آن سال، زمستان انگار که تمامی نداشت. وقتی برف شروع شد آن قدر بارید که نه تنها باغ زیر آن مدفون شد بلکه استخر کوچک هم بعد از یخ کلفتی که روی آن را فرا گرفت چنان به زیر برف رفت که با شمشاد های اطراف آن و گل های باغچه، هم سطح شد و قابل تشخیص نبود که در آن جا استخری هم هست. حتی آشپز خانه گاهی به قدری سرد می شد و در برف فرو می رفت که شهربانو نمی توانست برای پختن غذا در آن دوام بیاورد. این بود که پدر باز به فکر برگرداندن ابراهیم افتاد و از طریق یکی از آشنایان غلامرضا، برای او پیغام فرستاد که " فلانی از سر تقصیرات تو گذشته است و اگر دوست داشته باشی می توانی به سرِ کارت برگردی". ابراهیم هم که بیکار بود از خدا خواست و هنوز دو روز از ارسال پیغام پدر نگذشته بود که برگشت و مأمور خرید از میدان تجریش، که در آن برف سنگین رفت و آمد به آن دشوار بود، شد.
اما به خاطر حضور شهربانو که اتاق ابراهیم را اشغال کرده بود ابراهیم دیگر جایی برای زندگی نداشت. بنابر این پس از کمی بررسی مادر مسئله را به این صورت حل کرد که "قسمت جلویی" اتاق صندوق خانۀ طبقه دوم را که با دری و دیواره ای متحرک از "قسمت عقبی" آن جدا می شد خالی کنند و آن را در اختیار شهربانو قرار دهند تا ابراهیم بتواند به اتاق خودش برگردد.، برای پختن غذا هم قرار شد شهربانو موقتاً به جای آشپزخانه، از راهرو کنار پله ها استفاده کند.
به این ترتیب مشکل خرید و پخت و پز خانواده تا حدودی حل شد. اما این راه حل چندان جنبه اقتصادی نداشت چرا که آن ها حالا نه تنها باید شکم ابراهیم را هم سیر می کردند بلکه مجبور بودند به او حقوقی هم بدهند. و از آن جا که درآمد پدر از اجاره خانه شان هم کمتر بود، پرداختن ماهیانۀ ابراهیم و نیز پر کردن شکم او، همانند سایر هزینه های خانواده، به گردن مستأجرشان آقای کشتکار افتاد!
اما آقای کشتکار هم ظاهراً وضعیت مالی چندان رضایت بخشی نداشت چرا که پرداختن اجاره اش مرتباً به تعویق می افتاد و باعث می شد که مادر و پدر پول اجاره خانه را صرف خورد وخوراک خانواده کنند. که حاصل آن هم نارضایتی و شکایت صاحب خانه و نتیجتاً پیش آمدن جرٌ و بحث هایی بین پدر و مادر بود.
یک روز بعد از ظهر که بهروز تازه از مدرسه به خانه آمده در قسمت جلو در بزرگ باغ که ابراهیم برف هایش را پارو کرده و به دو طرف خیابان آن ریخته بود سرگرم آموزش دادن لِی لِی فرنگی به گلریز و سالومه بود شخصی کلون در را به صدا در آورد.
گلریز با خوشحالی داد زد: "داداش بابک اومد. بگو بیاد با ما بازی کنه. اون بازیش خیلی خوبه!"
سالومه که اساساً کودک بد اخلاقی بود نگاهی چپ چپ به گلریز انداخت و گفت: "اگه بخوای با بزرگترا بازی کنی.... منم می گم بابام بیاد بازی. اون بازیش از داداش تو.... خیلی بهتره!"
گلریز پوز خندی زد و گفت: "بابات غلط کرده! بازی بابک... خیلی بهتر تره!"
سالومه لب هایش را جلو داد و گفت:" من اصلاً با شما ها بازی نمی کنم... شماها ...خیلی پیر و... خرین!" و به طرف خانه خودشان به راه افتاد.
گلریز گفت:" به جهنم که بازی نمی کنی! ایشالله که... کوفت هم بگیری!"
سالومه داد زد : ایشالله بابا و مامان و همۀ قوم و خویشات کوفته بگیرن!" و به طرف خانۀ خودشان دوید.
بهروز لحظه ای او را تماشا کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به طرف در رفت.
اما پشت در، بابک نبود. پیر مرد بلند قدی بود که داشت با دستمالی بینی اش را پاک می کرد. وقتی بهروز را دید لبخندی زد و گفت:"پسر جون...بابات خونه س؟"
بهروز سرش را تکان داد:" نخیر... پدر رفته ... مراسم."
پیر مرد سری تکان داد و زیر لب گفت: "مراسمِ کی...؟"
گلریز که حالا به پشت سر بهروز رسیده و در آن جا پنهان شده بود سرش را بیرون آورد و گفت:" رفته .... سرِ ...قبرش!"
پیرمرد که جا خورده بود خود را کمی عقب کشید و بعد به سمت گلریز که باز پشت سر بهروز ناپدید شده بود خم شد و در حالی که لبخند می زد گفت: "رفته به ...آرامگاه خانوادگی...!؟"
بهروز سرش را تکان داد و محکم گفت:" نخیر ... رفته قبرستون!"
پیر مرد عطسه ای کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:" پس وقتی روحش برگشت... لطفاً بهش بگین که با من تماس بگیره... شماره تلفن منو داره. اسمم وَنَکیه. یادتون می مونه که؟"
گلریز سرش را از پشت بهروز بیرون آورد و گفت:"مگه اون خنگه که...یادش بره! اون شاگرد اول کلاسه... همۀ درساشو بیست می گیره!"
پیر مرد باز لبخندی زد،سری تکان داد و در حالی که بینی ش را تمیز می کرد گفت:"باریکلٌا! پس حتما یادتون می مونه و ... بهش می گین!" بعد دستی برایشان تکان داد و در حالی که می خندید به طرف انتهای کوچه به راه افتاد.
آن شب پدر که از صبح از خانه بیرون رفته بود با قیافه ای عصبانی و ناراحت به منزل برگشت. مادر که ناراحتی او را احساس کرده بود استکانی چای برایش آورد و روی کرسی گذاشت و گفت:"تا یخ نزده بخور . اتاق سرده... زود یخ می کنه!"
پدر با بی علاقگی سر جایش کنار کرسی نشست و کمی از چایش را در نعلبکی ریخت و هرت کشید.
مادر زیر لب گفت: " اتفاقی افتاده؟ خیلی ناراحت به نظر میای؟"
پدر سرش را تکان داد: " آره! دکتر فاطمی رو کشتن!"
مادر جلو تر آمد و انگار که حرف او را نشنیده باشد گفت: "چی!؟ چی گفتی؟ دکتر فاطمی؟"
پدر گفت:" آره! اونم به وسیلۀ یه بچۀ احمق! یه پسرۀ سیزده چهارده ساله!"
بابک که کنار بهروز نشسته بود زیر لب گفت:" پسر سیزده چهارده ساله که احمق نمی شه! حتماً ده یازده سالش بوده!"
بهروز به اعتراض گفت: " نخیر! یا کمتر بوده ... یا بیشتر!"
بابک گفت:"تازه! مگه پسر چهارده ساله ...بچه اس؟ خب اونم یه مَرده دیگه! حق داره آدم بکشه!"
مادر گفت:"مگه اون قرار نبود بیاد این جا... سرقبر ظهیرالدوله، واسۀ سالگرد محمد مسعود...؟"
پدر گفت: "آره، همین جا بود دیگه! منم رفته بودم! جلو چشمای ما... زدش!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "اون... دست راست مصدق بود. انگلیسا کشتنش که مصدقو دست تنها بذارن..."
بابک گفت: " غلط کردن! مگه ما می ذاریم! پدرشونو در می آریم!"
بهروز که در فکر نوشتن انشائی برای کلاس آقای آل اسعد بود زیر لب از بابک پرسید: " دکتر فاطمی... کدوم یکی بود؟"
بابک گفت: " اون ....دست راست مصدق بود!" و بعد اضافه کرد: "حالا مصدق فقط یه دست داره که اونم....اونم یا مَکٌیه... یا بقایی...یا....محمد مسعود!"
بهروز گفت:" محمد مسعود که.... مرده بوده! مگه مامان نگفت فاطمی رفته بوده به ختم اون؟"
بابک گفت:" خب آره! اون مرده! اما قبلش که ... نمرده بوده! اون... اون وقت دست چپ بوده!"
بهروز که زیاد قانع نشده بود سری تکان داد اما چیزی نگفت.
مادر زیر لب پرسید: "مطمئنی که... اون مرده؟"
پدر اززیر کرسی بلند شد و شروع کرد به راه رفتن در اتاق: " چند تا تیر بهش زد! توی شیکمش، سینه ش، همه جاش! چطوری زنده بمونه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" توی خُرم آباد، رشت، فسا، زابل، تهران، همه جا کشت و کشتار به راه انداختن و آتیش به پا کردن که... انتخابات انجام نشه! حالام کشتن فاطمی!"
بابک گفت: " مرگ بر انگلیس خائن!"
بهروز گفت: " حالا ... این همه آتیش رو که به پا کردن....کی باید خاموش کنه؟ آتیش نشانی؟"
بابک سرش را تکان داد:"ما می کنیم! همشو خاموش می کنیم تا چشمشون در بیاد! همۀ انگلیسا رم می کشیم!" و بلند تر داد زد: " مرگ بر انگلیس خائنِ خائن!"
پدر چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و سرش را تکان داد و گفت:" مگه تو... درس و مشق نداری پسر... که همش نشستی شعار می دی؟ پاشو برو درساتو بخون!"
