، کذب محضه! به این قبله قسم اگه من یک کلمه علیه شما به احدی گفته باشم...!"
پدر صورت مرد را که نزدیک بود گریه اش بگیرد بوسید و او را دعوت کرد که به داخل بیاید ، اما مرد قبول نکرد و بعد از سلام و علیکی با مادر که حالا به طرفشان آمده بود، و رساندن سلام خانمش به او، عقب گردی کرد و رفت.
وقتی به طرف ساختمان بر می گشتند پدر سری تکان داد و گفت:" می دونستم که دروغ می گن! این همسایه ها صد تا چاقو بسازن یکیش دسته نداره!"
بابک که پشت سر بهروز می آمد و ظاهراً از دیده بوسی پدر با آن مرد ناراضی بود غرغر کنان گفت:"فوری حرف مرتیکه رو باور کرد!" و بعداز مکثی دامه داد:" مگه همسایه ها بی کارن که صدتا صدتا چاقوی بی دسته بسازن!"
بهروز پرسید: " تو... اون مرتیکه رو... می شناسی؟"
بابک با دلخوری گفت: " آره دیگه! اون یه آدم شاهی، مثه مادر بزرگه! توی دربار کار می کنه. چهارتا دختر خوشگل هم داره که دو تاشون شاهی ن، یکی شون توده ایه، یکیش هم شوور کرده رفته پی کارش! به هیچ دردی نمی خورن!" و بعد از مکثی ادامه داد:"یه دونه آدم حسابی توی باغشون پیدا نمی شه!"
بهروز گفت: "خب مامان بزرگ هم شاهیه! مگه اون آدم حسابی نیست؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"پس این همه آب نبات و شکلات که به تو و گلریز می ده نشونۀ چیه؟"
بابک لب پائینش را روی لب بالا آورد و گفت:" خب ...لابد به ما رشوه می ده که یه وقت بلایی سرش نیاریم ...حتماً واسۀ همینه که به تو نمی ده. می دونه که تو هیچچی نیستی. نه توده ای هستی، نه پان ایرانیستی ،نه سومکایی، نه مصدقی، و نه کاشانی یی! "
بهروز گفت:" کی گفته ...من هیچچی نیستم؟.... خیلی هم هستم!"
بابک گفت: " راستی !؟ خب... چی هستی؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " من ... توده ایم.... مثه نصرت!"
بابک سری تکان داد و گفت:" پس خاک برسرت!"
کمی در سکوت کنار در قدم زد و بعد گفت:" این آقای مصلحی هم حتماً دیده مردم خیلی .... خیلی... دَم کون مصدق می دون...، ترسیده که اونا باز مصدق رو بیارن سر کار و اون هم... پدرشو بسوزونه! واسه همین هم اومده بود پیش پدر که اگه لازم شد براش پا در میونی کنه!"
بهروز با تعجب گفت:" مگه... پان ایرانیستا...دَم کون مصدق... نمی دون...؟!" وخواست چیز دیگری هم بگوید که کسی آرام در زد.
وقتی در را باز کردند تمام گروه بچه های سه راه جعفرآباد پشت در ایستاده بودند.
ناصر گفت:" زود باشین بیاین! باید بریم!"
بابک کمی اخم کرد و گفت:" با این عجله ...کجا؟ مگه انقلابی ...چیزی شده؟"
منصور گفت:" اگه ما نریم نمی شه که! اون مادر قحبه..."
نصرت جلو آمد و گفت:" بچه ها! می گن قوام از شاه خواسته که هر دو تا مجلس رو منحل کنه و به اون اختیارات بده تا ... پدر مردمو در بیاره! ما باید هر طوری شده ... یه کاری بکنیم!"
بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" کی گفته!؟ حزب توده!؟ مگه اون نمی گه مصدق نوکر انگلیسه!؟"
بهروز گفت:" نه بابا! اون که نمی گه! کمیته مرکزی گفته بوده که اونم حالا می گه غلط کردم!"
