اقامت خانواده در خانه میدان تجریش، بر خلاف انتظار همه بخصوص بهروز و بابک که کار کشاورزی شان در باغچه های حیاط گسترش یافته بود و تازه به آن مکان علاقمند شده بودند بیش از دو ماه به طول نینجامید. علتش این بود که پدر تنها توانسته بود اجارۀ دو ماه آن محل را با استفاده از پول باقی مانده از فروش خانۀ خانی آباد بپردازد و آن ها چاره ای جز ترک کردن آن محل نداشتند.
البته خروج آن ها از این مکان هم چندان بدون سر و صدا صورت نگرفت و صاحب خانه بعد از این که چند بار به وسیلۀ پدر تهدید شد بالاخره به کلانتری و دادگستری رجوع کرد و با پا در میانی مقامات ذیصلاح که پدر را می شناختند، مقرر شد که آن ها چند روز وقت داشته باشند تا محلی برای زندگیشان بیابند و بعد بروند.
کمی بعد از این ماجرا پدر شبی شاد و خندان به خانه آمد و خبر خوشی را به مادر داد. ظاهراً یکی از دوستان صمیمی دوره های شبانه اش، به نام آقای وزارتی، به او گفته بود که تا وقتی آن ها جای مناسبی پیدا نکرده اند، می توانند به باغ او بروند و بدون این که اجاره ای بپردازند در آن جا اقامت کنند.
طبق معمول، این خبر بر سر سفرۀ شام اعلام شد. بهروز و بابک که از شنیدن کلمۀ باغ به وجد آمده بودند خوردن را رها کردند و چشم به دهان پدر دوختند تا توضیحات بیشتر او را بشنوند. گلریز هم که هنوز عادت قدیمیش را فراموش نکرده بود بعد از شنیدن کلمۀ "باغ" آن را چند بار تکرار کرد تا به صورت ترانه ای در آورد و چون ظاهراً چیزی به دهنش نرسید به خوردن شامش ادامه داد. اما مادر حرف پدر را خیلی جدی نگرفت و بعد از چند دقیقه سکوت زیر لب گفت:" کدوم باغ؟ آقای وزارتی که باغی نداره!"
پدر همان طور که غذایش را می جوید گفت: " چرا، داره. توی گلاب دره!"
مادر باز مدتی چیزی نگفت و بعد از این که مقداری برنج در بشقاب بابک که داشت غذایش را تمام می کرد ریخت سرش را بلند کرد و گفت:" توی گلاب دره که نیست. باغ اون... توی کوهه!"
پدر چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت:" خب، خونۀ اون یه خورده بالاس. به خاطر این که می خواست نزدیک چشمه باشه. ما می تونیم اون قدر بالا نریم."
مادر بعد از چند لحظه سکوت زیر لب گفت:" ساختمون هم... داره؟"
پدر چند لحظه ساکت ماند و بعد در حالی که چیزی را با چوب کبریت از میان دندان هایش بیرون می آورد آهسته جواب داد: " نه!"
بهروز و بابک و مادر با حیرت به صورت پدر نگاه کردند. گلریز گفت :" نداره، نداره، باغش خونه نداره!"
بهروز و بابک خندیدند اما مادر هنوز به دهان پدر که سرش پایین بود و غذایش را می جوید خیره شده بود. چند دقیقه کسی چیزی نگفت و بعد پدر توضیح داد: "وزارتی خودشم توی چادر زندگی می کنه. جاش خیلی خوب و با صفاس. هم درخت داره و هم آبِ روون. آب چشمه اش بسیار تمیز و خوبه. محلش هم ساکت و بی سر و صداس." لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه کرد:" سگش به این جا می ارزه!"
گلریز با صدای بلند گفت: "می ارزه می ارزه، سگش به این جا می ارزه!"
مادر کمی ساکت ماند و بعد همان طور که سرش پایین بود گفت:" یعنی ... بچه ها باید... توی چادر زندگی کنن؟"
پدر کمی ساکت ماند و بعد گفت:" عوضش مجٌانیه! دیگه مجبور نیستیم هر ماه خودمونو بچلونیم تا واسۀ صاب خونه پول جور کنیم!"
گلریز گفت: " بچلونیم بچلونیم. واسه صاب خونه... بچلونیم!"
مادر و پدر هر دو زدند زیر خنده. بابک گفت: "آخ جون! می ریم توی چادر زنگی می کنیم. مثه قشقاییا. من عکساشو دیدم. تو کتاب جغرافی!"
بهروز گفت: " اونا لباساشون خیلی گشاده. من دوس ندارم!"
مادر خندید.
بابک گفت: " سوار اسب می شیم و مثه آرتیسته می ریم تو بیابون!" بعد مثل زمان هایی که داستان فیلم ها را برای دوستاش تعریف می کرد دست هایش را با حالتِ گرفتنِ افسار اسب جلو آورد واضافه کرد:"دریگا دریگا دریگا!" آن وقت همه خندیدند و مادر دیگر فرصت نیافت که بحث دیگری را مطرح کند.
آن شب پدر و مادر در اتاق خوابشان جرو بحث هایی داشتند که بچه ها از اتاق خودشان صدای آن را که مرتباً بلند تر و بلند تر می شد می شنیدند. اما بعد از مدتی با رؤیای کوه و رودخانه و اسب سواری در کنار سواران قشقایی در کوهستان به خواب رفتند و نتیجۀ بحث های پدر و مادر را نفهمیدند.
۲
دو سه روز بعد، یکی از آن کامیون های بازمانده از دوران جنگ جهانی که حالا برای اسباب کشی مورد استفاده قرارمی گرفتند به در خانۀ آن ها آمد و هر چه را که داشتند بار زد و رفت. پدر هم چند جعبه و کیسه را که "شکستنی ها"ی خانه در آن ها بود در صندوق عقب دوج 37 گذاشت و وقتی افراد خانواده سوار شدند از مسیری که برای بچه ها بسیار آشنا بود به سوی گلاب دره حرکت کرد.
وقتی اتوموبیل آن ها از سه راه جعفر آباد می گذشت بهروز و بابک با خوشحالی ابراز احساسات کردند. اما گلریز که خاطراتی از آن جا نداشت کمی به خانۀ سه راه جعفر آباد که هنوز به همان صورت سابق مانده بود نگاه کرد و بعد رویش را برگرداند و گفت: "الاغ الاغ الاغ!"
بابک با خوشحالی نگاهی به سوی دیگر انداخت و با هیجان گفت:" بهروز نیگا کن! این همون خرکچی س که من به الاغش تیر زدم...."
مادر که در جلو نشسته بود و گلریز را در بغل داشت، به طرف بابک برگشت و در حالی که اخم کرده بود گفت:" چشم ما روشن! پس حتماً اون آژان بیچاره رو هم که نزدیک بود کور بشه شما زحمت کشیده و تیر زده بودین، هان!؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:" نه بابا! آژانه که کار من نبود! اونو بهروز کور کرد!"
مادر که حالا به شدت به هیجان آمده بود ناگهان گفت:"بله!؟ یعنی شما ها واقعاً به اون سنگ زده بودین! پس اون فاطمۀ حقه باز به ما دروغ گفت که شما ها اون موقع توی کوچه پشتی بودین!"
بهروز گفت: "چرا بابا! اون دروغ نگفت که! ما توی کوچه بودیم دیگه. آخه ما مثه شزم از پشت بوم شیرجه زدیم پایین ....بعدشم از خونۀ عباس اینا رفتیم تو کوچه و مثه آرتیسته ویراژ دادیم تو خیابون و... عباس به آژدانه سلام کرد و اون وقت ... فاطمه در رو باز کرد و... ما اومدیم تو!"
مادر که از حرف های بهروز سر در نیاورده بود کمی سرش را تکان تکان داد و چون حالا ماشین پدر از دست اندازهای بسیار گودی عبور می کرد رویش را برگرداند و گلریز را محکم در بغل گرفت و دیگر چیزی نگفت.
