دلیل این که بهروز با فرهاد سریع تر از سایر بچه ها دوست شد علاقۀ فوق العادۀ آن ها به قصٌه بود. آن ها هردو عاشق داستان های قدیمی بودند و به همین دلیل به هرکس که حاضر بود برایشان قصٌه ای بگوید به سرعت ارادت پیدا می کردند و دوستدارش می شدند. داستان هایی که فرهاد از مادر بزرگش، و بهروز از مادر، مادر بزرگ، فاطمه، و غلامرضا شنیده بود نقل مجلس آن دو بود و وسیله ای برای این که هر چه بیشتر با هم صمیمی شوند.
عامل دیگری که آن دو را به هم نزدیک می کرد، رادیو بود. قصه های روزهای جمعه ظهر آقای "صبحی مهتدی" که از رادیو تهران پخش می شد و داستان های شب رادیو، چنان مورد علاقۀ آن دو بود که به هر آب و آتشی می زدند تا آن ها را بشنوند. به این ترتیب اگر رادیو لامپی بسیار قدیمی خانوادۀ بهروز، که مکررا از کار می افتاد و تنها بعد از این که چند توسری محکم نوش جان می کرد حاضر به همکاری می شد، یک روز جمعه یا یکی از مواقعی که رادیو قصۀ شب داشت، حتی پس از تو سری خوردن های پی در پی دست از لجاجت بر نمی داشت، آن ها به سوی خانۀ "فرهاد این ها"، که در انتهای کوچه بود، می دویدند تا از رادیوی آن ها، که پدرش به تازگی خریده بود استفاده کنند. در این گونه مواقع آن ها مجبور بودند غرغر دایمی پدرفرهاد را که اکثراً "حال ندار" بود، و مادر جوانش را که "حوصلۀ این چرندیات را نداشت" تحمل کنند و دم نزنند. البته همین امتیاز را هم آن ها غالباً با وساطت "مامان سعیده"، که زن اول پدر فرهاد بود و نقش پرستار او را بر عهده داشت، به دست می آوردند.
امٌا در مواقعی که از قصٌۀ رادیو یا داستان سرایی های بزرگتر ها خبری نبود، آن ها قصٌه هایی را که قبلاً شنیده بودند دوباره و سه باره و چهار باره برای یکدیگر تعریف می کردند و هیچ کدام هم به روی مبارک نمی آوردند که این قصٌه ها را قبلاً بارها شنیده اند!
در یکی از همین روز ها بود که وقتی فرهاد احساس کرد که داستانی که شاید برای بار
سوم یا چهارم برای بهروز نقل می کرد حوصلۀ او را سر برده است به طوری که دیگر به حرف های او گوش نمی دهد، یک باره داستانش را قطع کرد، چند لحظه ساکت ماند و بعد ناگهان گفت: " راستی تو، جریان خانوم ملکی رو یادت میآد؟ "
بهروز با تعجب نگاهی به صورتش انداخت و گفت: " کدوم... خانوم ملکی....؟"
فرهاد گفت: " همون دیگه .... همون که...."
بهروز گفت: "خانوم حساب رو می گی؟"
آن ها معلم هایشان را بر اساس درسی که می دادند نام گذاری می کردند، و به این ترتیب، یک نفر "خانم حساب" بود و یکی "آقای ورزش" و دیگری "خانم کاردستی" و غیره.
فرهاد گفت: " آره دیگه .... یادته که ....؟ "
بهروز گفت:" آره ... همون که تو، زاغ سیاهشو چوب می زدی؟"
فرهاد با تعجب گفت : " من...؟ کی اینو به تو گفت ....؟"
بهروز که فقط برای به کار بردن اصطلاحی که از نصرت یاد گرفته بود این حرف را زده بود وخودش هم زیاد از معنی چیزی که گفته بود مطمئن نبود، نگاهی به صورت او انداخت و چیزی به فکرش نرسید که بگوید.
اما فرهاد که ظاهراً از حرف او برداشت دیگری کرده بود فوراً گفت: " اون طوری نبود که .... تو عوضی فهمیدی .اون عاشق من شده بود!"
