آشنایی بهروز با آقای شمر در اول مهر ماه آن سال وموقعی شروع شد که او به مدرسه باز گشت -- البته نه آن طور که انتظارش را داشت به دبستان فردوسی در تهران، بلکه به دبستان "دیهیم" در خیابان سعد آباد شمیران!
این دبستان که ساختمانی نو و حیاطی نسبتاً بزرگ و تمیز داشت، سه کلاسه بود و بنا بر این بابک که کلاس چهارم بود نتوانست در آن نام نویسی کند و به ناچار به دبستان "شاهپور تجریش"، که مقادیری دورتر، و در "باغ فردوس" بود، رفت. در نتیجه بهروز و بابک، راهشان از هم جدا شد و وقتی به میدان تجریش می رسیدند هر کدام باید ازمسیر خود می رفت. مادر هم، یا از روی اعتماد و یا از روی ناچاری، رضایت داد که بهروز، که حالا کلاس دوم بود، با پای خودش به مدرسه برود و برگردد. البته صبح ها آن ها می توانستند بیشتر راه را با هم بروند و بهروز تنها نبود. اما بعد از پایان کلاس ها او به ناچار می باید به تنهایی و یا همراه با بچه های محل به خانه باز می گشت.
در روز اول رفتن به مدرسۀ جدید، پدر استثنائاً آن ها را با اتوموبیل خودش، که یک دوج مدل 1937بود، و به اقتضای سنٌش صبح ها حال وحوصلۀ حرکت نداشت و تنها بعد از هندل خوردن فراوان و یا هل دادن طولانی توسط دیگران، و بیرون دادن مقادیری دود و گاز و غیره حاضر به همکاری می شد، به مدرسه برد. که البته همین اتوموبیل پیر و فرتوت هم برای خانواده هایی که صدتا یکی شان هم خودرویی در اختیار نداشتند چنان جالب توجه بود که بچه های مدرسه وحتی معلم ها و سایر کارکنان دبستان را شدیداٌ تحت تأثیر قرار داد تا آن جا که همگی بهروز را جزوطبقۀ "دارا"ی مدرسه رده بندی کردند!
وقتی اتوموبیل پدر به مدرسه رسید، خیابان مقابل آن بسیار شلوغ بود. عده ای از بچه های کلاس اولی گریان و نالان، جلو مدرسه ایستاده و تلاش می کردند تا پدر و مادر هایشان را متقاعد سازند که دست از سر شان بردارند و آن ها را از رفتن به مدرسه معاف کنند. اما گروه دیگری که معلوم بود سال دوٌمی یا سوٌمی هستند به تنهایی، یا دست در دست دوستانشان به تدریج از راه می رسیدند و به داخل حیاط مدرسه می رفتند. بهروز که حالا یک "کلاس دومی" به شمار می آمد، با دیدن این وضعیت، دست مادر را رها کرد و سرش را بالا گرفت و با قدم هایی محکم داخل مدرسه شد، و بلافاصله رو در روی "آقای شمر" قرار گرفت!
آقای "شمر" که جوانی بلند قد و نسبتاً خوش قیافه، اما اخمو و بد اخلاق بود، در فاصلۀ کمی از در ورودی حیاط ایستاده بود و ترکۀ بلندی را که در دست داشت به صورت تهدید آمیزی تکان تکان می داد. اسم واقعی او البته آقای "افراسیاب پور" بود و او در آن سال وظایف مدیر و ناظم دبستان را یکجا بر عهده داشت، و برای این که حاکمیت خودش را از روز اوٌل تثبیت کند و به اصطلاح ، گربه را دم حجله بکشد، از همان لحظات اول ورود بچه ها به مدرسه، سیاست تهاجمی خود را اجرا کرد و چند نفری را که جرأت کرده بودند تا به شکلی یکی از قوانین نانوشتۀ مدرسه را زیر پا بگذارند گرد هم آورد تا با طعم شیرین "چوب استاد" آشنا شوند و سرنوشتشان عبرتی برای دیگران شود.
به محض این که "آقای شمر" بهروز را دید با قدم هایی محکم و حساب شده به سویش آمد؛ و بهروز که تعریف او را به طور مفصٌل از عباس و نصرت شنیده و حالا ترکۀ بلند و معروفش را با چشمان خودش مشاهده کرده بود،چنان یکٌه خورد که سر جایش میخکوب شد.
