آن سال برف بسیار سنگینی در تهران و حومۀ آن، بخصوص در شمیرانات بارید. بسیاری از دبستان ها و حتی دبیرستان ها به علت شدت بارندگی مکرراً تعطیل شدند و این امر برای بچه های دبستانی، که دل خوشی از مدرسه رفتن نداشتند خیلی خوشحال کننده بود. اما این امر در محیط زندگی بهروز و بابک تغییر چندانی به بار نیاورد چرا که آن ها در این سال دچار گرفتاری های خانوادگی شده بودند.
پدر در آن سال دست به قمار بزرگی زده بود و بدون این که بودجۀ کافی داشته باشد اقدام به خرید خانه ای که باغ کوچکی هم داشت در خیابان دربند شمیران کرده بود. او برای این کار تمامی پول نقدی را که مادر از پدر بزرگ به ارث برده بود، به فروشنده پرداخته و علاوه بر آن مقادیری هم قرض بالا آورده بود. خانۀ روستایی پدر،همراه با باغچۀ پر از درختان میوه و بوته های گلش، در دامنۀ تپه ای بلند، در کنار خیابان دربند، و در نقطه ای به نام " سه راه جعفرآباد" قرار داشت، و پدر که عاشق گل و گیاه بود، حالا اصرار داشت که خانواده از تهران به آن جا نقل مکان کند. مادر البته با این کار به شدٌت مخالف بود، چرا که این عمل او را هم از شهر آبا و اجدادیش دور می کرد و هم از مادر و خواهر و برادرش! ضمناً مادر، برخلاف پدر، آن قدر ها هم به باغ و گل و سبزه علاقه نداشت،و چون خودش در باغی واقع در شهر بزرگ شده بود،ترجیح می داد که اگر باغی هم هست، در "شهر " باشد، نه در روستا.
نتیجه این شده بود که پدر به تنهایی به باغ شمیران کوچ کرده بود و مادر هم منزلشان را رها کرده و بچه ها را برداشته و به همان خانه ای که مادر بزرگ همراه با کریم و حوا و لولو در آن زندگی می کرد رفته و در طبقۀ دوم آن سکونت اختیار کرده بود. و از قضا در همین موقع هم بود که پدر را منتظر خدمت بدون حقوق کرده بودند.
در یکی از همین روز های نسبتاً تلخ زمستان بود که وقتی بابک از مدرسه برگشت بدون این که با کسی حرف بزند ناگهان شروع کرد به "چوچو" کردن و دور اتاق دویدن. بهروز که چند ساعت منتظر برگشتن او از مدرسه مانده بود، در حالی که چپ چپ به او نگاه می کرد گفت: " این کارو ...از آقا معلمت یاد گرفتی...یا از آقا مدیر؟"
بابک ناگهان ایستاد و دست از چوچو کردن برداشت و گفت:"این که درس نیست، خره! این یه ماشین گنده س، مثه اتوموبیل، فقط با دود کار می کنه."
- اتو... چی چی؟
- اتوموبیل دیگه، بی سواد! مثه... ماشین دیگه. مثه ماشین پدر.
- ماشین پدر که خیلی دود نمی کنه که...
- خب واسه همین هم به این یکی می گن ...ماشین دودی!.برای این که... با دود کار می کنه!
مادر که داشت وسایل بابک را که هر کدام به گوشه ای پرت شده بود جمع آوری می کرد، خندید." نه پسرم، با دود کار نمی کنه. فقط وقتی کار می کنه از موتورش یه چیزی مثه دود در میاد. برای همین بهش می گن ماشین دودی."
بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " نخیرم! مهرداد گفت با دود کار می کنه... ،اون که بهتر می دونه. اون کلاس سوٌمه!"
مادر سری تکان داد و گفت: " خب ، حالا بگو ببینم ،امروز چی خوندی؟"
بهروز رو به بابک گفت: " این ماشین دودی که می گی... چه شکلیه؟
بابک گفت: " درازه...خی--------لی دراز. مثه یه مار گنده اس......شبیه اون اژدها که مادر بزرگ تو قصه هاش می گه. فقط... از دهنش... به جای آتیش ...دود در میاد. خیلی خیلی هم تند می ره...تا سوارش بشی قی---------ژی میره شاب دولعظیم!"