طولی نکشید که از پل رودخانۀ گلاب دره گذشتند و به طرف امامزاده قاسم که مقصد نهایی اتوموبیل بود پیچیدند. کوچه آن قدر تنگ بود که در بعضی نقاط حتی یک خودرو هم به زحمت می توانست عبور کند. بنا بر این هر بار که با افرادی الاغ سوار یا با یک خرکچی که چند الاغ داشت رو به رو می شدند مجبور بودند به کناری بکشند و راه بدهند تا الاغ ها به هر صورت که می توانند از کنارشان بگذرند و بعد... به راهشان ادامه می دادند.
بالاخره بعد از یک ساعت یا بیشتر به میدان کوچک امامزاده قاسم که در آن تعدادی خرکچی با الاغ هایشان منتظر بار بودند رسیدند. پدر دوج 37 را در مکانی که به اتوموبیل ها اختصاص داشت گذاشت و از مغازه دارها سؤالاتی کرد. معلوم شد که بارهایشان را ابراهیم، که جوانی از قوم و خویش های "غلامرضا" ، و از اهالی روستای " اُزگل" بود سوار چهارپایان مختلفی کرده و به محل اقامت جدیدشان برده است. پدر آن وقت چند الاغ و دو خرکچی کرایه کرد که بقیه بارها و خود آن ها را به پشت گرفتند و از کوچۀ باریکی که شیبش مرتباً بیشتر و تعداد سنگ و کلوخ هایش فراوان تر می شد به سوی ارتفاعات رفتند.
شاید یک ساعت یا بیشتر با الاغ هایشان از کوه بالا رفته بودند که بالاخره به جاده ای مال رو که به دور کوه می پیچید رسیدند. حالا حرکت آن ها نسبتاً آسان شده بود چرا که جاده آن قدرشیب نداشت که خطر پرت شدن آن ها یا وسایلشان از روی الاغ پیش بیاید. بنابراین بقیۀ راه به سرعت طی شد و آن ها نیم ساعت بعد به منزل جدیدشان وارد شدند.
محل سکونت جدیدشان عبارت بود از زمینی مسطح به طول حدوداً 25 متر و عرض هفت یا هشت متر که بر لبۀ تپه ای قرار گرفته بود. نهر کوچکی از کنار آن می گذشت که در جوار آن ردیفی درخت کاشته بودند. این "خانه" توسط راهی فرعی به طول تقریباً 200 متر به جادۀ اصلی، یعنی همان جادۀ مال رویی که از آن آمده بودند، وصل می شد.
با رسیدن آن ها ابراهیم که جوانی کوتاه قد و سیه چرده با سبیلی تازه روئیده بر پشت لب ها و جای سالکی بر روی بینی اش بود در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت جلو آمد و سلام کرد. پشت سرش تعدادی تشک و لحاف و بالش، چند میز و صندلی کوچک، تخت هایی چوبی، تعدادی قالیچه، و مقادیری ظرف های مسی و "روحی" آشپزخانه که در"چادرشب" هایی پیچیده شده بودند به چشم می خورد. در سویی دیگر هم تعدادی کتاب و چند "ابزار طرب" مانند تار و سه تار و تنبک و سنتور و ویولون، یک رادیو لامپی بزرگ و رادیو ترانزیستوری کوچکی که پدر به قیمت 500 تومان، یعنی حقوق دو ماه خودش، به تازگی خریده بود، چند مخده، و بعضی چیز های دیگر در امتداد هم چیده شده بودند..در سویی دیگر تلی از پارچه های قطوری که بعداً معلوم شد چادر هایی است که پدر به کمک دوستش "آقای وزارتی" تهیه کرده بوده، به روی هم تلمبار شده بودند.
پدر جلو رفت و در حالی که با دست ابراهیم را از سر راه خود کنار می زد زیر لب گفت:"چطوری ابراهیم؟ مشکلی که پیش نیومد؟"
ابراهیم گفت: " نه جناب سرهنگ!! فقط خرکچیا یه خورده بی انصاف بودن و بیشتر از پولی که داده بودین گرفتن!"
پدر گفت:" چه قدر؟"
ابراهیم گفت: " دو تومن."
پدر با تعجب گفت:" دو تومن!؟ یعنی تو دو تومن بهشون اضافه دادی؟ غلط کردی!"
مادر گفت:"من که بهت گفتم! حالا دیگه سر به سرش نذار. پولشو بده بره!" و زیر لب اضافه کرد:" پسره دزد سر گردنه س!"
ابراهیم پول را گرفت و تشکر کرد و بعد پرسید:" فردا بیام؟"
پدر گفت: " بعله! تا ما این جا هستیم هر روز میای!فهمیدی؟"
ابراهیم گفت:"چشم جناب سرهنگ!" و خداحافظی کرد. اما به محض این که به راه افتاد پدر قدمی جلو گذاشت و گوشش را گرفت: " کجا با این عجله؟ روز که تموم نشده! .... تازه شروع شده!" و بعد به او فرمان داد که بدود و دو "عمله" با بیل و کلنگ بیاورد. خودش هم آستین هایش را بالا بزند که" کار داریم!"
کاری که پدر داشت، کندن چاهی برای "مبال" یا "خلا" بود. علاوه بر این ، آن ها به گودال کوچکی برای فاضلاب آشپزخانه و نهر کوتاهی که بتواند این فاضلاب را تا فاصله ای از تپه پایین ببرد و در آن جا جاری کند احتیاج داشتند. خوشبختانه آب شُرب مورد نیاز آن ها از همان ابتدا در جوی کنار زمین مسطح جاری بود و آن ها نیازی به حوض، آب انبار و تلمبه و از این قبیل چیزها نداشتند.
آن شب گرچه آن ها هنوز دارای آشپزخانه و توالت تمام ساخته ای نبودند، اما در عوض در تخت هایی خوابیدند که در فضای آزاد با هوایی بسیار تمیز و خنک قرار گرفته بودند و به جای طاق اتاق هم پهنه ای از آسمان پر از ستاره های برٌاق و چشمک زن بالای سرشان بود به طوری که حتی مادر که از نقل مکان به آن جا بسیار ناراضی بود نفس هایی بلند کشید و از زیبایی آن تعریف کرد. تنها اشکال خواب آن شب آن ها هجوم ناگهانی گروهی پشه بود که نیمه شب از راه رسیدند و چون ظاهراً هیچ کدام شام نخورده بودندتصمیم گرفتند شب را در همان جا سپری کنند و دلی از عزای خون های تازه واردین در بیاورند.آن ها آن قدر در این زمینه زیاده روی کردند که بالاخره پدر از رو رفت و نیمه شب از تختش پایین آمد و به کمک مادر و بابک پشه بند ها را "علم کردند" تا بتوانندبقیۀ شب را بخوابند.
روز بعد، از اول وقت ابراهیم همراه با دو "عمله"(کارگر) با مقادیری گچ و آهک و تعدادی آجر که بار قاطری بود از راه رسیدند ودر ظرف چند ساعت کار دیوار توالت و آشپزخانه را به پایان رساندند . این دو اتاقک دارای چند ردیف آجر و طاق هایی چوبی بودند که از تنۀ درختان جنگلی موجود در پایین تپه ،که رودخانه ای هم در آن جاری بود ، ساخته شده بودند. آشپز خانه دارای اجاقی آجری بود که با هیزم یا ذغال کار می کرد و دیوارش تنها آن قدر بلند بود که طاق چوبیش دچار آتش سوزی نشود. یک سکوی کوتاه و تو خالی هم برایش ساختند که بتوانند ظرف ها ی آشپزخانه را در رو و زیر آن قرار دهند.
