چند روز بعد از کشف اموال مسروقه در آب انبار، که منجر به بازیابی اموال چندین خانوادۀ دیگر هم شد، خانوادۀ بهروز به "خانۀ سه راه جعفر آباد "نقل مکان کرد. این کار البته طبق توافق قبلی پدر و مادر، قرار بود برای مدت سه ماه باشد ... اما خیلی بیش از این ها به طول انجامید.
"خانه سه راه جعفرآباد" در سیزده کیلومتری تهران و در جادۀ خلوت و آسفالته ای که از میدان تجریش به دربند می رفت و درست سر سه راهی که خیابان جعفر آباد را به خیابان دربند متصل می کرد، عملاٌ در سینۀ تپه ای بلند قرار داشت. برای بابک و بهروز که بیشتر عمرشان را در تهران گذرانده بودند انتقال به چنین مکانی در حکم رفتن به بهشت برین بود و بزرگترین حادثۀ زندگیشان به حساب می آمد. دور نمای زندگی کردن در چنین نقطه ای آن قدر برایشان فرح انگیز بود که در پوست نمی گنجیدند و تصمیم داشتند که به محض ورود به آن جا، بلافاصله خود را ازتمام مزایای آن بهرمند کنند!
"خانۀ سه راه جعفر آباد" بی شباهت به باغ خیابان امیریۀ پدر بزرگ نبود. این خانه از یک اتاق بزرگ و چهار اتاق کوچکتر تشکیل می شد که به صف در کنار یکدیگر چیده شده بودند. اما بر خلاف اتاق های خانۀ پدر بزرگ که کاملاً تو در تو بودند، این اتاق ها هیچ ارتباطی با یکدیگر نداشتند و هر کدام کاملاً مستقل از دیگران بود! اتاق اول که اتاق اصلی و محل زندگی خانواده به حساب می آمد اتاقی بود به ابعاد چهار متر در پنج متر که از یک سو پنجره کوچکی به کوچۀ باریک پشت ساختمان داشت، واز سوی دیگر پنجرۀ بزرگی داشت که رو به باغ باز می شد. در ورودی این اتاق در کنار پنجرۀ رو به باغ ، اماٌ عمود بر آن، قرار گرفته بود، و مقابل آن راهرو باریکی به عرض یک متر بود که از یک سو به طبقۀ دوم می رفت، واز سوی دیگر به ایوان سراسری مقابل بقیۀ اتاق ها متصل می شد . در کنار این راهرو، و زیر راه پله ای که به طبقۀ دوم می رفت، انباری کوچکی ساخته بودند که به علت نداشتن هیچ ارتباطی با خارج و دور بودن مطلق آن از نور آفتاب و حتی روشنایی روز، بسیار خنک بود و از آن برای نگهداری مواد غذایی فاسد شدنی استفاده می کردند ( چیزی شبیه یخچال های امروزی) و بچه ها به زودی کشف کردند که این تاریک خانۀ خنک، یک خصوصیت جالب دیکر هم دارد و آن این که لانۀ یک خانوادۀ بزرگ از عقرب ها است که هر چه از آن ها می کشتند انگار تأثیری بر تعدادشان نمی گذاشت!
