23 – لوژ سواری
نزدیکی های عید آن سال ناگهان برف سنگینی آغاز شد و همه جا را فرا گرفت ، و در نتیجه ادارۀ فرهنگ شمیرانات اعلام کرد که تمام مدارس ابتدایی ناحیه تا اطلاع ثانوی تعطیل هستند. البته پدر و مادر بهروز می گفتند که شاید هم دلیل تعطیلی ناگهانی، تیر خوردن شاه و بحران سیاسی بوده که بعد از آن در تمام مملکت پیش آمده بود، اما برای بچه ها علت تعطیلی اصلاً اهمیتی نداشت، مهم این بود که حالا آن ها چند روزی بیکار بودند و خانه هایشان هم در رأس خیابانی شیب دار و پوشیده از برف قرار داشت ( خیابان جعفر آباد ) و آن ها می توانستند تا دلشان می خواست توی برف سرسره بازی کنند!
روز بعد، سرو صدای بعضی بچه های سحر خیز تر محل،خانوادۀ بهروز را از خواب پراند. بهروز که از فکر برف بازی حتی زود تر از بچه های همسایه بیدار شده بود، وقتی صدای برخورد گلوله های برف را که نصرت و عباس به منظور صدا کردن آن ها به حفاظ پنجر، کوچک عقب اتاق خوابشان می زدند شنید از رختخواب بیرون پرید و به طرف پنجرۀ باغ دوید. بابک، پدر، مادر و گلریز اما هنوز در رختخواب بودند. گرمای زیر کرسی به قدری با سرمای داخل اتاق تضاد داشت که بیرون آمدن از زیر لحاف برای هیچ کدام کار چندان آسانی نبود.
از حرکت ناگهانی بهروز اما گلریز از خواب پرید و طبق رسم همیشگی خودش چند جیغ کوتاه و بلند کشید و و گریۀ صبحگاهی اش را آغاز کرد، و متعاقب آن بابک و مادر و پدر هم به کندی از زیر کرسی بیرون آمدند و مشغول خمیازه کشیدن شدند.
بهروز حالا کنار پنجره ایستاده بود و برفی را که تمامی درخت ها را پوشانده و سر اغلب آن ها را تا نزدیکی زمین پائین آورده بود تماشا می کرد.
مادر در حالی که موهای سرش را شانه می زد گفت: " واسۀ چی اینقدر زود بلند شدی بهروز؟ مدرسه که نداری!؟"
بابک گفت: "مدرسه نداره، اما وول وولک زیاد داره! " این اصطلاح را به تازگی از مادر بزرگ شنیده بود.
پدر که حالا " ربدوشامبر" ش را به تن کرده و بند کمر آن را بسته بود به کنار پنجره آمد، پهلوی بهروز ایستاد و با صدای بلند گفت: " باید زودتر یه برف پارو کن پیدا کنیم وگرنه چشم به هم بزنیم طاق می آد روی سرمون." و بعد پنجره را باز کرد و با فریاد غلامرضا را صدا زد.
حالا سر و صدای بچه های همسایه که درکوچه بازی می کردند بلند تر شده بود و گلوله های برفی دیگری پشت سر هم به حفاظ پنجره اتاق آن ها اصابت می کرد. بابک که هنوز از زیر کرسی بیرون نیامده بود غرغر کنان گفت:" اگه طاق بیاد رو سرمون که ... همه مون می میریم!"
بهروز گفت: "خب اگه حواسمون جمع باشه... می تونیم جاخالی بدیم!"
بابک گفت:" مگه "وسطی" بازیه که جاخالی بدیم توپ بهمون نخوره؟ این یه تاق گنده س! تا بخوایم یه خودمون بجنبیم همه رفتیم قبرستون!"
مادر که حالا حسابی نگران شده بود با عجله بلند شد و گفت:" زودتر پاشین بچه ها! همه دارن توی کوچه برف بازی می کنن! خب،شمام برین بازی کنین دیگه!"
بابک که خودش هم از شنیدن حرف خودش وحشت کرده بود با عجله از جا بلند شد، لباس هایش را پوشید و به بهروز که حاضر و آماده کنار در ایستاده بود اشاره کرد که بروند. به سرعت از اتاق خارج شدند و و به سوی در باغ دویدند. مادر فقط فرصت پیدا کرد که از پشت سرشان فریاد بزند: " کلاه و شال گردن و دستکش برداشتین!؟"
بچه ها د رحالی که فریاد می زدند: "بعله" از باغ بیرون رفتند.
