باغ سه راه جعفر آباد به یک باره هم از دست نرفت چرا که وقتی پدر حکم اجرائیۀ آقای ملکی را دریافت کرد و متوجه شد که با کتک زدن این حاج آقای ثروتمند و پارتی دار نخواهد توانست گریبان خود را از چنگ بدهیش نجات دهد، راضی شد که باغ را بفروشند و طلب حاج آقا را بدهند، به شرط این که او هم مهلتی را برای آن ها در نظر بگیرد تا محل جدیدی برای زندگی بیابند.
خوشبختانه وقتی باغ به فروش رفت پولی که پس از پرداخت بدهی شان به حاج آقا ملکی باقی ماند آن قدر بود که بتوانند با آن خانه ای در شمال شهر تهران، که چندان آباد نشده بود و قیمت بالایی نداشت، بخرند. مادر طبعاً از این امر زیاد هم ناراضی نبود چرا که گرچه باغ را از دست داده بودند اما او حالا می توانست در مکانی نزدیکتر به مادرش زندگی کند.
طولی نکشید که شبی پدر شاد و خندان به منزل آمد و مدارکی را به مادر ارائه داد که متعلق به خانه ای دو طبقه درنزدیکی میدان 24 اسفند، و در حوالی محلی بود که آن ها قبل از نقل مکان به شمیران داشتند،بود و اعلام کرد که او آن را خریده است و می توانند هرچه زودتر به آن جا نقل مکان کنند. مادر که روحش هم از فعالیت های اقتصادی پدر اطلاع نداشت، چرا که پدر عادت داشت کارهای مهم را به تنهایی انجام دهد، از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد. بهروز و بابک هم زیاد از این رویداد بدشان نیامد چرا که، گرچه باغ سه راه جعفر آباد را از دست داده بودند، اما در عوض حالا می توانستند به دبستان فردوسی و یا به مدرسۀ "کالج آمریکایی" که خانۀ جدید زیاد از آن دور نبود بروند، که هردو آن ها قطعاً از مدرسه هایشان در شمیران بهتر بود.
اما خوشحالی هیچ کدام از آن ها زیاد دوام نیاورد، چرا که وقتی مادر مدارکی را که پدر از بنگاه معاملات املاک دریافت کرده و به او ارائه داده بود بررسی کرد سؤالاتی برایش مطرح شد که پدر جواب هیچ کدام را نمی دانست. مثلاً، محل دقیق اتاق های خانه، شکل حیاط، مکان و اندازۀ آشپز خانه، و حتی شکل و قیافۀ ساختمان از سمت حیاط را نمی توانست توضیح دهد. و بالاخره اقرار کرد که وقتی به همراه نمایندۀ بنگاه معاملات املاک برای دیدن خانه رفته بوده اند، سرایدار خانه در منزل نبوده، و آن ها موفق نشده اند به داخل ساختمان بروند و فقط آن را از خارج دیده اند، و بقیۀ اطلاعات راجع به ملک مورد معامله را صاحب بنگاه معاملات املاک به پدر داده و قول شرف هم بر روی حرف هایش گذاشته است که آن ها از خانه، که " مثل هلو"، و "مفت مفت" است، خوششان خواهد آمد.
پدر آن وقت توضیح داد که مالک خانه به علت بدهی و نیاز مبرمی که، به خاطر برنامۀ مسافرت به انگلیس و معالجۀ فرزندش، به پول داشته حاضر شده است منزلش را زیر قیمت بفروشد. خلاصه این که پدر موفق شده بود خانه ای را که هفتاد یا هشتاد هزارتومان می ارزید به قیمت چهل هزار تومان، که از فروش باغ و خانۀ سه راه جعفر آباد برایشان باقی مانده بود، بخرد. تنها اشکال کار در این بود که چون او نتوانسته بود داخل خانه را ببیند، امکان داشت که ساختمان آن مشکلاتی داشته باشد که رفع کردن آن به گردن خودشان بیفتد.
بالاخره تصمیم گرفته شد که خانواده در اسرع وقت، یعنی فردا یا پس فردای آن شب، برای دیدن خانه بروند تا در صورتی که احتیاج به تعمیراتی داشت زودتر دست به کار شوند، چرا که مالک جدید باغ سه راه جعفر آباد عجله داشت که هر چه زودتر به آن جا نقل مکان کند.
روز بعد، پدر و مادر به منزل مادر بزرگ رفتند تا بچه ها را نزد او بگذارند و برای بررسی وضع خانۀ جدید بروند. اما در لحظۀ آخر با داد و فریاد و گریه و زاری بابک و بهروز مواجه شدند و به ناچار آن دو را هم به همراه بردند.
وقتی به مقابل خانه ای که پدر خریده بود رسیدند بابک با خوشحالی گفت: " او... وه! عجب خونۀ بزرگی! دو طبقه س! طبقه دومش هم حتماً راه درست حسابی داره!"
بهروز گفت: "باغ ماغ که نداره! طبقه دوم رو هم که ندیدیم. شاید پله نداشته باشه!؟"
مادر گفت: " درسته! اون باغ نداره ولی بالاش دو تا اتاق خواب هست. یه حیاط و یه حوض هم داره که... می شه رفت توش و... آب بازی کرد."
بابک گفت:" به بابا می گم یه حوض کوچولو هم پائینش واسه مون بسازه تا بتونیم ... تابستونا کنارش مورچه بازی کنیم."
وقتی خواستند وارد ساختمان شوند کلید زنگ زده ای که به پدر داده شده بود نتوانست در ورودی را باز کند. بعد از مدتی تلاش مادر بالاخره از پدر خواست که به جای خرد کردن کلید برود و از کیوسک تلفنی که سر چهار راه دیده بود با بنگاه تماس بگیرد و بگوید که کلید عوضی به او داده اند.
هنوز پدر زیاد دور نشده بود که مردی از خانۀ مجاور بیرون آمد و با تعجب به مادر و بچه ها نگاه کرد و پرسید: " شما... این جا کاری داشتین خانوم؟"
مادر گفت: " بله. ما مالکین جدید این خونه هستیم .چند روز پیش اونو خریدیم . اما انگار کلیدمون درست به در نمی خوره."
مرد ابرو هایش را در هم کشید و گفت: " اگه کلید رو می خوایین باید از آقای عباسی بگیرین. اون پسر خالۀ مالکه ... خونه شم دو تا ساختمون اون طرف تره."
بابک گفت: " مالک دیگه کیه!؟ خونه مال ماست! فقط کلیدشو نداریم!"
مرد با تعجب نگاهی به بابک انداخت و گفت:" پسر جون تا اون جا که ما می دونیم ... مالکش توی لندن زندگی می کنه. خیال هم نداشت که خونه رو بفروشه... حالا چطور شده که فروخته ...الله و اعلم!"
مادر گفت: "ببخشین...، این آقای عباسی که می گین کی هست؟ ممکنه خودش سرخود... خونه رو فروخته باشه؟"
مرد گفت: " والله ما که از توی مخ اون مرتیکه خبر نداریم! راستش آدم خیلی جالبی هم نیست. شاید یه بلایی ... به سر پسر خاله اش آورده باشه. یا کلکی سوار کرده باشه. .باید از خودش بپرسین!"
مادر گفت: "ممنون!" و بلافاصله از بابک خواست که به دنبال پدر بدود و او را برگرداند. و اضافه کرد: "بهش بگو یه نفر این جا هست که کلید خونه رو داره. لازم نیست بریم بنگاه!"
بابک گفت:"اون که خونه رو فروخته...غلط کرده کلیدشو نیگر داشته!"
بهروز گفت:"خب اگه نیگر نداشته بود که ما حالا نمی تونستیم بریم توش!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و شکلکی در آورد و دوید.
مرد که هنوز در کناری ایستاده بود زیر لب گفت: " با ما دیگه فرمایشی نیست خانوم؟"
مادر از او تشکر کرد و... مرد رفت.