فرهاد گفت: "هر چی که هست، حالا باید همه با هم متحد بشیم و جلوی اون انگلیسیه رو بگیریم واللا فردا آقای آل اسعد رو هم از مدرسه بیرون می کنه!"
عباس گفت:" غلط می کنه!"
منصور گفت: " خوارشو..."
فریدون گفت: "بازاریام دکوناشونو بستن. همه دارن توی خیابونای شهر تظاهرات می کنن!"
بابک پرسید:" بازار...تجریش چی؟ اونم تعطیله؟"
بهمن که بعد از مدتی غیبت باز پیدایش شده بود گفت: "تمام مملچت تعطیله! بازار تجریش چه داخل آدم نیست! معلومه چه تعطیله!"
بابک نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت:" بازم کارمون میفته عقب!"
سالومه که معلوم نبود از کجا یک دفعه پیدایش شده بود داد زد:"بابام می گه....اگه برین بیرون ... اون آقاهه ... همتونو ....می کشه و می خوره!"
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد صدای ابراهیم را شنیدند. او در حالی که با عجله به طرفشان می آمد داد زد: " جناب سرهنگ می گن در باغ رو ببندین. خیلی تظاهرات هست. ممکنه یه کسانی بیان تو. اگه می خواین بازی مازی یا کار دیگه ای بکنین... همین جا توی باغ بکنین!"
ناصر گفت: " حالا که وقت بازی مازی نیست! تازه، این جام که انقده دارو درخت داره که توش بازی نمی شه کرد!"
سالومه گفت: "قایم موشکش... خیلی خوبه. بیاین بازی... منم بازی."
ناصر نگاهی به او انداخت و لبخند زد.
بابک به ابراهیم اشاره کرد که در را ببندد.
روز بعد دیگر هیچ کدام از بچه ها به سراغ بابک و بهروز نیامدند. پدر گفت که حتماً پدر و مادرهایشان همۀ آن ها را در خانه زندانی کرده اند که توی شلوغی های شهر نروند. خودش هم دایماً پای رادیو نشسته بود و گاه به گاهی هم به کسانی تلفن می زد و تبادل اطلاعات می کرد. اما هیچ کس به جز ابراهیم اجازه نداشت از باغ بیرون برود.
روز بعد از آن وضعیت از قبل هم بحرانی تر شد. حالا پدر مرتباً در اتاق راه می رفت و پیچ رادیو را به این طرف و آن طرف می چرخاند تا از جاهای مختلف اخبار بگیرد و به این و آن تلفن می زد. بقیۀ خانه هم از ترس این که او از کوره در برود مجبور بودند تا حد ممکن ساکت بمانند.
ناهار را که خوردند صبر و حوصلۀ بابک به پایان رسید. از اتاق بیرون رفت و به بهروز اشاره کرد که دنبالش بیاید. وقتی به کنار استخر رسیدند روی سکوی کنار آن نشست و نگاهی به بهروز انداخت و سرش را تکان داد:" من... خیلی نگرانم!"
بهروز زیر لب گفت:" واسۀ... بچه ها؟"
بابک سرش را فرود آورد:" آره ! هم واسۀ بچه ها ... و هم واسۀ خودمون!"
بهروز گفت:" برای خودمون چرا؟ مگه ... قراره بلایی به سرمون بیاد؟"
بابک سرش را کمی به این سو و آن سو تکان داد:"هنوز نیومده. اما ... داره می یاد!"
بهروز گفت: " کی قراره بلا سرمون بیاره؟ چاقوکشا؟"
بابک گفت:" تو انگار حواست خیلی پرته! مگه ما چند روز پیش قرار نبود بریم توی بازار تجریش و میز صندلیامونو بفروشیم!؟ هیچ کاری که نکردیم هیچ...انقده حواس پرتی گرفتیم که فکرامون هم یادمون رفته! اگه وضع به همین منوال پیش بره ... هیچ وقت نمی تونیم اونا رو آب کنیم!"
