دلیل اصلی این که پدر و مادر میل نداشتند بچه ها از دعوت شدن آقای اعتمادی به خانه شان خیلی زود مطلع شوند در واقع این نبود که آن ها دلشان نمی خواست آقای اعتمادی فکر کند او را به منظور کمک مالی گرفتن به آن جا دعوت کرده اند. علت اصلیش این بود که آن ها نمی خواستند بچه ها از تصمیمی که مادر گرفته بود، تا وقتی که به قول خودش " نه به بار بود و نه به دار"، با خبر شوند.
تصمیم مادر این بود که به علت بدی وضع مالی خانواده و کافی نبودن حقوق بازنشستگی پدر برای پرداختن مخارج خانه، او، یعنی مادر، کاری برای خود دست و پا کند. پدر البته با این امر اصلاً موافق نبود، اما از آن جا که پیشنهاد دیگری برای حل مسئلۀ مالی خانواده نداشت، به ناچار تسلیم شده بود. اما برای مادر که تا آن زمان هرگز در خارج خانه کار نکرده بود، یافتن شغلی مناسب چندان آسان نبود و به همین دلیل آن ها تصمیم گرفته بودند که دست به دامن آقای اعتمادی شوند – که به لطف کشف به موقع سوسک های روی آلبالو پلو توسط بهروز، به صورت موفقیت آمیزی به مرحلٍۀ اجرا در آمد.
اما آقای اعتمادی روی خوش چندانی به درخواست مادر نشان نداده و تنها به یک " چشم، ببینم چیکار می تونم بکنم" بسنده کرده بود. بنا بر این با گذشت چند روز، مادر که امیدش را از یافتن شغلی به کمک آقای اعتمادی از دست داده بود به تنها مهارتِ پولسازی که خودش داشت، یعنی خیاطی، روی آورد و به کمک مادر بزرگ و خاله جان و بعضی دوستان و آشنایان، مشتری هایی از میان خانواده های جوانی که احتیاج به "سیسمونی" داشتند پیدا کرد و سخت سرگرم کار دوخت و دوز شد.
پدر که از تلاش مادر برای پرداختن هزینه های خانه غرورش جریحه دار شده بود اما کاری هم از دستش بر نمی آمد، فعالیت های خود را در رابطه با تعمیرات خانه، کاشتن گل و گیاه، و ساختن آلاچیق هایی در باغ گسترش داد و به غرغر کردن گاه به گاهی و ایراد گیری های هر چند وقت یک بار در ارتباط با وضعیت خانه بسنده کرد.
اما کار کردن مادر برای بابک و بهروز هم که خود را مردان دوم و سوم خانواده می دانستند چندان خوشایند نبود چرا که آن ها این امر را نشانۀ "بی خاصیت" بودن خودشان به حساب می آوردند. بالاخره هم یک روز که مادر در کنار چرخ خیاطی خوابش برده بود کاسۀ صبر هر دو آن ها لبریز شد.
بابک در حالی که در اتاقشان به این سو و آن سو می رفت با خشم گفت: "باید یه کاری بکنیم! این طوری... نمی شه!"
بهروز سرش را چند بار تکان داد و گفت: " چطوره .... چطوره به آقای اعتمادی بسپریم که... یه کاری واسۀ پدر پیدا کنه!"
بابک ناگهان سر جایش ایستاد و با عصبانیت گفت: " تو چقده خری پسر! اگه پدر اهل کار کردن بود که تا به حال یه شغلی واسه خودش دست و پا کرده بود! اون چهل سال توی جبهه های جنگ خدمت کرده! اگه می خواست حتماً می تونست یه کاری توی یه جبهه ای واسۀ خودش گیر بیاره! پول حسابی هم بهش می دادن!"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد وگفت:"همین جام می تونست یه شغلی توی جبهۀ ملی بگیره!" و چون از دیدن قیافۀ بابک احساس کرد که حرف مزخرفی زده است، شانه هایش را بالا انداخت و اضافه کرد: "مام می تونیم یه کاری واسۀ خودمون جور کنیم!"
بابک سری تکان داد و گفت:" آره، منم همینو می گم دیگه! اما چیکار!؟"
بهروز گفت:"خب،... تو که .... گنجیشک زدن بلدی.... اگه یه خورده بیشر بزنی، شاید بتونیم اونا رو رو ببریم توی بازار تجریش بفروشیم. حتما پول خوبی گیرمون می اد!"
بابک چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: " نه! تیرکمون من خرابه. تازه، کی از ما گنجیشک می خره؟ حالا اگه مرغ و خروس و غاز و اردک و از این جور چیزا بود، یه حرفی...."
بهروز گفت: " خب مرغ می خریم....بزرگ می کنیم. ما که جا داریم!"
بابک سرش را تکان داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: " اون وقت... غذا چی بهشون بدیم؟"
بهروز گفت: " غذا نمی خواد که! اونا توی باغ می چرن دیگه."
بابک کمی فکر کرد و بعد گفت: " نه! پدر نمی ذاره. اونا می رن توی باغچه هاش، گل هایی رو که کاشته می خورن!"
بهروز گفت: "خب می تونیم ....می تونیم یه باغچۀ جدا واسۀ مرغا درست کنیم که فقط اون تو بچرن."
بابک با خوشحالی گفت: " آره. فکر خوبیه!" و بعد انگار که چیز دیگری هم به یادش آمده باشد گفت: " تازه! اگه توی اون باغچه ها سبزی خوردن و این جور چیزا بکاریم .... می شه اونا رم فروخت!"
همان شب تمام پول توی جیبی های بهروز را که مدت ها بود پس انداز کرده بود به ابراهیم دادند تا برایشان تخم سبزی های مختلف بخرد. او هم که خودش پسر یک کشاورز بود برنامۀ آن ها با شور و شوق استقبال کرد و قول داد که در کاشتن سبزی ها به آن ها کمک کند، و بعد هم که بلند و قابل خوردن شدند، آن ها را در بازار تجریش بفروشد.