وقتی آقای شمر به محل ایستادن بهروز رسید، به روی او دولا شد و دستش را به طرف سر او پایین آورد به طوری که بهروز حدس زد اوقصد دارد گوشش را بگیرد و بکند، اما او که ظاهراً پیاده شدن بهروز را از دوج مدل 1937 را مشاهده کرده و تحت تأثیر آن قرار گرفته بود ، لبخند کم رنگی بر لب آورد و با مهربانی تمام گفت: "نترس بچٌه!" و بعد یقۀ سفیدی را که مادر به سفارش و دستور اولیاء امور دبستان به دقٌت بر روی یقه بهروز دوخته بود گرفت و آن را که از جایش بیرون آمده و راست ایستاده بود مرتب کرد و با مهربانی بیشتر گفت:" خب حالا دیگه...بروپی کارت!"
و بهروز دوید و به عباس و نصرت که زودتر از او آمده و در گوشۀ حیاط منتطرش بودند پیوست.
اما برنامۀ آشنایی بهروز با "آقای شمر" در همین جا خاتمه نیافت، چرا که تنها پانزده دقیقه بعد، که بچه ها برای اجرای مراسم صبحگاهی سر صف ایستاده بودند، او در حالی که ترکه اش را تکان تکان می داد و نیشخند می زد دوباره پیدایش شد. "آقای شمر" به عنوان پیش درآمد مراسم، پنج دانش آموز"خطا کار" را که به زحمت از نقاط مختلف مدرسه گردآوری کرده بود، به صف کرد تا با ترکه اش حال آن ها را جا بیاورد و به بقیۀ دانش آموزان نشان دهد که اگر خلافی از آن ها سر بزند به چه سرنوشتی دچار خواهند شد.
بعد از این که مراسم کتک زدن های آقای شمر، به پایان رسید، برنامۀ قرآن خوانی را توسط یکی از دانش آموزان مسن تر اجرا کردند و بعد سال سومی ها سرود "ای ایران" را به رهبری ترکۀ آقای شمر خواندند و بقیه هم که سرود را بلد نبودند آن ها را با گفتن " دام دام- دام دام... دام درام درام... " همراهی کردند، و آن وقت بود که به فرمان حضرت شمر، همه ساکت و صامت شدند تا او فهرست طولانی اعمال ممنوعۀ دانش آموزان مدرسه را برایشان بخواند و بعد اجازه دهد که به صف به طرف کلاس هایشان روانه شوند.
"آقای شمر" تنها مأمور اجرای برنامه صبحگاهی نبود، بلکه او خودش را مسئول کلیۀ امور اجرایی مدرسه، نظیرچوب زدن دیر آمدگان، تیپا و پس گردنی زدن به دانش آموزان " بی انضباط" در زنگ های تفریح، تو سری و پس گردنی زدن به کسانی که باهم دعوا کرده و یا به هم فحش داده بودند، و نیز کشیدن و مالیدن گوش های بچه هایی که درسشان را نخوانده و به همین دلیل از کلاس بیرون انداخته شده بودند، هم کرده بود و به هر کجا که بچه ها می رفتند " مثل شمر" بالای سرشان می ایستاد!
خلاصه رفتار آقای " شمر" به صورتی بود که بهروز را به یاد یکی از داستان های غلامرضا،به نام " حسین کرد شبستری"، می انداخت که در آن، "میر غضب" "شاه عباس کبیر" چشم های اسیرانی را که حسین کرد از اقوام کرد و لر و افغانی و هندی و ازبکی و خلاصه همۀ شهروندان محترم امپراتوری صفوی می گرفت، در می آورد، گوش هایشان را می کند و هر وقت هم که عشقش می کشید، سرشان را از تنشان جدا می کرد!!