بهروز که تا حدی خیالش راحت شده بود زیر لب گفت:" مگه اگه اونا رو نفروشیم ...چه بلایی به سرمون میاد؟"
بابک با دلخوری نگاهی به او انداخت و گفت: " مگه یادت نیست ما با چه زحمتی اونا رو ساختیم؟ اونقده وقت و زور بازو و پول واسشون دادیم! حالا بذاریم توی اتاق ابراهیم بپوسن!؟"
بهروز سری به علامت تإیید فرود آورد و گفت: " نه ...ولی آخه...چیکار کنیم؟"
بابک که از موافقت بهروز خوشحال شده بود تند تند گفت:" باید یه جوری مامانو بپزیمش که موافقت کنه ... که ما همین امروز بعد از ظهر برای فروختن اونا ... به میدون تجریش بریم. اگه بازار هم تعطیل باشه... می تونیم اونا رو به دستفروشا ... بدیم که برامون بفروشن!"
بهروز با گیجی گفت: " آخه چه جوری؟ خیابونا خیلی شلوغن! مامان اجازه نمی ده!"
بابک گفت:" من فکرشو کردم. اگه یه بهانۀ خوب پیدا کنیم ... می تونیم از مامان بخوایم که با هم بریم. اون وقت می تونیم میز صندلی ها رم یواشکی ببریم و ترتیب کارشونو بدیم!"
کمی ساکت ماند و بعد گفت: "مثلاً می گیم... ما دلمون واسه بستنی لک زده... و از اون بخوایم که ما رو ببره بستنی بخوریم!"
بهروز ابروهایش را بالا کشید و گفت:" واسۀ یه بستنی اَن دماغی بریم توی میدون؟ اون وقت ...اگه تظاهرات و جنگ بود و کشته شدیم چی؟"
بابک گفت: "اون یه بهانه س دیگه! تازه، تا اون وقت همه چی تموم شده. پدر می گفت امروز از هفت صبح توی بازار جنگ و جدال بوده. بعدش هم به همه جای شهر کشیده شده. توی مملکت هم خیلی ها مُردن! ممکنه بچه های مام همه کشته شده باشن. واسۀ همینه که دو روزه به سراغ ما نیومدن."
کمی ساکت ماند و بعد از این که سینه اش را صاف کرد ادمه داد:" تاعصری دعوا تموم می شه. یا شاه کشته می شه یا مصدق. دیگه کسی به بازار و سر پل تجریش کاری نداره!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " من که ...دوست دارم برم میدون تجریش بستنی بخورم. اگه مامان اجازه داد، میز صندلیا رم می بریم ... به یکی می دیم دیگه!"
بابک که از موافقت او خیلی خوشحال شده بود گفت: " پس تو... همین جا باش! من می رم یه سر و گوشی آب می دم و با مامان هم صحبت می کنم. اگه گفت خُب، آماده باش که یواشکی بریم!" و پا ورچین پا ورچین به طرف پله های ساختمان حرکت کرد.
بهروز روی سکوی نزدیک استخر دراز کشید، دست هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
وقتی بابک بازگشت لب هایش خندان بود.سری تکان داد و به بهروز که با صدای پای او از خواب عمیقی بیدار شده بود گفت:"همه چی درست شد! فقط مامان باید گلریز رو بخوابونه و اونو به دست مامان بزرگ و شهربانو بسپره. وقتی هم می ریم که ... پدر خوابِ خواب باشه. قراره که تا اون بیدار شد مامان بزرگ بهش بگه که ما برای خریدن بستتی از همین نزدیک مزدیکا... بیرون رفتیم و زود بر می گردیم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "می تونیم میز صندلیامونو ارزون تر بدیم که زود فروش برن، بعدش هم چند تا بستنی خوشمزه بخریم و بخوریم و خستگی این چند روز مبارزۀ سیاسی از تنمون در بیاد!"