اما کارشان تازه شروع شده بود که سال تحصیلی آغاز شد. نام بهروز را در دبستان شاهپور تجریش و نام بابک را در دبیرستان شاهپور تجریش که به تازگی تأسیس شده بود نوشتند. هر دو به ناچار به کلاس درس رفتند و کار کشاورزیشان دچار مشکل شد.
اما بابک و بهروز که در مورد کمک رساندن به مادر تصمیمی جدی گرفته بودند اجازه ندادند که گرفتاری جدید مانع اجرای برنامۀ کاریشان شود و عصرها که از مدرسه باز می گشتند به بهانۀ بازی کردن در باغ، از ساختمان بیرون می رفتند و در زمینی که در جوار انباری نزدیک ساختمان دوم بود با کمک ابراهیم به بیل زدن زمین و درست کردن مزرعه ای برای کاشتن سبزی مشغول می شدند.
یکی دو هفته بعد کشتزار کوچکشان پر از سبزی های مختلف پائیزی شدند و بچه ها با خوشحالی خود را آماده می کردند که محصولات خودشان را به بازار بفرستند. اما درست در همین زمان دو اتفاق ناگوار روی داد که نقشه هایشان را نقش بر آب کرد. اولی این بود که بابک متوجه شد که دو نفر از همکلاسی های جدیدش در همان کوچه و در همسایگی آن ها زندگی می کنند، و بلافاصله با آن ها دوست شد. بنا بر این حالا هربار که از مدرسه باز می گشت چنان سرگرم بازی با دوستان جدیدش در کوچه یا در بیابان های اطراف می شد که کار کشاورزی و پروژۀ فروش محصولات خودشان را به کلی از یاد می برد!
اتفاق دوم این بود که پدر در یکی از آن حالت های روحی خاص خودش که وقتی خشمگین می شد کارهایی انجام می داد که بعداً برایش پشیمانی به بار می آورد، یک روز که ابراهیم به جای اجرای دستور او برای خرید تخم گل از بازار تجریش سرگرم بیل زدن زمین برای کمک به بهروز شده و دستور پدر را به کلی از یاد برده بود، چنان از دست او عصبانی شد که چوب به دست او را تا بیرون باغ دنبال کرد و فریاد زد که "دیگر حق ندارد پایش را از یک فرسخی آن جا نزدیک تر بگذارد."
یهروز که حالا کاملاً تنها مانده و پروژۀ سبزی فروشیش با شکست کامل مواجه شده بود یک روز که از مدرسه برگشته بود و تنها در باغ قدم می زد ناگهان فکری به مغزش خطور کرد و به سرعت به داخل خانه دوید. مادر که سرگرم بریدن قطعه پارچه ای بود با تعجب به او نگاه کرد و زیر لب گفت:" هان بهروز، چی شده؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " چیزی نشده...فقط... نه بابک هست و نه ابراهیم. بیرون خیلی سوت و کوره!"
مادر دست از کار کشید ومدتی به بهروز خیره شد و بعد اشاره ای به گلریز که در کناری نشسته و به آن ها چشم دوخته بود کرد و گفت:" چه طوره به این بچه... یه قل دو قل یاد بدی... و با هم بازی کنین. اون بابک که دیگه هیچ وقت توی خونه پیداش نمی شه!"
بهروز سری تکان داد و زیر لب گفت :" باشه. خوبه. بهش یاد می دم" و بعد که مادر دوباره مشغول کار شد با تردید پرسید:" می شه اون مهره شظرنج ها رو به من قرض بدین؟"
مادر باز سرش را از روی کارش بلند کرد و به آرامی گفت:" می خوای ... شطرنج بازی کردن یاد بگیری؟"
بهروز نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:" می خوام ... باهاشون بازی کنم."
مادر چپ چپ نگاهی به او کرد و سرش را تکان داد و گفت: "باشه! برشون دار .اونا توی طبقۀ پائینی گنجه ن.." و بعد که به کارش مشغول شد زیر لب گفت: " به این بچه هم یاد بده. اونم همبازی نداره. سرش گرم می شه."
بهروز با خوشحالی گفت:" چشم!" و به طرف گنجه دوید و کیسۀ مهره های شطرنج را برداشت و به آرامی از اتاق بیرون رفت. اما هنوز چند پله ای پائین نرفته بود که صدایی از پشت سرش شنید." کجا می خوای بری؟"
بهروز نگاهی به گلریز که بالای پله ها ایستاده بود انداخت و سرش را تکان داد: "می خوام برم.... جنگلِ... آمازون. تو هم اگه نمی ترسی .... بیا!"
کمی که پائین تر رفت صدایی از پشت سرش شنید:" نمی ترسم! منم میام ... آمازون!"
بهروز ایستاد و منتظر ماند تا گلریز پایین آمد. دست او را گرفت و به راه افتاد.
کمی که رفتند گلریز گفت: "داریم... کجا می ریم؟"
بهروز گفت:"گفتم که ...می ریم. جنگل آمازون."
گلریز گفت:"توی گلاب درٌه س؟"
بهروز سرش را تکان داد:"نه، توی آمریکا ... یا یه همچین جائیه......اگه یه خورده صبر کنی نشونت می دم!"
گلریز زبانش را روی لب بالایش مالید و باز پرسید: "خیلی دوره؟ باید با الاغ بریم؟"
بهروز نگاهی به او انداخت:" نه! الاغ ملاغ خبری نیست! پای پیاده می ریم. اگه حوصله کنی، یه دقیقۀ دیگه هم می رسیم!"
گلریز زیر لب گفت:"باشه...!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"افعی که ...نداره!"
بهروز به جای جواب گفت:" هیس....!"