خوشبختانه آقای شمرشریک و همراهی در مدرسه نداشت و نه معلم های دبستان،که بیشترشان زن بودند، و نه "فراش" مدرسه، که مردی "جاافتاده" بود، با او همکاری چندانی می کردند، و بنا بر این، او به خاطر"دست تنها" بودن نمی توانست از عهدۀ تمامی بچه های شیطان مدرسه بر بیاید و آن ها را مطابق میل خودش " آدم کند". بچه ها هم از دست تنها بودن او نهایت بهره برداری را می کردند و تا می توانستند به بازی سه سنگ قمی ( که سنگ های آن غیر قانونی بود )، لی- لی فرنگی( که خط کشیدن روی آجر فرش برای انجام آن ممنوع بود)، والک دولک ( که تهیۀ چوب های مورد نیاز آن و پراندن آن ها مجازات داشت) می پرداختند و در زنگ های تفریح 15 دقیقه ای و درفاصلۀ کلاس های صبح و بعد از ظهر (ساعات کار مدرسه: صبح ها از هشت تا دوازده، و بعد از ظهر ها از ساعت دو تا چهار بود.) تقریباً هر بازی که دلشان می خواست انجام می دادند و تنها مجبور بودند که برای نیفتادن به دام "آقای شمر" ، یکی از دوستان خود را مسئول "پاییدن" او بکنند تا به دنبال او باشد و نزدیک شدنش را به بچه هایی که سرگرم بازی های "غیر قانونی" بودند اطلاع دهد.
اجرای برنامۀ تفریحی بچه ها البته عواقبی هم داشت چرا که بازی کردن آن ها در حالی که یک چشم هر کدامشان به اطراف بود، تا رسیدن احتمالی خبرچین خود را متوجه شوند، باعث می شد که در بسیاری موارد دقت کافی در انجام بازی ها به کار گرفته نشود و حوادثی را بیافریند.مثلاً یک بار که چند نفر از دانش آموزان که لی-لی بازی کرده بودند برای شستن دست های گچی شان که با آن بر روی زمین خط کشی کرده بودند و محو "آثار جرم" ، به طرف حوض مدرسه هجوم برده بودند، دونفر از آن ها به داخل حوض افتادند و یکی شان که کلاس اولی و بسیار کوچک بود تا مرز خفه شدن در آب پیش رفت. و یک بار هم که آقای شمر بی موقع سر رسیده بود، یکی از بازی کنندگان الک دولک که او را به موقع ندیده و در نتیجه" هول" شده بود، "دولک" را به سوی آقای شمر پراند به طوری که اگر او جاخالی نمی داد قطعاً یکی از چشمانش کور شده بود. آقای شمر در لحظۀ آخر خود را کنار کشید و همین باعث شد که چوب فقط به گوش راست او بخورد و آن را از وسط شکاف دهد!
این حادثه برای بسیاری از بچه های شیطان مدرسه که " دلشان خنک" شده بود اتفاق جالبی به حساب می آمد و باعث شد که همه شان مدتی از ته دل بخندند. اما همین اتفاق سبب شد که آقای شمر به فکر بیفتد تا برنامۀ دقیق تر و مفصل تری را برای "آدم کردن" دانش آموزان تدارک ببیند.
هنوز یک هفته از پاره شدن گوش "آقای شمر" نگذشته بود که او یک روز هنگام مراسم صبحگاهی در حالی که اخم هایش را در هم کشیده بود و سرش را تکان تکان می داد اعلام کرد که بر اساس برنامۀ جدیدی که خودش شخصاً طراحی کرده است، از هفتۀ بعد، تمام کسانی که ظهر در مدرسه می مانند موظف هستند که سر ساعت دوازده و نیم، وضو گرفته و برای ادای فرایض دینی خود و انجام مراسم نماز جماعت، در بخش آجر فرش مدرسه ( بیشتر صحن مدرسه شنی و خاکی بود) حضور به هم رسانند، و اضافه کرد که کسانی که دیر به محل اقامه نماز برسند چهار ضربه، کسانی که وضو نگرفته بیایند، هشت ضربه، و کسانی که اصلاً نیایند شانزده ضربۀ محکم ترکه نوش جان خواهند کرد. و بعد ترکه اش را که تازه از حوض مدرسه بیرون آورده بود و نرم نرم بود به علامت تهدید بلند کرد و در هوا چرخاند و آن وقت در حالی که سرش را تکان تکان می داد و لبخند می زد اضافه کرد:" تا شما باشین که دیگه با انجام کارای غیر قانونی و غیر شرعی، گوش مدیر محبوبتون رو جر و واجر نکنین!"