اولین اتاق کنار ایوان، به انبار مواد غذایی فاسد نشدنی، یا دیر فاسد شدنی، اختصاص داشت. اتاق دوم محل نگهداری اشیاء حجیم تر مثل میز و صندلی و مخدٌه ها و چراغ های گردسوز اضافی بود که برای پذیرایی از مهمان های احتمالی در ان انبار شده بودند. اتاق سوم مختص نگهداری ابزار آلات باغبانی و نجاری و نردبام ها و امثال آن بود و بالاخره، آخرین اتاق که از همه کوچکتر و دور تر بود محل زندگی "غلامرضا" بود که ظاهراً از ابتدای ساخته شدن این ساختمان در آن زندگی کرده بود و کسی نمی دانست حضور دایمی او در آن جا حتی بعد از فروش خانه و باغ و دست به دست شدن آن ، چه دلیل یا چه مفهومی داشته است. همه تنها می دانستند که پدر، آن خانه را با غلامرضا یکجا خریده بوده، یعنی این که غلامرضا از ابتدا جزئی از خانه به حساب می آمده و به همان صورت هم باقی مانده است! واقعیت قضیه، آن طور که بعد ها برای همه روشن شد، البته این بود که غلامرضا یکی از قدیمی ترین ساکنین محلٌه بود که در زمانی بسیار دور به دلیلی تمام خانواده اش را از دست داده بود و مدتی بعد هم به علت اعتیاد شدید به تریاک، به ناچار شغل قدیمی اش را که نقٌالی در قهوه خانه ای در دربند بود از او گرفته بودند. از آن جا که او سال های سال به عنوان یکی از شخصیت های سرشناس محله در اتاقی که هنوز هم در اختیار داشت زندگی کرده بود، و ضمناً برادرش نیز مقام مهم "میرآبی" محله را یدک می کشید،( یعنی که غلامرضا یک "پارتی کلفت" داشت)، پدر تشخیص داده بود که نگهداشتن او، بر بیرون کردنش بسیارارجح است!
اما برای بچه ها، آن چه که غلامرضا ( که در خلوت به او " غلام شیره ای" می گفتند) را ارزشمند می کرد اطلاعات او راجع به شاهنامۀ فردوسی، امیر ارسلان رومی، و حسین کرد شبستری بود، که حاصل یک عمر تلاش او و تجربۀ سال ها کارش در قهوه خانۀ دربند به حساب می آمد.غلامرضا اشعار زیادی از بر داشت و می توانست داستان های شاهنامه و بسیاری کتاب های دیگر را با ذکر جزئیات، آن هم با آهنگ و لحن نقال های حرفه ای، تعریف کند، و بهروز و بابک وقتی این مطلب را کشف کردند، "غلام شیره ای" برایشان یکی از جاذبه های بزرگ و شاید اصلی خانۀ سه راه جعفر آباد شد.
"خانۀ سه راه جعفر آباد" برای بچه ها دو جاذبۀ گردشگری دیگر هم داشت: یکی از آن ها "پاشیر" بود که که در زیر ایوان بلند خانه قرار گرفته و محلی بود که در آن شیر بزرگ آب انبار قرار داشت. دخمۀ تاریک پاشیر از سمت آجر فرش بالای باغ با پله هایی آجری، به سوی عمق زمین پیش می رفت، و به جایی می رسید که هیچ نوری نبود و کسی نمی توانست بدون چراغ نفتی یا شمع خود را به آن مکان برساند.
"پاشیر" در واقع محل قرار گرفتن شیر اصلیِ آبِ شربِ خانه بود، و در زیر ایوان و چسبیده به آب انبار بزرگی که در زیر ساختمان بنا شده بود قرار داشت. در آن زمان یک آب انبار برای خانه ای که دارای لوله کشی آب نبود و و دسترسی اش به آب، تنها از طریق نهری که در کنار باغ جریان داشت بود، اهمیتی حیاتی داشت، چرا که اگر خالی می ماند ،ساکنین خانه یا مجبور بودند برای آوردن آب به قناتی که در چند کیلومتری خانه قرار داشت بروند، و یا این که اگر همت چنین کاری را نداشتند، رو به قبله بخوابند و جانشان را به جان آفرین تسلیم کنند!