بهروز گفت: " کی... ؟ کی عاشق کی شده بود؟"
فرهاد با تردید گفت: " خب ... اون دیگه ... همون شیرین.....خانوم ملکی!"
بهروز که حرف های قبلی فرهاد را به خوبی به یاد داشت، زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با شیطنت گفت: "عاشق کی؟ عاشق آقای شمر؟"
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت: " نه! من که قبلاً بهت گفتم! اون عاشق من شده بود!"
بهروز زیر لبی گفت: " یعنی خانوم ملکی سن و سال دار.... عاشق تو کلاس دومی چلغوز شده بود!؟ "
فرهاد گفت: "خب آره دیگه...آخه...اون شیرین بود دیگه ... "
بهروز زیر لبی گفت: " حتماً خیلی خیلی شیرین بوده...عین کلٌه قند!"
فرهاد نگاهی به بهروزانداخت و لبخند زد. گفت: " نه، اون کلٌه قند نیست. اما اسمش شیرینه! و توی داستان اون شاعره س... همون که داستانشو مادربزرگ صد بار برام گفته. یادت نیست؟"
بهروز گفت: " آره خوب یادمه! چون اسم خانوم حساب، شیرین بوده، عاشق تو، که فرهادی شده، درسته؟ "
فرهاد با خنده گفت: " خب، آره دیگه! عین همون داستان شیرین و فرهاد!"
بهروز گفت:" واسۀ همین هم شیرین هر روز می رفته از جلو در اتاق دفتر مدرسۀ رد می شده که فرهادو دید بزنه!؟ "
فرهاد با صدای بلند خندید و بعد گفت: " خب، نه دیگه... این طوریام نبوده .... اما این شیرین، با شیرین قصۀ مادربزرگ یه خورده فرق داشته ... این یکی اوٌل عاشق شده ...."
بهروز چپ چپ نگاهی به فرهاد انداخت و زیر لب گفت: "خب اگه شیرین عاشق فرهاد بوده پس چرا این قدر توی درس حساب بهش نمره های بد می داده؟ دو دفعه هم که از کلاس بیرونش انداخته بوده!"
فرهاد گفت: " خب اونا واسۀ این بوده که اون ... از دست فرهاد عصبانی بوده! دیگه...."
بهروز گفت: " عصبانی؟ واسۀ چی!؟"
فرهاد لبش را غنچه ای کرد و سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " خب واسه این که ...اون متوجه شده بوده که... فرهاد یه خاطرخواه دیگه هم داشته....."
بهروزکه کنجکاویش به شدت تحریک شده بود بی اختیار گفت: " چی؟ یه عاشق دیگه هم داشته!؟ "
فرهاد سرش را فیلسوفانه تکان داد و زیر لب گفت: " آره ....بعله!"
بهرور پرسید: " اسمش چی بوده؟ "
فرهاد زیر لب گفت: " مرجان! مرجان بوده!"
بهروز گفت: " اون دیگه کی بوده....؟ خانوم کاردستی؟ "
فرهاد گفت: " نه بابا، اون خیلی کوچیک تر بوده ....هم سن و سال من بوده ...!"
بهروز گفت: " این ... این قصٌۀ مرجان و فرهاد رو هم... مادر بزرگت گفته بوده؟"
فرهاد گفت: " نخیرم، این یه قصۀ واقعی....بوده ..."
بهروز که زیاد دلش نمی خواست موضوع جدٌی بشود با همان لحن شوخی گفت: " خب، این مرجان خانم که می گی....کدوم گوری زندگی می کرده؟"
فرهاد گفت: " همین جا، نزدیک ما، توی دربند!"
بهروز با گیجی گفت: " توی دربند؟.. لابد وسط میدون...،هان؟"
فرهاد سرش را فرود آورد و آهسته گفت: " آره ، درسته!"
بهروز با حیرت گفت:" یعنی ... یعنی خونه شون وسط میدون بوده!؟"
فرهاد خندید: " نه بابا، خونه شون که نه ... محل ....سرگرمیش!"