چند دقیقه بعد سر و کلٌۀ پدر با چهره ای دلخور و عبوس از دور نمایان شد. بابک هم پشت سرش می دوید. هنوز نرسیده بودند که پدر داد زد: "اون تلفن خاک بر سر خراب خراب بود اصلا زنگ نمی زد. دوزاری منم...لًمبوند!"
مادر گفت:" عیبی نداره. همسایۀ اون طرفی کلید رو داره. یه نفر گفت که اون پسر خالۀ مالک قبلیه!"
پدر سری تکان داد و چهار نفری به مقابل خانۀ پسر خاله رفتند.
به محض این که زنگ در را زدند مرد درشت اندامی از آن بیرون آمد. انگار که پشت در خانه منتظر آن ها ایستاده بود.
پدر گفت:" ببخشین، این همسایۀ تون می گه که شما کلید در خونۀ ما رو دارین!"
مرد اخم هایش را در هم کرد و سری تکان داد و گفت: " ببخشینا! مگه بنده داروغه یا قطاع الطریقم که کلید خونۀ شما رو داشته باشم! کی همچی مزخرفی گفته؟"
مادر گفت: " همسایۀ اون طرفی تون! شما... آقای عباسی هستین، نیست؟"
مرد سری تکان داد و زیر لب گفت: " بله خانوم، درسته ... اما بنده تنها کلیدی که دارم مال خونۀ پسر خاله مه که... توی انگلیسه."
بابک گفت:" همونه دیگه آقا! اون خونه شو به ما فروخته! کلیدشم پیش شما گذاشته!"
مرد در حالی که چشم هایش گشاد شده بود گفت: " من... من دیروز از اون نامه داشتم. پس چرا چیزی به من نگفته بود!؟"
مادر گفت: "ببخشین آقا ... پسر خالۀ شما ... هیچ وقت نمی خواست این خونه رو بفروشه؟"
مرد سرش را تکان داد:" نه والله. من خودم یکی دو بار مشتریای خوب براش جور کردم اما اون گفت که خونه رو نمیرفوشه...چون می خواد وقتی سال دیگه برگشت، بیاد توش زندگی کنه!"
حالا رنگ مادر قرمز شده بود. پدر هم اخم هایش را در هم کرده و دندان هایش را روی هم می سائید.
بابک گفت: " اون به شما ... دروغ گفته. خونه رو هفتۀ پیش فروخته!"
مرد سری تکان داد و گفت:" نه جوون. نامه ای که من ازش دارم مال هفت هشت ده روز پیشه. اگه می خواست اونو برفوشه توش یه چیزی برا من می نوشت."
پدر گفت: " اون خودش شخصاً اومد به محضر و زیر سند ها رو امضاء کرد!"
مرد گفت:" امضای چی کرد مرد حسابی! من بهت می گم اون توی لندن...، اون ور دنیا، زندگی می کنه! یعنی می گی اون بی خبر از من یواشکی از لندن اومده این جا و واسه تو یه امضاِء پای سند کاشته و زده به چاک!؟ برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!؟ " و بعد در حالی که به طرف در خانه اش بر می گشت گفت:" بخیالش ما چوق سفیدیم! کلاه برداری از این عیون تر!"
اما قبل از این که به داخل برود مادر به دنبالش رفت و گفت: " خیلی معذرت می خوام آقا، امکانش هست که با صاحب خونه یه تماسی بگیرین و بپرسین خونه شو فروخته یا نه؟"
مرد رویش را برگرداند و گفت: "تیلیفون لازم نیست خانوم جون! من چند ساله که نگهبان این خونه م. اگه می خواست همچی کاری کنه اول به من می گفت! تازه، اگه خیال داشت خونه رو برفوشه... وسایلشو از توش بر می داشت. خونه پر اثاثیه س!"
مادر دست بچه ها را محکم گرفت و در حالی که عقب گرد می کرد زیر لب گفت: " خیلی ممنون آقا. خدا حافظ!"
وقتی به خانۀ مادر بزرگ برگشتند او که متوجه ناراحتی همه شده بود برایشان شربت خنک آورد و آن ها که گیج و عصبی بودند رضایت دادند که مدتی در منزل او باقی بمانند و نفسی تازه کنند.
روز بعد اول وقت پدر به بنگاه معاملات املاک رجوع کرد اما صاحب بنگاه ظاهراً به مسافرت رفته بود؛ و وقتی بالاخره پس از چند روز پیدایش شد، بعد از مقادیری معذرت خواهی اقرار کرد که آن ها خانه را " اشتباهی" به پدر نشان داده اند، و برای گرفتن سند خانه که جهت انجام " پاره ای امور" هنوز در محضر مانده بود همراه با پدر به آن جا رفت، سند را گرفت و به او داد و سپس از او خواست که برای تحویل گرفتن خانه ای که خریده بود به محل صحیح آن که نقطه ای در خیابان خانی آباد، بعنی یکی از جنوبی ترین خیابان های شهر بود، برود!
وقتی خبر به بچه ها که در خانۀ مادر بزرگ بودند رسید، بابک سری تکان داد و با عصبانیت گفت: " من یکی که نمیام! شما هرجا دلتون خواست برین!"
مادر نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: " پس شما کجا تشریف می برین؟"
بابک مدتی ساکت ماند و چیزی نگفت. اما بهروز که با او احساس همدردی داشت زیر لب پرسید: "پس تو...کجا می ری؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: "می رم سه راه جعفر آباد!"
پدر گفت: " تو غلط می کنی! تو .... هر جا که ما می ریم، می ری!"
بابک گفت:" نخیر هم! من هر جا که دلم خواست می رم! می رم سه راه جعفر آباد!"
مادر گفت:" ما باید اون جا رو همین فردا پس فردا تخلیه کنیم، عزیزم."
مادر بزرگ گفت: "چرا نمیاین همین جا پیش من. منم تنهام! فریبرز که کاراشو درست کرده و داره می ره آمریکا. یدالله که رفته ولایت. حوٌام که هفته ای چند روز مریضه و گور مرگش می ره پیش ننه ش! خونه...خالی خالیه. بیاین منزل من!"
پدر با عصبانیت گفت: " منزل شما چرا خانوم!؟ ما نا سلامتی خونه داریم! حالا بالای شهر نیست، به جهنم! می خواد خانی آباد یا هر قبرستون دیگه ای باشه، باشه! ما باید بریم خونۀ خودمون!؟"
بهروز گفت: " یعنی ما باید بریم قبرستون؟ .... ما که هنوز نمردیم!؟"
بابک به پدر اشاره کرد و گفت:" اون... بخیالش ما چوق سفیدیم!"
مدتی همه ساکت بودند و بعد مادر بزرگ به آرامی گفت: " آخه اون جا واسۀ بچه ها خوب نیس. نزدیک کوچه قَجَرا ست!"
پدر داد زد: " هر گوری که می خواد باشه، باشه! اون جا خونۀ ماست، باید بریم توش زندگی کنیم! "
و به این ترتیب خانۀآن ها از سه راه جعفر آباد شمیران، به خیابان خانی آباد و به محلی که ظاهراً نزدیک به " کوچه قَجَرا" هم بود تغییر مکان یافت. البته بهروز تا مدت ها بعد معنی کوچه قجرا را نفهمید و از هر کس هم که پرسید یا معنی اش را نمی دانست، یا اگر هم می دانست، نمی خواست به او بگوید. اما آن روز،بحث خانوادگی در همان جا پایان یافت .
چند روز بعد، پدر بالاخره محل دقیق خانه ای را که خریده بود پیدا کرد و برای بازدید آن رفت؛ و روز بعد، وقتی می خواست مجدداً عازم آن جا شود مادر و بهروز و بابک هم با او همراه شدند. گلریز را در خانۀ مادر بزرگ گذاشتند.