بابک با عصبانیت از جایش بلند شد و زیر لب گفت:" همه تون خائنین!" و به اتاق دیگر رفت.
روز بعد همه در مدرسه راجع به ترور دکتر فاطمی صحبت می کردند. اما وقتی بهروز خبر مرگ او را به بچه ها داد نصرت بلافاصله گفت که او زخمی شده اما نمرده است. راجع به مجلس هم گفت که انتخابات تهران تمام شده و همۀ کاندیداهای جبهۀ ملی رأی آورده اند و به زودی دورۀ مجلس شانزدهم به پایان خواهد رسید.
دو هفته بعد یک روز بعد از ظهر وقتی بچه ها از مدرسه به خانه باز می گشتند بهروز یک بار دیگر آن پیر مرد بلند قد را در حالی که پالتو کلفتی پوشیده و کلاه پوستی بزرگی به سر داشت جلو در باغ دید. او هنوز هم دستمالی به دست داشت و بینی اش را پاک می کرد. بهروز را که دید سرش را تکان داد اما چیزی نگفت. بهروز به او سلام کرد، از کنارش گذشت و کلون در را به صدا در آورد. ابراهیم که برای باز کردن در آمده بود به محض مشاهدۀ آن مرد، به او که سرگرم پاک کردن دماغش بود سلامی کرد و به طرف ساختمان خانه دوید. پیر مرد پشت سربهروز به داخل باغ آمد و به دقت به اطراف و به درخت ها و گل هایی که در این جا و آن جا از زیر برف سر در آورده بودند نگاه کرد و آهسته به طرف وسط باغ رفت.
بهروز که از رفتار ابراهیم متوجه شده بود او آن مرد را می شناسد و مطمئن شده بود که او دزد نیست از فرصت استفاده کرد، سرش را پایین انداخت و به سرعت به طرف ساختمان به راه افتاد. اما لحظه ای بعد صدای مرد را از پشت سرش شنید: "پسر جان!"
بهروز ایستاد و رویش را برگرداند. مرد در حالی که دست راستش را به طرف ساختمان رو به رو گرفته بود فین فینی کرد و گفت: " توی ...اون ساختمون... کی می شینه؟"
بهروز که از سؤال او جا خورده بود بعد از مکثی زیر لب گفت: "آقای... کشدار."
مرد سری تکان داد و گفت:" خب، پس اون... اجاره رفته.... هان؟"
بهروز که حرف مرد را درست نشنیده بود گفت: " کی...؟ کجا رفته؟"
مرد گفت: "این خونه....همین... رو به رویی رو... می گم."
بهروز گفت: " اون که .... جایی نرفته! سر جاشه که...!" وبعد با تعجب پرسید: " چه جوری بره!؟"
مرد سری تکان داد و باز دماغش را گرفت و لبخند زد.
هنوز بهروز به راه نیفتاده بود که ابراهیم از پله ها پائین دوید.
او دو باره به مرد سلام کرد و گفت:"جناب سرهنگ می گن که... خونه نیستن!"
پیرمرد نگاهی به ابراهیم انداخت، لبخندی زد و بعد اخم هایش را درهم کشید. چند لحظه ساکت ماند و بعد در حالی که به طرف ساختمان دوم می چرخید، به آن اشاره کرد و پرسید:" تو ... تو می دونی که این ساختمون چند اجاره رفته؟"
ابراهیم که ظاهراً کمی جا خورده بود گفت:" نه آقا، نمی دونیم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اون... خالیه آقا. خالیِ خالیه!"
پیرمرد لحظه ای ساکت ماند. بعد سرش را تکان داد و گفت: "برو به جناب سرهنگ بگو ... بگو که اگه تا اول برجِ دیگه همۀ اجاره شو یک جا نده ....باید خونه رو تخلیه کنه. همین و بس!" و بعد به آرامی برگشت و به طرف در باغ رفت.
آن شب همه به دور کرسی به قول مادر "قنبرک" زده بودند. هیچ کس چیزی نمی گفت. حتی گلریز که هنوز مسایل خانواده برایش زیاد مطرح نبود ساکت و صامت نشسته بود. بالاخره وقتی شام داشت تمام می شد بابک سکوت را شکست و رو به مادر گفت: " ابراهیم می گه اون پیرمرد فین فینیه اومده بود این جا!"
مادر که داشت کمی دیگر غذا در ظرف پدر می ریخت سرش را به طرف بابک چرخاند: "پیرمرد فین فینیه دیگه کیه؟"
بهروز گفت:"اون می خواس بدونه توی اون یکی ساختمون... کی زندگی می کنه!"
مادر در حالی که ابروهایش را بالا برده بود گفت:"و جنابعالی هم لابد بهش گفتین....هان!"
بهروز گفت: "من اسم اونو درست بلد نیستم که! هر وقت که می گم... شماها می گین غلطه."
مادر که حالا داشت سر جایش می نشست گفت: " حالا چی بهش گفتی؟"
گلریز گفت: " اون گفت... آقای کشدار!"
پدر نگاهی عصبانی به طرف بهروز انداخت و گفت:" پس تو بودی که قضیه رو لو دادی!"
گلریز گفت:" من و سالومه رفته بودیم توی باغ. آقاهه اومد تو، ما ترسیدیم در رفتیم... رفتیم تو خونۀ اونا."
بابک که کنار بهروز نشسته بود به طرف او چرخید:" بالاخره تو قضیه رو لو دادی... یا گلریز؟"
مادر گفت:"خب، بچه ها از کجا می دونستن... که ما سه ماهه کرایه خونه ندادیم؟"
پدر گفت:"ندادیم که ندادیم! غلط می کنه میاد بچه ها رو استنطاق می کنه! پدرشو در میارم!"
مادر نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد.
یک هفته بعد، یک روز بعد از ظهر بابک با چهره ای شاد در حالی که چیزی را زیر پالتوش پنهان کرده بود از مدرسه به خانه برگشت و به محض دیدن بهروز به او چشمک زد.
بهروز با مشاهدۀ چشمک بابک قلبش فرو ریخت. واضح بود که بابک برنامۀ جدیدی برایشان تدارک دیده که اجرایش در آن سرمای زمستان بدون درد سر نخواهد بود. اما به هر حال چون بابک چشمک زده بود چاره ای نداشت. باید می رفت و می دید که او چه خوابی برایشان دیده است.
با بی میلی به اتاق خودشان رفت و روی تخت منتظر نشست.
بابک به محض ورود به دقت به دو طرف اتاق نگاه کرد و بعد ناگهان شیئی را از زیر پالتوش بیرون آورد و جلو چشمان بهروز گرفت. چیزی شبیه به یک داس اما دراز و چهارگوش بود. بهروز چند لحظه به آن چشم دوخت و بعد تلنگری به آن زد. صدای نازکی از شیً بیرون آمد. معلوم بود که فلزی است. اما بیش از این چیزی نمی شد فهمید. زیر لب گفت: "این چیه؟ یه جور داس؟ می خوای علف های باغچه مونو بزنی؟"
بابک سرش را به دو طرف تکان داد:" نه! منم اول که دیدمش همین فکر رو کردم. اما اون داس نیست، اره س!"
بهروز باز به دقت به آن نگاه کرد. هیچ شباهتی به اره نداشت. نه دندانه ای داشت و نه تیغه ای.
بابک که گیج شدن او را دید خنده ای کرد و بعد کمی در جیب کتش گشت و شیئ باریکی را که در وسط تکه روزنامه ای پیچیده شده بود بیرون آورد. آن را با دقت وسط جسم داس مانند جای داد و پیچی را که در سر آن بود پیچاند و گفت: "حالا خوب نیگا کن! شبیه اره نیس؟"
بهروز با بی میلی نگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت:"آره. یه خورده شبیه اره س. اما چرا تیغه اش انقده باریکه؟ با این که سر ماست رو هم نمی شه برید!"
بابک گفت: " مگه ماست کلٌه داره؟ تازه، مگه ما ماست بندیم که بخوایم سر ماست رو ببریم!؟ ما می خوایم با این اره....منبت کاری کنیم!"
بهروز که این کلمه را قبلاً نشنیده بود گفت: "چیچی کاری کنیم؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اون یه جور آرتیست بازیه، نیست؟"
بابک سرش را تکان داد و در حالی که روی تختشش که در امتداد تخت بهروز بود می نشست گفت: "توی این دوره زمونه که کسی واسۀ آرتیس بازی به آدم پول نمی ده! سر سیاه زمستون می خوان ما رو از خونه بندازن بیرون، اون وقت تو فکر آرتیست بازی هستی!؟"
بهروز که جا خورده بود با گیجی گفت: "زمستون که داره تموم می شه! یکی دو هفته دیگه ... عیده!" و بعد از مکثی پرسید:"مگه ... اگه ما ...منبت کاری بکنیم ... از خونه نمیندازمون بیرون...؟"
بابک سری تکان داد و بعد از کمی جستجو در جیب هایش تکه تخته کوچکی را بیرون آورد و جلوی چشمان بهروز گرفت. یک طرف آن گرد و سوی دیگرش به صورت مثلثی بریده شده بود. آن را کمی مقابل صورت بهروز نگاه داشت و بعد به آرامی گفت:"اینو... من خودم ساختم!"