نصرت تا آن ها را دید با خوشحالی گلوله برفی بزرگی به طرف بهروز پرتاب کرد و منصور هم به سوی بابک که همکلاسی خودش بود هجوم برد، و نبرد بلافاصله آغاز شد.
بزودی صدای خندۀ های آن ها بقیۀ بچه های کوچه را هم از خانه هایشان بیرون کشید به طوری که حتی فرهاد هم که در این گونه مواقع زیاد اجازه پیدا نمی کرد بیرون بیاید پیدایش شد.
وقتی مدتی به سر و کلۀ یکدیگر گلوله برفی زدند به طرف سرازیری خیابان جعفر آباد دویدند تا سرسره بازی را شروع کنند.
هوا آفتابی، اما بسیار سرد بود به طوری که به زودی صورت ها و بینی های همه مثل لبو قرمز شد. فریدون که خانه اش در خیابان جعفر آباد و در جوار محل بازی آن ها بود و از پنجره آن ها را دیده بود با خنده فریاد زد:" آهای اسکیموا، دماغ همتون قندیل بسته! بیاین تو خونۀ ما یه خورده گرم شین!"
بابک با لج بازی گفت:" خودت قندیل بستی! بچۀ بچه ننه!"
منصور با خنده گفت:" خب بچٌۀ ننه شه دیگه! می خواستی بچۀ ننۀ من باشه؟ " وبعد از خندۀ بلند تری ادامه داد: " هرچی بچه ننه تر باشه واسۀ ما بهتره چون بیشتر بهمون احتیاج داره!"
عباس گفت:" اونا خیلی داران، به ما احتیاج ندارن. اما اگه بریم تو، حتما چایی و شیرینی بهمون می دن!"
بابک گفت: " غلط می کنن! یه چایی کوفتی به چه دردمون می خوره؟ ما دست و پامون یخ زده!"
نصرت گفت:"خب اگه بریم تو، یه خورده گرم می شیم دیگه! چه عیبی داره؟"
حالا فریدون در را باز کرده و از لای آن به بیرون نگاه می کرد. گفت: "میاین تو؟ مامانم می گه چایی حاضره. یه خورده باقلوا و چند تا شیرینی خامه ای هم. داریم."
بچه ها چند لحظه ساکت به هم نگاه کردند و بعد بهمن در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " جناه داره چه نریم! دعوتمون چرده دیجه!"
منصور رو به فریدون گفت:" نوش جونتون. ما فقط یه خورده سردمونه.می خوایم یه ذرٌه گرم شیم."
بابک گفت:" آره ، تشنه مون هم هست. چایی واسمون خیلی خوبه!"
فریدون که پالتو پوستی کلفتی را به خود پیچیده بود چند قدم بیرون آمد وقتی آن ها را دید که مرتباً با دستکش هایشان صورتشان را می مالند و گاه آب بینی شان را پاک می کنند کمی خندید و بعد اشاره کرد که به درون خانۀ بروند، و همه به سرعت به داخل خانه دویدند.
مادر فریدون که زن جوانی بود به کمک خدمتکارشان مشغول پذیرایی از بچه ها شد و به همه چای داغ با نان و کره و باقلوا داد. سه تا شیرینی خامه ای هم داشتند که فریدون یکی را جلو بابک گذاشت و دو تای دیگر را با کارد برید و بین بقیه تقسیم کرد.
خانواده فریدون اتاق پذیرایی بزرگی داشتند که چند برابر اتاق محل زندگی بابک و بهروز بود . از انتهای پنجره بزرگ سرسرای خانه، باغ بزرگشان و استخر وسیعی که تمام قسمت جلو آن را فرا گرفته بود دیده می شد، که حالا همه سفیدپوش بودند.
وقتی صرف چای و شیرینی به پایان رسید فریدون از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت: " حالا هر کی دلش بخواد می تونه با ما بیاد. ما می خوایم بریم تپه های الهیه، لوژ سواری کنیم!"
عباس باتعجب گفت: " چی چی سواری کنین!؟"
نصرت گفت: "لوژ! لوژ سواری!"