آن روز " دوج 37" پدر که حالا کمی بازسازی شده و آسان تر حرکت می کرد پر از وسایل دم دستی آن ها شده بود. مادر چند ملحفه و حوله و مقداری غذا و قمقمه ای آب و یک جلد قرآن و بعضی چیزهای دیگر را در ساکی قرار داد و در صندوق عقب ماشین کنار چمدان ها گذاشت، آن وقت پدر که معلوم نبود چرا بعد از مدت ها، لباس نظامی اش را در بر کرده است، پشت فرمان نشست و به راه افتادند.
هر چقدر جلوتر می رفتند خیابان ها شلوغ تر می شد. البته برای پدر که از کودکی در جنوب تهران زندگی کرده و با خیابان های آن آشنا بود، رفتن به یک محلۀ قدیمی کار چندان مشکلی نبود، اما ازدحام جمعیت و عبور و مرور تعدادی درشکه و کالسکه و گاری، و حیواناتی نظیر اسب و الاغ و شتر که هر کدام بارهایی را حمل می کردند عبور از خیابان ها را کند می کرد.
بالاخره نزدیکی های ظهر بود که به مقصدشان رسیدند. پدر اتوموبیل را در مقابل کوچۀ باریکی پارک کرد وسکٌه ای کف دست مردی که در کنار پیاده رو نشسته و گدایی می کرد گذاشت و از او خواست که مواظب ماشین باشد و خودش چمدانی را برداشت و به راه افتاد. بهروز و بابک هم همراه با مادر که دو ساک کوچک را حمل می کرد پشت سرش رفتند .
در انتهای کوچه عده ای زن و مرد و کودک در مقابل خانه ای ایستاده بودند. زن ها اکثراً چادر به سر داشتند، و آن ها هم که با روسری بودند چادرشان را به کمر بسته بودند. دو پیر مرد سمت دیگر کوچه قدم می زدند.
وقتی پدر به نزدیکی جمعیت رسید، آن ها یکی یکی از نقطه ای که ایستاده بودند به کنار رفتند و از پشت سرشان در ورودی خانه ای نمایان شد. مادر زیر لب گفت: " این جا چه خبره؟ چرا این قدر شلوغه؟"
پدر شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " باید مستأجر های ما باشن!"
بهروز گفت:" یعنی ما باید با این همه ....مستأجر زندگی کنیم؟"
بابک گفت: " من که نمی کنم! من... می رم سه راه جعفر آباد...تنهایی زندگی می کنم!"
مادر زیر لب گفت: " آره، منم همین طور!" و قدم هایش را آهسته کرد.
پدر گفت: " خونه اش بزرگه. من دیروز اونو خوب دیدم . فقط...."
مادر پرسید: " فقط چی؟"
پدر گفت: "فقط یه خورده کثیفش کردن. تقصیر مستأجرای صاحب خونه قبلیه! باید یه جوری ...شرٌشونو بکنیم!"
مادر زیر لب گفت: " مگه... چند نفرن؟"
پدر گفت: " شیش تا.. زن و شوهرن. هر کدوم هم پنج شیش تا بچه دارن!"
بهروز گفت: "اگه این همه بچه دارن واسۀ چی شرٌشونو بکنیم؟ می شه صبح تا شب با هاشون بازی کرد!"
بابک گفت:" می شه ازشون یه لشگر درست کرد!" بعد دست هایش را مانند شیپور جلوی دهانش گرفت و داد زد: " داد داراد دودور دودور دور....."
بهروزکمی فین فین کرد و بعد گفت: " انگار همه شون... بو گند می دن!"
بابک دادر زد:" یه لشگر بوگندو....!"
مادر گفت:"نه عزیزم، این بوی گند اونا نیست. بوی لجنیه که جوبِ وسط کوچه رو پر کرده....انگار خلای بعضی از خونه هام سرریز شده!"
حالا دیگر به جلوی خانه رسیده بودند. جمعیت به تدریج به کناری رفته و راه را برایشان باز کرده بود.وقتی از در وارد شدند یک مرد و دو زن که از بقیه مسن تر بودند به دنبالشان آمدند.
پشت در ورودی، راهرو طویلی بود که ظاهراً به حیاط ختم می شد چرا که از سوی دیگرش نور زیادی به درون می آمد. وسط راهرو دری بودکه از پشتش راه پلۀ ای آجری به طبقۀ بالا می رفت.
آن ها داخل اتاق شدند. کاملاً خالی اما بسیار کثیف بود و در این جا و آن جایش تکه های زباله به چشم می خورد. پیدا بود که به تازگی و با عجله تخلیه اش کرده اند. در گوشۀ اتاق یک آفتابۀ زنگ زده دیده می شد که پدر فوراً آن را برداشت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. بعد با پا بعضی زباله های داخل اتاق را به کنار زد و چمدانش را جای آن ها گذاشت.
مادر که حالا رنگ به صورت نداشت با کراهت ساک هایش را جلو درقرار داد. .بابک اما، فوراً از لبۀ پنجره بالا رفت، روی هرٌۀ آن ایستاد و مشغول تماشای حیاط که ظاهراً کمی از سطح اتاق بالا تر بود شد.
لحظه ای بعد، پیر مرد و دو زن همراهش، و پشت سرشان چند مرد و زن جوان به مقابل در اتاق آمدند و ایستادند. مرد مسن سینه اش را صاف کرد و بعد از لحظه ای گفت: "جناب سرهنگ....می فرمائید ما چیکار کنیم؟"
پدرکه ظاهراً دلش به شدت سوخته بود اما نمی خواست به روی خودش بیاورد و بگذارد کسی متوجه آن شود، آب دهانش را به زحمت قورت داد، سرفه ای کرد، ابروهایش را در هم کشید و بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت:" شما ....تا پس فردا...مهلت دارین که وسایلتونو ببرین. من پس فردا عمله بناٌ دارم که تیغه ها رو خراب کنن. هر کس هم که این طرفا پیداش بشه سرو کارش با کلانتریه، فهمیدین!؟"
همه چند دقیقه به پیر مرد و بعد به مادر که فقط یک روسری کوچک به سر داشت نگاه کردند و بعد بی سرو صدا برگشتند و یکی یکی بیرون رفتند.
وقتی همه خارج شدند بهروز رو به مادر پرسید:" واسۀ چی می خواد تیغه رو خراب کنه؟ مگه باهاش ریش نمی زنه؟"
مادر که حواسش جای دیگری بود زیر لب گفت: " اگه نکنه که...نمی تونه بره توی اتاق!"
بهروز گفت: " واسۀ چی؟ مگه این جا بی ریش نمی شه رفت توی اتاق؟"
اما قبل از این که مادر چیزی بگوید بابک از روی درگاهی داد زد: " آخ جون ، یه حوض گنده هم داره!" و رو به بهروز ادامه داد: " بدو بیا! بریم آب تنی!" و هردو به طرف حیاط دویدند. ولی هنوز به حوض نرسیده بودند که مادر که پشت سرشان آمده بود یقۀ هر دو شان را گرفت و کشید.
بابک گفت:"واسه چی نیگرمون داشتین؟ مگه ما یابو علفی هستیم که افسارمونو می کشین؟"
مادر اخم کرد:" مگه حضرت عالی می دونین که توی اون حوض چیه که کورس بستین بپرین توش؟"
بهروز فین فینی کرد و گفت: " هرچی که هست ... بوی گُه می ده!"
بابک گفت: " گُه چیه بابا ! خب یه خورده لجنِ بو گندوِ دیگه!"
ظاهراً حوض مالامال از لجن بود. تنها یک لایۀ نازک آب سبز رنگ بر روی لجن ها دیده می شد.
حوض گردی بود با پاشویه ای آجری که آجر هایش در بسیار جاها شکسته و فروریخنه بود. دور تادور آن جوی باریکی بود که از آبی سیاه انباشته بود و بوی وحشتناکی می داد.آب آن ظاهراً از طریق تلمبه ای دستی که به چاه یا به آب انباری متصل بود تأمین می شد.
بابک بعد از این که خودش را کمی جلو کشید گفت: " لجنش از حوض بزرگۀ خونۀ شمرون بیشتره. توش کرم... لول می زنه!"