آب انبار و پاشیرش البته از یک طرف منشاء حیات تمام کسانی بود که در این خانه زندگی می کردند، و از طرف دیگر، مانند تمام آب انبارهای خانه ها، منشاء انواع بیماری هایی بود که مرتباً شیوع پیدا می کرد.التبه آب انبار، علیرغم عیب هایش، این حسن را هم داشت که هر وقت از آب پر بود ساکنین خانه می توانستند با قوٌت قلب، و بدون نگرانی از مرگ در اثر تشنگی،تا نوبت بعدی آبشان به حیات خود ادامه دهند! و همین امر اهمیت "میراب" محل را که وظیفه اش تقسیم منصفانۀ آب بین اهالی محله، بود، بیشتر می کرد. چرا که اگر احیاناً میراب با کسی سر لج می افتاد و یا این که به دلیلی قادر نمی شد آب را به موقع برساند، آن وقت خانه یا خانواده ای برای مدتی از آب محروم می شدند، آب انبارشده شان ته می کشید و مجبور می شدند از آب مخلوط به لجن قسمت تحتانی آب انبار که سنگین و آلوده تر بود استفاده کنند و خود را در معرض بیماری های بیشتری قرار دهند.
جاذبۀ اصلی این "پاشیر" برای بچه ها این بود که گفته می شد در حفرۀ تاریک آن که معلوم نبود به کجا ختم می شود، اجنه زندگی می کنند و هر کس که به آن پایین برود اگر نترسد می تواند آن ها را ببیند. ضمناً مادر رفتن بچه ها به آن جا را به علت این که پله هایش کج و معوج، و لیز و تاریک بود اکیداً ممنوع کرده بود و همین امر، رفتن به آن جا را برایشان جذاب تر می کرد.
جاذبۀ دیگر "خانه سه راه جعفر آباد"، طبقۀ دوم ساختمان آن بود، که پدر با گرفتن وام هایی از نزول خوارها، و به کمک عمله ها و بنٌا های محل ساخته بود،یعنی که به اصطلاح آن زمان، "معمار سازی" بود ( یعنی این که کارهای مهندسی آن را به جای مهندس ها، عمله ها انجام داده بودند) و در نتیجه اتاق هایی درست روی اتاق های زیرین ساخته بودند بدون این که فکر چندانی برای ورودی آن اتاق ها کرده باشند. در نتیجه مجبور شده بودند برای استفاده از این اتاق ها ایوانی چوبی در مقابل آن ها بسازند متکی بر ستون های چوبی ضعیفی که حتی وقتی بچه ها به روی آن راه می رفتند تکان تکان می خورد وصدای مرگ می کرد و به نظر می آمد که هر لحظه ممکن است فرو بریزد! نتیجه این که از همان ابتدای ورود خانواده به "خانه سه راه جعفرآباد"، استفاده از طبقۀ دوم برای بچه ها اکیداً ممنوع شد و به این ترتیب جاذبۀ آن به شدت افزایش یافت و بهروز و بابک، مجبور شدند که مثل گذشته، تنها موقعی از مزایای این اتاق ها که پر از اشیاء قدیمی و جالب توجه بودند استفاده کنند که سایرین در خواب باشند!
تنها بخشی از این طبقه ی دوٌم که "اعتبار داشت" یعنی که استفاده از آن بی خطر بود قسمتی بود که بر روی اتاق نشیمن خانه قرار گرفته بود. پدر در این بخش چیزی نساخته و تنها با کشیدن یک دیوارۀ نیم متری به دور آن، آن را به پشت بامی برای خواب در شب های گرم تابستان تبدیل کرده بود .
"باغ بزرگ" خانۀ سه را ه جعفر آباد" ( که بعدها معلوم شد تنها 1000 متر بوده!) چهار قسمت داشت که هر کدام، به خاطر شیب تند تپۀ ای که باغ بر روی آن بنا شده بود، از سطح قسمت بعد در حدود یک متر یا بیشتر بلند تر بود . این بخش ها با رشته پله کان هایی به یکدیگر متصل می شدند. در بالاترین بخش، یعنی آن که ساختمان خانه بر رویش قرار داشت، در جوار یک حیاط باریک که آجر فرش شده و محل بازی بچه ها و شستن رخت و انجام سایر امور خانه بود، تعدادی درخت توت و شاه توت، یک درخت بلند خرمالو، و مقادیری شمشاد و گل و گیاه دیده می شد. در بخش دوم، یک حوض نسبتاً کم عمق اما خیلی بزرگ قرار داشت که پر از خزه و لجن بود و به همین دلیل کف آن به هیچ وجه دیده نمی شد. قسمت سوم صرفاً زمینی شیب دار بودکه از علف های سبز و زرد و گل های وحشی پوشیده شده بود. و بالاخره در قسمت چهارم، یک زمین شن ریزی شده قرار داشت که در وسطش یک درخت بزرگ توت ودر کنارآن ساختمانی باریک و طویل بود که در واقع "پارکینگ" خانه به حساب می آمد، و در زمانی که خانواده به آن جا کوچ کردند محل بایگانی تیر و تخته های خانواده، یعنی چندین بیل و کلنگ و زنبه و فرغون و انواع مصالح ساختمانی بود.
