ماجرای رو به رو شدن بچه ها با آن مار یا افعی بزرگ که سرش در آن زمان به نظر بهروز به اندازۀ یک طالبی می آمد، هر چه که بود تیر خلاص را به اقامت آن ها در میان کوه های اطراف گلاب درٌه زد.
مادر که تا آن زمان با تلاش زیاد خودش را قانع کرده بود که محل زندگیشان تا حدی امن است، بعد از شنیدن داستان آن افعی بزرگ، چنان احساس نا امنی می کرد که دایماً حواسش به بچه ها بود تا مبادا کمی از دید رس او بیرون بروند و به چنگ آن افعی یا یکی از قوم و خویش های دور و نزدیکش بیفتند!
ابراهیم که فرزند کوه و کوهسار بود و در عمرش از آن گونه موجودات زیاد دیده بود، با شاخ و برگی که بچه ها به داستان آن افعی داده بودند به این تصور افتاده بود که آن جانور چیزی متفاوت و احتمالاً از نسل اژدها بوده است و او قادر نیست از پس آن حیوان بر بیاید، و در نتیجه از رفتن به خرید و کار در حوالی محوطۀ زندگی خانواده وحشت داشت.
پدر که دل شیر داشت و در جنگ های بسیاری شرکت کرده و بخش بزرگی از جوانیش را در کوه و کمر گذرانده بود ابتدا از ابراهیم عصبانی شد و چند بار به فکر افتاد که او را بیرون کند. حتی یک بار که ابراهیم با اصرار اجازه خواست که قبل از رسیدن تاریکی به خانه اش باز گردد پدر کتک مفصلی به او زد و بعد هم برای این که به ابراهیم ثابت کند که خطری متوجه کسی نیست در تاریکی شب به تنهایی به بالای تپه و محلی که برای پذیرایی از مهمانانش ساخته بود رفت و بعد هن هن زنان برگشت. ظاهراً در راه بازگشت، به دلایلی مجاب شده بود که واقعا ممکن است در پس آن تاریکی خطری نهفته باشد، و در نتیجه بخشی از راه بازگشت را دویده بود!
نتیجه این شد که بالاخره حرف های مادر که از از ابتدا با اقامت در آن مکان مخالف بود و از روی ناچاری به آن تن داده بود مؤثر افتاد و یک روز صبح پدر همۀ اعضای خانواده را همراه با بعضی از وسایل اولیۀ مورد لزومشان سوارتعدادی الاغ کرد و به امامزاده قاسم و سپس به وسیلۀ دوج 37 به منزل مادر بزرگ در تهران برد. و بعد از آن بچه ها دیگر رنگ اقامتگاه روی تپه های گلاب دره را ندیدند.
منزل مادر بزرگ البته حالا دیگر آن خانه ای که او همراه با پسرش ، نوکرش، کلفتش و لولو درآن زندگی می کرد نبود. او بعد از این که فریبرز دبیرستان را تمام کرده و برای ادامۀ تحصیل به خارج کشور رفته بود آن خانه را فروخته و در یکی از اتاق های خانۀ خواهر بزرگش اقامت گزیده بود. بنا براین منزل جدید خانوادۀ بابک و بهروز در واقع یک اتاق عاریتی در خانۀ خاله بود که مادر بزرگ روز ها در گوشه ای از آن برایشان غذا می پخت و شب ها در گوشۀ دیگری از آن برایشان رختخواب پهن می کرد.
در این اقامتگاه موقت، مادر و بچه ها مجبور بودند شب و روز داخل اتاق بمانند چرا که آقای "امیر تومان"، شوهر خواهر مادر بزرگ که یکی از فئودال های نسبتاً بزرگ کشور به شمار می رفت دایماً سرش شلوغ بود، و در خانه اش رفت و آمد زیادی وجود داشت، و خانه اش محلی برای گشت و گذار بچه ها نبود. و این امر از همان روز اول برای بچه ها مشکل آفرین شد.
آن روز بابک که نمی توانست بیش از ده پانزده دقیقه در محلی بی حرکت بنشیند به محض این که وسایلشان را در اتاق جا به جا کردند کمی به بدنش کش و قوس داد و بعد از چشمکی که به بهروز زد زیر لب گفت:" بزن بریم... بیرون!"
بهروز که چیزهایی در مورد آن خانه از مادر شنیده بود سرش را تکان داد: " کدوم بیرون...؟ این جا که باغ نداره!"
بابک گفت:" خب نداشته باشه. یه حیاط کوفتی که حتماً داره. می تونیم بریم توش مورچه بازی کنیم!"
مادر که زیر چشمی آن ها را می پائید گفت:" نه! بیرون نمی شه برین. اون جا خیلی شلوغه... می رین زیر دست و پای ...آقای امیر تومان...."
بابک کمی سرش را تکان داد و در حالی که به صورت مادر زل زده بود گفت:" امیر تومان دیگه .... کدوم خریه!؟"
بهروز گفت: " اون خر نیست. خواهر شوور .... مادر بزرگه!"
بابک با عصبانیت گفت: " مادر بزرگ که شوور نداره! شوورش خیلی وقته ... عمرشو داده به مادر بزرگ!"
مادر بزرگ که حرف های آن ها را شنیده بود با خنده گفت:" اون شوهر خالۀ توست، ننه. نه خواهر شوور من! اون صاحب این خونه س. خیلی هم پیر و بد اخلاقه. به درد هیچ احدالناسی نمی خوره!"
بابک کمی منٌ و من کرد و بعد گفت: " خب اگه بد اخلاقه و... به درد احدالناس هم نمی خوره.....پس ما... واسۀ چی اومدیم این جا!؟"
بهروز گفت: " ما ... ازترس افعی اومدیم این جا. می خواستی اون بالا بمونیم نیشمون بزنن بمیریم؟"
بابک گفت: " خب اگه از اتاق بیرون نریم که... بیشتر می میریم!"
مادر بزرگ خندید . " نه ننه! می تونین برین بیرون . فقط الان نمی شه. آخه خاله ت یه عالمه آدمو باید تر و خشک و اداره کنه." و بعد از مکثی اضافه کرد:" چهار تا پسر شرٌ لندهور داره ، دو تا کلفت ، یه آشپز، یه خونه شاگرد و یه راننده که همه شون این جا زندگی می کنن! تازه دو تا از اسبای قدیمی کالسکه ها شونم هنوز زنده ن که توی گاراژ پشت اتوموبیلشون می خورن و می خوابن. یکی هم باید اونا رو ضبط و ربط کنه. یه عالمه هم خر و الاغ از دهات و این جا و اون جا عریضه به دست به سراغشون می آد. اگه برین بیرون ممکنه زیر دست و پای اونا له و لورده بشین!"
