در طول تابستان آن سال بابک و بهروز شب های بسیاری را در خانه تنها بودند.در آن تابستان به عللی که بچه ها درست نمی دانستند پدر و مادر خیلی از مواقع منزل نبودند. بعضی اوقات می شنیدند که مثلاً عروسی فردی از خانواده بوده که "بچه های کوچک" در آن جایی نداشته اند. گاهی هم آن ها را با چشمان گریان می دیدند و غصه دار، و بعداً می شنیدند که یکی از افراد خانواده از دنیا رفته است .
در آن روزها، بیمار شدن افراد، و بخصوص کودکان، و مرگ آن ها امری کاملاً طبیعی به حساب می آمد و انگار بچه ها می باید تمامی بیماری های مسری را یکی یکی می گرفتند تا در مقابل آن واکسینه شوند و از آن پس خیال مادر و پدر شان راحت باشد که مثلاً فلانی،"حصبه را گرفته" است و دیگر نمی گیرد، یا "آبله مرغان"،"عریون"یا انواع واقسام بیماری های دیگر را، که باید به آن مبتلا می شدند تا بعداٌ نشوند و خیال همه راحت باشد! بعضی بیماری ها را البته بچه ها نباید می گرفتند چون بر شکل و شمایل آن ها اثری ابدی می گذاشت، مثلاً آبله، که سر وصورت آنها را پر از تپه ماهور می کرد، و یا تراخم که چشمان شان را برای همیشه کج و معوج! اما متأسفانه هیچ کس در مقابل این بیماری ها هم مصونیت نداشت و در مدرسه ها همیشه تعدادی دانش آموز با صورت های لک و پیس و یا چشمان تنگ و کج و کوله بودند که قربانی همین دو بیماری شده بودند. برای مقابله با آبله در آن زمان، کار " مایه کوبی" آغاز شده بود که از سال اوٌل ورود به دبستان انجام می شد. برای محافظت بچه ها در مقابل تراخم هم اولیاء امور راه ساده تری یافته بودند و آن بیرون کردن بچه های "تراخمی" از مدرسه بود!
گرفتن یا نگرفتن سایر بیماری ها را البته بر عهدۀ خود بچه ها گذاشته بودند! و اگر هم کودکی یکی از آن بیماری ها را می گرفت و به جهان باقی می شتافت، این امری عاددٌی و طبیعی به حساب می آمد. به همین ترتیب بود که یکی از بچه های بسیار درس خوان، مؤدب، وخوش اخلاق خانوادۀ بابک و بهروز، در آن تابستان، در سن دوازده سالگی، با ابتلا به بیماری حصبه از دنیا رفت و مدتی خانواده را عزا دار کرد، و باعث شد که بهروز و بابک شب های متمادی در خانه تنها بمانند.
البته در آن قبیل شب ها، بهروز و بابک تنهای تنها هم نبودند، چرا که هم فاطمه (خدمتکارشان که به نظر بچه ها خیلی پیر می آمد امًا بعد ها معلوم شد که او در آن زمان هجده سال داشته)همیشه در منزل بود، و هم غلامرضا، که عضو همیشگی آن خانه بود و جزو ساختمان خانه به حساب می آمد! اما این دو زیاد رغبتی به بازی با بچه ها نداشتند.
فاطمه در این قبیل شب ها سعی می کرد گلریز را زود تر بخواباند و بعد به "اتاق خودش" که بخشی از انباری دوم خانه بود (همان که در بخشی از آن صندلی ها و میزهای اضافی را نگهداری می کردند) می رفت و فقط گاهی سری به گلریز می زد و و بچه ها را هم گاه به گاه صدا می کرد که مطمئن شود جای دوری نرفته اند.