این تهدید ها البته برای بسیاری از شاگردان مدرسه که خانه ها شان در همان حوالی بود و ظهر ها در مدرسه نمی ماندند تآثیری نداشت، اما برای بهروز و نصرت و عباس و بقیۀ بچه هایی که راهشان نسبتاً دور بود و وقت رفت و برگشت به خانه را نداشتند کاملاً جدی به حساب می آمد.
البته نماز خواندن به خودی خود برای بچه ها کار مشکلی نبود چرا که همه در طول سال گذشته، و بعضی ها زود تر از آن، این کار را یاد گرفته بودند، اما نماز خواندن در زیر سایۀ ترکۀ آقای شمر برای همه وحشت داشت و می ترسیدند که با اندک خطایی، گرفتار سایر تنبیه های او، که حالا به خاطر پاره شدن گوشش پر از کینۀ آن ها بود، بشوند و با تو سری، پس گردنی، و تیپا هایی محکم تر از پیش رو به رو شوند.
آن روز، در همان زنگ تفریح اول،همه به دور هم جمع شدند تا برنامه هاشان را اعلام کنند. عباس و نصرت گفتند که از این به بعد، گرچه راهشان دور است، ظهر ها به خانه خواهند رفت تا از آقای شمر کتک نخورند.
فریدون که منزلشان نزدیک سه راه جعفرآباد بود و می گفتند که خانواده اش بهایی هستند، توضیح داد که چون منزل دائی اش در حوالی مدرسه است و به هر حال باید برای دیدن آن ها به آن جا برود، از نماز خواندن ظهر ها در مدرسه معذور است.
بهروز گفت که اگر عباس و نصرت به خانه بروند او هم با آن ها خواهد رفت.
بهمن، یکی از بچه های همسایه که از خانواده ای آذری بود وفارسی را با لهجۀ سنگین آذری صحبت می کرد گفت که هرطور شده نماز را می خواند و در مدرسه هم می ماند تا بتواند بعد از آن با بچه های دیگر "ماشین بازی" کند .
نصرت که به دقت به صحبت های بچه ها گوش می داد ناگهان پرسید: " ماشین بازی...دیگه چه صیغه ایه؟"
بهمن ابروهایش را بالا برد امٌا چیزی نگفت. اما به جای او عباس توضیح داد: "یعنی این که هر کدوم از ما، یک اتوبوس می شیم با راننده ش. بعد قن قن می کنیم و از شهر می آیم شمرون واز شمرون می ریم شهر! "
بهروز گفت: "قن قن یعنی چی؟"
- خب صدای موتور اتوبوسه دیگه! اگه قن قن نباشه که اتوبوس راه نمی ره!
وقتی نوبت به فرهاد رسید که راجع به برنامه ظهر هایش بگوید، او کمی منٌ و منٌ کرد و بعد گفت که روزهای یک شنبه و سه شنبه با آن ها به خانه خواهد آمد اما روزهای شنبه و دو شنبه و چهار شنبه در مدرسه خواهد ماند تا با بهمن " ماشین بازی" کند.
بهروز می دانست که فرهادعلاقه ای به نماز خواندن ندارد و انتظار داشت که او قبل از همه بهانه ای برای رفتن به خانه پیدا کند. حالا فرهاد در مورد این که چرا روزهای زوج در مدرسه خواهد ماند توضیحی نداشت که بدهد. " ماشین بازی" با بهمن هم قطعاً نمی توانست برای فرهاد که یک پایش پیچ داشت و به زحمت می دوید، بازی لذت بخشی باشد. بنا بر این از همان لحظۀ اول همه به این فکر افتادند که او دلیل دیگری برای کار خود داشته که نمی خواسته است به کسی بگوید، وماشین بازی تنها یک بهانه بوده.
بازگشت به خانه و برگشتن مجدد به مدرسه برای بیشتر بچه ها بسیار سخت بود و طولی نکشید که بعضی از آن ها که از پیاده رفتن و برگشتن دوباره بیشتر از نماز خواندن زیر نظر " آقای شمر" ناراحت بودند کوتاه آمدند، و به تدریج صف نماز گذاران ظهر بلند تر و بلند تر، و تعداد اتوبوس هایی که همراه با بهمن از بخش آجر فرش شدۀ حیاط به جلو چنارهای بزرگی که در سوی دیگر آن بود می رفتند و بر می گشتند بیشتر و بیشتر شد.