حالا به مقابل ساختمان دوم رسیده بودند. گلریز گفت:" این جا....کجاس؟"
بهروز چند لحظه فکر کرد: " این جا....قلعۀ سنگ بارونه.....خونۀ... مادر فولاد زرهه. هر کی زیادی حرف بزنه از اون بالا یه سنگ گنده می زنه توی ملاجش!"
گلریز نگاهی طولانی به آن انداخت و بعد گفت:" آدمِ ... بی تربیته؟"
بهروز گفت: " خیلی.... خیلی بده. اون مثه....رییس دزدای توی فیلماس."
حالا به نزدیکی مزرعه شان رسیده بودند.
گلریز باز پرسید: " این جا کجاس؟"
- این جا .... جنگل آمازونه. همون جاییه که ما می خوایم بریم. پر حیونای وحشیه و ....پر سرخ پوست. چند تام.... آرتیسته و جیمیه و از این جور چیزا توش هست!"
گلریز گفت: "مام... می خوایم بریم توی.... جنگل؟"
بهروز گفت:"آره... مام می ریم. یعنی که ...دزدا و ارتیستامون می رن. همینا که توی این ... کیسه هستن." و کیسه مهره های شطرنج را تکان تکان داد.
حالا گلریز مرتباً به این سو و آن سو نگاه می کرد.
بهروز خندید: "نترس! این جا گلاب دره نیست. مار و افعی نداره. فقط یه خورده شیر وپلنگ و از این جور چیزا داره که ... اونام دست خودمونن! باهاشون .... بازی می کنیم و هر وقت هم که خواستیم با تیر می زنیم و می کشیمشون!" و بعد مهره های شطرنج را بیرون آورد و توضیح داد:" این مهره ها رو نیگا کن... اینا آدمای ارتیستن. بعضی هاشون سربازای سواره نظام آمریکان .... که آخر بازی می رسن و سرخ پوستا رو می کشن. بعضی هاشونم آرتیسته و معاونش و جیمی شو و این جور آدما هستن. توشون تارزان هم هست. همشون آدمای خوبین." نگاهی به صورت گلریز که با دهان باز به مهره ها نگاه می کرد انداخت و اضافه کرد:"این دستۀ دوم هم که می بینی... سرخ پوستان! اینا آدمای بَدیَن که سفید پوستا و ارتیسته و تارزانو اذیت می کنن و... بعضی ها رم می کشن و می خورن .... تا ارتیسته برسه و همه شونو با تیر بزنه...."
گلریز حالا خیره به مهره ها نگاه می کرد. چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد گلریز گفت:"اینا که سرخ پوست نیستن.... اینا سیاه پوستن . همه شون سیاهن!"
بهروز سرش را تکان داد و گفت:" خب ....گفتم مثلاً دیگه! اگه مثلاً نگیم که... اینا آدم نمی شن! اینا مهره های شطرنجن!"
گلریز گفت:" پس ما.... دروغ می گیم!؟"
بهروز که داشت کلافه می شد گفت:" نه بابا! دروغ نمی گیم! داریم بازی می کنیم دیگه! آرتیست بازی با مهره های شطرنج! اگه دوست نداری، تو فقط تماشا کن، من بازی می کنم! باشه؟"
گلریز گفت:" نه! من می خوام بازی کنم! من می شم آرتیسته!"
بهروز که داشت لجش می گرفت گفت:"تو غلط می کنی! تو کوچیکی! تو باید بشی سرخ پوستا! وگرنه اصلاً باهات بازی نمی کنم!"
گلریز در حالی که بغض کرده بود گفت:" باشه!" و بعد از جایش بلند شد: " من می رم پیش مامان!"
بهروز با عجله گفت:" نه بابا...! بمون...! اگه می خوای، می تونی بشی آرتیسته. اما آخه .... تو که هنوز هیچچی بازی نکردی ... بازی رو بلد نیستی! بهتره این دفه بشی سرخ پوستا....دفۀ بعد که بازی کردیم می شی آرتیسته . باشه؟"
گلریز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" باشه!"
مهره ها را میان بوته های سبزی که حالا کاملاً بلند شده بودند پخش کردند و بعد با موزیکی که بهروز با دهان می نواخت مشغول جنگ کردن با هم شدند. نبردشان تا تاریک شدن هوا و بلند شدن صدای زوزۀ شغال ها از بیرون باغ و بازگشت بابک به خانه ادامه یافت.
به این ترتیب، مزرعۀ سبزی که قرار بود وسیله ای برای کمک به معاش خانواده باشد به جنگل آمازون و محل بازی عصر های بهروز و گلریز تبدیل شد. اما به زودی همه دریافتند که علاوه بر بابک و بهروز، پدر هم در آن مدت به فکر یافتن راه حلی برای مسئلۀ خانواده بوده است. او شبی شاد و "شنگول" به خانه آمد و با غرور دستور داد که هر چه زودتر سفرۀ شام را پهن کنند چرا که او " خبرهایی دارد!"
وقتی همه دور سفره نشستتند، پدر با غرور گفت:"خب بچه ها! گرفتاری پولی ما تموم شد! فردا... مستأجرای ما میان ... و ما دیگه گرفتاری مالی نداریم!"
مادر با لبخند اما محتاطانه پرسید: " واقعا!؟ اونا کی هستن؟"
پدر گفت: " خیلی خوبن. یه خانوادۀ کوچیک..... از اقوام دور خودمون هم هستن.!" و بعد دهانش را از غذا پر کرد و مشغول جویدن شد.
چند لحظه ای همه ساکت بودند و بعد مادر پرسید:" چند نفر... هستن؟"
پدر صبر کرد تا لقمه اش را قورت بدهد و بعد گفت: " پنج نفر. عین خودمون! پدر و مادر ... یه پسر و دو تا دختر!" و بعد از لحظه ای توضیح داد: " پسر بزرگش هم سنِ بابکه. دختر اولش، هم سنِ بهروزه، و دختر دومش هم، هم سن گلریز! حالا همه توی خونه همبازی دارن!" و با غرور به دور تا دور سفره نگاه کرد.