بهروز گفت: " اگه مامان جلوتو نگرفته بود الان از فرق سرت تا نوک پات کرم آویزون بود!"
مادر گفت:" خب دیدین که بچه ها! حدسم درست بود. حالا دیگه نزدیکش نرین. سر چاهش هم ریزش کرده. ممکنه خدای نکرده بیفتنین توش!"
آن روز آن ها زیاد در آن خانه نماندند. فقط در کنار حیاط نشستند و کمی از غذایی که مادر برایشان آورده بود خوردند و بعد از این که پدر باز به همۀ ساکنین خانه هشدار داد که اگرتا دو روز بعد آن جا را تخلیه نکنند سرو کارشان با کلانتری و کارآگاهان شهربانی خواهد بود، خانه را ترک کردند.
اما وقتی دو هفته بعد به آن جا اسباب کشی کردند دیگر هیچ اثری از آن چه که آن روز دیده بودند مشاهده نمی شد. اتاق ها پاکیزه و بزرگ با دیوار های سفید و سر بخاری های نوسازی شده بودند و حیاط هم کاملاً شسته و تمیز بود. راه پلۀ آجری طبقۀ بالا تعمیر و آجرهای شکستۀ حوض تعویض شده بودند. آب تمیزی حوض را پر کرده بود و ماهی های قرمز و سیاه رنگی در آن شناور بودند.
حتی دیوار های بلند خانه های مجاور که از جوار حیاط آن ها سر به آسمان کشیده بودند نیز سفید کاری شده بودند تا بد نما نباشند. پدر در کنار حوض دو تخت چوبی قرار داده بود که بر رویشان گلیم کشیده و آنرا برای خواب در شب های گرم آماده کرده بود.
فضای بیرون خانه هم حالا شکل دیگری داشت . کوچه جارو و تمیز شده بود و لجن های جوی وسط آن را کشیده بودند به طوری که از بویی که قبلاً همه جا را پر کرده بود اثرچندانی نبود .
این خانه، دو اتاق در طبقه دوم داشت که یکی از آن ها برای خواب مادر و پدر و گلریز در نظر گرفته شد و دیگری به بابک و بهروز اختصاص یافت. در طبقۀ اول هم دو اتاق موجود بود که در اولی میزی بزرگ و تعدادی صندلی و چند مبل گذاشتند و آن را تحت عنوان "سالون- ناهارخوری" به پذیرایی از مهمان ها، اختصاص دادند؛ اتاق دوم که نامش را "اتاق نشیمن" گذاشتند محل زندگی روزمرۀ خانواده شد.
به این ترتیب، حالا آن خانه از هر نظر تغییر شکل یافته و برای زندگی خانواده آماده شده بود. اما محیط کوچک و محصور شدۀ آن که فاقد هر گونه گل و گیاه بود برای آن ها که به باغچۀ سرسبز سه راه جعفرآباد عادت کرده بودند ، به قفسی می مانست. و این احساس، خیلی زود به بچه ها منتقل شد.
چند روز پس از نقل مکان به خانۀ خیابان خانی آباد، در حالی که یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود بابک و بهروز در مدارس جداگانه ای ثبت نام شدند.
مدرسۀ بهروز "دبستان دقیقی" بود با یک ساختمان دو طبقۀ بسیار قدیمی که طبقۀ اول آن به انبار وسایل کهنه مدرسه و چند مستراح اختصاص یافته بود و طبقۀ دوم،که در آن یک ردیف کلاس پهلوی هم چیده شده بودند، با رشته ای از پله های پهن آجری به حیاط وصل می شد.
حیاط مدرسه نسبتاً بزرگ بود ، اما به علت این که ساختمان سه طبقۀ مجاور آن بسیار قدیمی و در شرف فروریختن بود هیچ کس اجازه نداشت که به آن بخش از حیاط که در حریم آن ساختمان بود نزدیک شود. و به این ترتیب قسمت بزرگی از حیاط برای دانش آموزان غیر قابل استفاده بود.
پله های ساختمان مدرسه هم زیاد "اعتبار نداشت" و همیشه در مواقعی که دانش اموزان به کلاس می رفتند آقای ناظم در مقابل آن می ایستاد تامبادا بچه ها به طور دسته جمعی بالا بروند و باعث ریزش آن شوند.
اما آنچه که بیش از چیزهای دیگر برای بهروز نامأنوس و و غیر قابل هضم بود زبان تند و تیز اکثر دانش آموزان مدرسه بود که در هر جمله شان یکی دو فحش های خواهر و مادر به کار می رفت، و این برای بهروز که چنین کلماتی را،به جز از دهان ناصر و یکی دو نفر دیگر، نشنیده بود، بسیار گوش آزار به حساب می آمد.
و بالاخره، رفتار دانش آموزان مدرسه که تقریباً همگی متعلق به خانواده های بسیار فقیر و کم سواد و مالامال از عقده های رنگارنگ علیه "بچه اعیونا" بودند هم مزید بر علت شد به طوری که در پایان روز اول وقتی بهروز به خانه بازگشت با صدای بلند به همه اعلام کرد که: " من دیگه هیچ وقت به مدرسه نمی رم!"
پدر که آن روز به علت کمر درد نتوانسته بود برای برگرداندن آن ها از مدرسه به دنبالشان برود پهلوی مادر در کنار پنجرۀ "اتاق نشیمن" نشسته بود و به ستارش ور می رفت و مادر هم مشغول بافتن بلوزی پشمی بود. هر دو نا باورانه به بهروز که همیشه به درس و مشق علاقه نشان داده بود نگاه کردند و نظری به یکدیگر انداختند. ولی واکنشی نشان ندادند.
بابک که تازه از راه رسیده و حرف بهروز را شنیده بود، کمی به او خیره شد و بعد در حالی که کیفش را تکان تکان می داد بدون این که چیزی بگوید به دنبال او از پله ها بالا رفت.حالا بهروز در کنار گنجه شان ایستاده و و مشغول بیرون ریختن لباس هایش از آن بود. بابک در کنارش ایستاد:
- داری چیکار می کنی؟
بهروز زیر لب گفت: " دارم لباسامو جمع می کنم... که از این جا برم!"
- واسه چی؟ مگه چی شده؟
بهروز گفت: "هیچچی! فقط می خوام برم. این جار رو دوست ندارم."
بابک سرش را تکان داد و گفت: "خب، باشه. بریم! منم میام!"
بهروز که انتظار این حرف را از بابک نداشت سرش را به طرف او چرخاند، لحظه ای به صورت او نگاه کرد و بعد گفت: " تو ... کاری کردی؟"
- آره!
- چی کار؟
بابک شانه هایش را بالا انداخت: "دماغ یکی رو شیکوندم!"
بهروز با تعجب به او نگاه کرد:" واسۀ چی؟"
بابک باز شانه هایش را بالا انداخت: " می خواست به من انگشت برسونه، منم با مشت زدم توی دماغش! فکر می کنم خورد شد!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " ناظم دبیرستان گفت که یا فردا باید پدر رو با خودم به مدرسه ببرم ... و یا این که ...دیگه به مدرسه نَرَم!"
بهروز با خوشحالی گفت:" چه خوب!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "خب دیگه واسۀ چی با من بیای؟ اگه ناظم گفته مدرسه نری... راحت می شی دیگه!"
بابک اخم کرد:" نه بابا، به این آسونی ها نیست که! اگه نخوام برم مدرسه ...همین فردا مامان پا می شه میاد اون جا و همه چیزو می فهمه. آبروی منم می ره. ناظم گفت سه هفته بوده که توی مدرسه کسی دماغ کسی ر نشکونده بوده!"
بهروز مدتی ساکت بود و بعد گفت:"خب حالا می خوای چیکار کنی؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:"خب ...با تو میام دیگه!"
بهروز سرش را تکان داد و گفت: "باشه، بیا! اما زود باش. دیرم می شه!"