اما فرهاد هیچ وقت در میان رانندگان این اتوبوس ها نبود. یک روز که بهروز و فرهاد هردو در ساعت ناهار در مدرسه بودند، بهروز تعجب خودش را از این موضوع به فرهاد ابراز کرد.
فرهاد اوٌل کمی سرخ شد و منٌ و من کرد و بعد از کمی سکوت گفت: "آخه می دونی، مامان من قابله اس ولی بابا بهش اجازۀ کار زیاد نمی ده و فقط....فقط روزای زوج کار می کنه ... اینه که .... روزهای زوج نمی تونه غذا بپزه و من... مجبورم ناهارم رو که از شام شب قبل می مونه با خودم بیارم مدرسه بخورم..."
بهروز گفت: " مگه شام شب قبل رو... نمی شه تو خونه خورد؟ "
فرهاد گفت: " آخه .... می دونی ....خونه دوره ... و من هم پام یخورده ناجوره ... نمی تونم زیاد راه برم ..."
بهروز گفت: " مگه روزای فرد همین راهو نمی ری؟"
فرهاد گفت: چرا ....، اما...."
و بعد از چند اما و اگر دیگر اعلام کرد که متأسفانه باید به "دست به آب" ، و به این ترتیب به بحث خاتمه داد.
اما قطع شدن بحث به معنی خاتمه یافتن کنجکاوی بهروز نبود، و او چند لحظه بعد عباس را که از "ماشین بازی" خسته شده بود، صدا کرد وزیر لب گفت: " معلوم نیس این فرهاد واسۀ چی دوست نداره بگه که چرا روزای زوج توی مدرسه می مونه!"
عباس گفت: "خب، معلومه، با اون پای چلاقش که نمی تونه اون همه راه رو بره و بیاد .... سختشه دیگه!"
بهروز خواست بگوید: " پس چطور روزهای فرد می تواند آن قدر راه برود؟" اما نصرت که حرف او را شنیده بود به بهروز مهلت نداد. او که حالا به مقابل یکی از چنار های بزرگ قدیمی که داخلش پوسیده و خالی شده بود و نقش "ایستگاه میدان تجریش" را بر عهده داشت، رسیده بود، چند بوق بلند زد و وقتی آن ها خود را کنار کشیدند اتوبوسش را در جوارآن ها پارک کرد و گفت: " نه ! دلیلش اون نیس!"
بهروز با کنجکاوی پرسید: " پس دلیلش چیه؟"
نصرت گفت: " دلیلش هر چی که هست، توی دفتر مدیره! نمی دونم چیه، اما فرهاد، این روزا مرتباً می ره نزدیک دفتر، از جلو درش رد می شه و اون تو رو نیگا می کنه. فکر می کنم می خواد یه چیزی از اون تو کش بره، کشیک می کشه تا هر وقت کسی اون تو نبود..."
بهروز گفت: " خب، چرا روزای فرد نمی ره؟ مگه چیزی که می خواد کش بره روزای فرد توی دفتر مدیر نیست؟"
نصرت کمی منٌ ومن کرد و خواست چیزی بگوید اما صدای قن قن اتوبوس دیگری آمد و بعد صدای بوق آن شنیده شد و چون آن ها توجهی نکردند راننده اش داد زد: "برو تو چنار!"
بهروز که در جلو چنار کهنسال ایستاده بود به اختیار دو قدم به عقب برداشت و به داخل چنار رفت. صدا دوباره داد زد: " جفتم برو تو چنار!" و بعد چند بوق ممتد زد به طوری که بهروز بی اختیار از داخل درخت چنار بیرون پرید واز سر راهش کنار رفت و بهمن با عصبانیت اتوبوسش را در آن جا پارک کرد و به نصرت علامت داد که حرکت کند.
نصرت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بازی بو می ده! حوصله شو ندارم، خودت برو!" و قطعه چوبی را که فرمان اتوبوسش بود به داخل بدنه خالی چنار پرت کرد. بهمن هم فرمان چوبی اتوبوسش را همان جا انداخت و نزد آن ها آمد .
نصرت گفت: " انگارتوی دفتر مدیر روزای زوج یه چیزی هست که روزای فرد نیست!"