مادر باز خندید: " اتفاقاً خیلی هم یواش می ره پسرم. مردم موقع حرکتش می تونن ازش پیاده شن و باز سوار شن."
بابک بدون این که رویش را برگرداند یک دهان کجی کوچک کرد و زیر لب گفت: " نخیرم!"
- بهروز گفت: اونم... اونم...آدمو می خوره؟
- نه بابا ...اون که آدم خور نیست. اون واسه سواریه. مثه الاغ و اسب و شتر. فقط درازه و خیلی جا داره.... خیلی هم تند می ره! اونو...شاه خودش ساخته."
مادر که حالا وسایل بابک را جمع کرده بود و داشت کمکش می کرد که لباس هایش را در بیاورد زیر لب گفت: " نه عزیزم، شاه نساخته.اونو قبل از شاه سابق ساختن. مال دورۀ ناصرالدین شاه قاجاره! خیلی قدیمیه. دودم نمی کنه. ازش بخار در میاد."
بابک گفت: " نخیرم. تو بلد نیستی. دود می کنه. واسۀ همینم بهش می گن ماشین دودی. ماشین بخاری که نمی گن!"
بهروز گفت: " بخاری رو... می ذاردن توی خونه... که گرم شن. سوارش نمی شن!"
بابک با خوشحالی گفت: "همین دیگه!" و بعد در حالی که از کنار بهروز رد می شد آرام پس گردن او زد:"تو هم یه چیزایی بلدی ها! " و به سرعت دوید.
بهروز با هق هق گفت: "من... من ماشین دودی می خوام..."
مادر خندید: " اون خیلی بزرگه عزیزم. اونو که نمی شه آورد توی خونه!" و بعد از چند لحظه اضافه کرد: " اما لوکوموتیوش هست، با چند تا واگن. پولدار که بشم یکی واست می خرم."
بهروز در حالی که نفس نفس می زد گفت: "تو......تو کی پولدار می شی؟"
مادر خندید . یکی از همین روزا عزیزم، یکی از همین روزا."
در آن زمان که بهروز آرزوی داشتن ماشین دودی کرده بود وضع بودجۀ خانواده مثل بسیاری از مواقع قبل و بعد از آن، " قمر در عقرب" شده بود و هیچ کس چنان پولی که صرف خرید یک ماشین دودی، هر چند هم که کوچک و در حد و حدود یک اسباب بازی باشد، نداشت . اما اوضاع از آن روز صبح که بهروز در ویترین یک اسباب بازی فروشی به ناگهان حضور یک لوکوموتیو را کشف کرد بحرانی تر هم شد. آن روز بهروز به همراه مادر که بابک را به مدرسه می برد رفته بود و مثل همیشه به همه مغازه های سر راهشان سرک می کشید. لوکوموتیو همراه با سه چهار واگن و ریل های سبز رنگ و چند درخت و کوه اطراف مسیرش، در وسط ویترین یک اسباب بازی فروشی نشسته بود و به بهروز که حالا نه یک دل بلکه صد دل عاشقش شده بود چشمک می زد. با اولین چشمک این لوکوموتیو، پاهای بهروز نه تنها سست بلکه فلج شد و هیچ نمانده بود که به مادر که محکم دست او را گرفته بود آویزان شودً! مادر که ترمز کردن ناگهانی او را احساس کرده بود، به ناچار ایستاد و در حالی که با شتاب بابک را که بدون توجه به چسبیدن ناگهانی بهروز به زمین، به راه خود ادامه می داد صدا می زد از بهروز پرسید که چه بلایی بر سر پاهایش آمده؟ البته او که زن بسیار باهوشی بود، به محض این که متوجه نگاه بهروز به طرف ویترین اسباب بازی فروشی شد همه چیز را حدس زد و برای ختم کردن غائله قول داد که در راه بازگشت، در آن جا بایستد و ببیند که بهروز چه می خواهد، و در نتیجه بابک به موقع به مدرسه اش رسید!