بهمن گفت: " لوژ دیجه چیه؟"
بابک گفت: "یه جور حیونه ....که توی برف از هر خری بهتر می دوه..." و خندید.
عباس گفت: "اون حیونی که از خر بهتر می دوه اسمش قاطره،نه لوج!"
فرهاد گفت: " لوژ یه جور اسکیه. واسهً اونایی که اسکی سواری بلد نیستن خوبه!"
بهمن گفت: " اسکی دیجه چیه؟ "
بابک گفت: "یه جور اسب کوچیکه! اسم اصلیش اسبکی بوده!" وخندید.
بهروز که کاملاً گیج شده بود گفت: " حالا واسۀ چی توی این برف می خواین برین اسب سواری!؟"
نصرت گفت: " نه بابا! فریدون شوخیش گرفته! لوژ واسۀ این ور و اون ور رفتن توی برفا است. من عکساشو دیدم . تو آلاسکا و روسیه ....بهشون سگ می بندن..."
عباس گفت: " سگ که نجسه ....چطوری اونو می بندن به لوجشون؟"
فرهاد گفت: " نه، لوژ سگ نمی خواد. اون فقط...."
نصرت حرفش را قطع کرد:"چرا، من تو خیلی فیلم ها دیدم! هفت، هشت، ده تا سگ بهش می بندن..."
فریدون گفت: " نه نصرت! فرهاد راست می گه، لوژ سگ نمی خواد. توی سرازیری خودش می ره .... ما هم یکی شو داریم ....یعنی پسر عموم داره. عموم... اسکی هم داره!"
بابک گفت: " خب پسر عموت داره به تو چه؟... تازه، ما هفت نفری چطوری سوار یه لوج بشیم؟ رو کلٌۀ هم بشینیم!؟"
بهروز گفت: " می تونیم به جای لوژ، سوار اسکی عموش بشیم!"
فریدون گفت: " نه! نمی شه .اسکی رو فقط یه نفر سوار می شه. لوژ هم واسۀ دو سه نفر بیشتر نیست..."
منصور گفت: " ما بالاخره نفهمیدیم با این همه جونور که واسۀ سواری هست، لوژ سواری دیگه چه صیغه ایه!؟
بهروز گفت: "آقای قاسمی می گه همۀ کسایی که می رن جاهای دور... یه زن صیغه می گیرن."
فرهاد گفت: " مامان سعیدۀ من هم چند سال صیغۀ بابام بود. بعداً زن اون شد!".
منصور گفت:" گوز به شقیقه چیکار داره؟ من می گم لوژ سواری چه صیغه ایه، تو می گی ننه ت صیغۀ بابات بوده!؟ به من چه ربطی داره!؟"
بهروز گفت: " من که سر در نیاوردم صیغه یعنی چی؟ یعنی.....کرایه؟ "
بهمن گفت: " تا اون جا چه من فهمیدم، صیگه یعنی چه... یه زنی چند روز کرایۀ بابات می شه .... بعدش میره پی چارش!"
فریدون رو به منصور گفت:" لوژ یه جور جعبۀ بزرگه که زیرش لیزه و می تونه تو سرازیری روی برفا لیز بخوره و بره پایین. می شه توش نشست و کیف کرد!"
بهروز گفت:" خب وقتی رفتیم پایین ...چه جوری برگردیم بالا؟ "
عباس گفت:" خب لابد یه قاطری چیزی اون پایین هست که آدم رو بیاره بالا دیگه. نیست، نصرت؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت ولی چیزی نگفت.
بابک گفت:" حالا ... ما لوژ از کجا بیاریم؟....یعنی باید اونو صیغه کنیم؟"
عباس گفت: " توی این برف،از کجا لوژ صیغه ای گیر بیاریم؟"
فریدون با عجله گفت:" نه بابا، اونجا که ما می ریم چند نفر لوژ دارن که کرایه می دن. لازم نیس از جای دیگه ای ... صیغه و از این کارا بکنیم!"
نصرت گفت: "تازه کرایه هم بکنیم فایده ای نداره! لوژ که خودش به تنهایی راه نمی ره! اونو باید بستش به سگی ، گوزنی ، چیزی ..."