مادر خندید."چه خوب! حالا دیگه لازم نیست من انقده سفارش بگیرم. می تونم روزا یه نفسی بکشم و یه روزنامه ای چیزی بخونم."
پدر سرش را تکان داد: "آره! راحت شدیم!"
بابک و بهروز به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
چند دقیقه همه ساکت ماندند و بعد مادر پرسید:" چه قدر....چه قدر قراره اجاره بدن؟"
پدر زیر لب گفت:" ماهی صد و پنجاه تومن!"
مادر که انگار کمی مأیوس شده بود سرش را تکان داد و یکی دو دقیقه به غذایش ور رفت و بعد گفت:" گفتی... قوم و خویش هستن؟"
پدر گفت:" آره، تو هم می شناسیشون. آقای کشتکار!"
مادر لب هایش را کمی جوید و زیر لب گفت: "مطمئنی... می تونن اجاره بدن؟ شنیدم که وضع مالیشون ... اصلاً خوب نیست؟"
پدر سرش را محکم تکان داد:" آره! مطمئنم!"
مستأجرین پدر صبح روز بعد به خانۀ جدیدشان اسباب کشی کردند. اما ترکیب آن ها بر خلاف چیزی که پدر پیش بینی کرده بود برای بچه ها چندان رضایتبخش ار آب در نیامد، چرا که پسر آن خانواده در واقع چند سال از بابک بزرگتر بود و برای انجام خدمت "نظام وظیفه" به یک پادگان نظامی رفته بود. دختر اولش که هم سن و سال بهروز بود، کور از آب در آمد، و در نتیجه نه تنها نمی توانست در بازی های آن ها شرکت کند بلکه خودش هم احتیاج به مواظبت داشت. فقط فرزند سوم آن ها که کمی کوچکتر از گلریز بود تا حدی می توانست همبازی جدیدی برای گلریز شود. اما او هم به دلیل نا معلومی هیچ وقت برای آشنایی با بچه ها نیامد. وقتی هم که چند روز بعد پدر و مادر برای دیدار از همسایگان جدید خود به منزل آن ها رفتند هیچ کدام از بچه ها را با خود نبردند، .و وقتی بابک و بهروز راجع به آن ها سؤالاتی کردند کسی جواب درستی به آن ها نداد. و به این ترتیب دفتر داستان همبازی های جدید بچه ها باز نشده بسته شد.
یک روز پنج شنبه وقتی بهروز به خانه برگشت اتفاق عجیبی افتاد. او پس از این که ناهارش را خورد به اتاق خودش و بابک رفت و سرگرم برنامه ریزی برای درس هایی که باید آن روز می خواند شد تا روز بعد درس چندانی نخواند و جمعۀ نسبتاً راحتی داشته باشد. چند لحظه بعد گلریز که همبازی جدید او به شمار می رفت، نزد او آمد و در کنارش نشست و سرگرم ور رفتن به وسایل مدرسۀ او شد. اما چند دقیقه ای بیشترنگذشته بود که سرش را تکان داد و زیر لب گفت:" یکی... اومد تو!"
بهروز کمی گوش داد و صدای مختصری از سوی در ایوان شنید. گفت: " پدره. اومده توی مستراح کوچیکه جیش کنه!"
گلریز زیر لب گفت:" اون... رفته خونۀ همسایه... کار داشته!"
بهروز باز کمی گوش داد. حالا صدای پای کسی را می شنید که از پله ها به آرامی بالا می رفت. اما لحظه ای بعد صدای چرخ خیاطی مادر از اتاق دیگر بلند شد و دیگر از سوی پله ها چیزی شنیده نمی شد.
بهروز حالا مشکوک شده بود: بابک هنوز به خانه برنگشته بود. پدر هم اگر از خانۀ همسایه برگشته بود و می خواست به دستشویی برود حتماً از مستراح کوچک مقابل اتاق آن ها استفاده می کرد، و شهر بانو که بعد از مهمانی "آلبالو پلو" نزد آن ها مانده و جانشین ابراهیم شده بود سرگرم شستن ظرف ها در آشپز خانه بود. پس چه کسی روی پله ها راه می رفت؟
به آرامی از جایش بلند شد و لای در اتاق را باز کرد. کسی در راهرو و راه پله دیده نمی شد اما صدای پای فردی که به کندی از پله ها بالا می رفت هنوز به گوش می رسید.
گلریز گفت:" حتماً شغال اومده."
ابراهیم به آن ها گفته بود که دور و بر منزلشان پر از شغال است و صداهایی که بعضی شب ها می شنوند مربوط به آن ها است. اما او نگفته بود که ممکن است شغال ها روز روشن وارد خانه شان شوند و به طبقۀ بالا بروند!
به آرامی از اتاق بیرون رفت. گلریز هم در حالی که پیراهن او را از پشت گرفته بود به دنبالش آمد. چند قدم که جلو رفتند بهروز با احتیاط نظر سریعی به پله ها انداخت. کسی در آن جا نبود اما صدای حرکت چیزی از پله های بالای پاگرد به گوش می رسید. گلریز زیر لب گفت:"شغال نباشه... گازمون بگیره!"
بهروز که ناگهان به وحشت افتاده بود به سرعت به داخل اتاق دوید و خط کش چوبی بلندی را که به تازگی خریده بود برداشت و برگشت. حالا که مسلح شده بود دیگر ترسی نداشت!
به گلریز علامت داد که همان جا بماند و خودش در حالی که خط کش بلند را مانند شمشیری با یک دست گرفته و دست دیگرش را به کمر زده بود آهسته از پله ها بالا رفت. وقتی به پاگرد رسید همه جا ساکت بود. به آرامی به سوی دستشویی و توالت نظری انداخت و به طرف بالا حرکت کرد. اما هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که ناگهان چیز عجیبی از پشت دیوارۀ پله های نیم طبقه سوم پدیدار شد. سری پشم آلود و پر مو که چیزی به دورش بسته شده بود و صورتی سرخ داشت که در میان مو های طویلش گم شده بود. دست هایی سرخ و سفید و گوشتالودش دو طرف سرش قرار گرفته بودند. دو چشم درشت سیاه از میان چهره قرمز رنگ بیرون زده و به بهروز دوخته شده بود. شباهت چندانی به شغال هایی که ابراهیم توصیف کرده بود نداشت! اما بسیار خطرناک به نظر می آمد.