بابک کمی از این طرف به آن طرف اتاق رفت و چیز هایی را برداشت و در کیسه ای تپاند و بعد گفت: " حالا ...عجله ت برای چیه؟ مگه کجا می خوای بری؟"
بهروز چپ چپ نگاهی به او کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "یه جایی می رم دیگه!"
بابک چند لحظه ایستاد به در و دیوار نگاه کرد و بعد به سوی بهروز آمد و در کنارش ایستاد:" خب می تونیم بریم همون سه راه جعفر آباد دیگه. هان؟ "
بهروز با تردید گفت: " آخه...اون جا که دیگه مال ما نیست!"
بابک گفت: "خب می ریم یه جای دیگه ش..می تونیم بریم خونۀ ناصر اینا...یا خونۀ نصرت اینا... یا اصلاً می تونیم بریم توی باغ ته کوچه لای درختاش یه اطاقک... یه جوری واسه خودمون درست کنیم که چوپونه نفهمه!"
بهروز گفت: " اون جا که پر زنبوره! انقده نیشمون می زنن که باد کنیم! " و بعد از مکثی اضافه کرد:"بعدشم ...توی اون اطاقک از گشنگی می میریم! مامان که نمی تونه این همه راه بیاد توی باغ زنبورا برامون غذا بیاره!"
بابک گفت: " خب مامانم می بریم. اون خودش هم گفت که دلش می خواد بره سه راه جعفر آباد!"
بهروز گفت: " اون وقت ...پدر از گشنگی می میره!"
بابک بدون فکر گفت:" خب بمیره! بهتر! اون وقت دیگه مجبور نیستیم بیایم این جا!"
اما انگار که از حرف خودش پشیمان شده باشد تند تند اضافه کرد:" می دونی، اگه ما یه خورده توی این مدرسه بمونیم، دیگه نمی تونیم برگردیم شمرون! باید زودتر بجنبیم و یه کاری بکنیم دیگه!"
بهروز سرش را تکان داد و گفت: "باشه ... " و بعد اضلفه کرد: اگه بریم توی اون استخرخرابه...بهتره! اون جا زنبور نداره. هیچ کس هم نمی تونه ما رو از اون بالا ببینه."
بابک گفت: " آره فکر خوبیه. فقط عیبش اینه که ... اون پایین زمستونا خیلی سرده. توش چند متر برف تلمبار می شه! ممکنه هر دومون یخ بزنیم."
بهروز که از سرما خیلی بدش می آمد، کمی مردد شد و بی حرکت سر جایش ایستاد. داشت سعی می کرد راه چاره ای بیابد که سرو کلۀ مادر از میان در پیدا شد. هنوز میله ها و بافتنی اش را در دست داشت. پرسید: " اتفاقی افتاده؟"
بهروز شانه هایش را بالا اندااخت: " نه!"
- پس واسۀ چی... می خواین دوتایی برین یه جایی که یخ بزنین؟"
بهروز نگاهی به بابک کرد و شانه هایش را بالا انداخت.
بابک گفت: " بهروزمی خواد بره سه راه جعفرآباد. می خواد بره ته کوچه، توی اون استخرقدیمی زندگی کنه! "
مادر لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: " اما ... اون جا که پر زنبوره!"
بابک گفت:" نه، زنبور نداره! زنبورا توی باغ خرابه هستن، توی استخره زنبور نیست. اما زمستوناش خیلی سرده! پر برفه!"
مادر کمی ساکت ماند و بافتنیش را بافت و بعد گفت:" فکر نمی کنم...! بهروز عاقل تر از اونه که بخواد بره اون جا..."
بابک گفت: " بخدا...!"
مادر به صورت بهروز چشم دوخت، و بعد پرسید: " واقعاً می خوای بری ته اون استخر زندگی کنی؟ "
یهروز فکری کرد و گفت:" نه! می رم پیش مامان بزرگ. اون خودش گفت که ما بریم پیشش!"
مادر خندید." خب، پس منم با خودت ببر. خیلی دلم می خواد پیش مامانم باشم."
بابک به اعتراض گفت:" پس منم میام! گور پدر مدرسه!" و کیفش را برداشت و به گوشۀ اتاق پرتاب کرد و با غیض لگدی هم به آن زد.
بهروز که کاملاً گیج شده بود، به مادر چشم دوخت. مادر لبخندی زد و بعد گفت: " خب، حالا قبل از این که بریم، برام بگو که چه اتفاقی افتاده؟ "
بهروز گفت: "مدرسۀ بدیه. بچه هاش بدن، معلماش بدن، ساختمونش هم بده. حیاطش هم بوی گند می ده! " و بعد از مکثی اضافه کرد: " بابک هم... زده دماغ یکی رو شیکسته!"
مادر اول خندید و بعد در حالی که زیر چشمی به بابک که حالا پشت به آن ها رو به دیوار ایستاده بود نگاه می کرد گفت: " می دونم که حیاط مدرسه خیلی خرابه. توالتش هم کثیفه و بوی بد می ده. باید بگیم اونو یه کمی تمیز و مرتب کنن. اما معلماش رو که هنوز نمی شناسی. تازه یه روزه که رفتی مدرسه! از کجا می دونی؟"
بهروز با لجبازی گفت: " می دونم!"
مادر گفت:" خب بگو کدومشون بَدَن؟"
بهروز گفت: "همه شون!"
مادر گفت:" چون تو یه روز بیشتر نیست که اون جا رفتی حتماً بعضی هاشونو ندیدی. اگه موافق باشی، فردا من هم باهاتون می یام، میریم یه سرو گوشی آب بدیم ببینیم بقیه شون کین؟ .یه سری هم به مدرسه بابک می زنیم که معلوم شه دماغ اون بچهه خوب شده یا نه. بعدش... پس فردا، دسته جمعی می ریم پیش مامان بزرگ! باشه؟"
بهروز که حرفی برای گفتن به نظرش نمی آمد زیر لب گفت: " باشه!"
بابک همان طور که رو به دیوار ایستاده بود گفت:" می خواست به من انگشت کنه، مشت زدم تو دماغش!"
مادر در حالی که لبش را می گزید که جلوی خنده خودش را بگیرد صورت بهروز و پشت سر بابک را بوسید و بعد به آرامی گفت: "حالا بیاین بریم پایین. توی حیاط این خونه، خوب می شه سه چرخه سواری کرد.آب حوض هم تمیزه. اگه خواستین می تونین با هم برین توی حوض. شاید گلریز رو هم آوردیم که آب تنی کنه!"
بابک که به دقت به حرف های مادر گوش می داد به سرعت از جایش بلند شد، لگد دیگری حوالۀ کیف مدرسه اش کرد و داد زد :" آخ جون!" و تند تند لباس هایش را بیرون آورد.
آن روز بعد از ظهر را بهروز و بابک با سه چرخه سواری به دورحوض و بعد پریدن به داخل آن و آب بازی، که گلریز هم به کمک مادر در آن شریک شد، گذراندند و به همۀ آن ها خیلی خوش گذشت. اما صبح روز بعد ، بهروز از فکر رفتن به دبستان دقیقی و روبه رو شدن با آن بچه ها و آن معلم ها و آن ساختمان در حال فرو ریختن بغض گلویش را گرفت. مادر که زیر چشمی او را می پائید گفت: "پدر امروز حال نداره. نمی تونه باهاتون بیاد . اگه یه کمی صبر کنی که من حاضر بشم خودم میام."
بابک با تعجب گفت: " واسه چی با اون می ری؟ اون که دماغ کسی رو نشکونده!"
مادر گفت:" اول یه سری به معلمای بهروز می زنیم وبعد می ریم بعد به عیادت اون بدبخت دماغ شیکسته!"
و وقتی آماده شد به بچه ها اشاره کرد که :" بریم!"
هنگامی که به مدرسه رسیدند و از مقابل آقای ناظم که ترکه به دست جلوی پله ها ایستاده بود گذشتند، یک راست به اتاق دفتر، که در ابتدای راهرو طبقۀ دوم و در فاصله کوتاهی از راه پله بود، رفتند. حالا ساعت نزدیک به هشت بود و تمام معلم ها در آن جا جمع بودند.