درخت توت مجاور پارکینگ-انبار تنه ای بسیار قطور داشت که به فاصلۀ کمی از دیوار پارکینگ، بالا رفته و شاخه هایش تقریباً تمامی جلو بنای آن را را فرا گرفته و به روی شیروانی آن هم گسترش یافته بود. در جوار این ساختمان هم اتاقکی بود که پدر در آن لانه هایی برای کبوتر های اهلی و وحشی درست کرده بود، که در آن تعداد زیادی پرنده، در نهایت صلح وصفا در کنار هم زندگی می کردند.
این بود باغ بهشتی که بهروز و بابک از مدت ها پیش آرزوی رفتن به آن را داشتند.
روزی که بالاخره نقل مکان به خانه سه راه جعفرآباد انجام گرفت و آن ها به آرزویشان رسیدند، از بسیاری جهات برای بابک و بهروز، روزی فراموش نشدنی به حساب می آمد چرا که به علت سرگرم بودن پدر و مادر به کار اسباب کشی ،هیچ کس به آن ها توجهی نداشت و آن ها می توانستند بدون هیچ مزاحمتی، هر آتشی که دلشان خواست بسوزانند!
****
بابک و بهروز به محض رسیدن به محل، به دقٌت داخل و خارج باغ را گشتند و امکانات آن را برای بازی هایشان بررسی کردند. بعد از تکمیل تحقیقات، اولین چیزی که انجامش را فوری و ضروری تشخیص دادند، شنا کردن در حوض آب بود!
البته در آن زمان هیچ کدام از آن ها شنا بلد نبودند و چون عمق حوض هم به علت این که کف آن از خزه ولجن پوشیده شده بود اصلاً دیده نمی شد، و آن ها احساس خطر می کردند، بنا بر این ابتدا با چوب های بلندی که با شکستن تعدادی از شاخه های درخت خرمالو به دست آورده بودند، عمق آن را اندازه گرفتند و وقتی معلوم شد که عمق آن حتی از قد بهروز هم کمتر است مصمم شدند که بلافاصله دست به کار شوند و آرزویی را که لحظاتی قبل به دلشان راه یافته بود جامۀ عمل بپوشانند.
بابک به سرعت و بدون اتلاف وقت لباس هایش را کند و به داخل حوض پرید. بهروز که از موجودات زنده ی داخل حوض وحشت داشت اما نمی خواست به ترسو بودن متهم شود پیراهنش را بیرون آورد و با تردید در کنار حوض ایستاد. اما لحظه ای بعد بابک که دوست نداشت هیچ کاری را بدون شریک جرم انجام دهد از داخل حوض فریاد زد :" چیه ؟ چی شده؟ پس چرا نمیای؟ "
بهروز با تردید گفت: " آخه آب کثیفه! مامان دعوامون می کنه! می گه ...اگه بریم تو آب جزام می گیریم...!"