عباس گفت: " توی دفتر، فقط آقای شمره و معلما، و یه مشت میز و صندلی، چیز دیگه ای نیس که!"
نصرت گفت: " نمی دونم. لابد یه چیزی هست که فرهاد می دونه و ما نمی دونیم!"
بهمن گفت: " چی می جین شما ها ؟ "
بهروز گفت:" موضوع فرهاده. تو می دونی اون چرا روزای فرد می ره خونه، اما روزای زوج نمی ره!"
بهمن کمی فکر کرد و گفت:" اون جفت چه می خواد ماشین بازی کنه. اما انگار دروگ جفته!"
عباس در حالی که ادای بهمن را در می آورد گفت : "خب موضوع همینه دیجه!"
نصرت گفت: "راهش اینه که این هفته زاغ سیاهشو چوب بزنیم، گیرش بندازیم!"
بهروز گفت: " زاغ سیاه دیگه چیه؟... یعنی چی که چوبش بزنیم ...؟"
نصرت گفت: " این یه اصطلاحه. من از بابام خیلی شنیدم...یعنی..."
نصرت گفت: " یعنی که مواظبش باشیم ببینیم دنبال چیه ...."
بهمن گفت: " من که هر روز اینجام، می تونم واستون زاگ سیاهشو چوب بزنم."
عباس گفت: " منم از حالا روزای زوج توی مدرسه می مونم و می پامش!"
آن روز البته قبل از این که آن ها نقشه ای بکشند زنگ خورد، و برنامۀ " چوب زدن زاغ سیاه" فرهاد زیاد دقیق نشد. اما از آن لحظه به بعد آن ها همه به طور ناخود آگاه فرهاد را زیر نظر گرفتند. بهروز هر بار از کنار دفتر می گذشت بی اختیار به داخل آن نگاه می کرد که ببیند آن جا چه هست که فرهاد می ببیند و آن ها نمی بینند!
داخل دفتر تنها چیزی که دیده می شد چند میز و تعدادی صندلی بود و مقداری دفتر و کاغذ و استکان های خالی یا نیمه خالی چای، و البته تعدادی از معلم ها، و آقای شمر که مرتباً می رفت و می آمد و با معلم ها حرف می زد و به فراش مدرسه دستور می داد. ظهر روزهای زوج اتفاقاً دفتر خیلی سوت و کور بود، چرا که تنها دو یا سه معلم در دفتر می ماندند که هر کدام در گوشه ای می نشستند و مشغول ناهار خوردن یا کارهای دیگری می شدند وسرشان به کار خودشان گرم بود. به این ترتیب هیچ کدام از بچه ها چیز جالب توجهی در آن نیافتند.
یکی دو هفته گذشت و آن ها دیگر داشتند موضوع را به فراموشی می سپردند که یک روز در زنگ تفریح، نصرت با خوشحالی بهروز را به کناری کشید و گفت:" می دونی اصل موضوع چیه؟"
بهروز که سرگرم مطالعۀ درس ساعت بعد بود با گیجی گفت: " کدوم موضوع؟"
نصرت گفت: " موضوع توی مدرسه موندن روزای زوج فرهاد رو می گم دیگه! "
بهروز گفت: "هان، چی؟ یعنی تو فهمیدی که اون چرا....؟"
نصرت با عجله گفت: " نه! یعنی هنوز نه ... اما یه چیزایی متوجه شدم ..."
عباس که از نزدیکی آن ها می گذشت، حرف نصرت را شنید وکنجکاو شد و بلافاصله به طرف شان آمد. چند لحظه بعد بهمن هم پیدایش شد. اثری از فرهاد نبود. انگار باز " دست به آب" رفته بود و آن ها فرصت خوبی برای تبادل نظر داشتند.
نصرت گفت: " انگار که فرهاد یه چیزایی از آقای شمر پیدا کرده و می خواد ته و توی قضیه شو در بیاره ..."
بهمن گفت: " از کجا می جی؟ "
نصرت گفت: " آقای شمر روزای زوج نماز رو زود تموم می کنه و... می ره دفتر. تو دفتر هم ...فقط سه تا خانوم معلم هست ."
عباس گفت: " آره می دونم، خانوم معلم حسابه، و دو تا از خانومای کلاس اوٌل!"