- محلٌ ....چی چیش؟"
فرهاد کمی ساکت ماند و بعد گفت: " اون... محل سرگرمی مرجان این ها است."
بهروز با تعجب گفت: " سرگرمی!؟"
میدان دربند میدان بزرگ یا شلوغی نبود. بهروز چند بار با مادرش و بابک برای خرید آلبالو خشکه،شکلات کشی، و تخمه کدو به آن جا رفته بود. یک سمت میدان را ورودی خیابان دربند تشکیل می داد، سمت مقابل آن رودخانه ای بود که در کنارش جاده ای خاکی و پر نشیب و فراز به سوی "سربند" می رفت. سمت جنوبی میدان چند خانه،و یک نانوایی تافتونی بود که نان بسیار خوبی داشت و آن ها بارها از آن نان خریده بودند.در سمت شمالی اش هم چند مغازه بود که یکی شان دکان آجیل فروشی بزرگی بود که گونی ها و ظرف های آلبالو خشکه، شکلات کشی،تخمه کدو، بادام سوخته، باسلوق و بسیاری چیزهای دیگر دور تا دورش چیده شده بود.بابک و بهروز تا آن زمان چند بار، به بهانۀ به گردش بردن گلریز، که هنوز کوچک بود و در کالسکه اش می نشست یا می خوابید، مادر را به میدان دربند کشانده بودند تا سری به این آجیل فروشی بزنند. اما میدان دربند هیچ چیزی که بتوان به آن نام "وسیلۀ سرگرمی" داد نداشت.
فرهاد که ناباوری را از چشمان بهروزخوانده بود زیر لب گفت: " خب، اگه باور نمی کنی ... می تونم نشونت بدم!"
قرار گذاشتند که پنج شنبه شب، که روز بعدش جمعه و تعطیل بود و بچه ها قطعاً برای " سرگرمی" به میدان می آمدند، برای مشاهدۀ مرجان خانم، با هم به میدان دربند بروند.
بعد از ظهر پنج شنبۀ موعود، بهروز مدتی در این فکر بود که موضوع را به چه صورتی برای مادرش مطرح کند. می دانست که آن شب اتفاقاً تعدادی مهمان، که بعضی از آن ها "غریبه "هم بودند، به منزلشان می آیند و از آن جا که مادر وقت و حوصلۀ این که نگران او باشد را نخواهد داشت، احتمالاً اجازه نخواهد داد که او با فرهاد به دربند برود. بنا بر این تصمیم گرفت که با بابک مشورت کند، و موضوع را با او در میان گذاشت. بابک کمی فکر کرد و سری تکان داد و فوراً راه حل را ارائه داد: " خب، اگه فکر می کنی که مامان اجازه نمی ده ...نرو!"
بهروز چپ چپ به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: " اینو که خودم از اول بلد بودم! من به تو گفتم که بلکه راه دیگه ای پیدا کنی!"
بابک سری تکان داد و گفت: " خب، اگه خیلی برات مهمه، بدون اجازه برو!"
بهروز گفت: " آخه زود می فهمه، مهمون هم که داره، خیلی ناراحت می شه!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " خب اگه می ترسی ناراحت بشه، خب نرو!"
از آن جایی که راه حل های ارائه شده به وسیله بابک گره ای از کاربهروز باز نمی کردند، اوتصمیم گرفت دست به دامن خود فرهاد بشود. بابک هم گفت که به او کمک خواهد کرد.
آن روزها پدر بهروز و بابک به تازگی تلفن گرفته بود و دستگاه آن را برای این که دور از دسترس بچه ها باشد روی یک طاقچۀ بلند که در انتهای راهرو کنار اتاق محل زندگیشان قرار داشت، گذاشته بودند. بهروز برای این که بتواند از آن استفاده کند، مجبور شد که یک صندلی و چند بالش و پتو را روی هم بگذارد تا قدش به دستگاه تلفن برسد. بابک هم صندلی دیگری آورد و بر روی آن ایستاد تا بتواند دستۀ تلفن را که می باید می چرخاندند تا تلفن به کار بیفتد برایش بگرداند. و بعد به کمک هم شمارۀ منزل فرهاد این ها را گرفتند.