بهروز تخته را که بسیار نازک بود از او گرفت و به کناره های آن نگاه کرد. قسمت دایره ای شکل آن ناصاف و کج و کوله بود. پیدا بود که هر کس آن را بریده دستش لرزیده است. اما زیاد فرصت فکر کردن پیدا نکرد چرا که بابک گفت: "یادته پارسال تابستون... یه شب توی میدون تجریش یه پسری... میز و صندلی می فروخت و تو هم کلٌی از اون خوشت اومده بود؟"
بهروز کمی خیره به او نگاه کرد و با گیجی گفت:"یعنی وسط میدون تجریش میز و صندلی چیده بودن و منم خیلی از اونا خوشم اومده بود؟ پس چرا یادم نمیاد؟"
بابک سری تکان داد و گفت:" واسه این که تو ... یا پیر شدی .... یا خنگ!"
بعد از تختش پایین پرید، و کتش را بیرون آورد و به گوشه ای پرتاب کرد و گفت: "میز صندلی راس راسکی که نمی گم بچه جون! منظورم میز و صندلی اسباب بازی بود! همونا که اون دست فروشه کنار میدون تجریش می فروخت. میزای گرد داشتن و صندلیای چارگوش و رنگ و وارنگ."
بهروز که حالا همه چیز به یادش آمده بود سرش را تکان داد:" خب اینو از اول می گفتی! من فکر کردم منظورت میز صندلی واسۀ اتاق مهمون خونه و این جور چیزا س!"
بابک جلو آمد و اره و قطعه چوب را از بهروز گرفت و گفت: "به این می گن اره موئی! باهاش می شه تخته سه لایی رو برید و چیزای کوچولو ساخت. می تونیم یه کارگاه بزرگ درست کنیم و واسۀ عروسک های بچه های پولدار میز صندلی بسازیم، به اونا بفروشیم و باهاش... اجارۀ پدر رو بدیم.... و توی همین خونه بمونیم!"
بهروز با تعجب گفت:" آخه کجا کارگاه درست کنیم!؟ این اتاق که یه وجب بیشتر نیست؟"
بابک با خونسردی گفت:"من فکرشو کردم! بیرون درست می کنیم! توی اون انباری بزرگه که مامان اینا توش آت و آشغال ریختن!"
بهروز فکری کرد و گفت: " آخه اون که ... پر ذغال و خاکه ذغال و این جور چیزاس! جا نداره که!؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:" نگران نباش! جا توی باغ زیاده. چیزایی که اون تو هست رو می ریزیم وسط باغچه و روشون هم یه چیزی می ذاریم که خیس نشن!"
بهروز کمی ساکت ماند و بعد سری تکان داد و گفت: " خوبه. اما ...."
بابک با شور و شوق گفت: " دیگه اما نداره که!"
بهروز سرش را تکان داد. تصورِ ریختنِ آن همه ذغال که مادر از ترس سرمای زمستان در اتاق نزدیک آشپزخانه ذخیره کرده بود به وسط باغچه، برایش کمی سخت بود. اما اگر می توانستند با انجام این کار اجارۀ خانه را بپردازند...احتمالاً مادر هم رضایت می داد.
بابک با هیجان جلو تخت بهروز آمد و گفت:"اگه بخوای...یکی از این اره هام واسۀ تو می گیرم که ... که توی کارگاه برای من کار کنی." و چون تردید بهروز را دید اضافه کرد:" پول خوبی هم بهت می دم!"
بهروز زیر لب گفت: "من که ... وقت ندارم...باید درسامو...بخونم."
بابک گفت: "درسو همیشه می شه خوند! اما اگه آدمو بندازن توی خیابون ...دیگه نمی تونه برگرده!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "مهم اینه که آدم پول در بیاره و پولدار بشه و .... بتونه خرجی زن و بچه شو بده ..."
کمی ساکت ماند و به صورت بهروز خیره نگاه کرد و بعد گفت:"حالا دیگه نوبت ماست! مامان و پدر پیرپاتال شدن و کاری از دستشون بر نمیاد!"
بعد نگاهی به صورت بهروز انداخت و برای تأکید بیشتر بر موضوع گفت:"می بینی که رَختای عیدمونو مامان داره خودش می دوزه! خب معلومه کفگیرش به ته دیگ خورده دیگه! بیچاره کار دیگه ای از دستش بر نمیاد!"
بهروز سرش را تکان داد .
بابک آن وقت آهسته گفت:"خب، حالا ... اگه موافقی ....برای شروع کار... هرچی از پولای توی جیبیت مونده به من بده که .... کارمونو شروع کنیم!"
بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:" مگه ... یادت نیست که همۀ پول تو جیبی های منو واُسۀ خریدن مرغ و خروس ...ازم گرفتی؟"
بابک کمی به او نگاه کرد، شانه ایش را بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
کمی بعد بابک اره ای دیگر و تعدادی " اره موئی" و مقداری تخته سه لایی از طریق یکی از "همایون ها" که چند شاگرد نجار را می شناخت تهیه کرد.
از آن پس بخشی از وقت درس خواندن آن ها به آموزش نجٌاری اختصاص یافت. حالا هر گونه وسیلۀ چوبی نازک که در آشپز خانه و جاهای دیگر می یافتند در راهرو مقابل اتاقشان به قطعاتی کوچکتر می بریدند تا هم تجربه کسب کنند و هم اولین سری میز صندلی های عروسکی خودشان را بسازند.
با شروع تعطیلات عید نوروز بهروز و بابک از بعضی از دوستان قدیم و جدیدشان دعوت کردند که برای کمک به پروژۀ میز و صندلی سازی به آن ها بپیوندند و به زودی چند دست کامل میز و صندلی که هر کدام یک میز گرد و شش صندلی داشت ساختند. با دیدن این میز و صندلی ها، یکی از همایون ها که پدرش در بازار تهران "هجره" ای داشت و دستش در کار خرید و فروش اجناس بود اعلام کرد که چون کار آن ها خیلی خوب است و مطمئناً مشتریان زیادی خواهند داشت، بهتر است قبل از عرضه کردن میز و صندلی ها به بازار تعداد بیشتری از آن ها تهیه کنند تا مجبور نشوند به مشتری هایشان مرتباً بگویند که اجناسشان را " تمام کرده اند."
بابک که از این حرف های همایون از خوشحالی بال در آورد بود بلافاصله دست به کار تولید انبوه میز و صندلی شد و برای انجام این امر هر دو همایون را که بچه های پولداری بودند شریک در سرمایه گذاری کرد و از عباس و اسماعیل و منصور هم خواست که به استخدام او در بیایند و هر کدام در ازای روزی دو ریال پول نقد و یک چایی شیرین، به بریدنِ نوبتیِ تخنه ها که بهروز و بابک به روی آن ها طرح قطعات میز و صندلی را می کشیدند بپردازند. بهروز هم از دوستان خودش نصرت و فرهاد و فریدون خواهش کرد که هر وقت می توانند برای کمک به پیشبرد پروژۀ آن ها به "کارگاه" آن ها، که حالا با اجازۀ مادر به گوشۀ ای از اتاق ذغالدانی انتقال یافته بود، بیایند و تخته های بریده شده را با استفاده از سریشم ماهی به هم بچسبانند و رنگ بزنند.
به این ترتیب آن ها در مدت ده روز بیش از چهل دست میز و صندلی به رنگ های مختلف ساختند و همایون که از موجودی کالاهایشان راضی شده بود مجوز فروش آن ها را صادر کرد.
یک روز بعد از ظهر که هوا آفتابی بود همایون و بابک گونی بزرگی را که قبلاً در آن ذغال بود خوب تکان دادند تا خاک های آن بیرون برود و بیست دست از میز صندلی ها را که به رنگ های مختلف ساخته بودند در آن گذاشتند تا برای فروش به میدان تجریش ببرند.
بهروز که در کناری ایستاده بود و آن ها را می پائید سری تکان داد زیر لب گفت:" "حالا.... کی می خواد گونی رو تا اون جا ببره؟"
همایون گفت:"خب... بابک می بره دیگه. اون اوستای کارگاهه...خودش اونا رو ساخته ... خودش هم می بره می فروشه!"
بابک گفت:"من که ....قرار نبود بفروشم. تو گفتی مشتری خوب براشون پیدا می کنی...!"
همایون سرش را به علامت تأیید فرود آورد:" آره، من گفتم... که اونا رو خوب می خرن چون جنسشون خوبه. حالام می گم! اما نگفتم که مثه حمالا اونا رو کول می گیرم می برم بازار!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "حالام اگه بخوای... باهات میام. اما گونی رو من به دوش نمی گیرم. اگه بابام ببینه حسابی دعوام می کنه. می گه آبروشو ریختم."
بابک گفت: "خب، بابای منم اینو می گه! اونم آبرو داره دیگه! چطور تو باید آبروی باباتو نریزی، اما من بریزم!؟"
بهروز که احساس کرد آن ها ممکن است آن ها دارد دعوایشان می شود جلو آمد و گفت: "خب چرا به ابراهیم نمی گین!؟ اون نوکره! باباش هم اونقده آبرو نداره که .. بریزهه!"
ابراهیم که دورادور آن ها را تماشا می کرد گفت:" آقا بهروز راست می گه! بابای من اصلاً آبرو مابرو نداره. اگه منو با یه گونی جنس رو دوشم ببینه آبروش که نمی ریزه هیچ، کلاهش هم میندازه به آسمون!" و بعد ا مکثی اضافه کرد:" اگه شماها اجازۀ منو از جناب سرهنگ یا خانوم سرهنگ بگیرین، من از خُدامه باهاتون بیام!"
بابک گفت:"اگه به پدر بگم، به جای اجازه... چند تا پس گردنی به هر دومون می زنه. باید از مامان اجازه بگیریم!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و خواست به طرف آشپزخانه که حالا از نو افتتاح شده بود برود که مادر از آن بیرون آمد و وقتی گونی پر از میز و صندلی ها را دید سری تکان داد و گفت:" می خواین اینا رو کجا ببرین؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" به ابراهیم بگین... واسه تون بیاره. خیلی سنگینه!"