بهروز بی اختیار خط کش را بالا برد تا بر سر پشمالوی جانور بزند که صدای جیغ کوتاهی در گوشش پیچید. بی شباهت به صدای گلریز نبود. به سرعت چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. اما اثری از گلریز دیده نمی شد. وقتی دو باره به جانور نظر انداخت متوجه شد که سر پشمالوی سرخ رنگ به تدریج بالاتر و بالا تر می آید تا آن جا که به طور کامل از پشت دیواره کنار پله ها بیرون آمد. بهروز هنوز از شوک دیدن آن چهره عجیب و غریب بیرون نیامده بود که صدای نازکی در گوشش پیچید:" تو کی هستی!؟" و بعد صدای پای گلریز را که از پله ها بالا می دوید شنید. لحظه ای بعد، گلریز که به سرعت خودش را به آن جا رسانده بود پشت سر بهروز ایستاد.
چند لحظه بعد صدا دوباره گفت:" تو... کی هستی!؟"
قبل از از این که بهروز چیزی بگوید گلریز از پشت سرش داد زد: " تو....سرخ پوستی؟"
صدا به آرامی جواب داد:" سرخ پوست...باباته!"
سر و گردن و بالاتنۀ آن موجود حالا از پشت دیواره پله ها بیرون آمده بود. پیراهنی سفید و گشاد و بلوزی پشمی دور و بر تنه اش دیده می شد. موهای بلندش روی شانه هایش ریخته بود، و با دست های صورتی رنگش صورت سرخ و سفیدش را به آرامی می خاراند. نگاهی به گل ریز که حالا به بالای پله ها رسیده بود انداخت، چند پله پایین آمد و زیر لب گفت: " خودت سرخ پوستی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"خر!"
گلریز گفت: " خر خودتی!" و اضافه کرد: " اگه تو یه سرخ پوست الاغ نیستی... پس چرا انقده قرمزی؟"
دخترک گفت: " خودت قرمزی! ...خر!"
گلریز با یک حرکت خط کش را از دست بهروز بیرون کشید و خواست آن را بر سر دخترک بزند که بهروز راهش را سد کرد. گلریز که لجش گرفته بود کمی با بهروز کشمکش کرد و چون زورش به او نرسید تسلیم شد. حالا نوبت بهروز بود که حرکتی بکند. قدمی جلو تر رفت و از دخترک که حالا در مقابل آن ها ایستاده بود پرسید: " اسم تو چیه؟"
دخترک کمی جلو تر آمد و همان طور که چپ چپ به گلریز و خط کش بهروز نگاه می کرد گفت: "به تو چه!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"سالومه!"
گلریز گفت: " سالومه....خودتی، احمق!"
دخترک زیر لب گفت:" احمق خودتی!"
بهروز اخم کرد: " راستشو بگو!"
دخترک جلو تر آمد .گفت: " اسم خودت چیه؟"
بهروز زیر لب گفت: " بهروز."
گلریز گفت: " تو...خونه ت کجاس؟"
دخترک با دست به پایین پله ها اشاره کرد.
گلریز گفت:" اون جا که... مستراحه!"
دخترک گفت: " خودت مستراحی!"
بهروز برای این که دعوا بالا نگیرد فوراً جلو رفت و بین آن ها ایستاد. گفت: " تو.... این جا زندگی می کنی؟"
دخترک گفت: "نه ، اون جا!" و باز به پایین اشاره کرد.
قبل از این که گلریز چیزی بگوید، بهروز گفت: " می خوای بریم پایین؟"
دخترک سرش را چند بار با تأکید تکان داد. بهروز با یک دست مچ دخترک سرخ پوست و با دست دیگر مچ گلریز را محکم گرفت که آن ها را دور از هم نگه دارد و به آرامی از پله ها پایین رفتند.
وقتی به جلوی اتاق بابک و بهروز رسیدند، بهروز رو به دخترک گفت: " می خوای بیای تو؟" و باز پرسید:" اسمت چیه؟"
دخترک گفت: " سالومه! مگه گوشِت... کره!؟"
گلریز با خشم گفت: " سرخ پوست بی تربیت!"
دخترک زبانش را برای گلریز بیرون آورد و بعد دستش را از دست بهروز بیرون کشید و به طرف در اتاق دوید و داخل شد. گلریز هم به دنبالش رفت.
وقتی بهروز وارد اتاق شد گلریز و سالومه مشغول کشتی گرفتن بودند. ظاهراً دخترک مستقیماً به سراغ وسایل مدرسه بهروز رفته بود و گلریز برای جلوگیری از کار او بر رویش جهیده بود و سرگرم زورآزمائی شده بودند. بهروز فوراً وسایل درسش را به کناری گذاشت و آن دو را از هم جدا کرد. آن وقت قلوه سنگ هایی را که در کشو کمد لباسش داشت بیرون آورد و پیشنهاد کرد که به آن ها یه قل دو قل یاد بدهد.
هر سه روی زمین نشستند و بهروز روش بازی را برای آن ها توضیح داد و مشغول شدند. اما چون هیچ کدام از دو دختر علاقه ای به آن بازی نشان ندادند چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بهروز هم حوصله اش سر رفت. سنگ ها را جمع کرد و در کشوی کمدش ریخت. کمی فکر کرد و بعد و زیر لب گفت: "پس بیاین بریم بیرون....آرتیست بازی کنیم!"