بهروز با تعجب گفت:" یعنی توی این خونه ... این همه جونور هست!؟ مگه این جا باغ وحشه!؟"
مادر با خنده گفت:" توی گلاب دره که بیشتر جونور بود! تازه اونا نیش هم داشتن که اینا ندارن!"
بابک که حالا اخم کرده بود زیر لب گفت:" یعنی ما تا کِی باید این جا بمونیم؟ تا شب؟"
مادر دستی به سر او کشید و گفت:" درست معلوم نیست عزیزم. باید یه خورده صبر کنیم ببینیم چی می شه. فعلاً همین جا یه قل دوقلی چیزی بازی کنین تا تکلیفمون معلوم شه. اینشالا زیاد این جا نمی مونیم!"
بهروز با تعجب گفت: " یعنی باید ... تا وقتی تکلیفمون معلوم نشده ... از این اتاق بیرون نریم؟"
مادر گفت: " چرا، می ریم عزیزم. باید یکی از همین روزا برای اسم نویسی شما ها به مدرسه بریم ...."
مادر بزرگ گفت: "به فروغ السلطنه می گم که شما ها رو با ماشینشون بفرسته ."
مادر رو به بابک گفت: "خاله جون یه ماشین نوی مدل 1950 داره! یه راننده هم داره. می تونیم باهاش بریم ماشین سواری."
بهروز که حرف مادر را باور نکرده بود رو به بابک گفت:" پس تا رانندهه پیداش شه... بیا ما تا شب یه قل دو قلمونو بازی کنیم!" و در مقابل بابک نشست.
از آن راننده و ماشین مدل 1950 هیچ وقت خبری نشد.اما اقامت آن ها در اتاق مادر بزرگ هم زیاد طول نکشید. پدر که به نقطۀ نامعلومی رفته بود تا جایی برای سکونت خانواده بیابد بعد از یک هفته مثل تمام مواقعی که موفقیتی به دست می آورد بسیار خوشحال و سر حال بازگشت و همه را بوسید. آن وقت ، بعد از این که استکان چایش را که مادر برایش ریخته بود هرت کشید رو به مادر بزرگ گفت: " ما فردا دیگه زحمتو کم می کنیم، خانوم!"
مادر بزرگ لبخندی حاکی از رضایت زد و با اشتیاق گفت: "جایی پیدا کردی، سرهنگ؟"
به جای پدر، مادر جواب داد: "آره مامان جون. یه جایی توی شمرون پیدا کرده."
مادر بزرگ سرش را با ناخوشنودی به طرف او برگرداند و گفت: " توی شمرون...!؟ مگه توی تهرون جا قحط بود؟ یعنی باز می خواین برین کلٌۀ کوه زندگی کنین!؟"
پدر چپ چپ نگاهی به مادر بزرگ انداخت و زیر لب گفت:"شمرون که کلٌۀ کوه نیس خانوم! شمرون دیگه داره جزو خود پایتخت می شه. اتوبوس و کرایه هم که داره. هر وقت خواستین می تونیم مثل اون وقتا بپرین تو ماشینو و دو ساعت بعد در خونۀ ما پیاده شین!"
مادر بزرگ با ناباوری نگاهی به او انداخت و غرغری کرد، سری تکان داد و زیر لب گفت:" حالا چه قدر با قلٌه فاصله داره!؟"
حالا نوبت مادر بود که دخالت کند. او همان طور که استکان پدر را بر می داشت تا برایش چای دیگری بریزد رو به مادر بزرگ گفت: "زیاد دورنیس مامان جون. توی کوچۀ صالحی، وسط خیابون دربنده."
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: " حالا اتفاقا با این همه شولوغیا که توی شهر داره اتفاق می افته و تظاهرات و کشت وکشتار و این چیزا، اگه توی شمرون باشیم شاید بهتر هم باشه!"
این اولین بار بود که مادر از حضور خانواده در شمیران پشتیبانی می کرد.
مادر بزرگ با ناباوری نگاهی به مادر انداخت و زیر لب گفت: "چه حرفا!" و بعد از چند لحظه ادامه داد : "اون مال دو ماه پیش بود ننه! تموم شد و رفت پی کارش! تازه، اونم یه مشت اراذل و اوباش بودن که شلوغ پلوغ می کردن و دولت هم... ماشاء الله درست و حسابی خدمتشون رسید!"
مادر با تعجب گفت: "اوباش نبودن که مامان جون! کارگر بودن! به خاطر کارگرای شرکت نفت تظاهرات می کردن. خیلی هاشونم حیونیا کشته شدن!"
مادر بزرگ گفت: " نه مادر...! بیشترشون توده ای بودن. از بچه های امیر تومان بپرس! تظاهراتشونم به خاطر اومدن هریمن به ایران بود نه کارگرای شرکت نفت! تازه، فقط بیست نفر کشته شدن!"
بهروز زیر لب گفت:" بیست نفر... کمه!؟" ما همه مون روی هم... شیش نفریم! تازه، گلریزم که یه آدمِ درسته حساب نمی شه!"
بابک گفت: " اونا خائنن! می خواستن ممکلتو بفروشن! بایدم می کُشتنشون!"
بهروز گفت: " اتفاقاً نصرت می گه خیلی هم غیر خائن بودن. اونا واسۀ زحمتکشا کار می کردن...."
بابک داد زد: " غلط می کردن، با نصرت! اونا خیلی خیلی هم خائن بودن!"
بهروز اخم هایش را درهم کرد و زیر لب گفت: " نصرت که... دروغ نمی گه. اون دوست منه!"
بابک گفت: " هر کی می خواد باشه! اون خائنه!غلط هم کرده!" و سنگ های یه قل دو قل را بلند کرد که توی سر بهروز بزند.
مادر که می ترسید دعوا بالا بگیرد با عجله گفت: " خب تمومش کنین بچه ها! این جا که خونۀ ما نیس! خونۀ مردمه. ناراحت می شن!یه وقت مامان جونو میندازن بیرون ها! اون وقت باید بره تو کوچه بخوابه!"
و همه ساکت شدند.
بعد از مکثی طولانی مادر بزرگ باز گفت: "شلوغیا که همیشه نیس ننه جون! دعوای اونا سرِ نفته! اونم که داره تموم می شه می ره پی کارش! امیر تومان می گه آقا به زودی بر می گرده و نفتو به انگلیسا پس می ده.وقتی اونا نفتو پس گرفتن،کشتیاشونو از آبادان می برن و همه چی تموم می شه می ره پی کارش!"