بابک و ابراهیم با هم گفتند: "چشم!"
چند دقیقه بعد بابک و همایون در جلو و ابراهیم و بهروز پشت سرشان از در باغ خارج شدند. به انتهای کوچه که رسیدند فرهاد و نصرت را دیدند که صحبت کنان به طرفشان می آیند. نصرت با تعجب گفت:" کجا؟ مگه امروز برنامه نداریم؟"
بابک گفت:" نه! امروز روزِ فروشه. کارگاه تعطیله!"
نصرت نگاهی به بهروز انداخت. بهروز سرش را تکان داد و زیر لب گفت:" زود بر می گردیم. شمام اگه حوصله شو دارین... باهامون بیاین!"
نصرت با تعجب گفت:" آخه...." اما بعد شانه هایش را بالا انداخت و همراه با فرهاد در کنار بهروز به راه افتادند.
وقتی به میدان تجریش رسیدند بابک به خیابان پهنی که میدان قدیم را به میدان جدید وصل می کرد رفت و بعد از چند دقیقه مقابل جوان دست فروشی که بساطش را در شانۀ خاکی خیابان پهن کرده بود ایستاد.
جوان نگاهی به آن ها انداخت و در حالی که به کالاهایش اشاره می کرد گفت:"همه جور وسایل خونه داریم: جارو، خاک انداز،خلا پاک کن، قند شیکن، انبر، منقل، آتیش گردون، گیوه، آفتابه برای مبال، سنگ پا، لیف و کیسه، روشور، صابون رخشویی، سرخاب سفیداب ، وق وق صاحاب و سوت سوتک برای بچه ها، عروسک، قایق موتوری شمعی...." لحظه ای ساکت شد و بعد در حالی که به ابراهیم و گونی بزرگی که به دوش داشت نگاه می کرد گفت:"هر چی که بخواین!"
ابراهیم گفت:" میز صندلی چی؟ میز صندلی هم داری؟"
جواب با تعجب گفت:" میز صندلی!؟ مگه این جا... تماشا خونه س؟" و به تک تک آن ها نگاه کرد.
همایون گفت:"کسی که تماشاخونه نمی خواد! مام مثه تو کاسبیم. واسه خرید نیومدیم. اومدیم که جنسامونو بدیم به تو... که بفروشی!"
جوان با گیجی به دور و برش نگاه کرد و زیر لب گفت:" این ...جنساتون....چی هست؟ قاچاق ماچاق که نیس!؟"
نصرت گفت:"نه بابا جون! ما یه مقدار اسباب بازی داریم. اگه می تونی بفروشی بهت بدیم که بذاری توی بساطتت. اگه نه هم که... بریم پی کار و کاسبی مون!"
جوان زبانش را به دور دهانش چرخاند و گفت:" خب بدین ببینم... چی دارین!"
همایون فوراً یک میز و چند صندلی را از گونی که حالا ابراهیم روی زمین در کنار بساط جوان گذاشته بود بیرون کشید و به دست او داد.
جوان فوتی به میز و صندلی ها کرد و دستی به آن ها کشید و زیر لب گفت: " جنس اینا از چی هست؟... خاکه ذغال؟"
بهروز گفت: " گونیش مال ذغال بوده، یه خورده خاکی ماکی شدن!"
جوان گفت:" اینا که انگار ... یا از ذغال ساخته شدن... یا همین الان از ذغال دونی بیرون اومدن!"
ابراهیم گفت:"ذغال کدومه مرد حسابی! اینا همشون از تخته سه لایی فرد اعلا درست شدن. یه عالمه پول و جون پا شون رفته! حالا تو ناکسِ بی کس می گی از خاکه ذغالن؟"
جوان چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:"خب تقصیر من چیه یابو علفی؟ خودت یه دست روی اونا بکش ببین! دست بهشون می زنی سرو صورتت پر خاکه ذغال می شه! اینو چه جوری می خوای به بچه اعیونا برفوشی!؟"
بعد انگشتی به دور میزی که در دست داشت کشید و اضافه کرد: "تازه، همۀ تخته هاشم کج و کوله بریده شدن. اینا رو یه ماچه الاغ هم از آدم نمی خره! واسه لای جرز دیفال خوبن!" و میز را به روی زمین پرت کرد.
همایون به اعتراض گفت:" خب نمی خوای بخری نخر! چرا پرت می کنی روی زمین؟ خاک برسرِ خرت کنن!"
جوان که یک دفعه عصبانی شده بود به طرف همایون چرخید و در حالی که با شصت دست راستش زیر چانه او می زد و با دست چپ او را هل می داد گفت:" خاک برسر خرِ... نَنت کنن!! خر جد و آبادته! بچه سوسول کون نشور!" خواست فحش های دیگری هم بدهد اما نتوانست چرا که ابراهیم چنان لگدی به باسن او زد که او با صورت به میان بساطِ دست فروشیش افتاد و مشغول ناله کردن شد.
بابک گفت: "اسبابا رو جمع کنین بریم! انگار با این کره الاغ معامله مون نمی شه!"
فرهاد در حالی که یه طرف میدان نگاه می کرد با وحشت گفت: "بهتره زودتر بریم! یه آژدان داره میاد این طرف! این پسره سرو صورتش زخم شده. ممکنه ببر تمون کلانتری!" و لنگان لنگان دوید.
نصرت و همایون و بابک هم نگاهی به آن سو انداختند وبه دنبال فرهاد رفتند.
بهروز کمی به ابراهیم، که مشغول جمع آوری میز و صندلی هایی بود که از گونی بیرون افتاده بودند، نگاه کرد و بعد به طرف مرد دستفروش چرخید. جوان حالا از جایش بلند شده بود و در حالی که بازویش را می مالید دندان هایش را روی هم می سائید. تا متوجه نگاه بهروز شد به طرف ابراهیم رفت و لگد محکمی نثار گونی میز صندلی ها که مقابل او بود کرد به طوری که تعداد دیگری از کارهای هنری بابک و بهروز از آن بیرون جهیدند، آن وقت دست در جیبش کرد و به جستجوی چیزی پرداخت.
بهروز فریاد زد: "ابراهیم بپٌا! انگار اون چاقو داره!"
و بعد کمی عقب عقب رفت و وقتی چاقویی را که جوان از جیبش بیرون کشیده بود دید داد زد:"ابراهیم بدو!" و پا به فرار گذاشت.
ابراهیم هم در حالی که فحش خواهر و مادر می داد گونی حاوی ما بقی میز صندلی ها را برداشت و به دنبال او دوید.
جوان چاقو به دست فریاد کشید:" د وایستا بینم بچه قرتی! کجا در می ری؟" اما کمی که ابراهیم را دنبال کرد ایستاد و به طرف بساطش برگشت.
وقتی بهروز و ابراهیم به ابتدای خیابان دربند رسیدند بابک و همایون را دیدند که در کنار نهر آب نشسته اند و نفس نفس می زنند. فرهاد و نصرت هم در پیاده رو ایستاده و به سمت آن ها نگاه می کردند.
به محض این که چشم بابک به بهروز افتاد از جا بلند شد و با عصبانیت گفت: " کدوم جهنمی بودی! منو زهره ترک کردی که! گفتم اون مرتیکۀ وحشیِ جنگلی یه بلایی به سرت آورده!"
ابراهیم گفت: " نه آقا بابک! آقا بهروز وایستاده بود که منو از دست اون جنگلیه نجات بده! اون کرٌه خر یه چاقو داشت ...این هوا!" و چنان به سرعت دست هایش را از هم باز کرد که گونی به زمین افتاد.
بابک که از حرف ابراهیم بیشتردلخور شده بود رو به بهروز گفت: "تو خیلی دهن لقٌی! همۀ زحمتای منو به هدر دادی! دیگه نمی خوام برام کار کنی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "این کارا... کار کسانیه که کاسبی بلدن و زبر و زرنگن! کار بچه کوچیکا نیس! اگه گیر افتاده بودی جواب مامانو چی می دادم!؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" نمی خوای نخواه! دیگه واست کار نمی کنم! بهترِ من!"
نصرت در حالی که لبخند می زد گفت:" آره، این جوری خیلی بهتره. وقت هیچ کس تلف نمی شه!" و به راه افتادند. ابراهیم هم در حالی که گونی میزو صندلی های لگد خورده و به زمین افتاده را با خود حمل می کرد به دنبالشان آمد.
وقتی به خانه رسیدند مادر که جلو در باغ ایستاده و چشم به راهشان بود نفسی به راحتی کشید و پرسید:"هان، چی شد؟ میز صندلیاتونو فروختین؟"
بابک گفت:"از لطف بهروز... هیچچی نمونده بود که... همه مون بریم زندون!"
مادر سری تکان داد و زیر لب گفت:" بیخودی نبود که دلم شور می زد! انگار یه چیزی به دلم برات شده بود!" بعد سری تکان داد و در حالی که به داخل باغ می رفت گفت:" خب... حالا تعریف کنین ببینم چی شد؟"
بابک گفت:"این بهروز به مرتیکه گفت که میز صندلیامون خاکه ذغالین. اونم هیچ کدوم رو برنداشت. بعد هم سعی کرد با چاقو شیکم ابراهیم رو پاره کنه ... و نزدیک بود ببرنمون زندون!"