مادر فرهاد گوشی را برداشت. بهروز که در عمرش به کسی تلفن نکرده بود و انتظار این که با مادر فرهاد رو به رو شود را هم نداشت چنان جا خورد که زبانش بند آمد. اما بعد از این که مادر فرهاد چند دفعه آلو آلو کرد بابک ناگهان گوشی را گرفت، بادی به گلو انداخت و با صدای بلند گفت: " ببخشید خانوم...، فرهاد خان... تشریف دارند؟"
مادر فرهاد بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت: " ببخشید، شما؟ "
بابک فوراً گفت:" بنده معلم ایشان تشریف دارم!"
کمی سکوت برقرار شد و بعد کسی خندۀ کوتاهی کرد و آن وقت صدای مادر فرهاد را شنیدند که او را صدا می زد. چند لحظه بعد فرهاد با صدایی لرزان گفت: " الو!"
بهروز فوراً گفت :"نترس بدبخت!" و به سرعت برایش توضیح داد که برای رفتن با او به دربند لازم است که مادرش اجازۀ او را از مادر بهروز بگیرد .
فرهاد با گیجی گفت: " باشه، به مامان سعیده می گم بیاد اجازۀ تو رو بگیره." و بعد با تردید پرسید:" اون .... اون معلمه چی شد؟ "
بابک داد زد:" اون... جوون مرگ شد!" و از صندلی پایین پرید و فرار کرد.
یکی دو ساعت بعد از مکالمۀ تلفنی آن ها، فرهاد همراه با همسر اول پدرش، "مامان سعیده"، به در منزل آن ها آمد. مادر که برای تهیه سور و سات شام و پذیرایی از مهمان هایش سرش خیلی شلوغ بود، بر خلاف تصور بهروز، از این امر چندان بدش هم نیامد. او تنها یک شرط برای این کار گذاشت و آن این که آن ها بابک را هم همراه خود ببرند که "مواظب" بهروز باشد.
بهروز از این موضوع زیاد خوشش نیامد چرا که بابک در مورد عشق مرجان به فرهاد هیچ چیز نمی دانست و این ممکن بود برایشان مشکلی پیش بیاورد. اما چاره ای هم نداشت و باید می پذیرفت. "مامان سعیده" هم که باحضور بابک مسئولیتش در قبال بهروز کمتر می شد از این موضوع به شدت استقبال کرد.
وقتی از سر کوچۀ محبیان می گذشتند، دو نفر که در کناری روی زمین نشسته و سنگ به داخل جوی آب می انداختند از جا بلند شدند و سلام کردند.
"مامان سعیده" گفت: "چطوری عباس خان؟ نمیای با بچه ها بریم دربند؟"
عباس که حالا به بهروز و فرهاد چشم دوخته بود گفت:" چرا نمیایم سعیده خانوم؟با کلٌه هم میایم!"
و فردی که پشت سرش ایستاده بود اضافه کرد: " راست میجه. خیلی خوشمان میاد! هر جا چه برین می آیم!"
بابک گفت:" اگه بیاین ...باید به حرفای من گوش بیدن ها! من اومدم مواظب داداشم باشم! باید...مواظب شمام...با شم."
عباس زیر لب گفت:" زکی!"
اما فرد دوم گفت: " عیبی نداره چی! خب مواظب مام باش! مجه چی می شه؟"و هر دو بدون سر و صدا به دنبال بهروز به راه افتادند.
کمی که رفتند بهمن پرسید: " خوب، حالا کوجا می ریم؟"
بابک که موضوع مواظبت از بهروز را کاملاً جدی گرفته بود، و به همین خاطر هم دست او را محکم در دست داشت، سری تکان داد و گفت: " جناب عالی جایی نمی رین که! من دارم داداشمو می برم گردش! شمام هر جا که ما رفتیم، میاین!"