آقای مدیر که پشت میزش نشسته بود و با تعجب به تازه وارد، که زنی بلند قد، با چشمان سبز و لباسی تمیز و نسبتاً شیک بود، و با هر دستش دست پسر جوانی را گرفته بود نگاه کرد. با ورود آن ها همۀ حاضرین، که تعدادی از آن ها مرد و چند نفرشان زن بودند از جا بلند شدند. مادر خواهش کرد که بنشینند و بعد خودش هم به تعارف آقای مدیر کنار میز او نشست و بچه ها را در دو طرفش نشاند و بی مقدمه خودش و بهروز را معرفی کرد و توضیح داد که پسرش یک روز قبل به آن مدرسه آمده است و دلش می خواهد که با معلم هایش آشنا شود. و اضافه کرد که بهروز نگران وضعیت این مدرسه است و ترجیح می دهد که به مدرسۀ قبلی اش که در شمیران است برگردد.
چند لحظه دفتر را سکوت فرا گرفت و بعد آقای مدیر، که مرد نسبتاً چاقی بود، تکانی به خود داد وسرفه ای کرد و در حالی که مستقیما در چشمان بهروز نگاه می کرد گفت: "تو چه درسی رو دوست داری، آقا بهروز؟"
بهروز زیر لب گفت: " انشاء، تاریخ جغرافی.... ریاضی...و..." مرد نگاهی به اطراف انداخت. خانمی از جایش بلند شد و جلو آمد. گفت:"من معلم دیکته و انشاء هستم. خیلی دوست دارم برام انشاء بنویسی. خودمم خیلی می نویسم. توی روزنامه هام مقاله می ذارم. دوست داری توی کارم به من کمک کنی؟"
بهروز که در عمرش چنین معلمی ندیده بود تنها مورد مشابهی که به ذهنش آمد خانم ملکی.بود که فرهاد عاشقش شده بود. مدتی در چشمان او که سیاه و درشت هم بود خیره شد و بعد زیر لب گفت: "بعله!"
زن دست او را گرفت و گفت خیلی خوب شد. چون امروز توی کلاس پنجم انشاء داریم. اون جا می بینمت."
آن وقت مرد جوانی از محلی که نشسته بود دستی برای بهروز تکان داد و گفت:"من معلم تاریخ جغرافی تون هستم. خیلی خوشحالم که تو تاریخ جغرافی دوست داری!"
آقای مدیر سینه اش را صاف کرد و گفت:" معلم ریاضی امروز نیست. فردا می آد . اما معلم های دیگه هستن."
آن وقت مرد نسبتاً چاقی جلو آمد و در حالی که چمباتمه می نشت تا هم قد بهروز شود گفت:" تو ....موسیقی دوست نداری؟"
بهروز سرش را تکان داد که یعنی " چرا!"
مرد لبخندی زد و گفت: "خیلی خوبه، چون از امسال وزارت فرهنگ برای شما کلاس موسیقی گذاشته. منم صفوی هستم، معلم موسیقی تون. خودم هم ویولون و چند تا ساز دیگه می زنم.می خوام تمام سرودای دنیا رو به شما ها یاد بدم. خوشت میاد؟"
بهروز با خوشحالی گفت: " بعله!"
مرد از جا بلند شد و دست بهروز را گرفت و گفت: " اتفاقاً امروز زنگ اول موسیقی دارین، بیا ویولونم و نت ها رو بهت نشون بدم. سر صف هم می خوایم همین ها رو بخونیم. این سرود "ای ایرانه" ، این هم "ای وطن" ......خیلی های دیگه هم هست."
بهروز که محو صحبت های "آقای موسیقی" شده بود درست متوجه نشد که مادر بابک چه موقع از دفتر بیرون رفتند.
به زودی زنگ را زدند و بهروز با بقیۀ بچه ها سر صف ایستاد.مدتی به آهنگ "ای ایران" که آقای صفوی، معلم موسیقی، مدرسه می زد گوش دادند و بعد هم بنا به خواهش او سعی کردند که آن را همراه با نوای ویولون بخوانند.
به این ترتیب تا مدتی سر بهروز در مدرسه گرم شد و به تدریج به کارهای آن علاقه پیدا کرد. در هفته های بعد، بچه هایی که روز اول بسیار بی تربیت و وحشی به نظرش می رسیدند به تدریج مهربان و صمیمی به نظرش آمدند و از میان آن ها چند دوست خوب پیدا کرد.
بهروز بزودی در کنار همکلاسی های جدیدش وهمگام با شور و هیجانی که در آن سال تمام محیط کشور را فرا گرفته بود به سرعت سرگرم آموزش خودش شد. سرود های وطنی و انقلابی یاد گرفت، انشاء نویسیش را بیشتر کرد و از معلم تاریخ و جغرافیا آن قدر اطلاعات راجع به ایران و بقیه جهان آموخت که احساس می کرد همۀ دنیا را می شناسد.
اما طولی نکشید که اتفاق جدیدی افتاد.
یک روز که بهروز تازه از مدرسه برگشته بود و داشت خودش را آماده می کرد که انشای جدیدی بنویسد بابک از راه رسید و به بالای سرش آمد.
- داری چیکار می کنی؟
- بهروز سرش را از روی دفترش بلند کرد و گفت:" می خوام...یه انشاء بنویسم. پس فردا انشاء داریم"
بابک گفت:" نه! بذارش کنار. یه کار مهم تر هست!"
بهروز گفت: "مهمتر از درس...دیگه چی؟"
- خیلی چیزا!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " مملکت مهم تره یا انشاء؟"
بهروز سرش را بلند کرد و مدتی به او خیره شد:" آخه مملکت چه ربطی به انشاء داره؟"
بابک گفت: "خب همینه دیگه! همینو باید بفهمی! واسه همین گفتم انشاء رو بذار کنار."
بهروز از جایش بلند شد و نشست: " چی چی رو باید بفهمم؟"
بابک سرش را تکان داد: " این که.... توی دنیا داره چی می گذره."
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " اینو که خودمم بلدم. پس این همه تاریخ جغرافی واسه چی حفظ کردم!؟"
بابک گفت: " نه! فایده نداره. اگه بخوای خوب بفهمی ... باید وارد حزب بشی!"
بهروز گفت: "حزب دیگه چیه؟ همینا که توی خیابون داد می زنن زنده باد و مرده باد؟"
بابک گفت: "خب اونم یه خورده شه دیگه. اما همه ش نیست که!"
بهروز با گیجی پرسید:" پس...بقیه ش چیه؟"
بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد: " مثلاً این که ....خلق های ایران متحد شوید!"
بهروز گفت: " خلق های ایران دیگه کیه؟ مگه ما یه ملت نداریم؟"
بابک گفت: " خب منم همینو دارم بهت می گم دیگه! باید سواد دار بشی تا بتونی اینو بفهمی . اگه نشی... نمی فهمی دیگه!"
بهروز گفت: آینو تو کدوم کلاس یادگرفتی؟ حساب هندسه یا علم الاشیاء؟"
بابک گفت:"توی هیچکدوم. توی حزب! توی حزب خودم!"
بهروز که نگران دیر شدن انشاء نویسیش شده بود گفت: " خب راجع بهش بعداً برام بگو تا ... یه انشاء در موردش بنویسم."
بابک سرش را به دو طرف تکان داد:" نوشتن فایده نداره... باید توی حزب فعالیت کنی!" و بعد از لحظه ای سرش را فیلسوفانه تکان داد:"البته برای تو ...حالا یه خورده زوده... باید بری توی ... سازمان جوانان!"
بهروز که کنجکاو شده بود گفت:" پس تو چی؟ تو... توی سازمان جوانان نیستی؟ مگه ... تو خیلی پیر شدی؟"
بابک گفت: " آره خب..." و بعد انگار که به نظرش رسید حرف بدی زده است اضافه کرد:" من که پیر نیستم...اما از تو خیلی پیر ترم. من می رم توی خود حزب... پهلوی رهبرا!"