مادر نگاهی به سرتاپای او انداخت و ناگهان به قهقهه خندید. وقتی بالاخره خنده هایش تمام شد زیر لب گفت:"اگه اون واستون چاقو کشید... برای چی شما ها رو می خواستن ببرن زندون!؟ چه پاسبانای...الاغی!" و بعد از کمی خنده دیگر گفت:" پس شما به جای فروش جنساتون، با مشتری تون کتک کاری کردین و داشتین می رفتین کلانتری! هان؟ چه کاسبای زبر و زرنگی!"
بابک که دلیل خندۀ مادر را نفهمیده بود با عصبانیت گفت:" همه ش تقصیر بهروز و این ابراهیمِ ماچه الاغ بود! دیگه به هیچ کدومشون کار نمی دم!"
مادر که وقتی آن ها میز و صندلی می ساختند چند بار به تماشای کارگاهشان رفته بود و از حرف بابک باز خنده اش گرفته بود سری تکان داد و همان طور که می خندید گفت: "این ابراهیم بیچاره که.... فقط واستون حمالی کرده..... بهروز هم که اگه نبود کارای میز صندلیت پیش نمی رفت. اون عین شبی که توی مدرسه سوفلور تئاتر شده بود ...توی ذغالدونی هم به همه کار یاد می داد! بدون اون می خوای چیکار کنی....؟"
بابک نگاهی به بهروز انداخت و گفت:" اون خیلی... زبون درازه! فقط بلده دستور بده! همون بهتر که بره توی تئاتر سوفلور بازی کنه! به درد نجاری نمی خوره!"
گلریز گفت:" توی نمایش ما خیلی خوبه! اگه اون نباشه ... هیچکی نمی دونه چیکار کنه. اون به من و نصرت و فریدون یاد داد. تازه...، به سالومه و شهین هم یاد داده!"
بابک که حرف او را جدی نگرفته بود زیر لب گفت:" شهین دیگه کدوم کرٌه خریه؟"
مادر گفت:" خواهر کوچیکۀ همایون خان رو می گه! اون و گلریز چند وقته با هم دوست شدن."
بابک چپ چپ نگاهی به همایون انداخت، وبعد رو به بهروز گفت: "نکنه اون روزا که می گفتی درس داری و ما رو قال می ذاشتی و می رفتی، می خواستی با نصرت و فریدون و دخترا نمایش بازی کنی، هان؟"
مادر گفت:"اون نصرت و فریدون بیچاره از وقتی ما اومدیم این خونه... چند دفه بیشتر این جا نیومدن!"
بابک گفت: "چرا اومدن! خیلی هم اومدن! اما یواشکی رفتن اون بالا تا بدون این که من بفهمم... نمایش بازی کنن!"
و بعد دست هایش را دو طرف صورتش گذاشت و درحالی که سرش را تکان تکان می داد ادامه داد: "یه عمر جون کندیم تا اونا رو دور هم جمع کردیم! به همه شون حقوق دادیم که توی کارگاه جون بکنن! اون وقت این بچه... بی هیچ زحمتی نصفشونو غُر زده و برده نمایش بازی! بی خود نبود که بقیه هم دل به کارِ کارگاه نمی دادن! حتما اونام توی این فکر بودن که زودتر برن و جزو نادرشاه و سرداری چاقوکشش بشن!"
پدر که حالا به سمت آن ها آمده و چیزهایی شنیده بود قدم هایش را تند کرد و به طرف بابک آمد و در حالی که ابروهایش را درهم کشیده بود گفت: "شماها رفتین توی یه کارگاه کار کردین و من خبر نداشتم؟ با اجازۀ کی....!؟ رفتین که آبروی منو ببرین!؟" و بعد نگاهی به اطراف انداخت و اضافه کرد:" اون گونی کثافت چیه آوردین توی باغ!؟"
ابراهیم که با سر و روی خاکی کنار گونی ایستاده بود خود را جمع و جور کرد و عقب عقب رفت.
پدر که حالا مشکوک تر شده بود داد زد:"اوهوی! وایسا ببینم چه دست گلی به آب دادی، گوساله!؟" و به طرف ابراهیم که فرار می کرد هجوم برد. اما در میان راه ایستاد و چند لگد محکم نثار گونی میز و صندلی ها کرد.
مادر داد زد:" تو هم دیگه ناراحتیت رو سر دیگرون خالی نکن!! بچه ها که کار بدی نکردن! فقط توی ذغالدونی چن تا میز صندلی عروسکی ساختن! اسم ذغالدونی رم گذاشتن کارگاه! ابراهیم هم فقط اسباب بازیا رو تپونده توی گونی!"
پدر که هنوز قانع نشده بود اما ظاهراً حال و حوصلۀ کتک زدن کسی را هم نداشت سرش را تکان تکان داد و برگشت. وقتی جلوی آن ها رسید رو به مادر گفت: "خیال فروش مروش که نداشتن!"
مادر شانه هایش را بالا انداخت و به بابک نگاه کرد. بابک رویش را برگرداند.
پدر که باز مشکوک شده بود با صدای بلند تر گفت:" خیال فروش مروش که نداشتن!؟"
بهروز گفت: " اونا رو که کسی نمی خره که ....اونا...واسۀ لای جرز دیوار خوبن!" و زبانش را برای بابک درآورد.
پدر که معنی حرف او را درست نفهمیده بود اما خیالش تا حدی راحت شده بود، در حالی که به سوی پله ها می رفت گفت: " فقط یادتون باشه که ادای کاسب ماسب ها رو در نیارین و... آبروی پنجاه سالۀ منو نبرین!"
مادر زیر لب گفت: " تو که فقط چهل و نه سالته!"
بابک گفت:" اون... وقتی توی شیکم مامانش بوده هم آبرو داشته!"
بعد از این که پدر به داخل ساختمان رفت، مادر ابراهیم را صدا زد تا گونی میز صندلی ها را که حالا روی زمین پهن شده بود بردارد و ببرد. آن وقت از بچه ها خواست که به کنار استخر که یخ آن به تازگی آب شده بود بروند و "آبی به سرو رویشان بزنند." و خودش هم دست گلریز را گرفت و از پله ها بالا رفت.
وقتی بچه ها مشغول شستن دست و رویشان بودند بابک از نصرت پرسید:" شما ها ...واقعا اون بالا... نمایش بازی می کنین؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت:"نمایش بازی که نیست... خودِ نمایشه."
همایون گفت:"شهین واسۀ من گفته. خیلی از اون خوشش می اد. می گه از همۀ بازیا بهتره."
فرهاد گفت:" قرار بود از امروز... منم توش بازی کنم."
بابک زیر لب گفت:" بابام از این قرتی بازیا خوشش نمیاد!"
همایون خندید:"قرتی بازی نیست که! تئاتره دیگه! اون وقتا که سینما نبوده...مردم فقط تئاتر می رفتن! بابای منم دو سه دفه رفته! تئاترسعدی."
نصرت رو به بابک گفت: "بابای تو بی خودی هم اون قدر ناراحت نبود. اون... حتماً خبرها ی تهرون رو شنیده بوده!"
بهروز گفت:" چی؟ مگه چه خبری شده؟"
نصرت سرش را تکان تکان داد:"پریروز...جوونای دمکرات... توی تهرون تظاهرات داشتن. با آژدانا زد و خورد کردن. دولت هم از امروز برای یک ماه... حکومت نظامی اعلام کرده!"
بابک گفت: "اگه بابام از دست حکومت نظامی دلخور بود... چرا میز صندلیای ما رو خورد کرد؟"
فرهاد سری تکان داد و گفت:" جناب آقای علوی مقدم هم ...شده فرماندار نظامی!"
بابک گفت: " علوی مقدم دیگه کدوم الاغیه!؟"
فرهاد گفت: " اون الاغ نیست، سرلشگره! با بابام هم قوم خویشه!"
بابک سری تکان داد، از جا بلند شد و روی سکوی کنار استخر نشست. کمی به آب نگاه کرد. و زیر لب گفت:"اگه آبش سرد نبود همین الان یه پشتک می زدم توش. خیلی کیف داره!"
بهروز گفت: " اون دفه که پشتک زدی...پشتت سیاه و کبود شد!"
بابک گفت: " اون دفه که توی استخر نبود که بچه! توی خزینۀ حمموم بود. پشتم پُرِ گُه و لجن شده بود!"
حالا سر وکلۀ ابراهیم باز پیدا شده بود. ظاهراً کسی در زده بود و او برای باز کردن آن می رفت.وقتی در باز شد عباس و منصور و اسمعیل در جلو و شهین پشت سرشان به داخل آمدند. اما ابراهیم در را نبست و همان طور سر جایش ایستاد.
چند لحظه بعد تازه واردین به مقابل استخر رسیدند و سلام کردند.
بابک رو به منصور پرسید:"آون پسره...ابراهیم...واسۀ چی دم در وایستاده؟ کسی اون جاست؟"
منصور شانه هایش را بالا انداخت:" آره! یه پیر خر دیلاقه! از منم یه سر و گردن دراز تره. سرما هم خورده و همه ش فین فین می کنه!"
بهروز گفت: "اون حتماً صاب خونۀ ماس! ازمون پول طلب داره. می خواد ما رو از خونه بندازه بیرون. واسه همین هم بابک کارگاه میز صندلی راه انداخته و من....تئاتر درست کردم. می خواستیم... پول اونو جور کنیم!"
منصور نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:"حتماً...واسۀ همین بود که اون...مادر قحبه... از من سؤال کرد."
بابک با کنجکاوی پرسید:" چی!؟ چی ازت پرسید؟"
منصور باز شانه هایش را بالا انداخت:" من که نمی دونستم اون کیه. فکر کردم یکی از قوم وخویشاتونه. ازم پرسید جناب سرهنگ منزله؟ منم گفتم که ... آره، صدای هوار زدنشو از توی باغ شنیدم. داشت یکی رو کتک می زد!"