آن روز بهروز توانست درراه بازگشت نگاه سیری به معشوقه اش، "لوکوموتیو"، که بی اعتناء به او با وقار تمام در ویترین مغازه لم داده بود بیندازد . البته در آن زمان چیزی بیش از یک نگاه طولانی نصیب بهروز نشد چرا که مادر، بعد از آن که به داخل مغازه رفت و از صاحب آن سؤالاتی کرد به سرعت و با چنان چهرۀ برافروخته ای بیرون آمد که بهروز تا مدتی جرأت نداشت از او چیزی بپرسد. پیدا بود که دسترسی بهروز به لوکوموتیو ،چندان ساده و آسان نخواهد بود. بعد ها مادر توضیح داد که تمام این ماجرا در دورانی اتفاق افتاده بود که پدر خانه خریده و "منتظر خدمت " شده بوده و به علت دشمنی بعضی آدم های گردن کلفت در ارتش با او، حتی حقوق ماهیانه اش را هم دریافت نمی کرد.
به این ترتیب، عشق بهروز به " لوکوموتیو" در زمانی پیش آمده بود که خانواده به اصطلاح آه در بساط نداشت. در چنین اوضاعی، عمل مادر که به فکر خرید لوکوموتیو، که فرنگی و بسیار گران قیمت بود، افتاده بود امری بسیار شجاعانه به حساب می آمد، و بهروز با دیدن قیافۀ او بعد از بیرون آمدن از مغازه، متوجه این امر شد و امید رسیدن به معبودش را بکلی از دست داد.
اما از قضا همان شب، پدر که حالا هر چند وقت یک بار برای سر زدن به همسرش و بچه ها به تهران می آمد، ظاهراً به منظور این که یک بار دیگر تلاش کند تا مادر را برای نقل مکان به شمیران متقاعد سازد، به تهران آمده، و با مشاهدۀ وضع مادر، تصمیم گرفه بود که موقتاً در آن جا ماندگار شود. البته آن طور که مادر سال ها بعد ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد دلیل اصلی بازگشت پدر که همراه با یک چمدان نسبتاً بزرگ پر از وسایل شخصی اش آمده بود، احتمالاً سرمای شدید آن سال شمیرانات بود و دوری خانه سه راه جعفر آباد از دکان و بازار، و نبودن کسی که بتواند در آن اوضاع بحرانی از او توجه کند. او احتمالاً از روی ناچاری، موقتاً کوتاه آمده و تسلیم خواست مادر شده بود.
ماندن پدر در خانه، برای بچه ها که مدت ها بود او را ندیده بودند، هم جنبه مثبت داشت و هم جنبۀ منفی. خوب بود چرا که حالا حامی و پشتیبانی داشتند و شب ها کمتر با ترس و وحشت مادر و مادر بزرگ از سارقین، که می گفتند در تمام محله پراکنده هستند و هر شب خانه ای را خالی می کنند، رو به رو می شدند . چرا که پدر، هم نظامی بود و اسلحه داشت، و هم این که زورخانه رفته و گردن کلفت بود، و با حضور او دیگر قطعی بود که هیچ دزدی جرأت چپ نگاه کردن به خانۀ آن ها را نخواهد داشت! اما حضور پدر یک عیب هم داشت و آن این که اهالی خانواده را با وحشت دایمی پیش آمدن یک درگیری داخلی جدید روبرو می کرد، چرا که پدر بسیار عصبانی و کم تحمٌل بود و گاه بی گاه دچار چنان حملات عصبی می شد که خودش هم دیگر کنترل حرکات خود را نداشت ،و مادر هم که به طور معمول بسیار صبور و با تحمل بود حالا با درد دایمی پا و کمرش، که بعد ها معلوم شد به خاطر ابتلا به بیماری سیاتیک بوده، دست و پنجه نرم می کرد و تاب و تحمل هیچ جرًو بحثی را نداشت .