منصور گفت: " داداش ناصرم با یه نجٌار رفیقه. می تونم بگم یه لوج خیلی گنده درست کنه که هفت نفری بتونیم سوارش شیم. ...به جای سگم که نجسه، می تونیم الاغای عموم رو ...صیغه کنیم! هر چند تا بخوایم بهمون می ده!"
مادر فریدون که از دور به حرف های آن ها گوش می داد نزدیک تر آمد
و با گیجی گفت:" بچه ها... ما توی ماشینمون برای دو یا سه نفر بیشتر جا نداریم . بقیه تون باید با ماشین خودتون بیاین!"
عباس گفت: " ماشین که سهله، ما یه ماچه الاغ هم نداریم!"
بهمن گفت:"من عموم یه اتوبوس داره ... اما یه کم از این جا دوره... تو تبریزه ..."
بابک گفت: " ما یه دوج 37 داریم، به غلامرضا می گم هندلش بزنه. بابام ما رو باهاش می رسونه!"
بهروز گفت: " اون که راه نمی ره... مامان می گه مثه خر تو گل مونده!"
بابک گفت: " خب یه جوری می کشیمش بیرون! هرچی باشه... از ماچه الاغ که بهتره! "
مادر فریدون خندید و گفت: " عالی شد. می گم فرخی با جناب سرهنگ صحبت کنه. اگه ایشون هم بتونن بیان، خیلی عالی می شه. می تونیم دسته جمعی بریم!"
"فرخی" نام خانوادگی شوهرش بود. چند دقیقه بعد بچه ها همه از آن جا بیرون آمدند. و مدتی سرسره بازی کردند تا آقای فرخی حاضر شد و برای دیدن پدربابک و بهروز، که سخت سرگرم نظارت بر کار برف پارو کن ها بود بیاید.
پدر که زیاد از پیشنهاد آقای فرخی خوشش نیامده بود کمی منٌ و من کرد و بهانه برف های باغ را آورد اما چون کار برف روبی پشت بام و فضای جلو ساختمان تقریباً تمام شده بود وقتی بابک خیلی اصرار کرد به ناچار تسلیم شد و پذیرفت، البته به این شرط که اتوموبیل روشن شود و بنزین کافی هم داشته باشد. آن وقت با اصرار بابک همگی به گاراژ رفتند و با کمک غلامرضا، فاطمه ، بچه ها، و آقای فرخی آن قدر ماشین پدر را هندل زدند و هل دادند که بالاخره روشن شد. و وقتی قهمیدند که باک اتوموبیل هم تقریباً پر از بنزین است بچه ها دسته جمعی هورا کشیدند.
بهروز و بابک حالا از عشق رفتن به تپه های الهیه که تا آن زمان فقط اسمش را شنیده بودند چنان به هیجان آمده بودند که در ظرف چند دقیقه هرچه لباس گرم داشتند به روی هم پوشیدند و کنار در آماده ایستادند. مادر که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، به شرط این که بچه ها خیلی سریع بازی هایشان را بکنند تا بتوانند زودتر برگردند، گلریز را به فاطمه سپرد، پالتوش را پوشید و و آمادۀ حرکت شد. پدر هم کت چرمی کلفتش را به تن کرد و کلاه پوستی بزرگی بر سر گذاشت و پشت فرمان اتوموبیل نشست.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای بوق اتوموبیل آقای فرخی هم شنیده شد و بچه های همسایه در کنار خیابان به صف ایستادند تا بین دو خودرو تقسیم شوند.
مادربابک و بهروز، فرهاد و نصرت را که با بهروز صمیمی تر بودند انتخاب کرد، که همراه با بابک چهار نفری در صندلی عقب ماشین نشستند. بهمن و عباس و منصور هم در کنار فریدون پشت اتوموبیل آقای فرخی که یک بیوک آمریکایی بزرگ بود جای گرفتند، و چون پدر راه را درست بلد نبود آقای فرخی در جلو و پدر پشت سرش به راه افتادند.