بابک فریاد زد:" جزام چیه بچه! آدم که از کرم و قورباغه و ماهی، جزام نمی گیره! جزام فقط توی خونۀ جزامیاس! نکنه تو....می ترسی!؟"
بهروز که هنوز قانع نشده بود زیر لب گفت:"پس مامان چی؟ اگه دعوامون کرد چی...؟"
بابک گفت: " اون مشغول اسباب کشیه.سرش گرمه ... تازه، از اون بالا که این پایین دیده نمی شه! بپر تو! "
بهروز کنار حوض نشست و پایش را داخل آب کرد. گرم و لزج بود. انواع و اقسام جانوران از قبیل ماهی، قورباغه، خاکشیر، انواع کرم ها و خیلی چیز های دیگر که نمی شناخت در اطراف پایش مشغول شنا بودند. آب هم بوی گند عجیبی می داد. وقتی بابک دوباره به زیر آب رفت و بیرون آمد چندین نوع جانور ریزو درشت و رگه های بلند خزه به سر و صورتش چسبیده بود. بهروز باز کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و پاهایش را در آب تکان داد اما داخل حوض نرفت. وقتی بابک دوباره صدایش کرد کسی از پشت سرشان خندید و بعد صدای نازکی گفت: " پسر گنده...می ترسه!"
بهروز به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود. کمی منتظر ماند. آن وقت صدای دیگری بلند تر گفت:" ترسو!"
بهروز بدون این که گوینده را دیده باشد داد زد: " خودتی، احمق...خر!"
صدای نازکتر گفت: " اگه نمی ترسی ، چرا نمی پری توی آب!"
صدا از بالای دیوار می آمد. بهروز سرش را به آرامی بلند کرد. از پشت دیوار همسایه دو عدد کلٌه، یکی تراشیده و با موی بسیار کوتاه و دیگری پر مو، اما کوچکتر، بیرون زده بود. چهرۀ هر دو خندان بود .
بهروز گفت: " اگه راس می گی، خودت چرا نمی پری!؟ "
صدای دوم که کلفت تر بود گفت: " ما هر روز می پریم. حوض ما خیلی کوچیکه اما عمقش زیاده! "
بهروز گفت: " خب شما قدتون درازه، خفه نمی شین دیگه!"
صدای دوم گفت: " زکی ! ما قدمون درازه!... این دختره فقط پنج سالشه!"
بهروز گفت:"دروغگو! اگه قدٌش دراز نیس پس چطوری کلٌه اش از پشت دیوار زده بیرون!"
بابک که حالا سرش را برگردانده و آن ها را دیده بود فوراً گفت: " خب، این دیوار ماست که بلنده . دیوار اونا لابد کوتاهه دیگه!"
بهروز که حالا گیج شده بود با تردید پرسید: " مگه چن تا دیواره...؟" و بعد با اشتیاق اضافه کرد: "دیوار شما... چن متره؟ " "متر کردن" را اخیراً در درس حساب خوانده بود.
صدای کلفت تر گفت: " ما که دیفال نداریم خنگ خدا! ما اومدیم روی دیفال شما."
بابک داد زد:" غلط کردین! کی بهتون اجازه داد بیاین رو دیوار ما؟"
چند لحظه ای همه جا ساکت ماند و بعد بهروز داد زد: " چه جوری اومدین رو دیوار ما؟"
صدای خنده ای شنیده شد و بعد کسی گفت: " این جوری! با نردبون! "
بهروز داد زد: " اومدی بالای دیوار چیکار کنی؟ اومدی رادیوی مارو بدزدی؟ "
صدا گفت: " دزد خودتی، زن قحبه! یه پاره آجر می کوبم تو ملاجتا!"
بهروز که از عصبانی شدن ناگهانی آن پسر جا خورده بو چند لحظه ساکت ماند وچیزی پیدا نکرد که بگوید. اما بابک که حرف های آن ها را می شنید یک دفعه از حوض بیرون پرید و در حالی که انواع و اقسام جانوران ریز و درشت از سر و کلٌه اش آویزان بودند یکی از شاخه هایی را که برای اندازه گرفتن عمق حوض از درخت خرمالو کنده بودند برداشت به طرف دیوار دوید و آن را محکم توی سر پسر که حالا به خوبی از بالای دیوار دیده می شد کوبید. صدای سقوط کردن چیزی شنیده شد و بعد فریاد گریه وناله کسی به هوا رفت. بابک به محض شنیدن صدای گریه، به طرف پایین باغ دوید و پشت تنۀ کلفت درخت توت پنهان شد.