دخترک با تعجب گفت: " چی چی... بازی؟"
گلریز گفت:" این یه بچۀ الاغه! آرتیست بازی نمی دونه چیه که!"
بهروز گفت: "منظورم ارتیست بازی راس راسکی نبود! اون بازی آرتیستا و سرخ پوستا رو می گم که توی باغچه کردیم.... با مهره های شطرنج."
سالومه گفت: " شطرنج دیگه چیه؟ سرخ پوست کیه؟"
گلریز گفت: "اون بازی بزرگتراس! مهره هم داره... . سرخ پوست هم ...خودِ خَرِتی!"
سالومه گفت: " سرخ پوست باباته! ... خاک برسرِ... کون لخت!"
بهروز که از حرف دخترک هم خنده اش گرفته بود و هم عصبانی شده بود گفت: " تو خیلی بی ادبی ها دختر! سرخ پوست که فحش نیست! اون یه جور آدمه که روی سرش پر می چسبونه و هُوهُو می کنه. گاهی هم دور آتیش می رقصه. آخر سر هم سربازا میان و می کشنش!"
دخترک گفت:" غلط می کنن ... با تو!"
گلریز گفت:" تو خودت هم یه سرخ پوستِ خاک بر سری!" و از جا بلند شد که توی سر او بزند که بهروز دستش را گرفت و رو به دخترک گفت:"بی خودی ناراحت نشو! اونا توی فیلمن! راس راسکی نیستن ...اونا مثه خودت پوستاشون قرمزه....همیشه با آرتیستا جنگ می کنن! یه وقتام ارتیستا رو می کشن!"
سالومه باز گفت: "غلط می کنن... با تو!" و چون مدتی هیچ کس حرفی نزد زیر لب گفت:"من... جنگ بلد نیستم!"
گلریز گفت: "جنگِ جنگ که نیس! با دهنمون تیر در می کنیم. هیچ کاری نداره." بعد سینه اش را صاف کرد و گفت:" بنگ بنگ...بوم بوم!"
سالومه گفت: "من بلد نیستم تیر در کنم. پام هم درد می کنه، نمی تونم بیام جنگ!"
گلریز با اوقات تلخی گفت: "اگه پات درد می کنه چطوری رفتی بالای پله ها، دروغ گو!"
سالومه کمی بغض کرد ولی چیزی نگفت. او حالا کنار گلریز ایستاده بود. خیلی از گلریز کوچکتر به نظر می آمد.
بهروز که دلش برای او سوخته بود با مهربانی گفت:"تا اون جا راهی نیس که! اون طرف باغه. همون جا که ما جنگل درست کردیم. اگه پات درد می کنه... من می تونم تو رو بذارم روی کولم ببرم!"
گلریز با تعجب به بهروز نگاه کرد. اما سالومه ظاهراً از این فکر اصلاً بدش نیامده بود. گفت: " خانوم جونم می گه من حال ندارم. نباید از خونه برم بیرون. اما اگه بغلم کنی، میام."
گلریز گفت: " مگه تو... کُلفَتی... که خانوم جون داری؟"
دخترک چپ چپ نگاهی به صورت گلریز انداخت و دهان کجی کرد.
چند لحظه بعد بهروز در مقابل دخترک بر زمین نشست و گلریز کمک کرد تا سالومه روی کول او بنشیند، و بدون سر وصدا از اتاق بیرون رفتند. گلریز هم در حالی که کیسۀ مهره های شطرنج را در دست گرفته بود پشت سرشان آمد.
وقتی به مزرعۀ سبزی رسیدند بهروز سالومه را در کناری نشاند و مهره های شطرنج را سه قسمت کرد.
سالومه که حالا چپ چپ به او نگاه می کرد با دلخوری گفت: " قبول نیس! شما ها دو نفرین من یکی.... من بازی نمی کنم!"
گلریز گفت: " غلط می کنی بازی نمی کنی! داداش جونم مثه یه خر...تو رو سوار خودش کرده و سواری داده و آورده که بازی کنی! اگه نکنی با چوب می زنم توی چشت!" و تکه چوبی را که از زمین برداشته بود بالا برد.
بهروز برای این که باز دعوا نشود با عجله گفت: " سالومه راس می گه! آرتیستا نباید تعدادشون بیشتر از سرخ پوستا باشه! اگه تو هم سرخ پوست بشی. اون وقت سرخ پوستا می شن دو برابر آرتیستا!"
گلریز کمی فکر کرد و بعد ناگهان با دو دست لپ های سرخ سالومه را گرفت و آن وقت دست هایش را به صورت خودش مالید. سالومه با عصبانیت خود را عقب کشید. گلریز که نگاه حیرت زده بهروز را دیده بود گفت: " من سرخ پوست نیسم که! اگه می خوای سرخ پوست بشم باید یه خورده از رنگ لپ های اونو بمالی به صورتم."
سالومه گفت: " اگه به من دس بزنی جیغ می کشم!"
قرار گذاشتند که دیگر به صورت سالومه، که رییس قبیلۀ سرخ پوست ها بود، دست نزنند، و گلریز برای این که سرخ پوست به نظر بیاید کمی خاک به چهره اش بمالد. بهروز و سالومه مقدازی خاک و گل از جوی آب نزدیکشان که هنوز کمی مرطوب بود آوردند و به صورت گلریز مالیدند، و بازی شروع شد.
جنگ شدیدی بین سرخ پوست ها و آرتیست ها که افراد سواره نظام آمریکا بودند در گرفت! اما نیم ساعت بعد، و قبل از این که نبرد به نتیجۀ نهایی برسد، کسی با صدایی دو رگه از سوی ساختمان دوم فریاد زد: "سالومه...! کجایی!؟"
گلریز گفت:" اون... مادر فولاد زرهه! واسه این که تو زبون درازی کردی ...اومده سنگ بزنه ...توی ملاجت!"