غلامرضا هم شب هایش را با کشیدن تریاک و زمزمه کردن اشعاری که از دوران "نقًالی" اش در قهوه خانه به یاد داشت می گذراند. او در اتاق کوچکی که از سال ها پیش در انتهای ایوان طبقۀ اول این خانه داشت با خودش خلوت می کرد، چای می خورد و وافور می کشید و کمی آواز می خواند و آرام آرام به خواب می رفت؛ یا اگر پدر در خانه نبود، تا وقتی که او پیدایش شود و از صدای بوق ماشین او از خواب بپرد و برای باز کردن در گاراژ برود، در گوشه ای روی تشکش چرت می زد.
در آن شب های "تنهایی"، یکی از تفریح های بهروز و بابک که عادت غلامرضا را می دانستند، از خواب پراندن او بود، چرا که او اگر بد خواب می شد، هر چه از دهانش بیرون می آمد می گفت و حرف هایی می زد و فحش هایی می داد که بچه ها در عمرشان نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت و گاهی خنده دار بود. بابک حتی بعضی از این کلمات قصار او را یادداشت می کرد تا در اولین فرصت نثار دیگران کند.
در این جور مواقع البته، فاطمه که خوابگاهش دیوار به دیوار اتاق غلامرضا بود،همه چیز را به خوبی می شنید اما دخالتی نمی کرد، چرا که از یک طرف میانۀ چندان خوبی با غلامرضا، که پیر و بد اخلاق بود، نداشت و بدش نمی آمد که بچه ها او را کمی " بچزانند"، و از طرف دیگر، مادامی که بچه ها سرگرم "چزاندن" غلامرضا بودند او صدایشان را از پشت در می شنید و دیگر مجبور نبود که از اتاق بیرون بیاید و به دنبال آن ها بگردد.
یکی از همین شب ها که بهروز و بابک جلو در اتاق غلامرضا کشیک می کشیدند تا چرت زدن او شروع شود و آن ها با تقلید صدای سگ یا گربه یا بز یا گرک و غیره او را از خواب بپرانند، صدای خرخر او لحظه به لحظه بلند تر و بلند تر شد تا جایی که بچه ها یک دفعه نگران شدند.
بابک گفت: " صداش خیلی کلفت شده، انگار داره خفه خون می گیره؟"
بهروز کمی گوش داد و بعد گفت: "اگه خفه خون بگیره بمیره... اون وقت ما شبا کی رو بترسونیم؟"
بابک که سراپا گوش بود زیر لب گفت:" بالاخره یکی پیدامی شه دیگه...اما حالا باید ببینیم اون چرا خروسک شده."
بهروز گفت: " یعنی غلامرضا ...یه خروس کوچولو شده؟"
بابک سری تکان داد امٌا چیزی نگفت. فقط به علامت سکوت انگشتش را جلو بینی اش گرفت و بعد از لحظه ای بلندتر از قبل واق واق کرد. صدای خرخر غلامرضا لحظه ای قطع شد اما بعد دوباره به صورتی خیلی بلند تر به آسمان رفت. انگار که هوا را با فشار به داخل سینه می کشید و یک دفعه بیرون می داد.
بهروز گفت: " اون داره خرناس می کشه!" و خندید.
بابک گفت: " داره... خر در چمن می خونه!" و از حرف خودش ریسه رفت .
بهروز گفت: " مگه اون خره که ...؟ " سؤالش را نیمه تمام گذاشت و خواست صدایی را که از بزهای گلًۀ "حسن آقا" شنیده بود، در بیآورد، اما قبل از این که شروع کند کسی از بالای سرشان گفت: " کی می گه من خرم!"
خواستند مثل دفعات قبل بلند شوند و فرار کنند، امٌا ظاهراً خیلی دیر شده بود، چرا که هیولای بزرگی که بالای سرشان ایستاده بود حالا با دست سرهایشان را گرفته بود به طوری که نمی توانستند از جایشان تکان بخورند . صدا دوباره گفت: " کی به من گفت... خر!؟
بابک با صدای بلند گفت: " آقا ما نبودیم!"