پدر با عصبانیت گفت: "اون آقایِ گُهِ شما دیگه هیچ وقت بر نمی گرده!"
بهروز گفت: " من آقا رو دیدم! اون گُه نیست، اما خیلی پیره... اگه دماغشو بگیرن جونش... رو می ده به مامان بزرگ!"
مادر بزرگ سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " واه واه کی جون اونو می خواد!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"اون بچه های لنگ دراز هم همین چیزا رو می گن!"
و باز همه ساکت شدند. اما بهروز که کنجکاو شده بود سقلمه ای به بابک که حالا در کناری نشسته بود و با خودش "یه قل دو قل" بازی می کرد زد و زیر لب گفت: " بچه های لنگ دراز... کی اَن!؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: "بچه های بابا لنگ دراز رو می گه!"
بهروز گفت: " لوس نشو! اون توی کتاب بود!"
بابک باز شانه هایش را بالا انداخت: " خب، آرسن لوپن هم توی کتاب بود! مگه نیومد بیرون!؟"
بهروز که حالا خودش حدس زده بود منظور مادر بزرگ کی بوده گفت: "دروغ نگو! اینا بچۀ بابا لنگ دراز نیستن! اینا توده ای ین!"
بابک در حالی که سنگی را به آرامی به هوا می انداخت و می گرفت زیر لب گفت: "بابا لنگ دراز...خودشم توده ای بوده!"
مادر که زیر چشمی آن ها را می پائید گفت: " خب حالا دیگه به جای بحث راجع به بابا لنگ دراز... بهتره پاشین، اسباب مَسباباتونو جمع کنین و واسۀ فردا آماده بشین."
روز بعد آن ها سلولشان را ترک کردند و از زندان امیر تومان نجات یافتند. اما این رهایی هم بدون فراز و فرود نبود.
وقتی صبح روز بعد سوار دوج 37 به سوی منزل جدیدشان می رفتند ، مادر که به خاطر فرار از خانۀ شلوغ خاله اش بدون هیچ چون و چرایی با برنامۀ پدر موافقت کرده بود، در حالی که لب هایش را می جوید به آرامی پرسید: " حالا ما ... چقدر باید اجاره بدیم؟"
پدر کمی ساکت ماند و بعد در حالی که به زحمت دنده عوض می کرد گفت:" چیزی نیست...سیصد تومن!"
مادر با چشمانی گشاد شده گفت:" سی...صد تومن!؟"
پدر سرش را تکان داد: " آره!"
مادر گفت:"اما ... تو که فقط ماهی دویست و شصت تومن...حقوق می گیری؟"
پدر مدتی ساکت ماند و بعد در حالی که فحشی به یک رهگذر که از جلوی اتوموبیل به سرعت دویده و رد شده بود می داد، گفت:" من فکرشو کردًم!... پولش در می اد!"
مادر کمی لب هایش را جوید و به پدر نگاه کرد، اما چیزی نگفت.
بابک گفت: " پدر فکر کرده که ... یه ارکستر درست کنه و ... حسابی پول در آره. اسمشم می ذاره... ارکستر گلاب دره...!" بعد در حالی که به بهروز چشم دوخته بود و لبخند می زد اضافه کرد:"بهروزم صورتشو سیاه می کنه و ... می شه حاجی فیروز و براش می رقصه! ماهی سیصد تومن در می آرن!"
مادر نگاهی به طرف بابک انداخت و کمی اخم کرد و زیر لب رو به پدر پرسید: " چه جوری؟ چه فکری؟"
پدر گفت:" اون جا... دو تا ساختمون داره...یکی شو خودمون می شینیم و ...یکی شم اجاره می دیم. خرج خودمون در می اد... یه چیزی هم برامون می مونه!"
مادر سری تکان داد و در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت: "فضا چی؟ حیاطی ... چیزی هم داره؟"
پدر گفت: " یه باغ گنده داره. یه استخر هم داره. خیلی کارا می شه توش کرد. من یه سَر رفتم اونو دیدم. فقط چون مدتی خالی بوده... باید یه کم...... تر و تمیزش کرد!"
مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت و به آرامی گفت: " یعنی ... توی این هم ...ما باید... خرج کنیم...؟"
بابک که با شنیدن کلمۀ استخر به هیجان آمده بود داد زد: " خب خرج کنیم! عیبی نداره که! می گه استخر داره! می ارزه دیگه! اگه هزا....ر تومن هم توش خرج کنیم خوبه دیگه!"
بهروز گفت: " خب اگه خرج کنیم اون وقت پول حاجی رو ... از کجا بیاریم؟ باز میندازه تمون توی کوچه و مجبور می شیم بریم با افعی ها زندگی کنیم!"
گلریز با لحنی آهنگین داد زد: " من پیش افعی نمیام! من نمیام....من نمیام!"
بابک گفت: " این دختره از توی شیکم مامان... مِزغونچی بیرون اومده!"
بهروز گفت:" مِز....چی چی ...غون!؟"
بابک که خودش هم کلمه را درست نمی شناخت گفت:" مزغون دیگه. یعنی...مُطرب، رقٌاص... یا یه همچین چیزی دیگه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد." غلام رضا می گفت! یادت نیست؟"
بهروز سرش را تکان داد.
وقتی آن دو ساکت شدند پدر گفت:"یه کم خرج داره اما ... حاج آقا مستوفی...قول داده... بهمون بده! بعداَ بهش پس می دیم!"
بابک به طرف بهروز که حالا اخم کرده بود و به سوی دیگر نگاه می کرد چرخید و زیر لب گفت: "باز یه حاج آقایی پیداش شد! انگار پدرمون در اومده!"
بهروز گفت:" مجبوریم برگردیم پیش افعیه!"
****
خانۀ کوچۀ صالحی واقعاً هم دارای یک باغ نسبتاً بزرگ و دو ساختمان و یک استخر بود. اما باغ به علت اختلافاتی که بین مالکین آن وجود داشت، مدتی طولانی بدون استفاده رها شده و متروک مانده و به تدریج به زباله دانی اهالی محل تبدیل شده بود، به طوری که دیوار سمت کوچۀ اش، از زمین، تا نوک آن، با تلٌی از برگ ها و شاخه های درخت و زباله های همسایه ها پر شده بود. دیواره ها و کف استخر هم ترک های بزرگی خورده بود و در آن تنها لایه ای از لجن سیاه متعفن دیده می شد. این "باغ " در واقع به جز تعدادی درخت کهنسال که دو سوی خیابان جلوی در ورودیش را فرا گرفته بودند و چند درخت میوۀ قدیمی که توانسته بودند علیرغم بی آبی های تابستان ها زنده بمانندٰ درخت دیگری نداشت.