تپه های الهیه در جوار جاده ای که رضا شاه از تهران به شمیران کشیده بود، و به آن "خیابان پهلوی" می گفتند، و در فاصلۀ چند کیلومتری میدان تجریش قرار داشت. این تپه ها که در میان تپه هایی که تهران را از شمیرانات جدا می کردند ارتفاع بیشتری داشتند به تازگی به عنوان پیست اسکی برای علاقمندان به این ورزش انتخاب شده بود. جادۀ باریکی نیز بر روی یکی از آن ها کشیده بود که ، خاکی ، و در بعضی جاها، آن قدر باریک بود که دو اتوموبیل نمی توانستند از کنار هم بگذرند و در مواقع شلوغی می باید به نوبت از آن می گذشتند. به این ترتیب برای اتوموبیل درشت هیکلی مانند بیوک آمریکایی پدر فریدون چاره ای جز پارک کردن در قسمت های پائین تپه، که مکانی برای پارکینگ شده بود نمی ماند. وقتی خانواده فریدون پیاده شدند پدر به اصرار بابک، و شاید هم برای این که نشان دهد اتوموبیل او دست کمی از بیوک عظیم الجثۀ پدر فریدون ندارد پا را روی گاز گذاشت و از جادۀ باریک تپه به سرعت بالا رفت. بهروز و بابک و فرهاد و نصرت در حالی که برای فریدون و بقیه بچه ها دست تکان می دادند و جیغ می کشیدند از کنار آن ها گذشتند. منصور که قبل از همه از ماشین پیاده شده بود در حالی که به دنبال آن ها می دوید گلوله ای برف و به طرفشان پرتاب کرد که به ماشین نخورد و بابک در حالی که انگشتش را بر روی دماغش می زد و زبانش را تکان تکان می داد فریاد زد: " دماغ سوخته می خریم! "
منصور هم در عوض با دستش چند علامت "بیلاخ" برای بابک ارسال کرد!
فرهاد گفت: "اینا بچه های خیلی بی تربیتین. بهتره دیگه باهاشون بازی نکنیم."
نصرت گفت :" تقصیر خودشون نیس که. پدرشون یه کارگر بی سواده."
پدر سرش را برگرداند: " یه الاغ واقعیه! الاغ الاغ! "
مادر گفت: " خوب نیست راجع به مردم این طوری حرف بزنی!" و بعد با صدای آهسته تر گفت: " اونم جلوی بچه ها!"
پدر گفت: " خب الاغه دیگه. من چیکار کنم. مگه من اونو خلق کردم!؟" و ساکت شد.
کمی که رفتند مادر با نگرانی گفت: " بهتره مام برگردیم. این جاده خیلی باریکه. برفاشم که درست پاک نکردن. گلریزم تنهاس. باید زودتر بریم خونه!" اما فریاد مخالفت بابک بلند شد و پدر هم در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت به رانندگی ادامه داد.
یکی دو اتوموبیل که از طرف مقابل می آمدند با احتیاط از کنار آن ها گذشتند و یکی از آن ها به آرامی گفت: " بهتره برگردین جاده خیلی خرابه!" اما باز هم صدای اعتراض بابک به هوا رفت. حالا دیگر کار حرکت اتوموبیل هم مشکل شده بود. در این جا عمق برف بیشتر بود و چون خودروهای کمتری از آن عبور کرده بودند برف آن نرم بود. بالاخره پدر، علیرغم اعتراض بابک، ایستاد و فرمان داد که بچه ها پیاده شوند و زود بازی هایشان را بکنند که بتوانند به خانه برگردند.
بابک و بهروز که پیاده شدند عده ای را دیدند که بر جعبه های تخته ای نسبتاً بزرگی که قسمت جلویش گرد بود دو نفری یا سه نفری سوار می شدند و از تپه به پائین سر می خوردند. فرهاد تا یکی از آن ها را دید گفت : " ایناهاش ! این یه لوژه!"
بهروز گفت: " این که سگ نداره!"
بابک گفت : " آخه برای اینا... سگ جونور نجسیه!" و خندید .
نصرت گفت: "من که تا به حال همچین چیزی ندیدم! لوژ باید یه سگی، گوزنی چیزی بهش بسته باشه...:"
فرهاد گفت: " من که بهت گفتم ...."
حالا از دور صدای فریاد بچه ها ی دیگر می آمد. عباس و منصور در جلو و فریدون در عقب به سوی بابک و بهروز می دویدند . اثری از پدر و مادر فریدون نبود.
بابک گفت: " این ناکسا خودشونو به ما رسوندن. خوبه ما سوار ماشین بشیم و در ریم...."
مادر گفت: " این حرفای بد رو از کجا یاد گرفتی بابک؟ ناکسا چیه؟ اونا دوستاتن!"