بهروز که داشت حوصله اش سر می رفت گفت: " نه! من توی سازمان جوانان نمی رم. یا باید برم توی خود حزب ... یا اصلاً بازی نمی کنم!"
بابک که ظاهراً جا خورده بود کمی ساکت ماند و بعد گفت: " خب، حالا تو انشاتو بنویس. من با رهبر حزب حرف می زنم ...شاید تو رم آوردیم داخل..." و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد لگد محکمی به کیفش که روی زمین بود زد و از اتاق بیرون رفت.
آن روز در خانۀ آن ها هم جریانات جدیدی روی داد. پدر که برای خرید روزنامه بیرون رفته و گرفتار یک تظاهرات کوچک و بعد کتک کاری بین دو گروه شده بود دلخور و عصبی به خانه بازگشت و ناگهان فریاد زد:"بابک! یه وقت تو توی این قرتی بازیا نری ها!"
مادر که داخل آشپزخانه کوچکی که در سمت دیگر حیاط قرار داشت سرگرم آشپزی بود از فریاد پدر نگران شد و با دست های ذغالی بیرون آمد.پدر حالا به اتاق نشیمن رفته و سرگرم روزنامه خواندن شده بود. مادر از بابک که مشغول پرتاب کردن چیزهایی به داخل حوض بود پرسید: " چه خبر شده؟ واسۀ چی پدرت عصبانیه؟"
بابک گفت:" هیچی بابا! اون از نامه ای که صبحی براش اومده بود دلخوره می خواد تلافی شو سر مبارزات ما در بیاره!"
مادر سرش را تکان داد: " نامه چیه؟ مبارزات شما کدومه؟ درست حرف بزن بابک! می خوام بدونم چه خبر شده؟"
بابک گفت:"چیزی نشده که. صبح که داشتیم می رفتیم مدرسه ...پستچی اومد. گفت اجرائیه داره. منم اونو ازش گرفتم و دادم به پدر. موقع برگشتن هم چون پدر نیومده بود عقبمون، من رفتم توی تظاهرات همرزمام یه خورده داد و بیداد کردم.پدر از نامه هه ناراحت شده می خواد تلافی شو سر من در آره! سه پلشک!"
مادر گفت:" آین حرفای قمار بازا رو از کجا یاد گرفتی بابک! همرزمات کین؟ اجرائیه کدومه؟" و بعد در حالی که دست هایش را با پیش بند بزرگی که بسته بود پاک می کرد و آن را از تنش در می آورد به طرف اتاق نشیمن رفت.
آن شب یک بار دیگر دعواهای پدر و مادر از سر گفته شد. نامه ای که پستچی آورده بود در واقع تهدیدی از طرف یک "حاج آقا" ی جدید بود که برای پدر برای انجام تعمیرات خانه، تمیز کردن کوچه، و سفید کردن دیوار های خانه های مجاور، ده هزار تومان از او قرض گرفته بود با این شرط که پدر تا شش ماه ماهی دو هزار تومان به او بپردازد؛ و حالا پرداخت دو تا از قسط های طلبش به تعویق افتاده بود. داستان آشنای گذشته چنان مادر را ترسانده بود که مرتباً با پدر دعوا می کرد و از این که او چنان مبلغ سنگینی را که به اندازه نیمی از ارزش خود خانه بود برای تعمیرات آن هزینه کرده است ملامتش می کرد. پدر هم هر بار فریاد می زد که به زودی حاج آقا را آن قدر خواهد زد که بمیرد و آن ها از شرش خلاص شوند!
وقتی دعوای پدر و مادرتمام شد، سکوت سنگینی خانه را فرا گرفت. بهروز که انشائش نیمه کاره مانده بود و درس های روز بعدش را هم نتوانسته بود درست بخواند خوابش نمی برد. بابک هم که خواب زده شده بود در گوشۀ اتاق نشسته و با خودش یه قل دو قل بازی می کرد.
بالاخره بهروز که حوصله اش سر رفته بود از جایش بلند شد: "واسه چی نمی گیری بخوابی؟"
بابک گفت: " می خوام ببینم که باید چیکار کنم!؟"
- با یه قل دو قل؟
- آره . دارم با عبدالله بازی می کنم.
- عبدالله؟ عبدالله دیگه کدوم خریه؟
بابک سرش را تکان داد: " اون خر نیست! خیلی هم آدمه.اما چیزی که می گفت...انجام دادنش سخته. فکر کردم اگه ببره... باهاش می رم، اما اگه ببازه... نمی رم.."
بهروز سرش را جلو آورد و در صورت بابک نگاه کرد:" تو... خوابی یا بیدار؟ شاید داری خواب می بینی ...هان؟"
بابگ گفت:" خواب نیستم. عبدالله یکی از همرزمامه. اون می گه ما باید مدرسه رو ول کنیم و بریم دنبال مبارزه. من گفتم اگه نصفش مدرسه باشه ...نصفش مبارزه... من می رم، والٌا... نه! چون مامان ممکنه خیلی ناراحت بشه."
بهروز با دلخوری گفت:" پس من چی؟ یعنی من ناراحت نمی شم؟"
بابک گفت:" نه! چون تو هم با من میآی!"
بهرزو از رختخوابش بیرون آمد ودر کنار بابک نشست." کجا میام؟ مگه تو کجا می خوای بری؟"
بابک گفت: " فردا محلش رو از عبدالله می پرسم. اما اول باید معلوم شه که اون توی یه قل دو قل... می بره یا می بازه. اگه ببازه ...حالا نمی رم."
بهروز که خیلی خوابش می آمد به رختخوابش برگشت و یک وری خوابید و گفت: " حالا واسۀ چی می خوای بری؟"
بابک رویش را به طرف بهروز کرد:" مگه تو ...صداشونو نشنیدی؟ اونا باز شروع کردن. دعواها باز شروع شده! مام اگه بمونیم.... گیرمیفتیم وسط دعوا. مثه سه راه جعفرآباد."
مدتی ساکت شد و بعد زیر لب گفت:" تو بگیر بخواب. کارت نباشه. من اول باید بدونم عبدالله بازی رو می بَره یا می بازه؟ اون وقت بهت می گم."
بهروز گفت: " یعنی ... اگه اون ببازه... ما باید دعواها رو تماشا کنیم و ...جایی نریم...؟"
اما خوابش برد و جواب بابک را نشنید.
روز بعد بهروز که حواسش به درس های عقب مانده اش بود ماجرا را بکلی فراموش کرد و تا دو سه شب پس از آن هم که باز دعوایی بین پدر و مادر در گرفت موضوع به یادش نیامد.
آن شب وقتی دعوا کمی فروکش کرد و دیگر صدای فریادی از اتاق نشیمن که محل درگیری بود شنیده نمی شد. بابک ناگهان گفت: "پس فردا شب!"
- پس فردا شب چی؟
- پس فردا شب می ریم!
- کجا؟
- محلشو بعداً بهت می گم.
بهروز که کمی گیج شده بود با تردید پرسید:" چرا پس فردا شب؟"
بابک سرش را تکان داد:" تو ... در جریان اوضاع نیستی!" و بعد توضیح داد: "اولاً که اون شب که ... من با عبدالله یه قل دو قل بازی می کردم... اون بازی رو برد! پس... ما باید بریم! ثانیاً که ... مادر می خواد به خاطر این که بتونن قسط پول نزولی پدر رو بپردازن...بره سر کار. و وقتی بره... ما باید با پدر بشینیم توی خونه و گلریز رو نیگر داریم."
بهروز گفت:" خب گلریز رو پدر خودش نیگر داره ... به ما چه!"
بابک سرش را به علامت نفی تگان داد:" نخیر! این کارو نمی کنه. خودش گفت! گفت اگه مامان بره سر کار...اون نمی تونه گلریزو نیگر داره... ولش می کنه تا بمیره!... اگه بمیره هم خونش میفته گردن ما!"