صدا گفت: "پس حتماً تو بودی!" و سر بهروزرا کمی فشار داد. بهروز به بالا نگاهی انداخت. غلامرضا با آن قد بلند، پوست قهوه ای رنگ، و سبیل های کلفتش یک دیو وحشتناک به نظرش آمد. او مردی بسیار لاغر بود و همین لاغری، باعث شده بود که قدٌش از آنچه که بود بلند تر هم به نظر بیاید و در تاریکی شب، بی شباهت به یک هیولا نباشد. امٌا این هیولا یا هرچه که بود حالا داشت به آن ها لبخند می زد! انگار از دیدن آن ها آن قدر ها هم بدش نیامده بود!
بهروز گفت: " ما نگفتیم که خر! ... گفتیم خر ... در چمن!"
غلامرضا که خنده اش گرفته بود سرهای آن ها را رها کرد .و رو به بهروز گفت:
" پس تو بودی، هان!" بهروز که دروغ گفتن بلد نبود و نمی خواست راستش را هم بگوید فقط شانه هایش را بالا انداخت و ساکت ماند. غلامرضا در حالی که به آن ها کمک می کرد که از جایشان بلند شوند گفت: " یالا بیاین تو، یه چایی دبش با من بخورین ، تا ببینم باید باهاتون چی کار کنم! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد : " شاید هم داستان خر در چمن رو واستون بگم! "
بابک که کمی ترسیده بود، زیر لب گفت: " آقا ما مشق داریم، نمی تونیم بیایم...!"
غلامرضا رو به بهروز گفت: " خب ، تو بیا... تو که مشق نداری؟"
بهروز که حالا واقعاً وحشت کرده بود با عجله گفت: "من مشق ندارم..!...من... جیش دارم!"
غلامرضا خندید و زیر لب گفت: "باشه ، حالا بیا تو... هر وقت خواستی، می تونی بری جیشتو بکنی و برگردی!"
امٌا بابک جلو تر از بهروز به داخل اتاق دوید. او بیشتر از بهروز مشتاق بود که به داخل آن محل که هیچ وقت ندیده بودنگاهی بیندازد.
اتاق غلامرضا واقعاً کوچک بود. تمام مساحت آن به بیش از شش یا هفت متر مربع نمی رسید. در قسمت عقبش چیزی که بچه ها بعداً فهمیدند یک کرسی کوچک است قرار داشت، با مقادیری لحاف و پتو و این قبیل چیز ها بر روی آن. زیر پایش یک گلیم خیلی کهنۀ پاره پاره بود که چندین جایش هم سوخته و سوراخ شده بود. روی گلیم یک تشکچه کوچک دیده می شد و یک منقل که آتش ذغال آن هنوز روشن بود. داخل یک سینی، جسمی نا آشنا قرار داشت که بچه ها بعداً فهمیدند نامش " وافور" است؛ و در کنارش انبری کوچک بود و چند استکان و نعلبکی و یک فنجان پر از تکه های کج و معوٌج قند. چند میه طویله هم به دیوار کوبیده بودند که تکه هایی از لباس و یک کلاه پوستی به آن ها آویزان بود .گچ دیوار در این جا و آن جا ریخته بود و از بعضی جا ها کاه گل بیرون زده بود.
غلامرضا دو بالشی را که به عنوان پشتی استفاده می کرد برداشت و در طرف دیگر گلیم مقابل منقل گذاشت و به بچه ها اشاره کرد که رویشان بنشینند. و بعد دو استکان و نعلبکی از سوی دیگر اتاق آورد و برای آن ها از قوری کنار منقل، چای ریخت .آن وقت قندان را هم جلوی آن ها گذاشت و خودش هم رو به رویشان روی تشکچه نشست.
بابک فوراً قندی در دهان گذاشت و استکان چای را برداشت. بهروز هم استکان را بلند کرد و و نزدیک دهانش برد.