عباس باز زیر لب گفت: "زکی!" وبعد پرسید:" حالا کجا می خواین برین؟ خود میدون دربند؟ "
بهروز گفت: " می ریم سرگرمی رو ببینیم."
بهمن با کنجکاوی گفت: " سرجرمی دیجه چیه!؟"
سعیده خانم رو به بهروز کرد و با کنجکاوی پرسید: " آقای سرگرمی ...یا خانوم...؟"
فرهاد دست سعیده خانم را کشید و بعد که جلو تر رفتند چیزهایی در گوشش گفت که بهروز نشنید.
بهمن دوباره پرسید: " این سرجرمی...کجا هست؟ خیلی دوره؟"
اما کسی جوابش را نداد.
وقتی به میدان دربند رسیدند، برخلاف تصور بهروز که انتظار داشت آن را مثل همیشه ساکت و آرام ببیند با حیرت جمعیت نسبتاً زیادی را در وسط میدان و دور و بر آن مشاهده کرد . مغازه های ضلع شمالی میدان حالا چراغ های توری خود را روشن کرده و در جلو مغازه هایشان آویخته بودند و پیاده رو ضلع شمالی کاملاً روشن بود. اما بقیۀ میدان تنها از چراغ های نانوایی و اتاق های خانه های ضلع جنوبی میدان و چراغ هایی که بر روی نرده مشرف به رودخانه قرار داده بودند کمی نور می گرفت و نیمه تاریک بود. دو سه چراغ بادی هم که احتمالاً متعلق به شرکت کنندگان در "مراسم سرگرمی" بود در کنار نرده های لبۀ رودخانه گذاشته بودند که سایۀ افرادی را که می آمدند و می رفتند بر روی کف میدان، بلند و کوتاه می کرد.تنها گاه بی گاه که اتوموبیل کرایه ای نفس زنان از راه می رسید و بعد از پیاده کردن یکی دو مسافر با سر و صدای بیشتر از جادۀ کنار رودخانه به طرف "سر بند" می رفت، فضای میدان موقتاً پر نور می شد.
وارد میدان که شدند، همه به اشارۀ فرهاد در مقابل بخش نورانی میدان، یعنی جلو مغازه های ضلع شمالی ایستادند. فرهاد آن وقت نگاهی به سوی بهروز انداخت و با غرور به سمت وسط میدان و ضلع جنوبی آن اشاره کرد.
در قسمت جنوبی میدان، پانزده شانزده دختر کوچک و بزرگ به یک بازی دسته جمعی مشغول بودند. آن ها دو صف تشکیل داده بودند و دست هایشان را به هم زنجیر کرده بودند و چیزهایی با صدای بلند می گفتند. افرادی که در انتهای صف بودند یکی یکی و به نوبت دولا می شدند و در حالی که شعر هایی می خواندند به داخل تونلی که از بدن ها و دست های بقیۀ دختر ها تشکیل شده بود می رفتند و دوٌلا دوٌلا ازآن می گذشتند و بعد در طرف دیگر تونل می ایستادند وبه یکی از سازندگان آن تبدیل می شدند، و آن وقت نفر بعدی از کسانی که در ابتدای تونل بودند به همین شکل وارد تونل می شد و برنامه ادامه می یافت. معلوم بود که بازیشان خیلی وقت است که شروع شده، چون همه با شور و هیجان سرگرم بازی بودند.
با اشارۀ فرهاد، بچه ها به تدریج به سمت محل بازی دختر ها رفتند و چند لحظه بعد به صف رهگذرانی که به تماشای بازی بچه ها ایستاده بودند پیوستند .
اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای بهمن بلند شد: " واسّۀ چی وایستادیم؟ خب بریم دیجه! این بچه بازی.... دیدن نداره چه!"
عباس که ظاهراً چیزهایی در مورد فرهاد می دانست زیر لبی گفت: " ما به خاطر فرهاد اومدیم ....نمی تونیم زرتی ولش کنیم بریم که!" و بعد مطالب دیگری به بهمن گفت که بهروز فقط کلمۀ " خاطرخواه" را از میان آن ها شنید.