بابک گفت: " حرف منصوره! می گه داداشش ناصر، از اون ناکساس! "
پدر گفت: "راست می گه. می گن که حرف درستو باید از بچه ها شنید. باباشم از اون دیوسا است. شک نداشته باش! "
مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد شاید برای این که موضوع را عوض کند تند تند گفت:" حالا پاشین برین بازیاتونو بکنین، باید زودتر بریم خونه. گلریز تنها است!"
بابک در حالی که روی برف ها لیز می خورد گفت:" اون که تنها نیست. اون فاطمه جنٌی باهاشه."
بهروز گفت:" اون خیلی خطرناکه! ممکنه جنٌی شه بیفته رو گلریز و خفه اش کنه! "
مادر نگاهی چپ چپ به بهروز و بعد به پدر انداخت و زیر لب گفت: "آره، بهتره زودتر بریم!"
پدر که مشکوک شده بود گفت: " گفتی جنی می شه؟ تو کی دیدی که جنی بشه!"
بهروز گفت: "اون شب، همون شب که منو با اون تنها گذاشته بودین و رفته بودین مهمونی. همچین افتاده بود رو من که داشتم خفه می شدم ...اون دفعه دیگه ام که...."
مادر حرفش را قطع کرد: " خب صحبت از جن و جن بازی بسه! زودتر برین کمی بازی کنین که بتونیم برگردیم خونه. "
حالا نصرت لیز خورده و مقداری از تپه پائین رفته بود. فرهاد که با پای راستش مشکل داشت چند قدم پایین تر سر جایش ایستاد. اما بابک و عباس و منصور در همین مدت تا وسط تپه پائین رفته بودند و حالا داشتند با سرو صدا به راهشان ادامه می دادند.
بهروز کمی به تپه نزدیک شد. شیبش خیلی تند بود و می ترسید که با سر به پائین بیفتد و قل بخورد.
پدر که پشت سر بهروز ایستاده بود گفت: "نترس، نمی افتی. تازه اگه بیفتی هم چیزیت نمی شه. برفه دیگه، نرم نرمه! شیبش هم خیلی زیاد نیست." و بعد اضافه کرد: " راستی نگفتی اون دفعۀ دیگه که فاطمه جنٌی شده بود... کی بود؟"
بهروز گفت: "همون روز که با بابک و مامان مسابقه دو گذاشتیم."
پدر گفت: " اون روز که فاطمه توی خونه بود. تو از کجا دیدی که جنٌی شده؟"
بهروز گفت: "از لای پنجرۀ حفاظ! رفتم بالا دیدم که اون جنٌی شده و افتاده رو شما. مثه همون دفه که روی من افتاده بود!"
پدر کمی قرمز شد، زیر لب پرسید:" چه جوری رفتی بالا...؟" و نگاهی به پشت سرش انداخت. وقتی باز به طرف بهروز نگاه کرد او از لبۀ تپه پائین رفته بود. کمی بعد پایش لیز خورد و قل قل خوران به نزدیکی نصرت رسید. نصرت دستش را گرفت و او را از جا بلند کرد و زیر لب گفت: " چند بار به این فرهاد احمق گفتم که لوژ باید سگی، گوزنی چیزی داشته باشه! با دست خالی که نمیشه لوژ سواری کرد! "
بهروز گفت: " مگه تو لوژ داری... که سوارش شی؟"
بابک گفت: "نه! نداره! اما اگه داشت هم نمی تونست توی این سرما و برف سنگین سوارش شه! سگاش قندیل می بستن!"
در فاصلۀ کمی از آن ها حالا چند بچه مشغول لوژ سواری بودند. منصور که ظاهراً حوصله اش سر رفته بود جلو یکی از آن ها را گرفت و دستور داد که پیاده شود تا او لوژش را امتحان کند. بچه ها داد و فریاد به راه انداختند اما چون منصور گوش یکی از آن ها را گرفت و کشید، پیاده شدند. فقط وقتی منصور سواریکی از لوژها شد و چرخ زنان به طرف پائین رفت صدای فریاد آن ها، و پدر و مادرهایشان که بالای تپه ایستاده بودند، بلند شد.