چای سیاه و غلیظ بود و بوی نا آشنای بسیار بدی می داد. بهروز می خواست آن را سر جایش بگذارد اما غلامرضا با چنان علاقه ای به استکان نگاه می کرد که معلوم بود اگر بهروز آن را نخورد شوکه خواهد شد. بهروز هرتی کشید و بعد استکان را یواشکی وسط سینی گذاشت.
غلامرضا که حالا داشت با اشتیاق از لیوان خودش که چایی به رنگ قیر در آن بود می نوشید، بی مقدمه گفت : " بچه ها ، شماها شاه عباسو می شناسین!"
بهروز با صدای بلند گفت: " بعله! همسایه مونه.خیلی هم بچۀ زرنگیه!"
غلامرضا با گیجی نگاهی به بهروز انداخت. بابک در حالی که چایش را هرت می کشید زیر لب گفت: " احمق جون، اون که شاه نیس! اون فقط... نه سالشه! تومبون خودشم نمی تونه بالا بکشه!"
بهروز گفت: " خب، مامان بزرگ هم فقط نه سالش بود که ... زن شاه داماد... پدر بزرگ شد! خیلی هم می تونست...تومبونشو بالا بکشه!"
بابک که لجش گرفته بود گفت: " پدر بزرگ هم که شاه نبود خره! اون فقط... پدر بزرگ بود!"
غلامرضا که حالا دیگر متوجه موضوع شده بود گفت: " آره، فهمیدم، بچۀ مشت علی رو می گی! همسایه مون. می شناسمش. اما من اونو نمی گم که، منظورم شاه عباس کبیره!"
بابک با صدای بلند گفت: " بله آقا، ما بلدیم!"
غلامرضا گفت: " پس لابد داستانشم شنیدین که .... که شبا لباس مبدٌل می پوشید و می رفت تو چهار سوق! "
بهروز گفت: " چار سوق دیگه چیه!؟ "
غلامرضا چایش را هرتی کشید و گفت: " خب ، جونم واستون بگه ...که ... از طوطیان شکر شکن .... نقل شده که یه روز یکی از پهلوونای شاه عباس به اسم مسیح دگمه بند، که خودشم خیلی یال و کوپال و ید و بیضا داشته، میره خدمت شاه عباس و می گه...."
غلامرضا شروع کرد به خواندن چیزی که شبیه شعر بود. بهروز که معنی حرف های او را درست نمی فهمید به کلماتی که می گفت گوش نمی داد و حواسش به آواز گوش نوازی بود که می خواند، و به زودی در فضای گرم و دلچسب اتاق و روی بالش نرم غلامرضا، همان طور که نشسته بودخوابش برد. بابک اما استکان چایش را به دست گرفته و سراپا گوش بود. کمی بعد بهروز با صدای برخورد چیزی به زمین از خواب پرید. غلامرضا حالا ایستاده بود و کمربندی را که در دست داشت تکان تکان می داد. لحظه ای بعد آن را محکم به زمین کوبید و گفت: "حسین گرزش رو محکم بر مغز ازبک کوبید و به تاخت به میان میدان رفت و فریاد زد: هل من مبارز.." که کسی را صدای در نیامد... تا که چند دوری در میدان چرخید، همه را ترس گرفت و لشگر ازبک به هزیمت رفت..."
بهروز در حالی که چرت می زد زیر لب از بابک که سرتا پا گوش بود پرسید: " امام حسین رو می گه...؟"
بابک اول کمی "هیسسس...." کشید، اما بعد زیر لب گفت: "نه احمق جون! حسین کرد شبستری رو می گه! "
بهروز زیر لب گفت:" اون ...کی بوده؟"
بابک با صدای آهسته گفت: "یکی از...سردارای شاه عباس..."
- یعنی اونو...دارش زده بودن؟
- نه احمق جون یعنی که فرمانده بوده...مثه پدر!