فرهاد حالا از " مامان سعیده " جدا شده و در مقابل بچه ها ایستاده بود. بابک که هیچ وقت حوصلۀ یک جا ایستادن را نداشت، مرتباً عقب و جلو می رفت و می خواست بهروز را به طرف مغازه آجیل فروشی بکشاند. بالاخره هم طاقت نیاورد و آهسته گفت:" ول کن بریم! می خوایم آلبالو خشکه بخریم!"
بهروز گرچه عاشق آلبالو خشکه بود اما دلش نمی خواست قبل از این که مرجان را که عاشق فرهاد بود ببیند، به دنبال آلبالو برود. بنا بر این زیر لبی گفت: " تو برو .... واسه منم بخر! من بعداً میام." بابک شانه هایش را بالا انداخت و به سرعت از آن جا دور شد.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای بهمن را شنیدند: " پس چیرا نمی ری بچًه!؟ دبرو دیجه!" و فرهاد را به طر ف جلو هل داد .
عباس گفت: " راس می گه دیگه، این همه راه اومدی این جا که وایستی و برٌ و بر نیگاشون کنی!؟"
فرهاد نگاهی به بهروز انداخت و قدمی جلو گذاشت اما ایستاد.
بهروز زیر لب پرسید: " مرجان کدومشونه؟ "
فرهاد به طرف دختری که حالا سر صف ایستاده بود اشاره کرد. دخترک قدی بلند تر از فرهاد و از تمام همبازی هایش داشت. موهایش بور و بلند و پوستش کاملاً سفید بود، چشمانش که در تاریکی برق می زد به چشم های عروسک های فرنگی شباهت داشت. حالا دستانش را بالا گرفته بود که نفر بعد از زیر آن ها عبور کند. فرهاد نگاهی به او انداخت و لبخند زد. دخترک هم نیم نگاهی به فرهاد کرد اما رویش را برگرداند. چند لحظه بعد که نوبت بازی او شده بود کمرش را خم کرد و در حالی که شعری را با صدای بلند می خواند وارد تونل شد و از آن گذشت. آن وقت صدای بهمن دوباره بلند شد: " پس چیرا نمی ری... بی خاصیت؟"
فرهاد نگاهی به سوی بهروز انداخت و با غرور به طرف جلو اشاره کرد: " بریم! " و همه به راه افتادند. فرهاد در جلو، و عباس و بهمن و بهروز به ترتیب به دنبالش، به سوی تونلی که از دست های دختر ها درست شده بود حرکت کردند. فرهاد به محض رسیدن به آن جا وارد تونل شد و بقیه به صف منتظر نوبت ایستادند.
فرهاد حالا چیزهایی را که ظاهراً از دختر ها یاد گرفته بود با صدای بلند می خواند و پیش می رفت. اما هنوز به وسط تونل نرسیده بود که اتفاق عجیبی افتاد. اول صدای گرومبی به گوش رسید و بعد صداهای کسانی که با اصوات مختلف چیزهایی را درهم و برهم فریاد می زدند:" اکبیری"، " بوگندو!" "احمق!"، "خاک برسر!"،"گوساله!" و بعد صداهای گرومب های دیگری بلند شد و آن وقت به ناگهان تونل از هم پاشید. حالا فرهاد دولا شده و در نقطه ای ایستاده بود و دختر ها به دورش جمع شده و دست هایشان را بالا گرفته بودند. اولین کسی که دستش را پایین آورد مرجان بود، که محکم توی ملاج فرهاد زد، و بعد دوستانش به نوبت هر کدام یک یا چند پس گردنی یا توسری نثار او کردند و آن وقت در حالی که او را نیشگان می گرفتند همه با هم به جیغ کشیدن پرداختند به طوری که در یک لحظه گروهی از رهگذر ها وحشت زده به سوی آن نقطه دویدند.