وقتی بچه ها از اتوموبیل پیاده شدند بابک به سرعت به طرف در باغ که پدر آن را باز کرده بود دوید و بهروز هم او را دنبال کرد. باغ تاره شروع به خزان کرده بود و برگ های درختان معدودش نارنجی رنگ شده بودند. خیابان کوچکی که به ساختمان پیش رو ختم می شد از برگ هایی که از مدت ها قبل از درخت ها ریخته و پوسیده بودند و از علف های بلند پوشیده شده بود. بوی لجن استخر در هوا موج می زد.
بابک به محض ورود به باغ در حالی که به این سو و آن سو نگاه می کرد و می دوید فریاد زد: "آخ جون! آخ جون!" و به سمت ساختمان رفت. بهروز هم او را دنبال کرد. عمارتی که رو به رویشان قرار داشت یک طبقه و نسبتاً تازه ساز بود. در فاصله ای از آن، سازۀ کوچک دیگری که بعداً معلوم شد شامل یک انبار و یک
توالت بوده در میان علف های بلند و تلٌی از شاخه درخت مدفون بود به طوری که فقط شیروانی رنگ و رو رفته و زنگ زدۀ آن از میان شاخه ها دیده می شد.
بهروز که پشت سر بابک می دوید وقتی آن را دید آستین پیراهن او را کشید و داد زد:" واسۀ چی گفتی آخ جون؟ این جا که ... یه زباله دونی معمولیه؟"
بابک با اشتیاق گفت: "واسۀ... درخت ها و شاخه ها! واسۀ محل قایم شدن...!" و بعد به تل بزرگ شاخه های درخت که از کنار ساختمان انبار و توالت تا به طاق آن ها بالا رفته بود اشاره کرد: "جون می ده واسه قایم موشک!"
بهروز نگاهی به اطراف انداخت و با وحشت گفت: "اما ...این جا که مثه جنگل آمازونه! حتماً پرِ مار و افعیه!"
بابک گفت: "نه بابا این جا که گلاب درٌه نیست! این جا یه باغ خرابۀ معمولیه. حد اکثر اگه بیست سی تا رتیل و عقرب داشته باشه که .... خب اونا رم می کشیم! ترس نداره که!"
در همین موقع مادر آن ها را از سوی دیگر باغ صدا زد و معلوم شد که آن ساختمان، محل زندگی آن ها نیست .
مکانی که آن ها قرار بود در آن زندگی کنند ساختمان دوم بود که در سمت راست باغ قرار داشت.
این ساختمانی بسیار قدیمی و دو طبقه بود که بر روی قطعه سنگ بزرگی بنا کرده بودند. برای ورود به این بنا می باید ابتدا از یک رشته پلکان با بیست و چند پله بالا می رفتند. بابک و بهروز در حالی که هر کدام چیزهایی را که مادر به آن ها داده بود با خود حمل می کردند به سرعت از پله ها بالا رفتند و به ایوانی رسیدند.
بر روی ایوان دو در ورودی به ساختمان وجود داشت که یکی به اتاق بزرگی باز می شد و دومی به یک راهرو که از کنار آن رشته پله کان دیگری به سوی طبقه بالا می رفت. بهروز در اتاق را باز کرد اما بابک به داخل راهرو دوید و خواست از پله های آن بالا برود که صدای پدر از پشت سرشان بلند شد:"بالا... نرین! اتاقای ما همین پائینن!" و بابک و بهروز وسایلی را که در دست داشتند به داخل اتاق که حالا پدر مقابل درش ایستاده بود بردند.
اتاقی بسیار طویل بود که با در دیگری به اتاق پهلویی که بسیار کوچکتر بود وصل می شد. در کنار در ورودی آن گنجه ای دیواری بود که تنها مکان نگهداری وسایل زندگی آن ها را تشکیل می داد . اتاق دوم یک چهار دیواری سادۀ بدون گنجه، و سربخاری بود . این اتاق در دیگری هم داشت که به راهروی باریکی باز می شد با یک توالت بسیار کوچک و راه پله ای در انتهایش که به طبقه دوم می رفت. در دوم موجود در ایوان به همین راهرو باز می شد.
در وسط راه پله طبقه اول و دوم پاگردی بود که در آن یک توالت و یک سینک دستشویی مجزا ساخته بودند. در انتهای راه پله هم دری بود که به ایوان طبقۀ دوم باز می شد، و تعدادی پلۀ دیگر که به یک انباری کوچک چهار متری می رسید.
طبقه دوم عیناً مانند طبقه اول و دارای دو اتاق بود، با این تفاوت که در این قسمت به جای ایوان، تنها یک راهرو نسبتاً باریک وجود داشت و به این ترتیب اتاق کوچکتر طبقۀ دوٌم بسیار بزرگتر از اتاق کوچک طبقه اول بود.
این ساختمان مانند تمامی خانه های دوران خودش فاقد حمام بود و لوله کشی آب هم نداشت. آب مصرفی ساکنین می باید با زدن تلمبه دستی از چاهی که در حیاط خلوت پشت ساختمان وجود داشت به منبعی که در جوار دستشویی طبقه دوم بود برده می شد تا در دسترس کسانی که می خواستند از توالت یا دستشویی استفاده کنند قرار گیرد .
راه پله ای که از سوی دیگر ایوان طبقۀ اول به طرف پائین می رفت به "آشپز خانه" منتهی می شد که اتاقی تاریک بود با یک شیروانی نازک فلزی شیب دار که یک سویش را دیوار حیاط خلوت، و یک سمتش را دیوار ساختمان خانه تشکیل می داد و دو سوی دیگرش را هم دیواری نازک فرا گرفته بود که درِ کوچکی در جوار پله های ایوان، در آن تعبیه کرده بودند.
داخل آشپزخانه اجاق بزرگی وجود داشت که با هیزم کارمی کرد و انباری کوچکی در کنارش ساخته بودند که محل نگهداری هیزم و مکان مناسبی برای رشد و نمو انواع حشرات و خزندگان بود.
اتاق کوچکتر طبقه اول به بهروز و بابک تعلق گرفت با دو تخت که در امتداد هم قرار دادند . اتاق بزرگتر هم به مادر و پدر و گلریز رسید، با دو تخت در کنار هم و یک تخت کوچک در پایین دو تخت دیگر.