به زودی، پدر که با بازگشت به خانه با یک جبهۀ متحد علیه خودش، که به همٌت مادر بزرگ، و با شرکت مادر، بابک، بهروز ، فریبرز، حوٌا ، وکریم شکل گرفته بود رو به رو شده بود به فکر افتاد که به هر صورت که شده برای خودش طرفدارانی در خانه به دست آورد و متحدینی داشته باشد.این بود که ابتدا به سراغ گلریز که از همه جوان تر و جلب توجهش آسان تر بود رفت و با خریدن آب نبات و خروس قندی و سایر چیزهایی که او دوست داشت برای او سعی کرد او را به طرف خود جلب کند، و بعد به سراغ بهروز رفت. در همین راستا بود که وقتی از طریق معلوم نیست چه کسی از عشق بهروز به "لوکوموتیو" خبر دار شد، آن را فرصتی برای نزدیک شدن به او به حساب آورد و در یکی از روزهای هفته دوم یا یا سوم بازگشتش، یک شب که به خانه آمد، جعبه ای بزرگ وپر زرق و برق را که هیچ وقت معلوم نشد با پول قرض گرفتن از چه کسی تهیه کرده بود با خود آورد و آن را در مقابل چشمان رشگ زده و خشمگین بابک، به دست بهروز داد .
خوشحالی بهروز که ماجرا را حدس زده بود حالا حد و حساب نداشت. او بلافاصله جعبه را پاره پاره کرد و لوکوموتیو عزیزش را که کوکی بود، همراه با واگن ها و خط آهن ها ودرخت ها و تونل و همه ی چیزهای دیگرش، از آن بیرون کشید و بر کف اتاق پخش کرد.
این اتاق در آن زمان هم اتاق خواب مادر و بچه ها بود ،و هم اتاق همه ی کارهای دیگر همه ی آن ها . طبقه دوٌم خانۀ مادر بزرگ، چهار اتاق داشت که یکی اتاق خواب حوٌا بود، یکی صندوق خانه مادر بزرگ شده بود، یکی به وسایل اضافی و قدیمی مادر بزرگ اختصاص یافته بود، و چهارمی که قدری از آنهای دیگر بزرگتر و در حدود چهارده یا پانزده متر مربع می شد به محل خواب و زندگی مادر و بچه ها اختصاس داده شده بود. مکان بازی بچه ها در این طبقۀ خانه، یک راهرو ده دوازده متری بود که در وسط اتاق ها قرار داشت، که آن هم در فصل زمستان، که هوا بسیار سرد بود،چندان قابل استفاده نبود. بنا بر این بهروز و بابک و مادر – و حالا پدر – با هم در این اتاق چهارده پانزده متری زندگی می کردند. وسیله گرمازای اتاق هم یک بخاری نفتی بود که به نوبه خود بخشی از این اتاق را اشغال کرده بود. تنها گلریز بود که به علت جوانی بیش از اندازه اش ( او در حدود دو سال داشت) از اقامت در این فضای کوچک معاف شده بود و شب ها نزد مادر بزرگش در طبقه پایین می خوابید.
به هر حال بهروز به محض دریافت جعبۀ اسباب بازی، محتویات آن را در اطراف تنها تخت خواب موجود در اتاق که مال مادر بود پخش کرد و چون خودش به تنهایی از عهدۀ وصل کردن قطعات آن و استفاده از لوکوموتیو بر نمی آمد، از بابک کمک خواست. بابک که از این که پدر چنین اسباب بازی گران قیمتی را برای بهروز تهیه کرده و برای او، تنها یک ساز دهنی اسباب بازی بسیار ارزان قیمت خریده بود، خیلی دلخور شده بود، از همان ابتدا،سر ناسازگاری را گذاشت و به عمد یا به سهو شروع به ارتکاب انواع اشتباهات وحشتناک کرد که منجر به بر هم خوردن تمامی ریل ها و خارج شدن مکرر لوکوموتیو و واگن هایش از ریل و واژگون شدن آن ها در داخل و خارج تونل ها شد. و بالاخره این کارش آن قدر ادامه یافت که بهروز او را به عقب هل داد و فریاد زد : " تو... خیلی خری! "
بابک که به شدت جا خورده بود محکم توی سر بهروز زد و فریاد کشید: " تو هم خیلی الاغی!"
بهروز گفت: "اصلاً نمی خوام به ماشین دودیم دست بزنی ... برو گمشو!"