- اون... سرهنگ بوده؟
بابک که دلش می خواست به قصه گوش بدهد و حوصله اش سر رفته بود گفت: " نه احمق جون! خیلی گنده تر بوده!" و بعد اضافه کرد:" تو که می خوای بخوابی، به این حرفا دیگه چیکار داری؟ خوب بخواب دیگه!"
بهروز زیر لب گفت: " یه سرهنگ گنده! خیلی گنده...مثه هیولا..."
اما این حسین کرد، هر کس که بود خیلی زور داشت و مرتباً آدم ها را یکی بعد از دیگری با شمشیرش دو شقٌه می کرد و می کشت تا آن جا که بابک هم وحشت برش داشت. حالا غلامرضا که خیلی به هیجان آمده بود، کمر بندش را به زمین گذاشته بود و به جای آن سیخ کباب بلندی را به دست گرفته و دور سرش می چرخاند و چیزهایی می گفت. بهروز باز چرتش برد و موقعی از خواب پرید که در اتاق غلامرضا با صدا باز شد. از بیرون باغ صدای بوق اتوموبیل می آمد، و غلامرضا با عجله از اتاق بیرون می دوید.
آن وقت بابک که بالای سر بهروز ایستاده بود داد زد: " زود پاشو بریم! مامان اینا سر رسیدن!"
وقتی چرت زنان از اتاق غلامرضا خارج شدند، فاطمه که وسط ایوان ایستاده بود جلو آمد و دست بهروز را گرفت و به طرف اتاق خودشان برد و زیر لب گفت: " اگه خوابت میاد، ببرم بالا بخوابونمت؟"
بهروز گفت: " نه!" و بعد اضافه کرد:" تو قصٌۀ حسین کرد رو بلدی؟... من خوابم برد ...خوب نشنیدم!"
فاطمه گفت: " بعداً اینشالا. می برمت تو اتاقم.همه شو خودم برات می گم!"
وقتی مادر بهروز را دید سری تکان داد و گفت: "تو... انگار خواب بودی، نه؟" و بعد که صورتش را می بوسید کمی فین فین کرد و ادامه داد: " تو... چرا بوی تریاک میدی، بهروز؟ "
بابک با اوقات تلخی گفت: " اون همش خوابه!همش نق می زنه ...!"
مادر باز به بهروز نگاه کرد: " حال نداری؟ حالت خوبه؟"
بهروز گفت: " خیلی... خوابم میاد!"
مادر دست او را گرفت و از پله ها بالا برد و روی پشت بام، داخل پشه بند، سر جایش خواباند. و بهروز فوراً از هوش رفت.
************************
اما داستان آشنایی بچه ها با "حسین کرد شبستری" به همین جا ختم نشد. دو یا سه شب بعد که مادر و پدر باز به مهمانی، یا جای دیگری، رفته بودند، بهروز و بابک یک بار دیگر پشت در اتاق غلامرضا کمین گرفتند. این بار البته احتیاج به سرو صدای چندانی نبود چرا که با اولین واق واق بابک، غلامرضا در را باز کرد و بیرون آمد و گفت که چای حاضر است و آن ها را دعوت کرد که در جلسۀ نقٌالی اش شرکت کنند.
در این جلسه، داستان حسین کرد شبستری، برای بابک هم که عاشق این جور داستان ها بود و به دقت به آن ها گوش می داد یواش یواش بیش از حد طولانی شد و وقتی غلامرضا داشت از فتوحات و کشت و کشتار های حسین کرد در هند و پاکستان و افعانستان و ازبکستان و خلاصه سراسر ممالک محروسۀ شاه عباس کبیر، صحبت می کرد پلک های چشمانش به اصلاح " سنگین شد" و آن وقت بود که داستان حسین کرد شبستری یک دفعه به اتمام رسید، و به جای آن، داستان "امیر ارسلان رومی" فرزند ملکشاه، که عاشق و شیدای "فرخ لقا" از دختران "مملکت فرنگ" شده بود و امیر ارسلان نامدار برای وصال او سر به بیابان ها گذاشته بود،آغاز شد!