چند دقیقه همه ساکت بودند تا این که ابراهیم در را بست و به طرف ساختمان آمد و بچه ها دسته جمعی به سویش رفتند.
منصور گفت:" اون مادر قحبه... رفت؟"
ابراهیم با تعجب پرسید:" کدوم؟ کدوم مادر قحبه!؟"
منصور گفت:" مگه شما توی در و همسایه تون... چن تا مادرقحبه دارین؟"
بهروز گفت:" صاب خونه رو می گه! اون رفته...؟ .یا این جا ست؟"
ابراهیم گفت:"آهان فهمیدم. آره! اونو من... دست به سرش کردم! گفتم جناب سرهنگ رفته به یه مأموریت جنگی و تا یه ماه دیگه هم بر نمی گرده!" و خندید.
بابک در حالی که سرش را تکان می داد گفت:"خب.... اون چی گفت؟"
ابراهیم شانه هایش را بالا انداخت و باز خندید:" خب، چی داشت که بگه!؟ فقط سرش رو تکون داد و گفت به سرهنگ بگین براش اجرائیه صادر می کنم!"
بابک گفت:" خاک بر سرت!" و از وسط درخت های کنار پله ها به طرف ذغالدانی رفت. عباس و منصور و اسمعیل هم تعقیبش کردند.
وقتی ابراهیم برای دادن گزارشِ گفتگویش با صاحبخانه از پله ها بالا رفت. نصرت گفت:" اگه می خوایم کار کنیم باید زود تر بریم بالا. چیز زیادی از روز نمونده!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"یاید به فرهاد نمایشو یاد بدیم.. شب هم که حکومت نظامیه!"
گلزیز که با شنیدن صدای شهین، از اتاق بیرون آمده بود داد زد:" بدوین بالا! نمایش دیر شد!" و دست شهین را که به طرف او دویده بود گرفت و همه پشت سر هم به طبقۀ دوم رفتند.
***
بعد از آن کارگاه میز و صندلی سازی عملاً تعطیل شد چرا که بهروز که یک کارگر اخراجی بود دیگر به آن جا نمی رفت و بابک هم که بعد از لِه شدن نزدیک به نصف میز و صندلی هایش اشتیاق چندانی به ادامه کار نداشت ترجیح می داد که بیشتر وقتش را صرف والی بال بازی کردن با "همایون ها" و دوستان دیگرش در خارج خانه بکند.
اما تعطیل شدن کارگاه باعث رونق گرفتن کار " تماشاخانه" ای شد که بهروز دور از چشم بابک به راه انداخته بود. بقیۀ کارگران کارگاه تعطیل شده بابک، یعنی اسماعیل، عباس و منصور، هم که مشتاق بازی در نمایش های بهروز بودند و در گذشته فرصت کافی برای انجام این کار پیدا نکرده بودند، فوراً و با شور و شوق به گروه هنرپیشگان بهروز پیومستند.
با افزایش تعداد هنرپیشگان ، حالا بهروز می توانست هر قصۀ قشنگی را که مطرح می شد به کمک آن ها به روی صحنه بیآورد. این "صحنه" یا "سن" بهروز البته تعدادی تشک بود که آن ها در بخش عقبی اتاق صندوق خانه به روی هم چیده بودند و در مقابل آن دو صندلی گذاشته بودند تا هم پله هایی برای بالا رفتن بازی کنان باشند و هم این که از جا به جا شدن تشک ها جلوگیری کنند.
نمایشنامه ها بر اساس داستان هایی که بچه ها خوانده و یا فیلم هایی که دیده بودند تنظیم می شدند. حرف های هنر پیشه ها هم مثل مواقعی که "آرتیست بازی" می کردند به وسیله خود هنرپیشه ها در موقع بازی ساخته می شد. هر کس هر چه را که به نظرش بامزه می آمد و با اصل داستان نمایش تضادی نداشت می گفت تا وسیله سرگرمی و خنده تماشاچیان، که معمولا سه یا چهار نفر ار بچه های همسایه بودند، بشود.
یک روز جمعه که نمایشنامۀ "امیر ارسلان نامدار" را که یک بار قبلاً انجام شده و مورد توجه بچه های همسایه قرار گرفته بود روی صحنه می بردند، از آن جا که بسیاری از بچه ها مهمان داشتند و هر کدام یکی دو نفر را با خود آورده بودند تعداد تماشاچیان به قدری زیاد شد که دیگر جایی برای نشستن یا ایستادن آن ها در اتاق وجود نداشت. آن وقت شهربانو که مرتباً کارهایش را رها می کرد و برای تماشای نمایشنامه ها به آن جا می آمد اعلام کرد که اگر از هر تماشاچی یک ریال بگیرند و نصف آن را به او بدهند اجازه خواهد داد که از اتاقش به عنوان سالون شماره 2 تئاترشان استفاده کنند. بچه ها پذیرفتند و به این ترتیب "تماشاخانه" بهروز هم بزرگتر و هم درآمد زا شد!
کمی بعد به پیشنهاد فریدون تصمیم گرفتند که از هر کدام از تماشاچیان اتاق شهربانو دو ریال دریافت کنند تا سهم خودشان برای هر تماشاچی یک ریال شود و از تماشاچیانی که در "سالون اصلی" ( قسمت جلوی رختخواب ها) می نشینند هم نفری سه ریال بگیرند تا پول اجاره خانۀ بابک و بهروز زودتر فراهم شود.
به این ترتیب قرار شد که علاوه بر هشت تماشاچی سالون دوم (اتاق شهربانو)، هفت تماشاچی هم هر کدام با پرداختن سه ریال در "سالون اصلی" روی زمین بنشینند و پنج نفر دیگر با پرداختن نفری دو ریال در اطرافشان بایستند.
در برنامه آن شب که بر اساس داستانی که بهروز از غلامرضا شنیده بود تنظیم شده بود قرار بود که بهروز( "امیر ارسلان نامدار") بعد از مدتی صحبت با فرهاد( "شمس وزیر") و جٌر و بحث با نصرت(" قمر وزیر حرٌام زاده") ، شمشیر (خط کش) از نیام بکشد و با قمر وزیر به نبرد بپردازد و بعد از به قتل رساندن او، فرخ لقا را، که گلریز بود و با پوشیدن کفش های پاشنه بلند مادر و مالیدن روژ او بر سر و صورت و لب هایش شباهتی به آدم بزرگ های سرخ پوست پیدا کرده بود، برباید و پا به فرار بگذارد.
در این نماینامه هنرپیشه های اصلی مرد با ذغال برای خودشان ریش و سبیل کشیده بودند و همین باعث می شد که هر بار آن ها به طرف تماشاچیان می چرخیدند و صورتشان به طور کامل دیده می شد صدای خنده تماشاچیان به آسمان برود و دیگر کسی به حرف هایی که آن ها به یکدیگر می زدند توجهی نداشته باشد. اما اجرای بخش آخر نمایشنامه که در آن قرار بود امیر ارسلان رومی فرخ لقا را بردارد و از آن جا بگریزد معلوم نبود در حالی که هر دو اتاق پر از تماشاچی و راه بندان کامل بود، چگونه باید انجام گیرد.
خوشبختانه در هنگام نبرد تن به تن امیر ارسلان با قمر وزیر، دو هنرپیشه چنان شورو هیجانی از خود نشان دادند که شمشیر های هر دو آن ها از شدت برخورد به هم شکستند و موجب خندۀ بلند تماشاچی ها و کف زدن آن ها برای امیر ارسلان شدند! اما لحظاتی بعد تلوتلو خوردن فرخ لقا به علت گیر کردن پاشنۀ کفشش به تشک، و هجوم ناگهانی امیر ارسلان و قمر وزیر برا ی جلوگیری از سقوط او به پائین ، باعث شد که هر سه هنرپیشه به قسمت جلو سن بیایند و چون خسرو و کامبیزصندلی های حائل سن را برداشته و روی آن ها نشسته بودند، تشک ها لیز خوردند و بازی کنان همراه با تشک ها بر سر تماشاچیانی که در ردیف اول نشسته بودند فرود آمدند. در نتیجه بعضی از تماشاچیان جیغ کشیدند و بقیه از خنده ریسه رفتند. لحظاتی بعد، دو نفر تماشاچیان که موفق شده بودند شمشیر های شکستۀ امیر ارسلان و قمر وزیر حرٌام زاده را روی زمین پیدا کنند به نیابت از طرف آن ها به نبرد با یکدیگر پرداختند و تماشاچیان را بیشتر به خنده انداختند، و برنامۀ آن شب به خوبی و خوشی پایان یافت .
وقتی آن شب تماشاچیان رفتند معلوم شد که چهل و هفت ریال جمع آوری شده است. از آن پول هشت ریال آن را طبق قرار داد برای شهر بانو گذاشتند، و هشت ریال هم به ابراهیم دادند تا برایشان نخود چی کشمش و آلبالو خشکه بخرد و مبلغ 31 ریال برای پرداختن اجارۀ خانه خانواده باقی ماند.
وقتی آن ها دور تا دور اتاق شهربانو نشسته و با خوشحالی مشغول صحبت در مورد رویداد های آن شب و خوردن آلبالو خشکه نخودچی کشمش مشغول بودند خسرو با صدای بلند از همه خواست که به حرف هایش گوش بدهند و بعد بر پا ایستاد و گفت:" به نظرمن حالا که همه تون دارین جون می کنین که صنار سه شاهی بیشتر گیرتون بیاد، خوبه واسۀ نمایشاتون بلیط چاپ کنین... اون وقت تئاترتون شکل رسمی پیدا می کنه و می تونین بلیطاشو دونه ای چار پنج زار هم بفروشین و پول بیشتری بزنین به جیب!" و بعد سری تکان داد و اضافه کرد:" اون وفت... اگه شانس بیارین و هر شب بیست تا تماشاچی داشته باشین... شبی هشت تومن یا بیشتر گیرتون می اد و ... در یک چشم به هم زدن یه سرمایه دار کله کوچیک می شین!" و خندید.