چند دقیقه ای صدای گریه می آمد و بهروز که از پیش آمدن سریع ماجرا بهتش زده بود، بی حرکت کنار حوض نشسته بود و به دیوار نگاه می کرد. آن وقت صدای برخورد چیزی به دیوار بلند شد، و لحظه ای بعد یک سر بزرگ پشمالو از پشت دیوار بیرون آمد. کلٌۀ مرد پیری بود که ریش انبوه سیاه و سفیدی داشت .بهروز را که دید سری تکان داد و گفت: "سلام علیکم!"
بهروز که از سلام کردن پیرمرد به خودش، هم گیج و هم خوشحال و مغرور شده بود بادی به غبغب انداخت و با صدای بلند گفت " علیک السلام!"
مرد گفت: " ببخشین، این حرومزاده ها مزاحم شما شده بودن!"
بهروز گفت:" نه! اون فقط... اومده بود رادیوی مارو بدزده...اما پاش در رفت... افتاد پایین..."
مرد گفت: " سگ کی باشن که رادیوی شما رو بدزدن! شیردونشونو می کنم تو حلقومشون! "
بعد رویش را برگرداند و داد زد: " عباس! پدر سگ بیا این جا بینم! تو می خواستی رادیوی جناب سرهنگ رو بدزدی؟"
صدا گفت: " نه والله! به خدا ما نبودیم!"
بهروزیک دفعه به یاد پسرکی که چند ماه پیش در مدرسه به زنجیر کشیده بودندش افتاد و با عجله گفت: " نه آقا، اون نبود که! غلط کرده! گه خورده! ببخشینش! دیگه از این کارا نمی کنه!"
مرد سرش را به طرف بهروز برگرداند و گفت: " باشه! اگه شما می بخشینش مام حرفی نداریم!" و بعد اضافه کرد: " سلام ما رو به جناب سرهنگ برسونین!" و از نردبام پائین رفت.
بهروز بدون این که به کار خودش فکری کرده باشد ناگهان به داخل حوض خزید و یک وقت متوجه شد که تا گردن در لجن و خزه گیر افتاده است. از وحشت از جا پرید و شروع کرد به پاک کردن خزه ها و تکاندن حشراتی که به سر و گردنش چسبیده ویا آویزان بودند و آن وقت صدای بلند خندۀ چند نفر را شنید.
بابک در کنار حوض، و عباس و آن دخترک که بعدها معلوم شد اسمش سرور، و دختر دائی عباس است، بر روی نرد بام، ایستاده و هر سه به قهقهه به حرکات او می خندیدند.
وقتی کمی ساکت شدند عباس داد زد: "دستت درد نکنه که چوقولی ما رو نکردی! خیلی ممنون!"
بابک رو به عباس پرسید: "اون ریش پشموی کثافت کی بود!"
عباس گفت: " اون بابامه! خیلی آتشیه. صبح تا شوم داد و هوار می کنه..."
بهروز گفت: " اون که خیلی پیره! مگه تو چند سالته!؟"
عباس گفت: "خب منم خیلی بزرگ شدم دیگه. نه سالمه...، کلاس دوٌمم."
بهروز گفت: " منم هفت سالم تمومه... میرم تو نه سال!"
بابک گفت: " منم کلاس چهارمم!" و بعد به عباس اشاره کرد: " می خوای بیای توی
حوض؟"
عباس گفت:" آره که می خوام!" و نگاهی به دو طرف انداخت و آن وقت از دیوار آویزان شد و پایین پرید، و بعد به سرعت دوید و به داخل حوض سرتاپا کرم و خزه و لجن شیرجه زد!