که این داستان البته هم برای بابک و هم برای بهروز جذابیت بیشتری پیدا داشت چرا که غلامرضا چنان از زیبایی ها و هنرهای فرخ لقا صحبت کرد که به زودی هم بابک و هم بهروز یک دل نه صد دل عاشق او شدند! و چنان به سرنوشت او دل بستند که حتی بهروز که از کشت و کشتار دل خوشی نداشت ودر بیشتر قسمت های قبلی برنامه، چرت زده بود، حالا با اشتیاق گوش می داد تا داستان باز به فرخ لقا برسد. و یک بار که مدتی از فرخ لقا خبری نبود یک دفعه سخنان غلامرضا را قطع کرد و با صدای بلند گفت: " این فرخ لقا...خیلی خیلی خوشگل بوده!؟...مثلا ...مثلاٌ شبیه کی بوده؟"
غلامرضا که غافلگیر شده بود و نمی دانست باید چه بگوید ، کمی منً و منً کرد و بعد به بیرون اشاره کرد و گفت: " درست مثه...درست مثه... فاطمه!"
بابک با دلخوری گفت: " اون که ...اون که خوشگل نیست! اون یه ...کلفته!"
بهروز با دلسردی گفت: " خب لابد فرخ لقام ...کلفت بوده دیگه..."
غلامرضا با عجله گفت:" نه! اون کلفت نبوده! اون دختر پادشاه فرنگ بوده. اون از فاطمه خیلی خوشگل تر بوده...خیلی خیلی!"
و به این ترتیب خیال بچه ها راحت شد و باز به دقت به داستان گوش دادند تا پدر و مادر از راه رسیدند.
این بار هم البته مادر به محض این که بهروز را دید و بوسید، بوی تریاک به مشام تیزش خورد، و بعد که ته و توی قضیه را در آورد، چیزی نمانده بود که غلامرضای بیچاره را بعد از سال ها زندگی در آن خانه، از منزلش بیرون بیندازند.
و بالاخره هم که به خاطر التماس و الحاح غلامرضا، و وساطت فاطمه، که بیشتر به خاطر خودش، در شهادتش از مدت حضور بچه ها در اتاق غلامرضا ساعت ها کاسته بود،غلامرضا بخشوده شد، حکم صادر گردید که بهروز و بابک دیگر به هیچ وجه حق ندارند پا به اتاق غلامرضا بگذارند!
اما داستان در این جا هم به پایان نرسید، چرا که بهروز و بابک، که حالا به جای قصه "حسین کرد شبستری" ، به داستان "امیر ارسلان رومی" و مخصوصاً فرخ لقایش معتاد شده بودند و حتماً باید کشف می کردند که "شمس وزیر" چه کمکی به امیر ارسلان کرده (و یا نکرده ) و امیر ارسلان چگونه از پس " قمر وزیر حرٌام زاده " بر آمده ( یا بر نیامده!) و امیر ارسلان چگونه بر فوت و فن های جادویی " ملکۀ فولاد زره " که جادوگری خطرناک بود فایق شده ( یا نشده )، و بالاخره به وصال فرخ لقای ناز و مامانی آن ها رسیده یا نرسیده، حالا حاضر بودند خطر زیر پا گذاشتن دستورات اکید پدر و مادر را به جان بخرند و برای شنیدن بقیۀ داستان، به اتاق غلامرضا بروند!
به زودی کار به جایی رسید که دیگر در مواقعی هم که پدر و مادر در منزل بودند، بچه ها از هر فرصتی استفاده می کردند و برای نیم ساعت هم که شده به اتاق غلامرضا می رفتند. و البته در این مواقع فاطمه هم برای آن ها سنگ تمام می گذاشت و برای این که مادر و پدر ازشرکت آن ها در مراسم نقٌالی های غلامرضا، که حالا حتی فاطمه خودش هم گاهی در آن ها شرکت می کرد پی نبرند، غالباً مایعی را به سرو صورت بهروز می مالید که ظاهراً شامٌۀ تیز مادر را گمراه می کرد.