اما لوژ سواری منصور زیاد طول نکشید چرا که او بعد از برخورد با یک تخته سنگ معلقی زد وچند متر پائین تر وسط تلی از برف سقوط کرد و تا کمر در برف فرو رفت. بچه های صاحب لوژ هم از فرصت استفاده کردند و و لوژشان را برداشتند.
منصور به زحمت خود را از میان چاله پر از برف بیرون کشید در حالی که تفی در حهت لوژ می انداخت به سوی بالا برگشت.
فرهاد زیر لب گفت: "اون پسره لوژ بیچاره رو معلق کرده ، حالا روش تف هم میندازه!"
بابک زیر چشمی نگاهی به نصرت انداخت و گفت:" خب اگه اونا لوژشونو به یک سگی، اسبی، الاغی، چیزی بسته بودن که اون منصور بیچاره این طوری کله معلق نمی شد و توی برف فرو نمی رفت!"
حالا مادر با صدای بلند آن ها را صدا می زد که برگردند.
فریدون گفت: " مام بهتره بریم. مامان و بابام حتماً نگران شدن!"
بابک گفت: " خب اگه نگرانی، تو برو! من و عباس و منصور تا عصر می مونیم که حسابی لوژ سواری کنیم!"
یهروز گفت: " پدر و مادر اون بچه ها فحشای خیلی بدی بهمون دادن! اگه باز بخواین لوژشونو بگیرین ممکنه ...آژدان خبر کنن!"
مادر گفت: "ما به هر حال باید بریم، چون گلریز تنهاست، و منم به اون دخترۀ هرجایی اطمینان ندارم . "
بابک گفت: " اون که هر جایی نیست. اون اهل اوین درکه است!"
پدر که ظاهراً اوقاتش خیلی تلخ بود گفت: " خب چرند گویی دیگه بسه، زودتر سوار ماشین شین که بریم! "
بابک گفت: " شما برین! ما تا عصر هستیم که لوژ سواری کنیم!"
پدر گفت: " فضولی موقوف! زود سوار شین بریم!"
بابک گفت:" ما نمیایم! میخوایم بریم لوژ سواری!"
پدر نگاهی عصبانی به طرف مادر و بعد به سوی بابک انداخت و گفت: "به درک که نمیای! همین جا بمون تا گرگا بخورنت!" و به طرف اتوموبیل رفت.
بابک فوراً در ماشین را باز کرد و قبل از پدر سوار شد و به منصور اشاره کرد که از طرف دیگر داخل شود و با صدای بلند گفت:" من یخورده پائین تر پیاده می شم. این بالا خوب نیس...گرگ داره! "
پدر گفت: "هر غلطی دلت خواست بکن!"
مادر گفت:"وا، مگه می شه پیاده بشه!؟ یا همه می مونیم، یا اونم با ما میاد!"
بهروز و نصرت و فرهاد هم حالا سوار شده و تنگ هم نشسته بودند. اما بابک هنوز اصرار می کرد. " اون پائین تر وایستین من و منصور پیاده شیم! "
بهروز گفت: " اگه تو پیاده شی منم می شم. تنهایی تو رو گرگ می خوره!"
فرهاد گفت:" یعنی اگه تو باشی گرگا خجالت می کشن اونو بخورن!؟"
نصرت گفت: "این جا ها اصلاً گرگ نداره . دور و برش مسکونیه . گرگا می ترسن این طرف ها بیان! "
منصور گفت: " گرگ طرفای مام پیدا می شه. همین دو سال پیش بود که سه تاشون اومده بودن تو کوچۀ ما! پارسال هم تو میدون تجریش ولو بودن!"
نصرت گفت:" درسته ... مام اونا رو دیدیم، اما اینجا کمترن!"
حالا ماشین به راه افتاده و به آهستگی در سر پائینی می رفت.
بابک گفت:" چه گرگ باشه چه ببر باشه یا فیل، من و منصور پیاده می شیم. باید لوژ سواری کنیم! "
پدر گفت: " شما غلط می کنین! " و بعد انگار که فکر کرده باشد مقابل بچه ها حرف بدی زده است، ادامه داد: " منظورم اینه که، این کار غلطیه. نباید بکنین!"
بابک گفت: " خیلی هم درسته! شمام غلط می کنین واینستین! یعنی...اگه واینستین غلط کردین!"
پدر زیر لب خرناسی کشید اما چیزی نگفت.