اتاق های طبقۀ دوم یکی صندوق خانه شد و محل قرار گرفتن تمامی وسایل اضافی خانه، و دومی اتاق "سالون" یا همان اتاق پذیرایی که در آن صندلی ها و مبل های خانواده را که معلوم نبود قبلاً در کجا انبار کرده بودند گذاشتند .
از روز دوم ورود خانواده، کارگرانی به ریاست ابراهیم که حالا به استخدام دایمی پدر در آمده بود، عملیات پاکسازی و باز سازی باغ را آغاز کردند. انباری نیم طبقۀ سوم محل زندگی ابراهیم شد. و پدر و مادر به منظم کردن وسایل داخل خانه پرداختند.
اما هنوز سه روز نگذشته بود که بار دیگر صدای داد و فریاد مادر و پدر به آسمان رفت.
آن روز بابک که همراه با ابراهیم سرگرم سرپرستی بازسازی باغ بود وقتی صدای فریاد پدر را از اتاقشان شنید به سرعت از پله های کنار آن بالا رفت و جلو در اتاق گوش ایستاد. بهروز که در اطراف استخر قدم می زد و عمله و بنا ها را که سرگرم پر کردن شکلاف های دیوارۀ آن بودند تماشا می کرد به پائین راه پله آمد و با صدایی آهسته گفت: " اون بالا چه خبره بابک؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " بازم جنگ مغلوبه شده!"
بهروز با تعجب گفت: " بعنی که چی؟ حالا که همه چیز داره درست می شه؟"
بابک باز شانه هایش را بالا انداخت: "انگار باز همه چی داره خراب می شه!"
بهروز تعدادی از پله ها را بالا رفت و جلو بابک که به طرف پائین می آمد ایستاد.
بابک حالا لب هایش را به جلو داده و اخم کرده بود:" انگار دوباره باید بریم بیابون!"
بهروز با گیجی گفت: " واسۀچی؟ ما که تازه از بیابون اومدیم!؟"
بابک گفت: " مامان می گه این حاجی جدیده... پاک تو زرد از آب در اومده! اون حاجی قبلی ها به پدر پول می دادن و بعد خونه و زندگی مونو می گرفتن، این یکی می خواد اول خونه زندگیمونو بگیره و بعد پول بده!"
بهروز با گیجی گفت:" یعنی... ما باید همۀ اسبابامونو بهش بدیم تا ... برای درست کردن باغ به پدر پول قرض بده؟"
بابک با دلخوری گفت: " من چمی دونم! پدر می گه دیگه! می گه باید هرچیز قیمتی توی خونه داریم پیش اون گرو بذاریم تا پولو بده. اگرهم بهمون پول نده... باید نصفه شب از این جا فرار کنیم... چون که ... چون که پول عمله بنٌا ها رو هم نداریم... که بدیم!"
بهروز گفت: " نصفه شبی که نمی شه رفت خونۀ امیر تومان! تازه، اون جام که بریم ... عمله بنٌا ها پیدامون می کنن. راه دوری نیس که! اون وقت پدر باید انقده کتکشون بزنه که مجبور شن ول کنن بِرَن!"
بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد: " بعضی از این عمله جات خیلی قلچماقن. ممکنه زور پدر بهشون نرسه. مام باید بهش کمک کنیم!" و آهسته از پله ها پایین رفت.
طولی نکشید که صدای در اتاق مادر و پدر بلند شد وبچه ها به سرعت به طرف استخر دویدند و در کنار آن نشستند. کمی بعد پدر از اتاق بیرون آمد و بالای سر عمله بنا ها رفت. اما از مادر تا مدتی خبری نبود.ظاهراً پای دستگاه تلفونی که تازه نصب کرده بودند نشسته و با کسانی حرف می زد..بعد از این که بیرون آمد هم تنها نگاهی به بابک و بهروز انداخت و بعد ابراهیم را صدا زد و راهی آشپز خانه شد.
آن شب پدر از غذایی که مادر برای شام درست کرده بود زیاد خوشش نیامد. او ابتدا کمی از آن چشید و بعد بشقابش را کنار زد. مادر به آرامی پرسید: " چی شد؟ گرسنه ات نبود یا غذا رو دوست نداشتی؟"
پدر کمی من من کرد و دوباره بشقابش را پیش کشید و مشغول خوردن شد. اما چند لحظه بعد ناگهان گفت: " انگار یه چیزی توی این غذا هست. مزۀ خوبی نداره!"
مادر گفت: " نه نگران نباش! توی آشپز خونه یه گردی به اسم ددت که تازه اختراع شده زدم! دیگه جونور مونور نیست که توی غذا بیفته. ممکنه یه ذره از اون گرده رفته باشه توی غذا. اما زیاد خطرناک نیست. دلیلِ بدیِ مزۀ غذا اینه که جنس برنجش بده. خورشتش هم زیاد گوشت نداره. از اون غذاهایی هم هست که تو خیلی دوست نداری."
پدر کمی ساکت ماند و بعد گفت: " عیبی نداره....فقط بهتره وقتی اون میاد، از این برنج واسش درست نکنی. گوشتش هم زیاد باشه چون می دونی که اون ایراد گیره و وسواسی هم هست. اگه فکر کنه غذا بویی می ده...، یا مونده س، یا این جور چیزا، لب به اون نمی زنه."
مادر زیر لب گفت: "باشه" و ظاهراً بحث خاتمه یافت.
اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که پدر باز گفت: " یه چیز دیگه! اون هر نوع خوراکی رو هم نمی خوره . حتماً باید غذایی باشه که دوست داره!"
مادر لحظه ای به پدر نگاه کرد و بعد گفت:" خب ما حالا از کجا بدونیم که آقا چی دوست داره و چی دوست نداره؟"
بهروز با چشمان گشاد شده گفت:" مگه...مگه آقا قراره بیاد خونۀ ما!؟"
بابک گفت: " این آقاهه که اون آقایی که تو توی بچگی هات دیدی نیست که! این... یه آقاهۀ دیگه س!"
مادر خندید و گفت:" بابک راست می گه. این آقاهه رئیس الوزراء و از این جور چیزا نیست."
پدر که به فکر فرو رفته بود سری تکان داد و بعد گفت: " اگه ما فقط دو جور غذایی رو که اون دوست داره... بدونیم، می تونیم یکی از همونا... یا هر دوشو واسش درست کنیم!"
مادر سری به علامت موافقت و رضایت تکان داد و بعد گفت:"خب، حالا چی دوست داره؟ تو هیچ می دونی؟"
بابک که هر وقت صحبت غذا به میان می آمد فوراً گوش هایش تیز می شد سرش را از روی غذایش بلند کرد و گفت: " من می دونم!اون کباب بره دوست داره! گوشت کوبیده هم دوست داره!"