" مبال" در واقع یک چهار دیواری یک متر در یک متر با دیواری آجری به ارتفاع یک متر و نیم بود که بقیه دیوار دو متریش را از چوب های جنگلی ساخته بودند .خود توالت هم گودال نسبتاً عمیقی بود که روی آن را با تیرهای چوبی و تخته پوشانده و سوراخی در وسط تیرها تعبیه کرده بودند.
"اتاق های خواب خانه" از دو چادر تشکیل می شد که یکی متعلق به پدر و مادر و گلریز بود و دیگری که کوچکتر بود اتاق خواب بهروز و بابک را تشکیل می داد.
۳
صبح دومین روز اقامت در اقامتگاه جدید، بهروز و بابک با صدای پرندگانی که بی توجه به خواب بودن آن ها بر سر درختان مجاور نشسته و مشغول غارغار کردن و در آوردن انواع صداهای دیگر بودند از خواب پریدند و با به یاد آوردن این که بالای کوه هستند با هیجان از جا بلند شدند و از "اتاق خوابشان" بیرون دویدند. مادر ، پدر، و گلریز هنوز در خواب بودند و این امر فرصتی طلائی برای سیاحت دور و بر خانه در اختیار آن ها می گذاشت.
کمی که اطراف محل زندگیشان و تپه مجاور آن را بررسی کردند به پیشنهاد بابک برای دیدن رودخانه ای که در پایین تپه قرار داشت لیز خوردند و به آن جا رفتند. در این مکان جزانواع پرندگان که بر روی درخت ها و در حاشیه رودخانه پلاس بودند هیچ موجود زندۀ دیگری به چشم نمی خورد. آن بخش از رودخانه که حالا جلو پای آن ها بود ظاهراً عمق چندانی نداشت . اما کمی بالاتر آبشاری دیده می شد که با سر و صدا به پایین می ریخت و در زیرش حوضچه ای به وجود می آورد.
بادیدن آبشار بابک فریاد زد: "آخ جون!" و به سوی آن دوید و بهروز هم به دنبالش رفت. هنوز به کنار حوضچه نرسیده بودند که بابک پیراهنش را بیرون آورد و به کناری انداخت و خیز برداشت که به درون آب بپرد اما با شنیدن فریاد بهروز متوقف شد. بهروزگفت:" خواستم بگم که باید مواظب باشی! چون به نظرم عمقش کمه!"
بابک با تعجب گفت: "خب باشه! مگه چی می شه!"
بهروز گفت: " اگه شیرجه بزنی ممکنه سرت بره توی گل و خفه بشی!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " خب خفه بشم! به جهنم! بهتر از اینه که ...شنو نکنم!" و چند قدم در آب جلو رفت.آب تنها تا بالای زانویش بود.کمی در آن قدم زد و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد برگشت: " باید بریم چند تا بیل بیاریم.... دو سه تام عمله بگیریم و تهشو بکنیم! یه استخر حسابی می شه."
بهروز گفت: " باید استخر ساختن رو بذاریم و اسه یه وقت دیگه. الان نه بیل داریم و نه عمله و نه اجازه از مامان اینا. اگه پاشن و ببینن ما نیستم ممکنه وحشت کنن!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:" نه بابا وحشت واسۀ چی بکنن؟ ما که دیگه بچه نیستیم! مگه ما نبودیم که ....انگلیسا رو انداختیم بیرون و نفت رو ملی کردیم؟"
بهروز کمی در حوضچه راه رفت و بعد گفت:" اینگلیسیا که نیش نداشتن. مامان به پدر می گفت این جا پُر مار و افعیه. ممکنه ... نیشمون بزنن.بمیریم. اگه این پایین بمیریم آب نعشمونو می بره به دریا و هیچکس هم هیچ وقت خبردار نمی شه!"
بابک جلو حوضچه کم عمق رودخانه ایستاد و سرش را تکان داد:" خیلی حیف می شه اگه این جا استخر درست نکنیم. اون آبشاره انگار داره ساز می زنه. گنجیشکا و جیرجیرکام باهاش می خونن. مثه یک دسته ارکسترن!"
کمی کج و کوله راه رفت و سرش را تکان داد و بعد چوب کوتاهی از کناری پیدا کرد و به دست گرفت و مشغول بالا رفتن از تپه شد.
بهروز نگاهی به اطراف انداخت. به جز صدای شرشر آب و جیک جیک پرنده ها صدایی به گوشش نمی رسید. ناگهان به یاد حرف های خودش دربارۀ مارها و افعی ها افتاد و وحشت کرد. پاشنه کفشش را ور کشید و به دنبال بابک دوید.
بالا رفتن از آن تپه کار چندان آسانی نبود و کمی که رفتند نفسشان برید و بعد سُر خوردند و آمدند پایین. بهروز گفت:" انگار باید صبر کنیم تا ابراهیم بیاد... کولمون کنه ببره بالا."
بابک گفت: " خیال می کنی این ابراهیم ریغو هم مثه اون یداللهِ گردن کلفتِ که تو رو می زاش روی دوشش می برد مدرسه؟ .این پسره تا تو رو کول کنه ریغش در میاد و کله پا می شه و با مغز می افته وسط رودخونه!"
بعد کمی در اطراف گشت و دو قطعه چوب بلندتر پیدا کرد و یکی راخودش برداشت و دومی را به بهروز داد و گفت:" زود باش بریم.اگه این جا گیر بیفتیم آبروی ده دوازده سالۀ هردومون می ره!"
حالا از پائین آمدن آن ها بیش از یک ساعت گذشته بود و صداهایی از بالا به گوششان می رسید. ظاهراً پدر و مادر بیدار شده و به دنبال آن ها می گشتند. هر طور که بود خود را تا نیمه های راه رساندند .گلریز که زودتر از همه آن ها را دیده بود فریاد زد: " اونا این جان ...دارن... جون می کنن... بیان بالا!"
بابک با عصبانیت داد زد: " خودت جون می کنیبچه! ما که اون نوک تپه ایم!"و دست بهروز را گرفت و کشید و چنان تند دویدند که قبل از سر رسیدن پدرو مادر، بالای تپه بودند. پدر که خیلی نگران شده بود به محض دیدن آن ها یک پس گردنی به بابک زد. بابک هم که انتظار این حرکت پدر را داشت فقط کمی جا خالی داد که دردش نیاید و بعد فریادی کشید و پا به فرار گذاشت. پدر نگاهی هم به بهروز انداخت چند قدم به سویش آمد و چشم غرٌه ای هم به او که سر جایش ایستاده بود رفت و بعد عقب گردی نظامی کرد و از آن جا دور شد.
پدر به "شیطان بودن" بابک اعتقاد راسخ داشت و از آن جا که هر وقت خلافی صورت می گرفت او بود که پا به فرار می گذاشت او را مجرم اصلی می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی می افتد زیر سر او است، و بهروز را که هم "بچه بود" و هم هیچ وقت فرار نمی کرد خطاکار نمی دانست و باور داشت که تنبیه کردن بابک برای "متنبه کردن" هردو آن ها کافی است!
آن روز پدر و مادربرنامه ای برای زندگی در خانۀ جدید تهیه کردند. قرار بر این شد که ابراهیم را به طور دایم استخدام کنند تا وظیفۀ خرید مواد غذایی که می باید از امامزاده قاسم تهیه می شد را بر عهده بگیرد. بعد از خرید روزانه هم تصمیم گرفتند که ابراهیم به عنوان کمک آشپز، دستیار مادر در آشپزخانه شود و پس از ناهار ظرف ها را در کنار جوی بشوید و محوطه را آب پاشی کند و اگر کار دیگری نبود قبل از غروب آفتاب به خانه اش باز گردد.
قرار شد که شب ها در بیرون چادر ها یک چراغ بادی تا صبح روشن بماند و برای کسانی که در طول شب نیاز به رفتن به مبال ( توالت) پیدا می کردند هم قطعه چوب کلفتی را در کنار آفتابه بگذارند تا در صورتی که آن ها با مار، عقرب یا جانور دیگری رو به رو شدند بتوانند آن را بکشند.