پدر از رفتن مادر و بچه ها به میدان تجریش چندان خوشش نمی آمد چرا که معتقد بود آن جا پاتوق "بچه ِ ژیگولوها" است که موهایشان را "کرنل وایدلی" کنند و برای "لاس زدن با زن ها و دختر های مردم" به این میدان می آیند. بنا بر این در مواقع عادی هم هر وقت آن ها می خواستند به میدان تجریش بروند کمی غرغر و مقادیری اشکال تراشی می کرد که مانعشان بشود. و حالا که به قول او "شهر پر از جنگ و جدال و کشت و کشتار بود" اگر از قصد آن ها مطلع می شد قطعاٌ جلویشان را می گرفت.
اما او آن روز به قدری در اتاق قدم زده بود و انرژی مصرف کرده بود که بالاخره از زور خستگی روی تختش افتاد و به خواب رفت، مادر هم از فرصت استفاده کرد، گلریز را که در کنار مادر بزرگ خوابیده بود به او سپرد، و بیرون آمد .بابک و بهروز هم میز و صندلی ها را که در دو کیسه جداگانه ریخته بودند برداشتند و بدون سر و صدا به راه افتادند.
کمی که رفتند بابک گفت: " کاش می تونستیم موقع برگشتن واسۀ پدر هم از اون بستنی اَن دماغی ها بخریم و بیاریم. اون وقت دیگه غر نمی زد و اوقت تلخی نمی کرد!"
مادر با صدای بلند خندید و بعد گفت: "اگه بابات این اسمی روکه شماها روی بستنی سنٌتی ایرونی گذاشتین بشنوه تا عمر داره دیگه لب به اون نمی زنهً!" و باز خندید.
بابک گفت: "خب راس می گیم دیگه. خودم هزار دفه دیدَم! اون مرده که بشکه رو توی یخ می چرخونه و با پاروش بستنی ها رو جا به جا می کنه، مرتب با دستش آب دماغشو می گیره و پرت می کنه این ور اون ور. خب کلٌی ش میُفته توی بستنیا دیگه!"
مادر که حالا ابروهایش را در هم کشیده بود با خنده گفت: "اه..... تو که حال منم از هرچی بستنیه به هم زدی پسر! حالا دیگه کی می تونه بستنی بخوره!؟"
بهروز گفت: " ما که نیومدیم بستنی بخوریم! اومدیم جنسامونو آب کنیم!"
بابک گفت: "خب مگه نمی شه هم جنس آب کرد و هم بستنی خورد؟ فقط باید زودتر از میدون قدیم رد شیم که بستنی ان دماغیا رو نبینیم و حالمون به هم نخوره تا بتونیم ... بستنی فرنگی بخوریم!"
حالا به نزدیکی های میدان قدیم تجریش که بستنی فروشی ها در آن بود رسیده بودند. در کنار پیاده رو دستفروش ها بساط هایشان را پهن کرده بودند و انواع و اقسام اجناس را می فروختند. در هر چند ده متر هم یک سینی پر از گردو بود و یک چراغ توری و شیشه هایی پر از گردو های پوست کنده.
همه چیز آرام و عادی به نظر می رسید.انگار نه انگار که در تهران و شهرهای دیگر زد و خورد و "کشت وکشتار" شده بود.
به اولین گردو فروشی که رسیدند بابک نگاهی به مادر کرد و ایستاد. مادر گفت: "تو تا میز و صندلی نفروشی که نمی تونی گردو بخوری! مگه پول داری!؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و آن ها یک سره تا میدان جدید تجریش رفتند.
میدان تا حدودی شلوغ بود. اتوبوس های مملو از مسافر مرتباً از راه می رسیدند و مسافرانشان را تخلیه می کردند. اتوموبیل های "کرایه" هم در کنار میدان صف کشیده بودند و صدای فریاد "تهران تهران" راننده هایشان به آسمان می رفت.
مادر کمی ایستاد و بعد گفت: "چطوره میز صندلیاتونو بدیم به یکی از همین دست فروشا... که براتون بفروشه؟"
بابک با عجله گفت: "آره آره. خوبه. بدیم!"