بهمن گفت: " یچیش خانوم ملچیه، یچی خانوم احمدی، و یچیش هم خانوم سمندری."
بهروز که هنوز حواسش به درس ساعت بعد بود با گیجی گفت: " خب ... که ....چی؟"
نصرت با دلخوری گفت: " نخودچی!"
عباس که متوجه پرتی حواس بهروز شده بود، توضیح داد: " یعنی که ...ممکنه می خواد باهاشون نومزد بازی کنه دیگه!"
بهمن گفت: " حتماً عاشگشون شده...یک دیل نه ...صد دیل!"
بهروز که حالا حسابی توجهش جلب شده بود گفت: " درست مثه امیر ارسلان!...اما فرخ لقاش کدومه؟... سه تا فرخ لقا که نمی شه!"
نصرت سری تکان داد و گفت: " خب، نکته همینه دیگه...می خوایم بدونیم...خانوم ملکی فرخ لقاس، یا خانوم احمدی، یا خانوم سمندری!؟"
عباس گفت: " امیر ارسلان کیه؟... آقای افراسیاب پور؟"
بهمن گفت: " فرهاد داره میاد ....!"
نصرت گفت: " اون حتماً کشف کرده! اگه سؤال پیچش کنیم ....ممکنه از زیر زبونش دربیآد! "
بهروز زیر لب گفت: " حیوونی فرخ لقا! حالا باید زن شمر ذولجوشن بشه!"
به محض این که بهمن به نزدیکی آن ها رسید،بهمن گفت: " راستشو بجو ببینیم! فرخ لگاش چیه؟"
فرهاد با گیجی به یک یک آن ها نگاه کرد اما ساکت ماند.
عباس پرسید: " تو .... وقتی می ری دم دفتر ...زاغ سیاه کی رو چوب می زنی؟"
نصرت گفت: " بهتره به زبون خودت به ما بگی، چون ما خیلی وقته که مواظبت بودیم و همه چیز رو خودمون فهمیدیم ..."
فرهاد یک دفعه سرخ و بعد رنگ به رنگ شد و زیر لب گفت: " چی....؟ بخدا... من...."
نصرت گفت: " بیخودی به خدا قسم نخور ...."
بهمن گفت: راستشو بجو دیجه! فرخ لگای اون چیه؟"
عباس گفت: " آره ، بهتره راستشو بگی، چون ما خیلی چیزا می دونیم! " و بعد اضافه کرد: " خب، بگو ببینیم، آقای شمر... دنبال کیه؟ "
فرهاد نگاهی طولانی به عباس و بعد به نصرت انداخت و بعد در حالی که سرش را تکان می دادزیر لب گفت:" اون.......اون خاطرخواه... خانوم احمدیه ...."
نصرت پیروزمندانه خندید: " نگفتم!.... بگین ای والله!" بعد رو به فرهاد گفت:" خب، شیطون! بگو که تو چند وقته فهمیدی؟"
فرهاد سرش را تکان داد: " خیلی وقته... خیلی وقته...."
عباس گفت: " واسۀ همین بود که ظهرای روزای زوج می موندی مدرسه؟"
فرهاد کمی مکث کرد بعد سرش را تکان داد و زیر لبی گفت: " آره..."
بهروز گفت: " تو خیلی خری ها! این همه مدت ظهرا موندی مدرسه، مفتی نماز خوندی که بفهمی شمر...خاطرخواه کیه !؟ "
نصرت گفت: " حالا موندی که موندی. چرا همه چیزو از ما قایم می کردی؟"
بهمن گفت: " خب بجو دیجه خره! واسه چی از ما گایم می چردی؟ نکنه تو هم...ریجی ته چفشته!؟"
فرهاد نگاهی طولانی به او و بعد به بقیه انداخت و به آرامی گفت:" چه ریگی...؟ خب من ...چه می دونستم که...." و بعد شانه هایش را بالا اندخت و چون زنگ کلاس را زدند سری تکان داد و به طرف کلاس به راه افتاد. و بحث خاطرخواه شدن آقای شمر در همین جا به پایان رسید.
اما چند ماه بعد که بهروز و فرهاد با هم خیلی صمیمی شده بودند و بیشتر اوقاتشان را با هم می گذراندند، این بحث دوباره مطرح شد.