۴
روز سوم که جمعه بود برایشان مهمان آمد. تعدادی از برادر زاده ها و خواهر زاده های پدرکه آخر هفته به کوه نوردی می رفتند از موقعیت کم نظیری که حالا برایشان فراهم شده بود استفاده کردند و در میان راه به " قلٌه"، سری هم به عمو جان یا دایی جان خود زدند و چای، و بعضی ها نهار، را مهمان آن ها بودند.
شب آن روز بعضی از کسانی که به کوه رفته بودند در هنگام مراجعت از کوه باز سری به آن ها زدند و از پدر خواهش کردند که در زیر مهتاب کوهستان برایشان ساز بزند و آوازبخواند، و تا دیر وقت در آن جا ماندند .
آن شب وقتی مهمانان رفتند پدر مدتی در کنار نهر قدم زد و بعد به بابک و بهروز که در گوشه ای نشسته و به او نگاه می کردند چشم غرٌه ای رفت و گفت:" شما وروجکا واسۀ چی نرفتین بخوابین؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت . بهروز گفت: " ما نوبت گرفتیم. مامان گلریز رو برده که جیش کنه!"
پدر لبخندی زد و گفت:" خب باشه. اما زود برین بخوابین که فردا خیلی کار داریم!"
بابک که هنوز از پدر دلخور بود زیر لب گفت: " خب دارین که دارین.به ما چه!؟"
در همین موقع مادر همراه با گلریز از " مبال " بیرون آمد و بابک با عجله به طرف آن دوید.
وقتی مادر ار جلو آن ها رد می شد پدر گفت: "شنیدی مهر اقدس چی گفت؟"
مادر همان طور که گلریز را به طرف چادر خودشان می برد زیر لب گفت:" نه! چی گفت؟"
پدر به دنبال مادر به راه افتاد:" گفت که خیال دارن جمعۀ دیگه با همۀ برادر زاده ها همشیرزاده هام بیان این جا....پیش ما!"
مادر که حالا به کنار چادرشان رسیده بود بر گشت و بی اختیار گفت:" وا! مگه ما جا داریم ....که از اونا پذیرایی کنیم؟ کجا می خوان بشینن؟ روی سر من!؟"
پدر کمی به این طرف و آن طرف رفت و بعد ایستاد:"من هم اینو بهشون گفتم! اما اونا می خوان حتماً بیان...فکر می کنم واسۀ..." و ساکت شد.
مادر که حالا گلریز را روی یک چهارپایه چوبی نشانده بود و داشت با حوله ای دست و پای او را خشک می کرد به آرامی گفت:" واسۀ چی؟"
پدر گفت: " فکر می کنم... واسۀ آشتی کنون!"
مادر به طرف او چرخید: " آشتی کنونِ کی؟ تو و ممدلی خان؟"
پدر سرش را فرود آورد.
مادر گفت: " خب، اون یه حرفی! شما ها از اولش هم بیخودی با هم دعوا کردین. اصلاً این که شاه خوبه یا مصدق یا شمسی کوره به ما چه ربطی داره!؟ ما خیلی زرنگ باشیم باید تومبون خودمونو محکم بگیریم که صاب خونه ها از پامون در نیارن و سرگردون کوه و بیابونمون نکنن!"
پدر به جای جواب دادن باز کمی قدم زد و بعد ایستاد:"من یه فکری دارم. فردا اونو به وزارتی می گم. اگه موافقت کنه یه جای خوب واسه اون شب درست می کنم."
مادر زیر لب گفت: " باشه.هر کاری دلت خواست بکن." و زیر بغل گلریز را گرفت و وارد چادر شد.
چند دقیقه بعد بابک از " مبال" بیرون آمد و پدر به آن جا رفت، و بابک و بهروز هم در حالی که سرشان را تکان می دادند و می خندیدند وارد چادر خودشان شدند.
۵
روز بعد پدر از ابراهیم خواست که به خانۀ آقای وزارتی برود و ببیند که او منزل هست یا نه. اما وقتی ابراهیم بازگشت آقای وزارتی هم همراه او بود. مادر که از ظهور نا گهانی این مهمان ناخوانده غافلگیر شده بود به ابراهیم دستور داد که بدود و اجاق را روشن کند و آب بگذارد تا برایش چایی درست کنند ، و به او تعارف کرد که بنشیند.
وزارتی گفت: " پذیرایی لازم نیست خانوم سرهنگ. مُصدًع اوقات شما نمی شم. فقط چون جناب سرهنگ احضار فرموده بودند... اومدم."
پدر گفت:" اختیار دارین شازده! قدم رنجه فرمودین. صفا آوردین. من فقط یه عرض کوچیک داشتم که می خواستم باهاتون در میون بذارم."
آقای وزارتی که حالا روی یکی از صندلی های کنار چادر بزرگتر نشسته بود گفت: "من سراپا گوشم. بفرمایین!"
پدر گفت:" عرض کنم خدمتتون که چند وقت پیش بین من و یکی از همشیر زاده ها که آشنایی مختصری با اون نخست وزیر مقتول داشته سر قضیۀ نفت و دخالت انگلیس ها جرٌ و بحثی پیش اومد که به خاطر اون بینمون شکرآب شد."
آقای وزارتی سری تکان داد و فیلسوفانه گفت:"عجب!"
پدر گفت: " بله . اون شب هر دو ما هم یه خورده کله مون گرم بود و از شما چه پنهون نزدیک بود با هم دست به یقه بشیم. برای همین هم ما خیلی زود مجلس رو ترک کردیم و به خانه رفتیم. اما ... کدورت بین ما باقی ماند."
بهروز که کمی دور تر نزدیک بابک ایستاده بود رو به بابک گفت:" کدورت!؟"
بابک زیر لب گفت:"کوفت! ساکت! بذار ببینم چه آشی واسمون پخته!"
پدر سینه اش را صاف کرد و بعد گفت: " وقتتونو نمی گیرم شازده. خلاصه این که حالا همشیرزاده ها خیال دارن یه... مهمونی خانوادگی ترتیب بدن... و ما رو با هم آشتی بدن. و اون رو هم... می خوان این جا ...توی خونۀ ما باشه!"
آقای وزارتی گفت: " به به ! چه خبر دلپذیری! از این بهتر چی؟"
پدر گفت:" بعله .فقط اشکالش در اینه که ما این جا برای اون همه آدم ....جای پذیرایی نداریم."
آقای وزارتی گفت: "خب این که نگرانی نداره جناب سرهنگ. تشریف بیارین به چادر حقیر. قدمشون روی چشم!"
پدر گفت:" خیلی ممنون شازده . اما چون یه مجلس خصوصی خانوادگیه...فکر نمی کنم اونا خوششون بیاد . به جاش .... فکر کردم...اگه شما اجازه بدین من نوک اون تپۀ بلند که زیاد هم از این جا فاصله نداره ...یه جایی واسۀ پذیرایی درست کنم."
وزارتی در حالی که ابروهایش را بالا برده بود گفت: "نوک تپه!! آخه اون جا که ...خیلی از شما دوره!"
پدر سرفه ای کرد و گفت:" اشکالی نداره. واسش... جاده درست می کنیم.هزینه ش پای من. فقط اگه شما اجازه بفرمائین ما همین امروز دست به کار می شیم."
آقای وزارتی گفت: " اختیار دارین جناب سرهنگ! اختیار مام دست شما س. هر کاری دلتون خواست با هر کدوم از تپه ها و کوه ها که خواستین انجام بدین. خیلی هم خوشحال می شیم." و لبخند زد.