به آرامی برگشتند و بساط دست فروش ها را بررسی کردند. یکی از آن ها که پسری پانزده شانزده ساله بود در میان وسایلی که می فروخت چند عروسک هم داشت. مادر از او پرسید که آیا حاضر است وسایل بچه ها را بفروشد یا نه؟ پسرک بعد از کمی چند و چون قبول کرد. قرار شد هر دست از میز و صندلی ها را دو تومان بفروشد و پنج ریال برای خودش بردارد و پانزده ریالش را به بابک و بهروز بدهد.
بهروز زیر لب گفت:" اگه اونا رو بفرشه، سی تومان گیرمون می آد! از پول تئاتر بازی کردنمون بیشتر!"
بابک رو به پسرک گفت:"اینا رو زود بفروشی ها! پولشو خیلی لازم داریم! اگه یه خورده فس فس کنی ممکنه انقلاب بشه و هیچی گیرمون نیاد!"
پسرک چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: "باشه، جناب!" و به آرامی میز و صندلی ها را از کیسه ها بیرون آورد و کنار بساطش چید.
مادر و بچه ها چرخی به دور میدان جدید تجریش زدند و به بستنی فروشی ویلا که به تازگی جنب خیابان پهلوی باز شده بود رفتند. مادر یک بستنی قیفی وانیلی و شاه توتی برای بهروز و یک وانیلی و شکلاتی برای بابک که شاه توتی دوست نداشت خرید و خودش یکی یک لیس به بستنی های آن دو زد و به راه افتادند.
یک دور بیشتر به دور میدان نزده بودند که بستنی های شان تمام شد. بابک نگاهی به طرف بستنی فروشی ویلا که حالا باز به مقابلش رسیده بودند انداخت. مادر در حالی که قدم هایش را تند تر می کرد، با خنده گفت: "پول مول خبری نیس جوون! اگه بازم بستنی می خوای باید صبر کنی تا میز صندلیات فروش برن!"
چند بار دیگر به دور میدان چرخ زدند و مردم را تماشا کردند و بعد به سراغ پسرک دست فروش رفتند. حالا سر پسرک نسبتاً شلوغ بود. چند زن و مرد و کودک به دور بساط او حلقه زده بودند.
بهروز گفت:" میز صندلیا سر جاشون هستن. انگار اونا رو گرون گذاشتیم کسی نخریده!"
مادر گفت: " خب برای کاسبی... وقت و حوصله لازمه. پول علف خرس نیست که خود به خود در بیاد!" و بعد از خنده ای اضافه کرد: " شایدم مجبور شین انقده صبر کنین که علف زیر پاتون سبز شه!"
بابک سرش را تکان داد،چرخید و نگاهی به سوی مغازه آجیل فروشی که پشت سرشان بود انداخت و زیر لب گفت:"اون مغازهه.... زولبیا بامیه ش خیلی خوبه!"
مادر سری تکان داد و گفت:"کمند اندازی شما هام بدک نیست. اگه یه نوک پا بریم روی پشت بومش، می تونین توی یه چشم به هم زدن چند کیلو زولبیا بامیه شیکار کنین!" و باز خندید.
با خنده از کنار بساط پسرک گذشتند و به سوی دیگر خیابان و به کنار مغازه آجیل فروشی رفتند. مدتی گونی های بزرگ آجیل و ویترین های پر از باقلوا و زولبیا بامیه و چیز های دیگر را تماشا کردند و به راه افتادند.
حالا مغازه ها را نگاه می کردند و بدون فکر به طرف میدان قدیم می رفتند . هرچه به آن نزدیک تر می شدند تراکم جمعیت زیاد تر می شد. عده ای با سر و صدا چیزهایی می گفتند و به سوی آن ها می آمدند. به نزدیکی میدان قدیم که رسیدند صدای گروه هایی که با هم دسته جمعی فریاد می زدند به وضوح به گوششان خورد .یک گاری اسبی "آب شاه" در کناری ایستاده بود و صاحب گاری به سرعت آبخوری هایی را از بشکۀ زرد رنگ بزرگش پر می کرد به دست افرادی که از راه می رسیدند می داد. بابک تا او را دید دست مادر را تکان داد و گفت که تشنه است. اما مادر که نگران به نظر می رسید و حواسش جای دیگری بود مچ او و بهروز را محکم گرفت و به سرعت قدم هایش افزود تا آن جا که هر سه مشغول دویدن شدند.