مادر نگاهی به او انداخت، خندید و گفت: " منظورمون تو نبودی که حضرت آقا! سلیقۀ تو رو که می دونیم. منظورمون آقای...." اما حرفش را ادامه نداد.
پدر گفت:" خب اونم ممکنه از کباب بره بدش نیاد.اما...." کمی مکث کرد و بعد گفت:" یه چیزی رو یادمه! یه بار که خونه شون رفته بودیم خانومش آلبالو پلو درست کرده بود و اون خیلی ازش تعریف می کرد."
بابک که حالا کنجکاو شده بود با صدای بلند گفت:" خانومِ آقای...چی چی!؟"
مادر حرف بابک را نشنیده گرفت وگفت: " خب اون خانومش بوده، و شاید خواسته جلو ماها که مهمونش بودیم یه خورده پز بده!"
پدر گفت: " نه! اینو مطمئن هستم چون قبلاً هم به من گفته بود. واسۀ همین هم خانومش آلبالو پلو درست کرده بود."
بهروز رو به بابک گفت:" انگار اون مرتیکه... اسم نداره!"
مادر حرف بهروز را هم نشنیده گرفت و گفت: " خب، اگه مطمئنی، آلبالو پلو یکی! اون یکی غذا چی؟"
بابک قبل از این که پدر چیزی بگوید، گفت:" خب اون یکی شم... کباب بره! اون که آلبالو پلو دوست داره. اگه کباب دوس نداشت... می تونه آلبالو پلو بخوره. کبابا رم ... من می خورم!"
مادر نگاهی به بابک انداخت و بعد پنجه دستش را بر روی سر بابک که طرف دیگر بهروز نشسته بود گذاشت و فشار داد و از ته دل خندید.
گلریز گفت:" من کباب بره دوس ندارم.... خیلی سفته!"
مادر گفت: " تو چی دوستداری دختر!؟ تازه، مگه چند دفعه توی عمرت کباب بره خوردی که بدونی؟ اون دفعه که تو خوردی اتفاقاً گوشتش خوب نپخته بود..."
بابک گفت: " خب... گلریزم آلبالو پلو بخوره!"
گلریز گفت: " من خوشمزه بادوم می خورم!"
بابک گفت: "این خره هنوز به بادمجون می گه خوشمزه بادوم!"
بهروز گفت: " این خره نمی گه که... اون...مامان می گه!"
مادر غش غش خندید و گفت:" راست می گه. من گفتم! بهروز از قیافه بادمجون بدش می آمد و اونو نمی خورد . یه روز بهش گفتم که غذامون بادمجون نیست، خوشمره بادومه. خورد و خیلی هم خوشش اومد. گلریز هم از اون یاد گرفته!"
گلریز گفت:" به به! من فقط خوشمزه بادوم می خورم!"
مادر نگاهی به او انداخت و باز خندید و گفت:" منظورمون از مهمون، جنابعالی نبودین دختر! آ آقای اعتمادی بود!" و بعد انگار که حرف بدی زده باشد دستش را روی دهانش گذاشت.
پدر نگاهی به مادرانداخت و سرش را تکان داد. حالا بهروز و بابک هر دو به مادر چشم دوخته بودند. چند لحظه بعد بابک گفت: " شما که می گفتین اون مرتیکه... دزد و... مادر قحبه س! پس چرا دعوتش کردین؟"
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد پدر توضیح داد:" من نگفتم که اون دزده. من گفتم اون ... یه خورده دزده. اما...خیلی خشکه... یه خورده هم ایرادگیره. دماغشم کمی باد داره و خیلی هم به خودش می نازه... و مادر..."
انگار پدر قصد داشت چیزهای بدتری هم بگوید که مادر به میان حرفش دوید و گفت:" خب، هر کسی یه عیبایی داره دیگه! آدم بی عیب و نقص که توی دنیا نیس! اونم یه بدیایی داره. اما در عوض، هم تحصیل کرده س، هم خانواده داره. اهل سیاست هم هست." مکثی کرد و لبخندی زد و اضافه کرد: "خیلی هم پول و پَله داره!"
بهروز گفت: " خب پول و پَله داشته باشه! به عمله بنًا های ما که نمی ده! فایده ش چیه!؟"
چند لحظه همه ساکت ماندند. مادر حالا با گیجی به پدر نگاه می کرد.بالاخره بابک سرش را از روی بشقابش که تقریباً خالی شده بود برداشت و با غرور گفت: " تو چقده خری بچه! اگه به عمله بنا ها نمی داد که براش آلبالو پلو و کباب برًه نمی پختن!" سرش را تکانی داد و دوباره مشغول خوردن شد.
حالا پدر و مادر هر دو می خندیدند. بالاخره مادر گفت: " حق با بابکه. این آقای اعتمادی توی یه حزب سیاسیه. توی جبهۀ ملی هم هست. یه کار مهم دولتی هم داره. ضمناً پول مول هم... خیلی داره! ممکنه بتونه به ما کمک کنه.. فقط باید یه غذای خوب بهش بدیم که بخوره و سر حال بیاد و اون وقت ازش بپرسیم که می تونه کار ما رو راه بندازه یا نه!"
بهروز با گیجی گفت: " پس چرا اون روز که اومده بود پیش مامان بزرگ نپرسیدین؟ اون وقت دیگه مجبور نبودین بهش آلبالو پلو بدین که..."
بابک به سرعت حرف او را قطع کرد و گفت:" آلبالو پلو و کباب برٌه!"
مادر با صدای بلند خندید و گفت: " حالا آقا وسط دعوا نرخ تعیین می کنن! انگار اون یکی غذامون باید کباب باشه!"
. بعد دستی به سر بهروز کشید و به آرامی گفت: "آخه اون موقع بابات می خواست دوستش، حاج مستوفی، بهمون پول قرض بده... اما بعد معلوم شد که اون مرتیکه می خواد همۀ زندگی ما رو گرو بگیره تا بهمون چیزی بده. تازه ... اون... باز رفته حج و ممکنه تا بعد از این که ما رو از این خونه بندازن بیرون ... برنگرده!"
گلریز گفت: " اگه خوشمزه بادوم براش درست کنین... زود.بر می گرده!"
مادر لبخندی زد رو به گلریز گفت: " دیگه سه جور غذا که نمی تونیم درست کنیم دختر! پول نداریم. همون آلبالو پلوی بابات و کباب کوبیدۀ بابک برای هفت پشتمون کافیه."