پدر که حالا چهره اش کاملاً از هم باز شده بود با خوشحالی گفت: " خیلی ممنون. من دیگه عرضی ندارم. حالا بفرمایید یه خورده باقلوا میل کنین تا چایی حاضر شه!"
آقای وزارتی گفت:"خیلی ممنون، جناب سرهنگ. من هم البته یه عرض کوچکی خدتتون داشتم."
پدر با خوشحالی گفت:" خواهش می کنم. بفرمائین!"
آقای وزارتی گفت:" می خواستم خواهش کنم که برای جاده کشی....به جای این که عمله از بیرون بگیرین، از باغبونای من استفاده کنین. هر دوشون قوی و کاری هستن. خیلی هم محتاجن. جای دوری نمی ره . زن و بچه دارن."
پدر با خوشحالی گفت: "چشم ! حتماً! چرا که نه!"
آقای وزارتی گفت:"می دونین جناب سرهنگ. این دو تا همونایین که این مکان رو برای شما درست کردن. زمینشو صاف کردند و نهر رو گشاد و تمیز کردن، درختا رو هرس کردند و خلاصه خیلی کارای دیگه. منم با اجازه تون ... از طرف شما قول دادم که نفری دویست تومن بهشون می دین!"
پدر حالا با دهان باز به صورت آقای وزارتی چشم دوخته بود اما چیزی نمی گفت .
مادر با تردید گفت: " منظورتون... دویست ریال بود یا..."
آقای وزارتی بدون این که به مادر جواب دهد گفت: " این بیچاره ها درآمد دیگه ای که ندارن! گاهی برای من کارای اضافی می کنن و من هم به جاش دویست سیصد تومنی بهشون می دم. این بار البته ...کارش برای من نبود. برای جناب سرهنگ و خانواده بود که....تاج سرِ ما هستن!"
بابک در گوش بهروز گفت:" تاج سرش چقده گنده س! حالا این پولو... از کجا گیر بیاریم!؟"
بهروز گفت:" ریق پدر در اومد!"
حالا نوبت مادر بود که با دهان باز به آقای وزارتی نگاه کند.
آقای وزارتی که ظاهرا حرفی را که برای گفتنش آمده بود زده و دیگر کاری نداشت، از جایش بلند شد:" خب من دیگه مزاحم اوقاتتون نمی شم. می دونم خیلی کار دارین. اینشاءالله واسۀ چایی یه وقت دیگه خدمتتون می رسم."
بابک زیر لب گفت:" خدمتشون که حسابی رسیدی! دیگه بیشتر از این چی می خوای؟"
آقای وزارتی قبل از رفتن باز رو به طرف پدر کرد:" هرچی زودتر کمکشون بفرمایید بهتره . جای دوری نمی ره." و در حالی که پدر و مادر هردو با دهان باز به او خیره شده بودند از محوطه خارج شد.
آن شب بار دیگر تا دیر وقت از چادر پدر و مادر صدای جرٌ و بحث بلند بود و وقتی مباحثات آن ها به داد و فریاد تبدیل شد ، گلریز که وحشت کرده بود خود را به چادر بابک و بهروز رساند و به بغل بهروز پرید.
بابک چپ چپ نگاهی به گلریز انداخت و زیر لب گفت: "چی شده؟ واسۀ چی در رفتی!"
گلریز نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: "در نرفتم که! جیش داشتم ...خواستم برم خلا!"
بابک گفت: " پس چرا اومدی چادر ما؟ مگه این جا مباله!؟"
گلریزبه جای جواب سرش را به سینۀ بهروز فشار داد.
بابک چپ چپ نگاهی به بهروز و بعد به گلریز انداخت و قبل از این که بهروز چیز دیگری بگوید گفت : "واسه چی جیشت گرفت؟ اونا که با تو دعوا نمی کردن!"
گلریز گفت: "دزد اومده ... از دزده ترسیدم!"
بهروز زیر لب گفت: "دزد کیه...؟ ابراهیم؟"
او چند بار شنیده بود که مادر به پدر گفته بود ابراهیم قابل اعتماد نیست و "دزد" است.
گلریز نگاهی به چشمان بهروز انداخت و رویش را برگرداند.
بابک گفت: " خب معلومه دیگه! ما که این جا غیراز ابراهیم دزد نداریم!"
گلریز گفت: " اون مرتیکۀ پیره خره دزده. حقوق بابارو... دزدیده!"
بابک گفت: " اون که زیاد پیر نیست دختر! اون هیفده هیجده سالشه!"
بهروز گفت: " تازه! اون که حقوق بابا رو ندزدیده. حقوق بابا دویست و پنجاه تومنه! اون فقط دو تومن ازش گرفت."
بابک به طرف تخت بهروز که گلریز حالا بر روی آن دراز کشیده بود آمد و بر لبۀ آن نشست. گفت: " خب... بگو اون... چی دزدیده؟"
گلریز گفت: " اون چار صد تومن دزدیده. دو برابرش پدر!"
بابک خندید و بعد از لحظه ای گفت: " دو برابر چهارصد تومن... چقده می شه!"
بهروز بادی به غبعب انداخت و گفت: " هشتصد!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و از روی تختش بلند شد. گفت: " پس پدر... هشتصد تومن دزدیده، هان!؟"
گلریز گفت: "اون خیلی پیره! کچلم هس!"
بهروز کمی به او نگاه کرد و بعد گفت: " پدر موهاش ریخته ... اما کچل نیس که! هنوز دویست سیصد تا مو داره!"
بابک چپ چپ نگاهی به طرف گلریز انداخت و بعد گفت: "فکر می کنم...منظورش پدر نیست. اون پیرمرده رو می گه! آقای وزارتی که صبحی این جا بود. اون... کچله."
گلریز گفت: " وزارتی وزارتی ....اون کچله... اون کچله!"
در همین موقع دریچۀ چادر به کناری رفت و سر مادر از وسط آن به درون آمد. اخم هایش در هم بود اما وقتی آن ها را در کنار هم دید چهره اش باز شد. گفت: " شما سه تا دارین چی به هم می گین که دل دادین و قلوه گرفتین ....!؟"
بابک که نمی خواست چیزی به مادر بگوید سعی کرد رد گم کند: " پدر می گه ... اون پایین، تویِ امامزاده قاسم... یه جیگرکی هس که... دل و قلوه ش خیلی خوش مزه اس!"
مادر از شنیدن نام پدر اخم هایش در هم رفت و بعد در حالی که دست گلریز را می گرفت و او را از تخت پایین می آورد زیر لب گفت: "پدر حرفای بیخودی زیاد می زنه!"
بهروز گفت:" گلریز می گه پدر هشتصد تومن دزدیده!"
مادر ایستاد رویش را برگرداند و زیر لب گفت: " به حق چیزای نشنیده!"
و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" باباتون هر عیبی داره... دزد نیست! کی همچین مزخرفی گفته!؟
هیچ کس حرفی نزد.مادر برگشت و وقتی داشت از چادر بیرون می رفت زیر لب گفت: " اگه اون دزد بود که این حال و روز خونه زندگیش نبود!"
بابک گفت:" مگه خونه زندگیش چشه؟"
بهروز گفت: " خب رودخونه ش که کم عمقه ... تپه ش هم که خیلی شیب داره، نمیشه ازش اومد بالا!"
بابک نگاهی به دور و برش اند اخت و گفت: " خب رودخونه و تپه ش خرابه . به خونه ش چه ربطی داره؟!"
بهروز گفت: "خونه شم...مستراحش بو گند می ده... شباش پر پشه اس! مار و افعی داره....مهمون هم زیاد میاد!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " پس می خواستی مستراحش بوی گلاب بده و به جای پشه هم توش نقل و نبات خیر کنن؟ خب همه جا پشه داره.! مستراحم باید بوی گند بده دیگه!مهمون هم می خواد بیاد...بیاد! به جهنم!" ساکت شد و صورت بهروز نگاه کرد.