آن ها در کناری نشسته بودند و بازی "سه سنگ قمی" را که عباس و نصرت و بهمن سرگرم انجام آن بودند تماشا می کردند که بهروز ناگهان گفت:" راستی فرهاد... تو بالاخره نگفتی که نومزد بازی آقای شمر .... به کجا رسید؟" و بعد از نگاهی کنجکاوانه به فرهاد گفت:" اصلاً... اصلاٌ این موضوع چه ربطی به تو داشت که انقده...پی گیرش شده بودی؟"
فرهاد نگاهی طولانی به بچه های دیگر که گرم بازی بودند انداخت و بعد زیر لب گفت: " راستش ... داستان... اون طوری هم که ... من مجبور شدم به بچه ها بگم... نبود."
بهروز با تعجب گفت: " یعنی....یعنی که آقای شمر ...عاشق یکی دیگه شده بود...؟"
فرهاد سرش را تکان داد: " نه!"
بهروز با گیجی گفت:" پس چی؟ یعنی اون اصلاً عاشق نشده بود؟"
فرهاد باز سرش را تکان داد: " نه!"
بهروز با حیرت به فرهاد چشم دوخت.
فرهاد همان طور که بقیۀ بچه ها را می پایید گفت:" تو....تو داستان شیرین و فرهاد رو شنیدی؟"
بهروز گفت: " خب ، آره! اونو از ....غلامرضا شنیدم..."
فرهاد گفت: " خب پس حتماً می دونی که ...شیرین ...یک دل نه صد دل ...عاشق فرهاد بوده!"
بهروز گفت: " خب آره. اما غلامرضا گفت که ...فرهاد بوده که....خیلی عاشق شیرین بوده و واسش کوه کنده و از این چیزا"
فرهاد گفت: " خب آره. واسش کوه کنده. مامان بزرگ من هم همۀ قصه شو صد دفعه برام گفته،اما بیشتر....شیرین بوده که....عاشق فرهاد شده بوده!"
بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:"خب، حالا بوده که بوده. این چه ربطی به شمر ذوالجوشن داره؟"
فرهاد هم شانه هایش را بالا انداخت: "خب، هیچی. هیچ ربطی نداره!"
بهروز با تعجب گفت:" خب... پس واسۀ چی....؟"
فرهاد سرفه ای کرد و همان طور که چهار چشمی بقیۀ بچه ها را می پایید گفت: "تو ...می دونی ....اسم خانوم ملکی....چیه؟"
بهروز با کنجکاوی گفت:" خب، نه! از کجا بدونم؟"
فرهاد گفت: " خب اسم اون ...شیرینه. شیرین!... شیرین ملکی!"
بهروز با گیجی گفت: " راستی؟ خب...اون چه ربطی به آقای افراسیاب پور داره؟"
فرهاد زیر لب گفت: " هیچ ربطی به اون نداره...به من ربط داره! اون شیرینه و من فرهاد... و اون یک دل نه صد دل....عاشق من شده!"
بهروز که حالا کاملاً گیج شده بود بی اختیار گفت:" راستی!؟ وسۀ همین بود که ... تو هفته ای سه روز می رفتی دم در دفتر....که اون دلش واست تنگ نشه!؟"
فرهاد نگاهی سریع به بهروز انداخت و گفت:" خب آره دیگه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "خب من هم فرهادم دیگه...همون که واسۀ شیرین کوه می کند! خب من هم یه خورده ...خاطر خواه شیرینم دیگه! از همون کلاس اول ...که اون معلممون بود!"
بهروز در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد گفت:" یعنی .... تو از پارسال ...عاشق خانوم ملکی بودی و صدات در نمی اومد...؟ یعنی تو... هفته ای سه روز توی مدرسه می موندی که...."
فرهاد شانه هایش را بالا انداخت: " خب آره دیگه... از کوه کندن که بهتر بود!"
بهروز که زیاد قانع نشده بود سرش را تکان داد و گفت:"آخه...این شیرین که.... خیلی از تو بزرگتره...!"
فرهاد گفت: " نه ...خیلی نیس! ... فقط پونزده سال....پونزده سال بزرگتره!"
بهروز در حالی که سرش را تکان می داد زیر لب گفت: "ای بابا! یعنی ماها همه مون این همه خر بودیم! ....بیچاره شمر ذولجوشن!"