حالا سیل جمعیت از سوی خیابان شمیران به داخل میدان قدیم سرازیر شده بود. گروه های بزرگی با صدای بلند و به صورت دسته جمعی شعار می دادند و وارد میدان می شدند. دستفروش های کنار میدان هم یکی بعد از دیگری بساط هایشان را جمع می کردند و با شتاب می رفتند.
به پیاده رو شمال میدان که رسیدند مادر ایستاد. در میان جمعیتی که به طرف آن ها می آمد عده ای چیزی شبیه یک گاری را به دنبال خود می کشیدند. بهروز که گیج و خسته شده بود دست مادر را تکان داد و گفت: "چه خبره؟ من خیلی خسته م!"
بابک گفت:" لابد این همون انقلابه س که پدر حرفشو می زد دیگه! داره میاد طرف ما!"
مادر در حالی که دست آن ها را محکم تر می گرفت سری تکان داد و گفت: " فقط یه دقه این جا صبر کنین ببینیم چه خبره، بعد تندی می ریم خونه!"
گاری که نزدیک تر شد بابک که قدش بلند تر بود و بهتر از بهروز آن را می دید ناگهان داد زد: "اون یه سگه!"
بهروز با خستگی گفت: "کی؟ کی سگه؟"
بابک گفت: "همون دیگه. همون که سوار گاریه!"
بهروز خواست سؤال دیگری بکند اما حالا صدای فریاد دسته جمعی جمعیت بلند تر شنیده می شد. حق با بابک بود. راجع به یک سگ حرف می زدند. بهروز به جلو سکویی که در مقابل یکی از مغازه ها بود رفت، جستی زد، از آن بالا رفت و رویش ایستاد. حالا همه چیز را بهتر می دید. یک گاری چهار چرخ بود که اسب لاغری آن را می کشید. دهانه اسب در دست مردی بود که در جلو جمعیت می رفت. بر روی گاری هم سگ سفید کثیفی خوابیده بود که با میخی و طنابی به روی گاری بسته شده بود. جلو تر که آمدند بهروز چیزی را که می گفتند شنید.جمعیت فریاد می زد: "قوام فراری شده،.... سوار گاری شده،.... سگ شکاری شده!"
بهروز با گیجی پرسید: "قوام... کیه؟ اون سگه س؟"
مادر زیر لبی گفت: "بیچاره آقا! به چه روزی افتاده! زمانی برای خودش دبدبه و کب کبه ای داشت!"
بابک گفت: "این همون انگلیسی س که می خواس همۀ مردمو بکشه و کودتا کنه!؟" و بعد سرش را تکان داد و گفت:" یعنی اون یه ....سگ انگلیسی بوده!؟"
مادر گفت:"نه عزیزم، اون خیلی زیاد هم انگلیسی نیس! اون قدر ها هم ...سگ نیست......"
بهروز گفت: " اون ...عین لولو ... سگ مادر بزرگه..."
مادر خندید:" نه مامان جون ً این لولو نیست. لولو خیلی وقته عمرشو داده به شماها!"
چند لحظه بعد فشار جمعیت آن قدر افزایش یافت که مجبور شدند به دیوار مغازه بچسبند. ظاهرا افرادی که از جهت مخالف آمده و می خواستند جلو عبور جمعیت را بگیرند با آن ها درگیر شده بودند. اما زیاد دوام نیاوردند. زورشان به جمعیت نرسید و پا به فرار گذاشتند . عده ای هم به تعقیبشان پرداختند.
حالا گروه های بزرگی در کنار دیوار پیاده رو و مقابل در مغازه هایی که در هایشان را بسته بودند ایستاده و عبور جمعیت را تماشا می کردند. مادر از پیر مردی که از نزدیکی شان می گذشت پرسید: "چه خبر شده آقا؟"
مرد لحظه ای ایستاد و با حیرت به مادر نگاه کرد و با تعجب گفت: "یعنی شما خبر ندارین؟" و چون سکوت مادر را دید با هیجان گفت:"انقلاب شده خانوم! چندین هزار نفر کشته شدن! بعضیا رفتن جلو تانک! پاهای یه دختر جوون توده ای زیر تانک از تنش جدا شده! چطور خبر ندارین؟"
مادر گفت :"والله ما در گیر کارای خونه بودیم. بی خبر موندیم دیگه...."