نصرت که چندان دل خوشی از خسرو نداشت چپ چپ نگاهی به او انداخت و غرغر کنان گفت: " سرمایه دار کله گنده ش چه گهییه که کله کوچیکش باشه! اصلاً توی این دوره زمونه کدوم الاغی می خواد سرمایه دار بشه! همۀ عالم دارن انقلاب کبیر می کنن و کاپیتالیستا رو می ندازن توی ... توی چاه خلای تاریخ... که... پلوتولیا بشن! اون وقت تو می خوای ما کاپیتالیست بشیم!؟""
بهروز با گیجی گفت: " پلوتولیا... دیگه چیه؟"
نصرت نگاهی به طرف او انداخت و گفت:" خب، یعنی... زحمتکش دیگه!"
بهروز گفت: "مگه ما... زحمتکش نیستیم؟ مگه نمایش بازی کردن... زحمت نداره؟"
نصرت گفت:"منظورم خیلی زحمت کشه! مثه کارگرای کارخونه یا.مثلاٌ عمله ها ....یا... مقنیا..."
بهروز گفت:" یعنی ما باید.... پولامونو جمع کنیم که ....مقنٌی بشیم!؟" و بعد با گیجی ادامه داد:" آخه اون کار که ....خیلی بوگندوِه!"
نصرت که خودش هم از حرف خودش زیاد سر در نیاورده بود سری تکان داد و گفت:" منظورم... مقنیِ مقنی هم نبود که... منظورم این بود که ... خیلی زحمت کش باشن!"
فرهاد گفت:" یعنی اگه خیلی زیاد زحمت نکشن و پلوتولیو نباشن آدم حساب نمی شن؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت:"نگفتم که آدم حساب نمی شن! گفتم پلوتولیو حساب نمی شن. خب اونام فقط ....یه جور آدمن دیگه!"
فریدون گفت:" خسرو راس می گه! شما که این قده وقت می ذارین از درس و مشق و این جور چیزاتون می زنین ... که پول در آرین و کرایه خونۀ باباتونو بدین ... اگه یه خورده بیشتر از تماشاچیا پول بگیرین می تونین پولدار هم بشین! ....حالا پولوتولیا نمی شین، نشین، به جهنم!"
بهروز با گیجی گفت: "خب وقتی کرایه خونۀ بابا رو دادیم و این جا موندیم.... دیگه پولو واسۀ چی می خوایم؟"
کامبیز که کنار در ایستاده بود و این پا آن پا می شد که بچه ها زودتر از جا بلند شوند و بتوانند بروند سری تکان داد و گفت:" بهروز راس می گه دیگه! آخه پول به چه درد آدم می خوره!؟ خب هر وقت پول لازم داشتی ... از مامانت می گیری دیگه!" و مشتی نثار در خروجی کرد.
عباس گفت: " اگه پول زیادی در آوردین و لازمش نداشتین ...می تونین یه خورده شو بدین به من... که واسۀ خودم یه گالش نو بخرم! بقیه شم آب نبات قیچی و جوزه قند می خرم!"
بهروز سری تکان داد و گفت: " باشه! ما از اونا یه خورده بیشتر پول می گیریم.... که هم بشه اجاره خونه رو داد و هم.... واسۀ عباس گالش و ....آب نبات قیچی خرید!"
خسرو سری تکان داد و گفت: "شما ها که هر چی گیر میارین ...باید نصفشو بدین به اون زنیکۀ هرجایی! چیزی براتون نمی مونه که!"
لحظه ای بعد در باز شد و کسی با عصبانیت گفت:" زنیکه هرجایی مامان بزرگته!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اگه پرروییی کنین می رم به آقا می گم که شما ها رختخوابا رو پاره پوره و کثافت کردین. کلی پول خیاط و رختشور گردن خانوم گذاشتین!!"
بابک که پشت سر شهربانو وارد اتاق شده بود گفت:"شهر بانو راست می گه بچه ها! این جا... هم زود کثیف می شه ...و هم جای کافی برای نمایش نداره. اگه تماشاچی هامون همین طور زیاد بشن ...باید یه جای دیگه ای پیدا کنیم!"
حالا همه به صورت بابک که ناگهان شریکشان شده بود چشم دوخته بودند.
***
چند روز بعد بچه ها به کمک بابک بلیط هایی تهیه کردند که بعضی را چهار ریال و بعضی دیگر را که برای نشستن در اتاق شهربانو بود، سه ریال فروختند و درآمدشان کمی بیشتر شد.
وقتی "سر برج دیگر" رسید، بهروز و بابک به اتاق صندوق خانه رفتند و پس اندازشان را که زیر تشک ها گذاشته بودند بیرون آوردند شمردند. هفتاد و دو ریال برایشان باقی مانده بود . بابک سری تکان داد و گفت: " حالا دیگه وقتشه !باید بریم و پول اجاره رو به پدر بدیم!"
بهروز گفت: "اما ...اجارۀ این جا... سیصد تومنه! ما فقط هفت تومن داریم!"
بابک کمی فکر کرد و بعد گفت:" "من که گفتم باید یه جای بزرگتر پیدا کنیم! کارکردن توی صندوق خونه فایده ای نداره . هم جاش تنگه و هم این که هر چی در می آریم باید نصفشو به شهربانو مالیات بر درآمد بدیم! چاره ش اینه که نمایشامونو بذاریم توی باغ...هم جاش بیشتره وهم این که.... مالیات نداره!"
آن شب وقتی پدر به خانه آمد باز قیافه اش گرفته و عصبانی بود به طوری که هیچ کس جرأت نمی کرد با او حرف بزند. بالاخره مادر سکوت را شکست:" بازم... چیزی شده؟"
پدر شانه هایش را بالا انداخت: " نه! اما این پدر سوخته ها نمی ذارن پیرمرد ... کارشو بکنه!"
گلریز گفت:" مگه خونۀ اون پیرمرده... مبال نداره که...هی میاد این جا ...کارشو بکنه؟ "
مادر خندید و گفت:"صاب خونه رو نمی گه که دخترم! نخست وزیر رو می گه!"
پدر گفت: "اون میراشرافی فلان فلان شده فقط از انگلیسا پول می گیره که ... به پرو پای مصدق بپیچه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" پیر مرد... روز افتتاح مجلس به اون جا نرفت.... اینام از فرصت سوء استفاده کردن..."
مادر گفت:"خب ... شاه که رفت و سخنرانی هم کرد....دیگه هر دو شون که لازم نبوده برن!"
پدر شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" شام چی داریم؟"
مادر با صدای بلند گفت:"مرغانه ماست!" و اضافه کرد:"اگه حاضری بگم بیاره!" و چون علامت سر پدر را دید ، از جا بلند شد.
چند دقیقه بعد شهربانو با یک مجمعه بزرگ به داخل آمد، سفره را انداخت، و غذای پدر و نان و کره و چای بقیه را روی آن چید.
مدتی همه بی سر وصدا مشغول جویدن بودند. بالاخره بابک سکوت را شکست و رو به پدر گفت: "ما می خوایم یه نمایش... توی باغ بذاریم!"
پدر دندان عاریه اش را که کمی اذیتش می کرد با دست جا به جا کرد و زیر لب گفت: " آره، می دونم!"
بهروز سقلمه ای به بابک زد: "تو... تو کِی بهش گفتی؟"
بابک زیر لبی جواب داد: "من نگفتم که! کار اون شهربانوی پدر سوخته س! اون.... توی اتاقش بوده حرفامونو شنیده!"
گلریز با صدای بلند گفت: " کدوم پدر سوخته ... حرفامونم شنیده؟"
کمی همه ساکت بودند و بعد مادر با خنده گفت:" بالاخره یکی بوده دیگه... توی این حوالی پدر سوخته زیاده...!"
***
به این ترتیب با موافقت ضمنی پدر، کار بچه ها برای اجرای نمایشی در باغ آغاز شد.
"سن" نمایشنامه این بار یکی از دو آلاچیقی بود که پدر در دو سوی باغ ساخته بود. این آلاچیق در کنار استخر قرار داشت. دو سمت آن را دیوار های باغ گرفته بودند و دو سوی دیگرش ا دیواره هایی ساخته شده از شاخه های درخت بود که در میان هر کدام دری وجود داشت. .یکی از این در ها جلوی راه عبوری طویلی قرار داشت که با طول بیش از ده متر و عرض سه متر در جوار دیوار باغ بود و می توانست محل مناسبی برای نشستن تماشاچیان باشد. بچه ها هرچه صندلی و چهار پایه توانستند از خانه های خود و یا منازل همسایه به دست بیاورند در این محل پشت سر هم چیدند.
این بار نمایشنامه بر اساس داستان سه تفنگدار آلکساندر دوما بود که بهروز و بابک بخشی از آن را به صورت پاورقی در یکی از مجله های هفتگی خوانده بودند. مدت این نمایشنامه که به کمک فرهاد و نصرت تدوین شده بود بیشتر از برنامه های قبلی آن ها بود و از یک ساعت هم تجاوز می کرد.