بهروز گفت: " مگه خیال می کنی مامان ...گلریز و می ذاره و می ره؟"
بابک گفت: " نمی ره که! می خواد هفته ای چند روز بره مدرسه درس بده پولشو بده به حاجی! مام باید هفته ای چن روز بشینیم خونه و گلریزو نیگر داریم که... نمیره!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: " حالا... چرا می خوای پس فردا شب بریم؟"
بابک گفت: " واسه این که دیشب و امشب بارندگی شده و خیلی سرده. عبدالله می گه از پس فردا شب هوا صاف می شه و ما می تونیم بریم! تازه ...خود اونم باید با دادشش حرف بزنه که ... جای ما رو تو خونۀ حزب گرم کنن که ...شب سرما نخوریم."
بهروز گفت: " خب اون وقت...بعدش کجا می ریم؟ اون جا که می ریم ... مدرسه هم هست یا .... ما باید بی سواد بشیم؟"
بابک گفت: " ما که این همه سواد داریم! مدرسه می خوایم چیکار!؟ تازه، اگه مدرسه نریم تو می تونی هر روز بشینی و انشاء بنویسی. عبدالله هم می ده انشائاتو توی روزنامۀ حزب چاپ کنن! بعدشم... کیف و کتابامونم با خودمون می بریم که از درسامون عقب نمونیم."
بهروز سری تکان داد و گفت: " چه خوب!"
و قرار فرار را برای دو شب بعد گذاشتند.
اما از آن جا که می ترسیدند مادر بی موقع سر برسد و مثل دفعۀ قبل بهروز را قانع کند که از ادامۀ کار دست بکشد، تصمیم گرفتند که نیمه شب، و هنگامی که پدر و مادر و گلریز در خواب بودند نقشه شان را به مرحلۀ اجرا بگذارند.
روز بعد، با استفاده از پول توی جیبی شان چند شمع خریدند که در موقع فرار بتوانند جلوی پایشان را ببینند. لباس هایی را هم که می خواستند با خود ببرند انتخاب کردند و در بقچه هایی پیچیدند. کیف های مدرسه شان را هم پر از کتاب و سایل مدرسه کردند و پهلوی بقچه ها گذاشتند.
قرارشان بر این بود که از عبدالله دوست بابک، که برادر بزرگش در سازمان جوانان "حزب" کار می کرد و به دنبال اعضای جدید برای تشکیلات بود، کمک بگیرند. عبدالله اعلام کرده بود که افراد حزب حاضرند هر گونه فداکاری لازم را برای این که "خلق های ایران" با هم متحد شوند و انقلاب کنند انجام دهند. و بهروز هم که معنی خلق های ایران را نمی فهمید اما این اصطلاح را هم از معلم تاریخ و جغرافیا و هم از معلم موسیقی شنیده بود، اشتیاق زیادی داشت که برای کمک رساندن به این "خلق ها" هر کاری را که لازم بود انجام دهد، حتی اگر این کار به قیمت عقب افتادنش از درس انشاء یا ریاضیات یا تاریخ جغرافیا تمام شود!
نیمه های شب بود که بابک بهروز را از خواب بیدار کرد و در گوشش گفت:" وقت رفتنه... اما هوا خیلی سرده. باید زیاد بپوشیم!"
بی سرو صدا هر چه لباس گرم در بقچه هایشان داشتند بیرون آوردند و روی هم پوشیدند. وقتی نوبت به کیف کتاب ها رسید بابک گفت:" اینا رو بهتره بذاریم باشه. وقتی جامون درست شد یکی رو می فرستم اونا رو واسمون بیاره."
عبدالله گفته بود که دو خیابان آن طرف تر بر سر چهار راه، منتظر آن ها خواهد بود و از آن جا به همراهی برادر بزرگش به دفتر حزب خواهند رفت و برادرش ترتیب بقیۀ کار ها را چنان خواهد داد که هم محل مناسبی برای زندگی و کار سیاسی پیدا کنند و هم این که زیاد از درس هایشان عقب نمانند.
بی سر و صدا از پله ها پایین رفتند و با احتیاط در کوچه را باز کردند. سوز بسیار سردی به ناگهان به صورت آن ها زد. بهروز یک لحظه به هوس افتاد که عقب گرد کند به سوی رختخوابش بدود. اما بابک دستش را کشید و با احتیاط از روی یخ های گل آلود، که در تاریکی دودی رنگ به نظر می آمدند، چند قدم جلو برد و بعد چون پای بهروز لیز خورد و نزدیک بود به زمین بیفتد، ایستاد و فرمان داد که شمع هایشان را بیرون آورند و روشن کنند. اما انجام این کار زیاد عملی نبود چرا که فراموش کرده بودند کبریت به همراه بیاورند.
کمی سر جایشان ایستادند و به این سو و آن سو نگاه کردند. و بعد متوجه نوری که انتهای کوچه را تا حدودی روشن کرده بود شدند. ظاهراً در داخل خیابان خانی آباد یک چراغ گاز بود که اندک نوری هم به داخل کوچه می تاباند. بابک که زودتر متوجۀ نور چراغ شده بود با خوشحالی به طرف آن اشاره کرد و دست بهروز را کشید ، و به راه افتادند.
در خیابان اصلی پرنده پر نمی زد. برخلاف صبح ها که به خاطر شلوغی این خیابان، به زحمت می شد از آن عبور کرد، حالا اثری از هیچ جنبده ای در آن نبود. اما بر خلاف سر کوچه، که نورانی بود، سرتاسر بقیۀ خیابان در تاریکی مطلق فرو رفته بود. چراغ های گاز دیگری، یا در خیابان وجود نداشت، و یا اگر داشت، به هر علت در آن شب خاموش بودند. بهروز که به شدت احساس سرما می کرد دست بابک را کشید : " پس عبدالله کجا ست؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " گفته با داداشش میاد دو سه خیابون اون طرف تر!"
بهروز بی اختیار گفت: " کدوم طرف تر؟"
بابک که به این موضوع زیاد فکر نکرده بود، نگاهی به این سو و آن سو انداخت و بعد گفت: "حب اون طرف تر دیگه ...." و بی حرکت ایستاد.
مدتی در همان جا توقف کردند و بعد بهروز که احساس می کرد تمام بدنش دارد یخ می زند زیر لب گفت: " خیلی سرده! می شه ..بقیه مبارزه رو... فردا بکنیم؟!"
بابک که از شدت سرما دندان هایش به هم می خورد اما نمی خواست خودش را از تک و تا بیندازد با صدایی دو رگه گفت: "اگه یه کم وایسیم... عبدالله از راه می رسه و ما رو می رسونه به ...یه جای گرم و نرم."
چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اما...انگار که تو واسۀ مبارزه... خیلی کوچیکی! با تو نمیشه خلق های ایرانو با هم متحد کرد!" و بعد در حالی که به طرف بهروز برمی گشت گفت: " بیا، دستت رو بده به من که ببرم برسونمت... سر جات راحت بخوابی!" و بعد در حالی که دست او را می کشید ادامه داد، "خودم تنهایی برمی گردم و با عبدالله می رم." و در حهت خانه به راه افتاد.
وقتی به منزل رسیدند، متوجه شدند که درِ خانه چهارطاق باز است. به نظر می آمد که کسانی با عجله آن جا را ترک کرده و در را پشت سرشان نبسته اند.اما هرچقدر به اطراف نگاه کردند اثری از هیچ جنبنده ای دیده نمی شد.
بابک گفت:" چرا در رو پشت سرت نبستی؟ اگه مامان اینا دیده بودن که... لو می رفتیم!"
بهروز گفت:" اگه بسته بودم که... حالا تا صبح پشت در می موندیم و قندیل می بستیم!"
پا ورچین پا ور چین از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق شدند و بعد با نهایت سرعت به میان رختخواب هایشان شیرجه رفتند.
...و نقشۀ فرار از خیابان خانی آباد، و بازگشت به سه راه جعفر آباد، برایشان به صورت رؤیایی شیرین درآمد که تا صبح در رختخواب های گرمشان تماشا کردند....