حالا ماشین داشت در سرازیری دور بر می داشت. برف که فشرده شده و یخ هم زده بود به او اجازه نمی داد که سرعتش را کم کند. خودرو گاه به راست و گاهی به چپ منحرف می شد و بیشترسرعت می گرفت.
بابک گفت:" داریم می رسیم پائین! یالا وایسین، من باید پیاده شم!"
پدر زیر لب غرغری کرد اما چیزی نگفت. سرعت ماشین همچنان بیشتر می شد و به نظر می رسید که کنترل آن از دست پدر خارج شده است.
بابک داد زد :"یالله وایسین! من می خوام پیاده شم!"
حالا به یکی از نقاطی رسیده بودند که هم پیچ داشت و هم بسیار باریک بود به طوری که یک خودرو هم به زحمت می توانست از آن عبور کند. ناگهان اتوموبیل دیگری از رو به رو پیدایش شد. مادر جیغی کشید و پدر با عجله فرمان را به طرف کوه چرخاند. بهروز که بی خیال، مناظر بیرون را تماشا می کرد فقط متوجه شد که تپه ها همه به طرف مقابل پیچیدند و از نظرش محو شدند. حالا فقط آسمان دیده می شد. شانه های نصرت به شانه اش فشار می داد و سر او به سرش چسبیده بود.
آن وقت صدای بابک را شنید که گفت: " منصور، بیا بریم!"
منصور که قبلاً بین بهروز و بابک نشسته و حالا به کنار در چسبیده بود، خودش را به طرف خارج لغزاند و پیاده شد.
حالا صدای کسانی از بیرون می آمد. همه غریبه بودند. تند تند چیزهایی می پرسیدند. وقتی بهروز خارج شد یکی شان که مرد جوانی بود با صدای بلند پرسید: " حالت خوبه؟" و بعد اضافه کرد:" خدا عجب به شما رحم کرده ها! الان باید ته درٌه باشین!"
چند لحظه بعد نصرت و فرهاد هم از همان در پیاده شدند و پهلوی آن ها ایستادند، اما مادر و پدر یک وری روی هم افتاده و به هم گیر کرده بودند.زن جوانی که همراه مرد بود گفت: "یه سنگی چیزی زیر ماشین بذارین که بر نگرده. این جا جاذه خیلی شیب داره،اگه اونا تکون بخورن ممکنه ماشین قل بخوره و بره ته دره."
بهروز که هنوز گیج و منگ بود، به بابک و فرهاد که بهت زده در کنارش ایستاده بودند نگاه کرد.
مرد گفت: "اگه یه نفر به موقع این درو باز نکرده بود الان همتون ته دره بودین!"
نصرت گفت: " اگه اون یکی درم باز کنین حایل بهتری می شه!"
مرد گفت: " احسنت!" و از مرد دیگر و دو زنی که همراهشان بود، و بچه ها خواست که با تمام نیرو اتوموبیل را که حالا فقط به اتکای دری که بابک باز کرده بود روی پهلویش مانده بود به طرف بالا فشار دهند، و بعد با عجله در جلو را باز کرد. وقتی نفس نفس زنان اتوموبیل را رها کردند، لبۀ در جلو هم در یخ فرو رفت، و لحظه ای بعد پدر و مادر، در حالی که دست ها و پاهایشان درد می کرد اما به جز چند خراش سطحی صدمه دیگری ندیده بودند، توانستند از ماشین بیرون بیایند، و همه دست زدند و هورا کشیدند.
بابک گفت: "خب، حالا که حال همه تون خوبه، ما می تونیم بریم لوژ سواریمونو بکنیم! " و همراه با منصور به راه افتادند.
به زودی اتوموبیل دیگری که از عقب می آمد در فاصلۀ کمی ایستاد و چهارمرد بیل به دست که مأمورین شهرداری منطقه و از کارکنان راه سازی تپه های الهیه بودند از آن پیاده شدند. به کمک آن ها، بعد از نیم ساعت، اتوموبیل پدر یک بار دیگر به وسط جاده منتقل شد و چون خسارتی جدٌی ندیده بود با کمی تلاش به راه افتاد، و با وجود این که چندین صدای جدید به صداهایی که همیشه در حال حرکت از خود بیرون می داد اضافه شده بود، توانست همه را صحیح و سالم به پائین تپه های الهیه، و بعد به منزل برساند.