مرد با تعجب به مادر و بعد به بچه ها نگاه کرد و گفت: "شاه دکتر مصدقو برداشته بود و جاش قوام سگ ننه رو گذاشته بود! مردم توی تمام کشور بلوا کردن و اون رو مجبور کردن که قوامو عزل کنه!" کمی مکث کرد و بعد با خوشحالی گفت: "مصدق روی دوش ملت رفته مجلس، و باز نخست وزیر شده! خیلی خبرا بوده خانوم ، خیلی ....!"
بهروز که به شدت خوابش گرفته بود و حالا تمام توجهش به یکی از حرف های پیر مرد جلب شده بود با صدای خواب آلود پرسید: "... این سگه... قوامه... یا ننه ش؟"
مادر که حرف بهروز را درست نشنیده بود و ضمناً از این که از اوضاع آن روز بی خبر بود خجالت کشیده بود زیر لب گفت: "ما تا دیروزشو خبر داشتیم آقا. اما فکر نمی کردیم که...."
مرد گفت: "حق با شماس خانوم. با اون توپ و تشری که اون پدر سگ بی همه چیزِ به مردم زد و کشتی بان را سیاستی دگر آمد توی اعلامیه ش نوشت، خیلیا فکر می کردن که اون ننه سگ کار نهضت ملی رو ساخته و...."
بابک زیر لب گفت: "بالاخره نفهمیدیم... اون ....باباش سگ بوده ... یا ننه ش؟"
بهروز گفت:" تو که .... قبلاً گفتی ... اون... ننه ش... خر بوده.... نمی شه که اون...هم سگ باشه... هم خر!"
مرد که حالا چپ چپ به بهروز و بابک نگاه می کرد زد زیر خنده و بعد گفت: "بهتره شما از این جا برین! جمعیت زیاد شده. شمام که همه گیجِ خوابین. حتماً می رین زیر دست و پا و له و لورده می شین!"
حالا جمعیت تظاهر کننده به پیاده رو هم نفوذ کرد و ایستادن در آن جا را مشکل تر ساخته بود. صدای فریادهای "زنده باد مصدق" از هر طرف به آسمان می رفت. بهروز تکانی به خود داد و از روی سکو پائین پرید. پیر مرد دستی برایشان تکان داد و همراه با جمعیت، که هنوز هم سرود "قوام فراری شده... " را می خواندند و گاری حامل سگ را با خود می کشیدند، رفت.
وقتی موج جمعیت کمی از آن جا دور شد، مادر دست بهروز و بابک را محکم گرفت و به طرف خیابان دربند به راه افتاد. آن قدر تند می رفت که بچه ها به دنبال او کشیده می شدند. بالاخره صدای بابک در آمد:" چقده تند می ری...! ما که هنوز... واسۀ پدر... بستنی اَن دماغی... نخریدیم!"
مادر گفت: "پدرت بستنی که توش آب دماغ باشه دوس نداره! تازه، تا وقتی به خونه برسیم بستنیاش آب می شه و فقط آب دماغ بستنی فروشه برای بابات می مونه!"
بهروز با گیجی گفت: "خب اگه پدر... بستنی ان دماغی دوست نداره... واسش... بستنی شاه توتی ... می خریدی...."
بابک گفت :" هیچکی شاه... توتی دوست نداره!" و بعد از لحظه ای داد زد: "مرگ بر شاه... توتی!"
مادر دست هر دو شان را محکم کشید و از سر بالائی به سوی خانه رفت.
و بچه ها هیچ وقت نفهمیدند که بر سر میز صندلی هایی که برای فروش به آن پسر بچه داده بودند چه آمد.