بهروز از این اتفاق کاملاً غیر منتظره هاج و واج مانده بود وهنوز سر جایش منتظر نوبت ایستاده بود که ناگهان کسی دستش را گرفت ومحکم کشید، و او بی اختیار به دنبال آن شخص که می دوید و هسته های آلبالو خشکه را به اطراف تف می کرد رفت.
بهروز و بابک شاید تا نیمه راه انتهای سر بالایی خیابان دربند و جایی که یکی دیگر از درهای کاخ شاه دیده می شد دویده بودند که نفسشان بند آمد و زیر یکی از درخت های چنار کنار خیابان نشستند.
بابک در حالی که چیزی را می جوید و پاکتی را مقابل صورت بهروز گرفته بود هن هن زنان گفت:" اگه...مامان...بفهمه....خیلی عصبانی می شه..."
بهروز گفت:" واسۀ چی ؟ ما که کاری نکردیم. فرهاد بود که کتک خورد!"
بابک گفت: " مگه ندیدی آژدانا اومدن؟ چند قدم بالاتر از میدون، یه کلانتری هست!"
بهروز گفت: " مگه آژدانا کسانی رو که کتک نخوردن هم می گیرن؟"
بابک گفت: " نه خره! ...مگه تو ندیدی که دعوا شد؟"
قبل از این که بهروز چیزی بگوید بهمن و عباس نفس زنان از راه رسیدند. عباس با هیجان گفت: " عجب آرتیست بازی بود ها! عین فیلمای سینما بهار! آرتیسته یه چک خوابند تو گوش دزده! موهاشم گرفت کشید!"
بهمن گفت: دزد نبود چی؟ اون دختره پر رو هه بود دیجهً! همون که یه مشت خوابونده بود تو ملاج فرهاد!"
بابک که حالا خستگیش در رفته بود با هیجان گفت: " کی؟ آرتیسته کی بود؟ کی خوابوند تو گوش دزده؟"
بهروز با گیجی گفت: " اون جا...چیزی نبود که کسی بدزده؟ " و به دست بابک که پاکت آلبالو خشکه را محکم گرفته بود نگاه کرد.
عباس گفت: " خب اون فیلم نبود که! راس راسی بود. آرتیسته... مامان فرهاد بود...دزده هم اون دختر مو زرد دیلاقه... که اول زد تو سر فرهاد!اما سعیده خانوم خوب جلوش در اومد! کیف کردم!حسابی ترتیب شو داد!" مکث کرد تا نفسی تازه کند و بعد گفت:" دخترۀ زن قحبه ...هفت هشت تا مشت زده بود تو مخ فرهاد چلاق زبون بستۀ! خوار..." خواست فحش بد تری بدهد اما کسانی از راه رسیدند و او بقیۀ حرفش را قورت داد.
حالا صدای گروه دیگری هم از پشت سرشان شنیده می شد." دخترۀ سلیطۀ هر جایی! خیال کرده چون باباش تو درباره می تونه هر گهی که خواست بخوره! یک پدری از پدرت در بیارم که توی داستانا بنویسن! توی سر بچٌه من می زنی!!"
سعیده خانم دست فرهاد را محکم گرفته بود و نفس زنان تند تند از سربالایی بالا می رفت.
بهروز و بابک هم بدون حرف زدن به راه افتادند و تا سر کوچۀ محبیان بدون این که کسی چیزی بگوید با عباس و بهمن رفتند.
***
مادر برای مهمان هایش که هفت هشت نفر بودند سفره رنگینی بر روی چند تخت چوبی که در نزدیکی حوض، کنار هم گذاشته و رویشان را قالیچه انداخته بودند پهن کرده بود. غلامرضا و فاطمه مرتباً در رفت و آمد بودند و چیزهای جدیدی می آوردند و روی سفره می گذاشتند. ظاهراً بچه ها به موقع رسیده بودند و همه چیز برای صرف شام آماده بود. بهروز و بابک بعد از گذراندن مراسم سلام کردن و بوسیده شدن توسط یک یک حاضرین در کنار سفره نشستند و بلافاصله یکی ازخانم های مهمان که نسبت خانوادگی نزدیکی با آن ها داشت و بچه ها به او " عمه اقدس" می گفتند گفت: " خب، بگین بچه ها، کجا بودین؟ چیکار می کردین؟ بهتون خوش گذشت؟"
بابک گفت: " چه خوشی عمه! همه ش دعوا بود و کتک کاری! هیچی نمونده بود ببرنمون کلانتری!"