مدتی هر دو ساکت بودند و بعد بابک ناگهان گفت:" اصلاً می دونی؟ یه چیزی!"
بهروز با کنجکاوی پرسید:" چی؟"
بابک گفت: " اصلاً این پدر اینا دیگه به درد نمی خورن. همه ش بی پول و گدان! معلوم نیس زمستون که بیاد ما باید بالای این کوه چیکار کنیم!"
بهروز گفت: " خب ... تا اون وقت که... این جا نمی مونیم. اگه بمونیم که ...زیر برف دفن می شیم!"
بابک گفت: " خب بعله. منم همینو می گم دیگه!"
بهروز گفت: " آره!"
بابک گفت: "اگه دفن بشیم هم که ... می میریم!"
بهروز گفت: " نه! مامان نمی ذاره بمیریم. اون.... یه کاری می کنه!"
بابک گفت:" خب... اون می خواد یه کاری بکنه ... اما اون یه زنه دیگه. زنا که کاری از دستشون بر نمیاد. ما مردا ...باید کمکشون بکنیم.... باید دست به کار بشیم و ....قبل از این که برف بیاد فلنگو ببندیم!"
بهروز گفت: " چه جور... فلنگی ببندیم؟"
بابک گفت: " یعنی که... یه جوری از این جا...بریم. مثلاً اگه ... یه دسته ارکستر درست کنیم ...مثه اون که... اون دختره...مرضیه... درست کرده... می تونیم کلٌی پول درآریم! اون وقت یه خونۀ خوب سر سه راه جعفر آباد می خریم و .... می ریم توش!"
بهروز گفت :" حالا ما ... مرضیه از کجا گیر بیاریم؟"
بابک اخم هایش را در هم کرد و شانه هایش را بالا انداخت و مشغول جویدن لب هایش شد.
۶
در طول چند روز بعد سر خانواده بسیار شلوغ بود. در این روزها پدر به کمک ابراهیم و دو باغبان آقای وزارتی جاده ای به عرض دو متر به دور تپۀ بلند مجاور کشید به طوری که سه نفر به راحتی می توانستند در کنار هم در آن قدم بزنند و بدون این که با سنگ یا بوتۀ خاری برخورد کنند تا نوک تپه که بلند ترین نقطه در منطقه بود بروند. قلۀ تپه را هم به صورت دایره ای به شعاع چند متر تسطیح کردند به طوری که عده ای می توانستند در آن جا بر روی قالیچه یا پتو بنشینند. وقتی محل پذیرائی حاضر شد پدر ابراهیم را فرستاد تا از مکانی در امامزاده قاسم که یک خط تلفن داشت به چند نفر از دوستانِ دوره هایش زنگ بزند و آن ها را هم برای شرکت در این "مجلس خودمانی" دعوت کند.
قبل از این که ابراهیم به راه بیفتد بابک خود را به او رساند و جلویش را گرفت. ابراهیم که جا خورده بود کمی خود را عقب کشید:" چیه آقا بابک؟ نمی خواین من برم؟"
بابک با صدای آهسته گفت:" نه! برو! فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم!"
ابراهیم گفت: " باشه . بفرمائین. به گوشم!"
بابک گفت:" تو ... حتماً سه راه جعفرآباد رو بلدی دیگه، نیس؟"
ابراهیم گفت: "اختیار دارین آقا بابک. من بچۀ شمرونم. همه جاشو فوت آبم!"
بابک گفت:" می شه اگه راهت افتاد... یه سری به کوچۀ محبیان بزنی و به هر کدوم از بچه های محل که دیدی بگی که ما این جا هستیم؟ دوستای ما همه شون اون جان . مام این جا تنهائیم. دلمون واسشون تنگ شده!"
ابراهیم لبخندی زد و بعد گفت:"اگه برم...جناب سرهنگ منو می کشه!"
بابک بی اختیار گفت:" اگه کشتت... با من!" و بعد انگار که متوجه شده حرف بدی زده اضافه کرد: " منظورم اینه که ...من ... نمی ذارم بکشتت!"
ابراهیم خندید و سری تکان داد و رفت.
آن روز تلفن کردن ابراهیم تا بعد از ظهر به درازا کشید. به محض این که سر و کله اش پیدا شد پدر کتک مفصلی به او زد و بعد از او خواست که علت دیر آمدنش را توضیح دهد. ابراهیم ابراز داشت که تلفن امامزاده قاسم خراب بوده و او مجبور شده است برای تماس با دوستان پدر به سه راه جعفر آباد برود.
۷
شب جمعه، بیست و چند نفر از قوم و خویش ها و دوستان پدر همراه با چند کودک هم سن و سال بهروز و بابک به "خانۀ" آن ها آمدند و در بالای تپه اجتماع کردند عموجان تقی" که ویولون نواختن را بلد بود، ویولون مادر را به عاریه گرفت و "عمه جان مهری" هم تنبک پدر را برداشت و بابک را هم با سنتورش به جمع اضافه کردند و همراه با تار و آواز پدر دسته موسیقی کاملی تشکیل شد.
ساز و آواز تازه شروع شده بود که ابراهیم که سینی بزرگی پر از لیوان های چای با خود آورد و مشغول توضیع آن ها بین مهمان ها بود با صدای آهسته به بابک گفت: " اون پایین چند نفر منتظرتونن!" در فاصله کمی پشت سر آن ها عباس، منصور، نصرت، فرهاد، فریدون و بهمن صف کشیده بودند.
بهروز اشاره ای به بابک که در حال سنتور زدن زیر چشمی او را می پایید کرد که یعنی :" بریم"
اما بابک که حالا با عده ای "آدم بزرگ" محشور شده بود و به شدت احساس بزرگی می کرد ضمناً با دیدن دوستان قدیم دلش پر می زد که برای بازی به بچه ها بپیوندد سری تکان داد و اشاره کرد که همان جا بنشیند و از جایش تکان نخورد! اما بهروز که حوصلۀ ماندن در آن جا را نداشت شانه هایش را بالا انداخت و به بچه ها فرمان حرکت داد. چند لحظه بعد پنج نفر از کودکان فامیل همراه با بچه های سه راه جعفر آباد تحت رهبری بهروز در اطراف تپه به دویدن و قایم موشک بازی مشغول بودند. و بابک در حالی که سعی داشت به بزرگتر ها لبخند بزند و خود را خوشحال نشان دهد هر بار که یکی از بچه ها از نزدیکش عبور می کرد چشم غرٌه ای به او می رفت و اشاره می کرد که دست از بازی بردارند و به مهمانان ملحق شوند!
این وضعیت یک ساعت ادامه یافت تا این که ابراهیم به سراغ بهروز آمد و اعلام کرد که مادر می خواهد آن ها بیایند و پهلوی "آدم بزرگ ها" بنشینند. بچه ها به ناچار دست از بازی کشیدند و به بقیه ملحق شدند.
. مادر که مشغول صحبت کردن با یکی از "عمه" ها بود تا بهروز را دید به طرفش رفت و با صدایی آهسته گفت:" به بچه ها بگو که دیگه جایی نرن و سر و صدام نکنن. ما یه مراسم کوچیک داریم که چند دقیقه دیگه شروع می شه."
بهروز با انگشت به بقیه علامت داد که ساکت باشند و پشت سر مادر نشست.
حالا یکی از مردان مسن تر که برادر زادۀ پدر اما ده سال از او بزرگتر یود مشغول نصیحت کردن جوانان شده بود که نباید به خاطر مسایل سیاسی قوم وخویشی و دوستی را فراموش کنند و اجازه بدهند که بین آن ها کدورت ایجاد شود.