تدارک کارهای نمایشنامه چند روز طول کشید. در آن مدت بهروز و نصرت و فریدون که "سه تفنگدار" بودند همراه با بابک که نقش دارتانیان، یعنی قهرمان اصلی داستان را بازی می کرد، مجبور شدند چند بار با شوالیه های فرانسوی (عباس، کامبیز، اسماعیل، منصور، و بهمن) و با پادشاه فرانسه(خسرو)، ملکه جوان او (گلریز)، وزیر اعظمش (فرهاد) و همسرش (شهین) در داخل آلاچیق تمرین کنند.
وقتی همه چیر آماده شد تصمیم گرفتند که نمایشنامه را در یک روز جمعه که اکثر همسایه ها مهمان داشتند و به همین دلیل تعداد تماشاچی های احتمالی بیشتر می شد به روی صحنه بیاورند. تعداد بلیط هایی که تهیه کرده بودند بسیار بیشتر از همیشه، و همگی چهار ریالی و پنج ریالی بودند.
فروش بلیط های آن ها کار چندان مشکلی نبود چرا که این بار تعداد هنرپیشگان بیشتر از همیشه بود و هر کدام از هنر پیشه ها هم قادر بودند چند نفر از اعضای خانواده خود را وادار به خریدن بلیط کنند.
آن روز تعداد تماشاچیان به قدری زیاد شد که بچه ها مجبور شدند صندلی های تعدادی از تماشاچیان را در سوی دیگر استخر و داخل باغچه بگذارند، و برای این که این گروه جدید هم بتوانند صحنۀ نمایش را ببینند ناچار شدند تمام چوب های یک سمت آلاچیق پدر را بشکنند و دیوار آن را بکلی بردارند. این کار آن ها به قدری پدر را عصبانی کرد که از کوره در رفت و هیچ نمانده بود که تمامی هنرپیشه ها و تماشاچی ها را با کتک از باغ بیرون بیندازد، و تنها با دخالت و وساطت مادر، و به شرط این که بچه ها صبح روز بعد دیوار آلاچیق را کاملاً باز سازی کنند، او اجازۀ ادامۀ برنامه را به آن ها داد.
چند دقیقه بعد از این که اجرای نمایش سه تفنگدار شروع شد، دارتانیان که به علت عصبانیت از پدر و شاید به خاطر این که می دانست باید روز بعد وقت زیادی را صرف باز سازی دیوار آلاچیق بکند، بسیار دلخور و ناراضی بود، از همان ابتدا سر ناسازگاری گذاشت. او که بر اساس داستان قرار بود بعد از یکی دو دوئل کوتاه با سه تفنگدار، با همۀ آن ها دوست شود، به درگیری با سه تفنگدار ادامه داد و حتی یک بار معلوم نشد به چه دلیل با شمشیرش چنان محکم به بازوی یکی از آن ها (بهروز) کوبید که صدای جیغ بلند او را بیرون آورد.
وقتی به فرمان پادشاه فرانسه، وزیر اعظم همراه با دو نفر از شوالیه ها برای فهمیدن علت جیغ آن تفنگدار به سمت آن ها آمدند، دارتانیان که ظاهراً بیشتر عصبانی شده بود، ناگهان به آن ها هم حمله ور شد. آن وقت یکی از این شوالیه ها بر خلاف دستور پادشاه و داستان نمایشنامه تصمیم گرفت که دارتانیان را ادب کند. ولی از آن جا که مهارت او در شمشیر بازی به اندازۀ مهارت دارتانیان نبود، در همان حملۀ اول ، ضربه ای به پا و ضربه دیگری به سرش وارد شد و او با صدای بلند فحش های رکیکی نثار دارتانیان کرد.
دارتانیان که حالا بیشتر خشمگین شده بود به شدت به شوالیۀ بی تربیت حمله برد و نه تنها با شمشیر بلکه با مشت و لگد هم او را مورد یورش قرار داد، و چون سه تفنگدار هم از او پشتیبانی کردند شوالیۀ بی ادب به وحشت افتاد و ناگهان پا به فرار گذاشت.
دارتانیان که حالا به شدت تشجیع شده بود، در حالی که فریاد می کشید و شمشیرش را به دور سرش می چرخاند به دنبال شوالیۀ فراری دوید و هرسه تفنگدار هم او را تعقیب کردند. لحظاتی بعد، برادر شوالیه فراری و دو شوالیه دیگر برای مقابله با دارتانیان و تفنگدارانش به دنبال آن ها دویدند و همه چنان در میان درختان انتهای باغ سرگرم مبارزه با یکدیگر شدند که تا مدت ها خبری از هیچ کدامشان نبود!
وقتی هنرپیشگان، خسته و کوفته به صحنۀ نمایش بازگشتند، اثری از تماشاچی ها نبود. تنها پدر و ابراهیم در آن جا دیده می شدند که با کمک وزیر اعظم، دو تن از شوالیه ها و پادشاه فرانسه سرگرم باز سازی دیوار تخریب شدۀ آلاچیق بودند؛ و مادر ملکۀ فرانسه را که به شدت خواب آلود بود در بغل گرفته بود و به سمت اتاق خواب می رفت.
***
عصر روز بعد، قبل از این که پدر به خانه باز گردد، بهروز و بابک کنار تخت مادر و پدر روی زمین نشستند و پول هایی را که برای پرداختن اجاره خانه جمع کرده و در کیسه ای گذاشته بودند بیرون آوردند و روی آن چیدند.
مادر که از اتاق بیرون رفته بود به زودی همراه با شهربانو که سینی نان و کره و چای بچه ها را حمی می کرد و گلریز که تازه از خواب بعد از ظهرش بیدار شده بود به داخل آمد، چپ چپ نگاهی به پولی که مقابل بابک بود انداخت و سر جایش نشست.
وقتی پدر به خانه بازگشت و پول های بچه ها را دید، سری تکان د اد و با خنده گفت: " باریکلا! انگار درآمدتون بد نبوده، هان!؟"
بابک زیر لب گفت:"واسۀ صاب خونه س! از سرِ برج ... خیلی گذشته."
پدر که حواسش به او نبود و حرف او را هم نشنیده بود به سوی مادر رفت و با صدای بلند گفت:" مصدق رفته لاهه و دکتر بقایی و دکتر سنجابی و مهندس حسیبی رو هم....!" و با دیدن قیافه بابک که به دهان او چشم دوخته بود رویش را به طرف او کرد و ادامه داد:" با خودش برده .... اما ... این که چه کسی رو دلش می خواسته ببره....ارتباطی به هیچ فضولباشی زبون درازی نداشته!"
بابک به اعتراض گفت:" من کی گفتم چرا اونا رو می بره؟ من اون دفه فقط گفتم که ... وقتی این همه آدم رو می بره ... می تونه ما رم ببره که ....یه نفس راحت بکنیم!"
بهروز گفت:" اون همش می خواد نفس راحت بکشه. دوست نداره پلوتولیو بشه!"
پدر که از حرف او سر درنیاورده بود رویش را به طرف مادر برگرداند: " می گن دکتر شایگان هم قراره بره..."
مادر گفت: "آره، من هم شنیدم. خبرش پخش شده!"
پدر سری تکان داد و گفت:" از اون مرتیکۀ جعلٌق خبری نشد که؟"
مادر به علامت نفی سرش را تکان داد و گفت:"نه!" و اضافه کرد: "شامت حاضره. بچه هام می خوان نون چایی شونو بخورن. می خوای بیارم؟"
پدر گفت: "آره." و بعد شلوارش را بیرون آورد، پیژامه اش را پوشید، نزدیک بچه ها روی زمین نشست و به "پشتی" تکیه داد.
بابک نگاهی به صورت پدر انداخت و بعد به آرامی کیسۀ پول را کشید و جلوی او گذاشت.
پدر نگاهی به صورت بابک انداخت و گفت:" این... چیه؟"
بابک گفت : " واسۀ...کرایه خونه س!"
پدر سرش را تکان داد و زیر لب گفت:" اونو بردار بابا. لازمش نداریم."
بهروز گفت: " اون پیرمرده گفته.... اول برج بیرونمون می کنه!"
پدر گفت: " اون پیرمردِه خیلی گُه خورده و غلط هم کرده!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد : "الدنگ!"
بابک گفت: " ماه دیگه.... بیشتر می دیم."
پدر نگاهی به صورت او انداخت و گفت: "لازم نکرده. اونو بردارین باهاش بستنی بخورین!"
مادر که با سینی غذای پدر برگشته بود گفت: " اون پول واسۀ چیه؟"
پدر گفت: " واسۀ اجاره خونه جمع کردن."
مادر گفت: " باریکلٌاً! چقدر هست؟"
پدر مکثی کرد و گفت: " بیست و پنج شیش تومن!"
بهروز گفت: " بیست و هفت تومن و شیش زاره."
پدر سرش را تکان داد: " خب."
بابک گفت: " ماه های دیگه... بیشتر می دیم. درآمدِ نمایشامون... خوبه!"
مادر چپ چپ نگاهی به پدر انداخت و زیر لب گفت: " چه عالی!"
پدر گفت: "به رییس شهربانی گفتم یه زنگی به اون حاج ونکیِ الاغ بزنه بهش بگه اگه یکی دو ماه دیگه صبر کنه... پولشو یک جا می دیم. زنگ زد. اونم گفت چَشم!"
بهروز زیر لب گفت: " حاج ونکیِ الاغ دیگه کیه؟"
بابک گفت: "لابد اون پیرمرد فین فینیه س دیگه! همون صاب خونۀ... جعلٌقِ... الدنگ!"
و به آرامی پول ها را در کیسه ریخت، از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
بهروز هم شانه هایش را بالا انداخت، کیسه را برداشت و به دنبالش رفت.