بابک با اعتراض گفت: " من کِی گفتم کباب کوبیده!؟ من...."
مادر حرفش را قطع کرد و پرسید:" مگه تو کباب کوبیده دوس نداری؟"
بابک گفت: " چرا، اما..."
مادر گفت: " خب دیگه! پس کباب کوبیده درست می کنیم. هم نرم تره که گلریز بتونه بخوره، و هم ارزون تره، که بتونیم پولشو بدیم... خوشمزه بادوم هم درست نمی کنیم چون بادمجون پیدا نمی شه و پولش هم نداریم!"
لحظه ای همه ساکت بودند و بعد پدر که اخم کرده بود رو به مادر گفت:" مگه اون مرتیکه اومده بود خونۀ امیر تومان؟"
مادر لبخندی زد و زیر لب گفت:"آره ، اون قوم و خویش امیر تومانه دیگه. اومده بود مامانمو ببینه. قرار این هفته رو هم روح الله پسر امیر تومان باهاش گذاشته دیگه..."
بابک لبخندی زد و در گوش بهروز گفت: "پسر بزرگ بابا لنگ دراز رو می گه!"
بهروز زد زیر خنده.
مادر چپ چپ نگاهی به بهروز و بعد به بابک انداخت و بعد گفت: "حالا بچه ها حواستون باشه که به ابراهیم چیزی راجع به دعوت کردن از آقای اعتمادی نگین! چون خونۀ اونا سر کوچۀ ماست و ابراهیم هم اونا رو می شناسه. یه وقت از دهنش می پره و به اون می گه که ما پول لازم داریم. اون وقت اونم می فهمه که ما واسۀ رفع کدورت ها دعوتش نکردیم، و به خونه مون نمیاد!.بعدش هم ما رو از این جا بیرون می کنن و مجبور می شیم بریم نزدیک اون افعی بزرگه زندگی کنیم!"
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد بهروز گفت:" ابراهیم... از کجا می دونه... ما پول لازم داریم؟"
بابک گفت: " مگه خیال می کنی این کارگرا رو کی آورده؟ همه شون هم ولایتی های ابراهیمن! من شنیدم که به خاطر پولشون به اون غُر می زدن!"
مادر گفت:" بابک راست می گه. ابراهیم همه چیز رو می دونه!"
گلریز داد زد: " من به ابراهیم نمی گم!"
مادر خندید و گفت:" باریکللا ! تو دختر فهمیده ای هستی! فقط باید یه خورده یواش تر حرف بزنی که همسایه های سر کوچه نشنون!"
****
آن روز آقای اعتمادی همسرش توران خانم، و خواهرش حمیده خانم، را که زنی چاق و سفید رو بود، با خود آورده بود.تقریباً سر ظهر و وقت ناهار وارد شدند. باغ حالا نسبتاً تمیز و تا حدودی آب جارو شده بود و اثری از زباله های پشت دیوار و چوب ها و برگ ها و شاخه های درخت که همه جا را پر کرده بودند در باغ دیده نمی شد. اما درخت ها و گلدان ها و جعبه های نشاء گل که پدر نسیه خریده بود جا به جای باغ افتاده بودند . تلی از کود هم در انتهای خیابان مقابل در وروی باغ به چشم می خورد.
وقتی مهمان ها وارد شدند مادر به کمک ابراهیم و شهربانو، دختری به سن و سال ابراهیم که پدر از اداره کاریابی مستخدمین برای کمک به مادر آورده بود، سرگرم روشن کردن آتش و ورز آوردن کباب کوبیده بودند، و دود ذغال در باغ پیچیده بود .
به محض ورود آن ها، پدر و مادر به استقبالشان شتافتند. حمیده خانم که زنی بسیار شاد و خنده رو بود تا از در وارد شد از شدت خنده به ریسه افتاد.
بابک که لباس های نواش را پوشیده و در کنار پله ها پهلوی بهروز ایستاده بود ابروهایش را در هم کشید و زیر لب: "زنیکۀ هرجایی! هنوز وارد خونه نشده داره با پدر هرًه و کرٌه می کنه و لاس می زنه!"
بهروز با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد:" هرٌه و کرٌه و لاس زدن رو هم از غلامرضا یاد گرفتی ؟"
بابک گفت: " نه بابا. اینا رو مامان بزرگ می گه! می گه همه با این سرهنگ هرٌه و کرٌه می کنن!"
گلریز که جلوی آن ها ایستاده بود داد زد: "هرٌه و کرٌه می کنن! هرٌه و کرٌه می کنن!" و به طرف مادر دوید. مادر که بعد از روبوسی با توران بانو و حمیده خانم، همراه با آن ها به سوی ساختمان می آمد دست گلریز را گرفت و مهمان ها را به طرف پله ها هدایت کرد . بابک و بهروز به آن ها سلام کردند.
وقتی خندۀ حمیده خانم کمی فروکش کرد، مادر علت خندۀ او را پرسید.
حمیده خانم در حالی که صدای خنده اش دوباره به عرش رفته بود گفت: " این داداش....این داداش من ....یه جو... شانس....نداره!"
مادر که حالا خودش هم از رفتار آن زن به خنده افتاده بود در حالی غش غش می زد گفت:" حالا ...چی شده؟"
حمیده خانم نگاهی به توران بانو انداخت و گفت:" این خواهر شووَر بنده خیلی ازم خواسته که انقده نخندم. اما ....اما مگه می شه!؟" و بعد از قهقهه بلند تری سر جایش ایستاد. و به دود ذغال که از طرف آشپز خانه به سویشان می آمد اشاره کرد و گفت: " می دونین! این داداش من .... حیونی ....به هر جا که می ره .... اون غذا هایی رو براش درس می کنن که... دوست نداره."
کمی خندید و بعد اضافه کرد: " این بیچاره.... از بوی کباب حالش به هم می خوره! می گه..... وقتی بوش به مشامم می خوره می خوام.... بالا بیارم...." و باز چنان خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد.
بابک زیر لب گفت :" چه آدم خنگی! مگه آدم هم پیدا می شه که از کباب بدش بیاد؟ حالا کباب بره نباشه، خب آدم کباب کوبیده می خوره. این که بد اومدن نداره!" بعد لبخندی زد و با صدای آهسته گفت: "خیلی معرکه شد! حالا می تونیم همۀ کبابا رو خودمون بخوریم!"