بهروز که این کلمه را قبلاً هم یک بار شنیده و معنیش را درست متوجه نشده بود ضمناً دلش نمی خواست کسی به نادانی او پی ببرد با دست به شانۀ بابک که در مقابل او روی زمین نشسته بود زد و دهانش را کنار گوش اوگذاشت و گفت: " کی... کدورت کرده؟"
بابک سرش را به طرف او چرخاند و تقریباً داد زد: " پدر با عمو ممدلی خان کدورت کرده!"
بهروز گفت : " یعنی... چیکارش کرده؟"
بابک مکثی کرد و با تردید گفت: " خب، کدورت کرده دیگه!" و بعد که متوجه شد بهروز معنی کلمه را نمی داند، بادی به غبغب انداخت و گفت: "یعنی که... با اون... یه کارِ بد بد کرده!"
فریدون که پهلوی بهروز نشسته و حرف بابک را شنیده بود با تعجب گفت: "دوتا مرد گنده! مگه می شه!؟"
حالا چند نفر زیر بغل پدر را گرفته و از جا بلندش کرده بودند و عده ای هم "عمو ممدلی خان" را با خود می کشیدند. نصرت که پشت سر بهروز نشسته بود دهانش را کنار گوش او گذاشت: " چی شده ؟ دعوا کردن؟"
بهروز با تردید گفت: " نه! یه خورده کدورت کردن!"
نصرت با تعجب گفت:" چی چی کردن!؟"
بهروز که نمی دانست چه باید بگوید تظاهر کرد که حرف او را نشنیده است.
حالا جارو جنجالی از سوی بزرگسال ها بلند شده بود همه سر پا ایستاده بودند و پدر و عموممدلی خان داشتند همدیگر را می بوسیدند و عده ای هم دست می زدند و ابراز احساسات می کردند. در میان هیاهوی آن ها ناگهان کسی داد زد "زنده باد مصدق!" و لحظه ای بعد فرد دیگری فریاد کشید: "زنده باد بقایی!"
بهروز که نام مصدق را زیاد شنیده بود اما بقایی را نمی شناخت خواست از نصرت بپرسد اما او حالا سر پا ایستاده بود. از منصور که پشت سرش نشسته بود پرسید. منصور شانه هایش را بالا انداخت: "درست نمی دونم. اما فکر نمی کنم... توی مدرسۀ ما باشه."
حالا سرو صدا ها کمی فروکش کرده بود و بابک که سؤال بهروز را شنیده بود دولا شد و گفت: " اون مصدق چند وقته نخست وزیر شده. اون یکی هم .... باید معاونش باشه."
نصرت که حالا به سرجایش برگشته و حرف او را شنیده بود گفت: " نه بابا، اون یکی رهبر حزب زحمتکشانه که چند وقته درست کردن. چند هفته پیش آدماش با توده ای ها دعوا کردن، نظامیام همه شونو به گلوله بستن. خیلی ها کشته شدن! " بعد دور و برش را نگاه کرد و چون هیچ کس متوجه آن ها نبود داد زد:"مرگ بر مصدق!"
بابک گفت: " هی نصرت! تو خیلی خائنی ها! مگه مصدق همون نیس که نفتو ملی کرده!"
فرهاد گفت:" چاخان می کنن بابا! اون خودش هم نوکر انگلیساس!"
فریدون گفت: " بابام می گه به دستور شاه مردمو کشتن. مصدق فرمانده نظامیا رو اخراج کرده! خودشم خیلی وطن پرسته!"
عباس گفت: "این بحثا رو ول کنین بابا. آشتی کنون تموم شده، بیاین بریم سر بازیمون. حوصله مون سر رفت! "
کمی بعد مهمان ها مشغول دست زدن شدند و یکی از آن ها به خواندن ترانه ای از مرضیه پرداخت . بقیه هم دسته جمعی همراهیش کردند و بعضی از بچه ها هم با آن ها هم صدا شدند. اما بهروز و نصرت و بقیه بچه ها به تدریج عقب عقب رفتند و بابک هم سنتورش را به یکی از جوانان خانواده که نواختن آن را بلد بود سپرد و به آن ها ملحق شد و تا وقتی برای شام صدایشان کردند در اطراف تپه به بازی های مختلف مشغول بودند...
۸
صبح روز بعد که جمعه بود وقتی بهروز از خواب بیدار شد، بابک در کنار چادر روی شاخه درختی نشسته و مشغول سنگ پرانی به پایین تپه بود. تا بهروز را دید از شاخه آویزان شد و با جستی به زمین فرود آمد . کمی ساق و زانویش را مالید و بعد گفت: " تا لنگ ظهر خوابیدی که! همۀ جمعه مون به هدر رفت!"
بهروز شانه هایش را بالا اند اخت و خواست به دستشویی برود اما بابک رهایش نکرد و به دنبالش آمد.
- " می خوای بری مستراح؟"
بهروز زیر لب گفت: " آره . ماری... چیزی... توشه؟"
بابک گفت: "نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " زودتر برگرد می خوام باهات حرف بزنم! مامان اینا رفتَن بیرون. تا برنگشتن باید کارامونو بکنیم!"
بهروزچپ چپ نگاهی به او انداخت و در حالی که به فکر فرو رفته بود به داخل رفت.این که بابک می خواست با او " حرف بزند" به این معنی بود که باز نقشه ای در سر داشت. بهروز که حدس هایی در مورد برنامۀ بابک می زد خیلی زود از توالت بیرون آمد و ابروهایش را به علامت سؤال بالا برد و سرش را تکان داد.
بابک بی مقدمه گفت: "می دونی، من یه نقشه ای... به فکرم رسیده!"
بهروز گفت: " فکر می کنم می دونم نقشه ات چیه! فقط بگو چطوری می خوای درستش کنی؟"
بابک چپ چپ نگاهی به طرف او انداخت و گفت:" چی رو؟ من که هنوز چیزی بهت نگفتم؟" و چون سکوت بهروز را دید شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "خب شایدم حدس زده باشی دیگه!"
بهروز گفت: "آره، حدس زدم می خوای چی درست کنی!"
بابک با خوشحالی گفت: " راستی!؟ چه خوب!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "فقط...فقط ما یه نفر کم داریم!"
بهروز گفت: " واسۀ چی؟"
بابک گفت: " واسۀ ویولن!"
بهروز با تعجب گفت: " ویولن!؟.... مگه می خوای توی استخر ویولن بزنی!؟"
بابک نگاهی طولانی به او انداخت و با تعجب گفت:" توی استخر....؟ کدوم استخر...؟ مگه ما این جا...." و بعد انگار که چیزی را به یاد آورده باشد سری تکان داد و ساکت شد.
حالا در مقابل هم ایستاده وبه هم زل زده بودند! بهروز با گیجی گفت: " مگه ....مگه نمی خوای استخر درست کنی!؟"
بابک کمی ساکت بود و بعد به کندی گفت:" خب....آره، اما....."
بهروز با کنجکاوی گفت: " خب، پس با ویولن می خوای توی استخر چیکار کنی؟"
بابک گفت: " من نگفتم که می خوام توی استخر ویولن بزنم که.... گفتم من سنتور می زنم، یکی هم باید ویولن بزنه!"
بهروز گفت: "چطوری می خوای توی استخر سنتور بزنی؟ اون که می ره ته آب و می پوسه!"
بابک گفت: " سنتور نمی زنم که!.....یعنی که می زنم،اما نه توی استخر!.... توی دستۀ ارکستر."
بهروز گفت: " کدوم ارکستر؟ مگه تو...."
بابک گفت: " همون که قبلاً بهت گفتم دیگه! می خوام یه دستۀ ارکستر درست کنم و واسۀ مردم موزیک بزنم." و چون سکوت بهروز را دید توضیح داد:" می دونی، اون پل که روی رودخونه هست که یادته. بهش می گن پل گلاب دره. از این جام زیاد دور نیست. روزای پنج شنبه و جمعه... اون جا پر آدم می شه. می خوام دسته ارکسترم رو ببرم اون جا و براشون آهنگ بزنم! ازش کلًی پول در میاد! اسم دستۀ ارکسترم رو هم می ذارم ... ارکستر گلاب دره".