به داستان های غلامرضا به زودی قصۀ "رستم و سهراب" و "دیو سفید" و "اسفندیار نابکار" و "رودابه" و انواع و اقسام شخصیت های تاریخی و غیر تاریخی دیگر هم اضافه شد.
در اواخر تابستان، مادر که باز کشف کرده بود که بچه ها هنوز به دیدار غلامرضا می روند، چرا که یک بار فاطمه فراموش کرده بود مایع نجات بخش خودش را که بعد ها معلوم شد " گلاب" بوده، به سرو صورت بهروز بمالد؛ و او به روال گذشته "بوی تریاک" گرفته بود، مصمم شد که غلامرضا را بیرون کند.
پدر اما که به غلامرضا احتیاج وافر داشت،از طرف بچه ها به او قول داد که دیگر به این کار ادامه ندهند و اضافه کرد که به زودی مدارس باز خواهند شد و بچه ها دیگر فرصت این قبیل کارها را نخواهند داشت، و مهمتر این که " برای کارهای باغبانی باغ به غلامرضا احتیاج هست" و بعضی حرف های دیگر، که بالاخره مادر را تا حدی قانع کرد. و چون فاطمه هم به بچه ها قول داد که دیگر گلاب مالی آن ها را فراموش نکند، همه خیالشان راحت شد و جلسات نقاٌلی غلامرضا با خیالی نسبتاً راحت ادامه یافت.
در هفتۀ پایانی تعطیلات تابستان یک روز بابک از بهروز پرسید: " می دونی چرا پدر، غلامرضا رو بیرون نکرد؟ "
بهروز گفت: " خب معلومه، چون واسۀ باغبونی لازمش داریم."
بابک گفت: " نچ! "
بهروز گفت: " پس واسۀ چی!"
بابک گفت: " مطمئنی می خوای بدونی؟ "
بهروز گفت: "خب ، معلومه...!"
بابک گفت: " باشه، پس امروز بعد از قصٌه غلامرضا... نشونت می دم." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:" اما باید قول بدی که هر کاری که من گفتم، فوراً بکنی! "
بهروز سرش را تکان داد و با گیجی گفت: "باشه....قول می دم!"
بابک گفت: "خیله خب، پس هرکاری که من کردم ... تو هم فوراً می کنی! "
بهروز باز سرش را تکان داد: " باشه!"
آن روز بعد از ظهر، وقتی مادر و پدر و گلریز به خواب رفتند، بابک و بهروز طبق معمول بی سر و صدا از جا بلند شدند و پاورچین پاورچین ازاتاق بیرون آمده و به اتاق غلامرضا رفتند. غلامرضا که تازه تریاکش را کشیده و به اصطلاح " کیفور" شده بود، فوراً گرز ( چوب دستی) و شمشیر( سیخ کباب) و کمند ( کمربند) ش را برداشت و بقیۀ داستان "اسفندیار نابکار" را، که قرار بود با تیر بزنندش، آغاز کرد، و چند لحظه بعد، فاطمه هم، که به بهانۀ "گلاب مالی" بچه ها هر روز در این جلسات حضور می یافت، آمد، و همه سخت سرگرم شنیدن داستان تیر خوردن اسفندیار شدند. اما هنوز بیش از ده یا پانزده دقیقه نگذشته بود که بابک به آرامی از جایش بلند شد و به بهروز اشاره ای کرد و بعد هر دو در حالی که، به فرمان بابک، "هو" می کشیدند از اتاق غلامرضا بیرون دویدند و انگشتانشان را به طرف پدر، که تا چند لحظه قبل پشت دراتاق غلامرضا گوش ایستاده بود و حالا داشت به سرعت فرار می کرد، دراز کردند.