"عمه اقدس" با صدای بلند خندید و گفت:"آخه واسۀ چی عمٌه؟ مگه چی کار کرده بودین؟"
بهروز گفت: " ما کاری نکرده بودیم که! مرجان زده بود تو ملاج فرهاد. واسه همین هم ...مامان سعیده گیس اونو گرفت و چند تا توسری بهش زد. اون وقت آژدانا اومدن و ... همه رو گرفتن!"
" عمه اقدس" این بار با صدای بلند خندید به طوری که همه حاضرین به خنده افتادند. بعد از چند دقیقه خنده بالاخره "عمه اقدس" خنده اش کمترشد و توانست بگوید:"خب عمه جون، اگه گرفتنتون .... پس چطوری اینجایی؟ چطوری از زندون اومدین بیرون؟"
بابک دخالت کرد و گفت: "زندون نبود که! یه کلانتری کوفتی بود که...هیچ کس هم عرضه نداشت بگیره..."
این بار همه زدند زیر خنده و مادر که حالا آمده و نشسته بود نگاهی به پدر که اخم کرده بود انداخت و گفت: " خب بچه ها ، شوخی دیگه بسه." و بعد رو به مهمان ها گفت:" این همسایۀ ما ...سعیده خانوم، یه پسر داره هم سن و سال بهروز که با اون هم کلاسیه . این بچه یه جور مالیخولیا داره. خیال می کنه که کازانوا ست و همۀ زنا و دخترای عالم عاشق و شیدای اونن. انقده از این حرفا زده که بیچاره سعیده خانوم دلش از دست اون خونه!"
بابک از مکثی که مادر کرده بود استفاده کرد و ناگهان گفت: " نه بابا این طوری نبود که! خود سعیده خانوم اونو برده بود که با دختره لاس بزنه! فقط دختره کتکش زد، سعیده خانوم هم موهای دختره رو کشید و زد توی مخش. دخترۀ خاک بر سر زن..." نزدیک بود حرف های عباس را تکرار کند که صدای پدر بلند شد:" چرند نگو پسر! تو بهتر می دونی یا مامانت؟ دهنتو ببند و گوش کن!"
حالا همه ساکت و صامت نشسته بودند و به غذاهایی که غلامرضا و فاطمه روی سفره می گذاشتند نگاه می کردند. مادر سرفه ای کرد و به زور لبخندی به روی لبانش آورد و بعد گفت: " اون بچه هنوز به مدرسه نرفته بود که عاشق یکی از زنای همسایه شد! تازه رفته بود کلاس اول که عاشق معلمش شد!حالام دو سه دفعه رفته میدون دربند، بازی دختر بچه ها رو تماشا کرده و عاشق یکی از اونا شده! " سرفه ای کرد و بعد چند ظرف غذا را جلو مهمان ها گذاشت و ادامه داد: "اما بامزه تر از همه اینه که طفلکی توی خیالش ....فکر می کنه که این زنا و دختران که عاشق اون شدن! بیچاره سعیده خانوم دلش از دست بچۀ هووش... خونه!"
بابک به اعتراض گفت:" نه مامان! اینجوری نبود که! اون فقط می خواست از سوراخ تونل دخترا رد بشه. اونام لجشون گرفت زدن تو ملاجش! خاک بر سرهای زن..." مادر که در کنار بابک نشسته بود یک دفعه دهان او را محکم گرفت و خندید. کمی او را قلقلک داد و بعد گفت: " خب بحث آقای کازانوا دیگه کافیه. بیاین شام بخوریم که سرد می شه. بقیۀ قصه باشه واسۀ یه وقت دیگه." و به مهمان ها تعارف کرد که مشغول خوردن بشوند، و به زودی دهان همه از غذا پر شد.