بهروز با نگرانی گفت: " پس اونا... پس مهمونا چی بخورن؟"
بابک گفت: " خب آلبالو دارن دیگه! آلبالو پلو کوفت کنن! مگه پدر نگفت اون خیلی دوست داره؟"
پدر و آقای اعتمادی هنوز داشتند به سلام و تعارف های اولیه خود ادامه می دادند و می گذشتند. کمی بعد از پله ها بالا رفتند و توران بانو و حمیده خانم هم آن ها را تعقیب کردند.
وقتی بهروز و بابک وارد اتاق شدند مادر با عجله از اتاق بیرون آمد. در وسط اتاق، سفره ای طویل پهن شده بود و بر روی آن علاوه بر بشقاب ها و قاشق چنگال و لیوان برای هر فرد، چند ظرف سبزی خوردن و تعدادی کاسۀ ماستِ چکیده "میکی ماست" که بچه ها خیلی دوست داشتند به چشم می خورد. به تعداد افراد هم بطری های دوغ آبعلی بود که دور سفره چیده بودند. مادر واقعاً سنگ تمام گذاشته بود.
پدر و آقای اعتمادی بالای سفره نشستند و مشغول حرف زدن شدند. توران بانو و حمیده خانم هم که هنوز می خندید در یک سمت ، و گلریز در پایین سفره جای گرفتند.
قبل از این که بهروز و بابک سر جای خود بنشینند توران بانو از جایش بلند شد و به طرف مادر که داشت به داخل می آمد رفت. حالا گوش های بهروز به شدت تیز شده بود. توران بانو با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: " حمیده مبالغه می کنه خانوم! اعتمادی اونجورام که اون می گه نیس! اون کباب دوس نداره ... اما حالش هم از اون به هم نمی خوره که. اون فقط می خواد غذایی که می خوره مغز پخت و تمیز باشه، همین! خیال خودتونو ناراحت نکنین. اتفاقاً آلبالو پلو هم خیلی دوس داره!"
مادر که حالا خیالش تا حدی راحت شده بود سری تکان داد و دو باره بیرون رفت. بهروز و بابک پهلوی هم نشستند. ظاهراً جای مادر بالای سفره و نزدیک پدر بود. بابک قرار بود پهلوی مادر بنشیند و بهروز در پایین سفره و در کنار گلریز.
چند دقیقه همه آرام بودند و جز صدای حرف زدن پدر که از خاطرات مشترکشان با آقای اعتمادی می گفت و هق هق های گاه به گاهی خندۀ حمیده خانم صدایی به گوش نمی رسید.
بالاخره در باز شد و شهربانو با مجمعه بزرگی که در آن دو دیس بزرگ آلبالو پلو و دو ظرف برنج سفید بود به درون آمد. مادر تصمیم گرفته بود که کباب ها را کمی دیرتر و وقتی که آقای اعتمادی سرگرم غذا خوردن بود بیاورند و در قسمت پایین سفره بگذارند تا بویش او را آزار ندهد.
وقتی مادر سر جایش نشست به همه تعارف کرد که غذا بکشند، و از بهروز و بابک هم پرسید که چه می خورند. بابک با تکان دادن سرش اعلام کرد که منتظر ورود کباب خواهد ماند. اما بهروز بشقابش را برداشت و به مادر داد و به دیس بزرگ آلبالو پلو که بسیار پر ملات و غرق در آلبالو بود اشاره کرد. مادرکه می دانست بهروز علاقه زیادی به آلبالو پلو دارد نیمی از بشقاب اورا از دیسیی که مقابلش بود پر کرد و به دستش داد .
بهروز که خیلی گرسنه بود نگاهی به اطراف انداخت و چون متوجه شد که خانم ها هم مشغول غذا کشیدن شده اند قاشقش را پر کرد و در دهان گذاشت. اما هنوز آن را دو بار بیشتر نجویده بود که چشم هایش به چیزغریبی در دیس آلبالو پلو افتاد . درست بر روی تل پلو در دیس اول که جلو آقای اعتمادی بود دو شیی سیاه رنگ درشت که به تمام جاهایشان آلبالو مالیده شده بود به چشم می خورد. با کمی دقت متوجه شد که این دو شی، پاهایی بلند به رنگ قهوه ای، و سری دارند که دهان و دندان های تیزی دارد! بدون شک آن ها هر چه که بودند از جنس آلبالو یا آلبالو پلو نبودند!
بهروز چند ثانیه ای با دهان باز به مادر نگاه کرد. مادر حالا به بهروز چشم دوخته بود و احساس گیجی در چشمانش موج می زد.
بهروز بدون این که حرفی بزند و یا حرکتی به صورت یا به دهانش بدهد بی سرو صدا از جا بلند شد، به آرامی به اتاق خودشان رفت، و آنچه را که در دهان داشت به کف دستش تف کرد و مثل گلوله ای به طرف دیوار مقابل پراند و بعد به طرف دستشویی داخل راهرو دوید.
آن روز تا شب بهروز هیچ چیز نخورد. تا مدتی بعد از پایان ناهار هم کسی به سراغش نیامد. وقتی هم که بالاخره بابک به اتاقشان برگشت بهروز ظاهراً در خواب بود و تا وقتی مهمان ها خانه شان را ترک کردند از رختخواب بیرون نیامد.
بعداً مادر به بهروز توضیح داد که او از بد حال شدن بهروز پس از در دهان گذاشتن اولین لقمه، مشکوک شده و به دیس آلبالو پلو نگاه کرده و خوشبختانه درست قبل از این که آقای اعتمادی برای برداشتن غذا به سمت دیس بیاید سوسک های درشتی را که در آلبالو پلو پخته شده و شاید به علت تاریک بودن آشپزخانه، و بی مبالاتی ابراهیم و شهربانو، توانسته بودند جایی برای خود بر روی تل آلبالو پلوی دیس بیابند، با قاشق برداشته و در بشقاب خودش گذاشته و در نتیجه....همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافته است!
مادر به دیگران گفته بود که بهروز کمی دل درد داشته و برای استراحت به اتاق خواب رفته است و هیچ کس به جز بابک، که او هم تا مدتی سخت گرفتار جویدن کباب ها بود، در این مورد کنجکاوی به خرج نداده بود.
به این ترتیب ماجرای آن روز به خوبی و خوشی به پایان رسید و پدر که توانسته بود "سوء تفاهم" های قبلی را با آقای اعتمادی برطرف کند موفق شد وجوه لازم برای پرداختن حقوق کارگران و سایر هزینه های باغ را به صورت وام از او بگیرد، و آن آلبالو پلوی سوسک دار ابزار لازم برای ادامۀ اقامت آن ها در باغ کوچۀ صالحی را فراهم کرد.