سالومه سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: "فولاد زرزر خودتی! این خانوم جونه! " و بعد داد زد: " این جام...! الان میام!" و از جایش بلند شد.
گلریز گفت: "لوس! وسط بازی می خواد بره!" و پای سالومه را گرفت. سالومه داد زد: " ولم کن برم.. ، خر!"
گلریز پای او را کشید و سالومه تلوتلویی خورد و به وسط جنگل آمازون سقوط کرد.
بهروز که از خرد و خمیر شدن درختان جنگل دلخور شده بود اما بیشتر نگران حال سالومه بود به سرعت از جا پرید و او را بلند کرد و خاک های سر و صورت و لباسش را تکاند. بعد برای این که گریه نکند دستی به سرش کشید، پیشانیش را بوسید و تا خیابان وسط باغ که به منزل آن ها منتهی می شد همراهیش کرد.
وقتی سالومه به جلو منزلشان رسید، رویش را برگرداند و یک دهان کجی به گلریز کرد و داد زد: "خر!" و به سوی ایوان خانه دوید.
آن روز بعد از رفتن سالومه، بهروز و گلریز یک ربع ساعت دیگر بازی کردند، اما چون باران گرفت و هوا سرد شد به خانه برگشتند. مادر حالا کارش را تمام کرده و به جستجوی آن ها پرداخته بود. اما موقعی از اتاق خارج شد که بهروز و گلریز وسط پله های ایوان بودند.
وقتی به اتاق برگشتند بهروز دوباره کتاب هایش را از کشو بیرون آورد و به از بر کردن شعری برای کلاس زبان فارسی روز شنبه مشغول شد.
بابک آن روز خیلی دیر به منزل آمد و وقتی هم که رسید بسیار خسته و از حال رفته بود. توضیح داد که با " همایون ها" ، یعنی همان دو هم کلاسیش که همسایۀ آن ها بودند و نام هر دو هم تصادفاً همایون بود، برای بازی فوتبال به بیابان پشت خانه رفته بوده است. کتاب هایش را که بلافاصله بعد از ورود به خانه، کنار در باغ گذاشته بود و حالا خیس آب شده بودند مقابل منقلی که مادر در اتاق خودشان روشن کرده بود گذاشت که خشک شوند.
هوا رو به سردی می رفت و مادر در فکر " عَلَم کردن" کرسی بود. شهربانو سرگرم آوردن کرسی، لحاف کرسی و سایر وسایل مورد نیاز برای آن بود و مرتباً به صندوق خانۀ طبقۀ بالا می رفت و برمی گشت.
بهروز که حالا شعرش را از بر کرده بود کتاب جغرافیش را برداشت و کنار گلریز نزدیک منقل نشست. احساس سرما می کرد وگلویش کمی می سوخت. طولی نکشید که پدر در حالی که دستکش های پوستی به دست و یک کلاه پوست سنگین بر سر داشت از راه رسید و همان طور که دستکش هایش را بیرون می آورد رو به مادر گفت: "مصدق رفته واشنگتن و.... شایگان و سنجابی و بقایی و فاطمی رو هم با خودش برده!"
بابک زیر لب گفت: "این همه آدم برده؟ خب پس چرا ما رو نبرده ؟ مگه ما آدم نبودیم!؟"
بهروز به نقشه ای که در کتابش بود اشاره کرد و گفت: "اون بالا خیلی سرده!وقتی این جا این جوری باشه... اون جا حتماً از یخچال هم بد تره. اگه می بردمون... قندیل می بستیم!"
مادر که به کمک شهربانو سرگرم جا به جا کردن کرسی بود زیر لب گفت:"اون که توی نیویورک انقده ازش استقبال کردن، واسۀ چی ول کرده رفته واشنگتن؟"
پدر گفت:" رفته بود نیویورک که توی شورای امنیت جواب شکایت انگلیسا رو بده . حالام رفته واشنگتن که آمریکاییا رو قانع کنه."
بابک که تازه کنار منقل نشسته بود سرش را بلند کرد و گفت: " اون واسه چی هی می ره این ور و اون ور؟ پس کی می خواد نفتو بفروشه که... مامان انقده خیاطی نکنه!؟"
پدر با گیجی نگاهی به بابک انداخت و مشغول بیرون آوردن شال گردن و پالتو و بقیه لباس هایش شد.
بهروز رو به بابک گفت:"حتماً رفته چند تا بشکه به آمریکاییا بفروشه دیگه! اما پولشو که به مامان نمی ده! همه رو واسۀ خودش ور می داره!"
گلریز که حالا به منقل چسبیده بود و صورتش از هرم آتش قرمز شده بود رو به مادر گفت: " سالومه به من گفت خر!"
مادر همان طور که کرسی را جا به جا می کرد و لحافی بر روی آن می انداخت گفت: " اون بیچاره چه طوری از اون ور باغ به تو گفت خر، عزیزم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "لابد خواب دیدی، هان؟"
پدر گفت: "می گن توی واشنگتن هم مثه نیویورک استقبال خوبی ازش شده. جمعیت خیلی خیلی زیاد بوده!"و بعد از مکثی پرسید: " واسۀ کرسی گذاشتن.... یه خورده زود نیست؟"
بابک گفت: " اگه انقده جمعیت اون جا هست، یه وقت مصدق نره زیر دست و پا... له شه! این یانکی ها خیلی خرن ها! چرا زودتر بر نمی گرده؟"
بهروز گفت:" نصرت می گه اون خودشم آمریکاییه. لابد رفته قوم و خویشاشو ببینه!"
مادر رو به پدر گفت: "هوا یه دفه سرد شد. نیگا کن بچه ها چه طوری به منقل چسبیدن!"
گلریز گفت: "من خواب ندیدم! اون اومده بود بالای پله ها!"
مادر جوابی نداد.
بابک سقلمه ای به بهروز زد: " سالومه دیگه کیه؟"
بهروز گفت: "دختر همسایه س. باهم رفتیم جنگل آمازون!"
بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد گفت:" توی کرت نعنا جعفری هامون؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت.
بابک گفت:" اگه اون بچۀ خر سبزیامونو لگدمال کرده باشه ...همچین می زنم توی ملاجش که مخش بره توی شیکمش!"
گلریز گفت: " اون الاغ... با کله افتاد توی جنگل... همۀ درختا رو له و لورده کرد! بعدشم......بعدشم به من گفت خر!"
مادر که حالا گوشش تیز شده بود، گفت:"واقعاً اون بچۀ بیچاره رو از خونه کشیدین بیرون؟" و بعد اضافه کرد:"چه وقت این کارو کردین؟ شماها که توی اتاق بودین؟"
گلریز گفت: "نخیرم. نبودیم! بهروز اونو کول کرد... برد تو باغچه. سرخ پوست بازی کردیم."
مادر که حرف گلریز را جٌدی نگرفته بود گفت:"چه عنوان مناسبی. حیوونکی چند وقته که سرخ پوستم شده!" و بعد از این که لحاف بزرگی را بر روی کرسی انداخت از شهربانو خواست که منقل را به زیر آن بگذارد، و وقتی همه چیز مرتب شد، رو به گلریز که داشت خودش را زیر لحاف کرسی فرو می برد گفت:"خب، حالا جنابعالی بفرمایید این سالومۀ سرخ پوست رو کجا دیدین؟"
گلریز که خیلی سردش شده بود و داشت لحاف را به دور خودش می پیچید گفت: " اولش....اولش اون بالای پله ها بود. گفت که خونه شون این پایین... توی مستراحه. بعدشم گفت که پاش درد می کنه.....اون وقت بهروز کولش کرد... برد تو باغچه!"
حالا مادر و پدر و بابک هر سه مقابل بهروز که می خواست به زیر کرسی برود ایستاده و به گلریز زل زده بودند. او آن قدر سردش بود که می لرزید. مادر کمی ساکت ماند و بعد رویش را به بهروز کرد. پرسید: "این بچه ...راس می گه؟"
بهروز گفت:"خب اون پاش درد می کرد دیگه! نمی تونس که راه بره. تازه..."
مادر حرف او را قطع کرد:"اون سالومه نبوده! حتماً یکی دیگه از جایی اوموه شماها رو گول زده. سالومه الان چند وقته که مخملک گرفته توی رختخواب خوابیده. حیونکی هیچی نمونده بود که بره اون دنیا!"
گلریز گفت:" اون نمی خواست بِره! مامانِ آقای فولادزره اونو صدا زد، بهروزم اونو برد دادش ....به اون!"
مادر سری تکان داد و گفت:" حتماً ننۀ اون بچهه بوده. فقط معلوم نیست چطوری اومده تو!"
پدر گفت: "همش تقصیر این ابراهیم پدرسوخته س! سر سیاه زمستون ما رو ول کرد و رفت و خونه رو بدون باغبون گذاشت. آخه یه زن که نمی تونه مواظب در و پیکر خونه باشه! حتماً در باغو بازگذاشته بوده، یه بچه گدا اومده تو!"
گلریز گفت: "اون بچه گدا نبود که! بچه سرخ پوست بود. گفت که..."
مادر ناگهان به طرف گلریز رفت و لحاف را از دورش کنار زد و پیراهنش را بالا کشید و به سینه و شکمش نگاه کرد. آن وقت در حالی که به طرف بهروز می چرخید گفت: "این سالومه که گفتی..... چه قدی بود....؟"
بهروز گفت: "اون خیلی ریز بود. از گلریز هم ریزتر بود. صورتشم قرمز بود."
مادر سری تکان داد و بعد سفارش هایی برای ادامۀ کار به شهربانو کرد و پالتوش را که پشت در آویزان بود برداشت و از اتاق بیرون رفت.
پدر که حالا خیلی عصبانی شده بود رو به شهربانو گفت:"وقتی اون بچه گدا اومد توی خونه، تو کدوم گوری بودی!؟"
شهربانو که جا خورده بود سرش را ناگهان بلند کرد و گفت:"من که گوری نبودم آقا! توی مطبخ بودم! وسایل شامو حاضر می کردم. هیچ بچه گدای سرخ پوستی هم ندیدم!"
بهروز گفت:"اون بچه سرخ پوسته... با خانوم جونش رفت توی خونۀ آقای کِشدار!"
پدر با تعجب نگاهی به بهروز انداخت و لبخند زد .گفت: " کشدار نه پسر جون! کشت کار!!"
بابک گفت:"مصدق چرا از آمریکا نمیاد؟ توده ایا می گن اون خائنه، رفته پیش ارباباش مونده!"
پدر که هنوز عصبانی بود چپ چپ نگاهی به او انداخت و با صدای بلند گفت: "اونا گُه می خورن، با تو!"
و بعد روزنامه ای را که همراه با خودش آورده بود برداشت و همان طور که ایستاده بود مشغول خواندن تیتر های درشت آن شد.
بهروز که حالا خیلی سردش شده بود به پایین کرسی که معمولاً جای او بود رفت، زیر آن خزید و لحاف را روی سرش کشید. لحاف کرسی داغ بود و خیلی می چسبید. چشمانش را بست و متوجه نشد که مادر چه زمانی مراجعت کرد.
در حدود دو هفته، بهروز و گلریز در حالی که صورت و بدنشان پوشیده از دانه ها و لکٌه های قرمز رنگ بود و می خارید، و غالباً تب داشتند، در اتاق ماندند تا دوره سرخ پوستیشان که از سالومه به ارث برده بودند به پایان برسد. مادر در این مدت بابک را با نهایت دقت از آن ها دور نگه داشت که از آن ها "نگیرد"، و او هم از این فرصت منتهای استفاده را کرد و برای این که به جرگۀ سرخ پوست ها نپیوندد بیشتر وقتش را در خارج خانه، با "همایون ها" گذراند.