بهروز با تردید نگاهی به او انداخت و گفت:" مامان و پدر هم... توی دسته ارکسترت هستن؟"
بابک گفت: "نه بابا! اونا سنشون زیاده ...به درد این کارا نمی خورن!"
بهروز گفت:" خب ... پس ... نوازنده هاش کی ین؟"
بابک گفت: " فکر همه چیزشو کردَم.... من سنتور می زنم، منصور ستار می زنه، عباس دایره زنگی، تو هم تنبک. فقط ... یه ویولونیست کم داریم!"
بهروز با تعجب گفت:" من که... تنبک زدن بلد ....نیستم!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:"اون که کاری نداره! همین امروز یادت می دم. نگران نباش." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" نگران ویولونیست هم نباش ...با بچه ها صحبت می کنیم ...یکی پیدا می شه."
بهروز کمی فکر کرد و بعد گفت:"خب اون کار رو... می تونیم به نصرت بدیم. اون کلٌه ش خیلی خوب کار می کنه. حتماً فوری یاد می گیره!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:"نه! اون پدر سوخته توده ایه. دیروز گفت مرگ بر مصدق!"
بهروز گفت: " خب توده ای باشه. مگه توده ایا نمی تونن ویولن بزنن!؟"
بابک گفت: " نه! فریدون بهتره. اون بهائیه . بهائیا خوب ویولون می زنن!"
بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" پس نصرت چیکاره باشه؟"
بابک فکری کرد و بعد گفت: " خب اون می تونه صورتشو سیاه کنه و بشه حاجی فیروز و .... مشتریا رو بخند ونه!"
بهروز با تعجب گفت:" مگه دستۀ ارکستر هم... حاجی فیروز داره؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " خب نداشته باشه! عوضش ارکستر ما... بیشتر پول در می آره!"
بهروز سری تکان داد و گفت: " خیال نمی کنم ... نصرت قبول کنه." و بعد انگار که تازه چیزی به یادش آمده باشد گفت:"اما از همه مهمتر... خواننده است. ما که ....توی دسته مون خواننده نداریم .... بی خواننده که پول در نمیاد!"
بابک سری فیلسوفانه تکان داد و به آرامی گفت: " چرا! اونم داریم!"
- داریم!؟.... کی!؟
بابک باز سرش را تکان داد: "گلریز!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" ما که. دیروز .. روی تپه... ارکستر اجرا می کردیم گلریز دایم میومد پهلوی ما و آواز می خوند. دیدم صدای خیلی خوبی داره. جون می ده واسۀ ارکستر گلاب دره!"
بهروز با حیرت گفت: "آخه... گلریز که خیلی کوچیکه! اون فقط پنج سالشه!"
بابک گفت: " نه! چن ماه دیگه میره تو شیش سال. تازه، ابراهیم میگه اون سه سال دیگه بالغ می شه. وقتی اون بالغ می شه، تو هنوز نشدی!"
بهروز با عصبانیت گفت: "خیلی هم شدم!" و با اوقات تلخی به داخل چادرشان رفت.
چند دقیقه بعد بابک در حالی که سرش را پایین انداخته بود به آرامی داخل شد.و زیر لب گفت: " خب معلوم نیس که....شایدم تو زودتر بالغ بشی. من فردا از ابراهیم می پرسم. حالا بیا یه خورده ...تمرین کنیم!"
بهروز سری تکان داد و به همراه او رفت.
در حدود دو ساعت، و تا وقتی که منصور و عباس همراه با بهمن و نصرت و فرهاد و فریدون از راه رسیدند، بابک به بهروز درس تنبک زدن داد. گلریز را هم آورده بودند که با آن ها یکی از ترانه های مرضیه را تمرین کند.
وقتی بچه ها از راه رسیدند بابک همۀ ساز ها را که با اجازۀ مادر به چادرخودشان برده بود به وسط محوطه آورد و کنار هم چید. عباس گفت:" من یه دایره زنگی هم آوردم که تمرین کنیم. مال ننۀ زنم سروره."
بابک با تعجب گفت:" از کی تا حالا تو .... زن دار شدی!؟"
عباس گفت: "خیلی وقت نیست. اون تازه نُه سالش شده."
منصور که حالا جلو صف ساز ها ایستاده بود رو به بابک پرسید:" اینا... کدومش سه تاره؟"
بابک با تعجب گفت: " مگه تو... تا به حال سه تار ندیدی!؟"
منصور گفت:" معلومه که ...دیدم! . خیلی هم دیدم. اما ...خب... یادم رفته."
بهروز گفت: "چیچی شو...یادت رفته؟ و بعد پرسید:"تو هیچ وقت... دست به ستار زدی؟"
منصور گفت:" دست زدن نمی خواد که بابا! من هر سازی رو که بگی بلدم. حتی نی لبک هم می زنم. چند بار واسٍۀ گوسفندای عموم زَدَم.... سه تار که سهله!"
بابک رو به فریدون با تردید پرسید: " تو که...ویولون... دیدی؟.... نه؟"
فریدون خندید: " دیدَم!؟ من ...پدر بزرگم...ویولونیست مشهوری بوده. توی اتریش."
بابک با تردید گفت:" می تونی...بزنی؟"
فریدون با تعجب گفت:" ویولون بزنم؟ مگه من... پدربزرگمم!؟ من توی عمرم دست به ویولون نزدم!"
نصرت گفت: " من یه خورده ویولن بلدم. دائیم استادش بود. به من هم یه چیزایی یاد داد. خدا رحمتش کنه . پیرار سال اعدامش کردن!"
فرهاد گفت: " اگه بخواین من می تونم براتون سه تار بزنم. فقط باید... یادم بدین!"
بهمن گفت: " منم اگه یادم بدین می تونم ....شیپور بزنم!"
نصرت گفت:" اگه هیچ کس بلد نیست سازشو بزنه.... چطوری می خوایم ارکستر درست کنیم؟"
عباس گفت: " اصلاً این همه ساز واسۀ چی می خوایم؟ یه دنبک و یه دایره زنگی کافیه، که من و بهروز می زنیم. بابک هم می شه حاجی فیروز. توی دربند می چرخیم و کلٌی پول در میاریم!"
منصور نگاهی به عباس انداخت وزیر لب گفت:" پس ما این جا... چوق سفیدیم!؟" و بعد در حالی که به سمت بیرون نگاه می کرد گفت:" امروز هوا خیلی خوبه! اون پائین هم.... یه رودخونه هست با کلی درخت و... تخته سنگ و یه عالمه کوه و کمر! جو...ن می ده واسۀ آرتیست بازی! من می گم... به جای ارکستر زدن چطوره بریم اون پایین کنار رودخونه یه کم آرتیست بازی کنیم و کیفشو ببریم.ارکستر مُرکستر هم بمونه واسۀ یه وقت دیگه که ... حال وحوصله شو داریم!"
بعد از این حرف به لبۀ سرازیری کنار محوطه رفت و به طرف پایین سُر خورد. .چند لحظه بعد عباس هم شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که دایره زنگیش را به کناری پرت می کرد به دنبال او رفت.ولحظاتی بعد فرهاد و فریدون و بهمن هم از تپه سرازیر شدند.
.نصرت که هنوز سر جایش ایستاده و از اتفاقی که افتاده بود مات و مبهوت مانده بود نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب پرسید:"مام... بریم؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" اگه نریم... چیکار کنیم؟" و به بابک نگاه کرد.
بابک از جایش بلند شد، لگد محکمی به جعبه سنتورش که روی زمین بود زد و با صدای بلند گفت: " گور پدر هرچی ارکستر گلاب دره س!!" ، به طرف لبۀ سرازیری دوید و سُر خورد و پایین رفت...