بابک هم در حالی که از جا بلند می شد، تمامی ریل ها را که به زحمت سر هم کرده بودند با پا به این سو و آن سو پراند و با نوک پا لگد محکمی هم به لوکوموتیو زد و آن را به گوشه ای پرت کرد و فریاد کشید :" خاک بر سر بی عرضه ات! تو رو چه به ماشین دودی!" بهروز خواست با صدای بلند گریه کند اما چون حالا صدای نالۀ مادر هم به هوا رفته بود فقط کمی نق نق کرد و در حالی که به طرف تونل که در گوشه اتاق افتاده بود می رفت لگدی نثار باسن بابک کرد. و البته بابک هم بلافاصله دست به مقابله به مثل زد و با نوک پا لگد محکمی حوالۀ باسن بهروز کرد، و دعوا بالا گرفت. پدر که از سر و صدای آن ها و از ناله های مادر به شدت منقلب شده بود سعی کرد اعصاب خود را کنترل کند و به آرامی گفت: " بچه ها این قدر زق زق نکنین ! مادرتون مریضه!"
مادر با ناله گفت : " عیب نداره ... بذار بازی کنن..."
بهروز که خیلی دردش آمده بود اما می ترسید با بالا گرفتن ماجرا بابک بلایی بر سر لوکوموتیوش بیآورد، صدایش را پایین آورد و به سرعت لوکوموتیو و تونل را برداشت و ریل ها را هم جمع کرد و باز کنار تخت مادر نشست و سرگرم مرتب کردن آن ها شد .
پدر حالا سر جایش نشسته بود و ظاهراً روزنامه می خواند. بابک مدتی به دور اتاق که حالا به خاطر حضور پدر و راه آهن بهروز کوچکتر هم شده بود چرخید. بعد ساز دهنی اش را برداشت و کمی صدای آن را در آورد و چون چشم غرٌۀ پدر را دید و صدای ناله مادر را که بلند تر شده بود شنید آن را محکم به دیوار کوبید. ساز که کائوچویی بود از وسط به دو نیم شد و هر کدام به گوشه ای افتاد.
بهروز فوراً به اطرافش نگاهی انداخت، و آماده دفاع شد، اما تا چند لحظه صدایی از هیچ کس در نیآمد. حالا نالۀ مادر قطع شده بود و پدر با دلخوری به بابک که دست هایش را به کمر زده بود و با حرکاتی شبیه رقص، به دور اتاق می چرخید و قر می داد نگاه می کرد. چند لحظه گذشت و بعد پدر که ظاهراً کاسۀ صبرش لب ریز شده بود ناگهان با صدای بلند پرسید: "مگه تو درس و مشق نداری، چلغوز! که وسط اتاق برای ما قر می دی!"
بابک لحظه ای ایستاد و بعد جلو آمد و خواست به لوکوموتیو بهروز که حالا روی ریلش وسط درخت ها ایستاده بود لگدی بزند که بهروز خودش را هایل آن کرد و جلوی او را گرفت. اما نوک پای بابک که برای شوت کردن لوکوموتیو به جلو آمده بود به پشت بهروز برخورد کرد و بهروز بی اختیار جیغ بسیار بلندی کشید! آن وقت او هم چرخید و لوکوموتیو را که فلزی و کمی سنگین تر از قطعات دیگر بود محکم به ساق پای بابک کوبید، که فریاد بلند بابک را به دنبال داشت. دو فریادی که پشت سر هم بلند شده بود چنان پدر را عصبانی کرد که بی اختیار از جا پرید و و پس گردنی محکمی نثار بابک کرد،که در نتیجه، او هم بی اختیار یک جیغ دیگر کشید و صدای ناله های مادر هم دو باره شروع و از همیشه بلند تر شد. حالا بهروز و بابک هر دو گریه می کردند و و صدای آن ها با آوای ناله های مادر هم آهنگ شده بود و به نوعی سمفونی مردگان تبدیل شده بود، که البته چون آهنگ آن چندان مورد پسند پدر نبود چند لحظه بعد با صدای فریاد های او هم توأم شد و به صورت یک ارکستر چهار نفره ی نوحه خوانی در آمد!
بحران موقعی به اوج خود رسید که حوٌا، که ظاهراً از سر و صداهای آن ها نگران شده بود، با عجله در را باز کرد و به داخل آمد و پدر که انتظار این یکی را دیگر نداشت و اعصابش بیش از اندازه خط خطی شده بود با فریاد به طرف او هجوم برد و حوٌا هم که توقع چنین حمله ای را نداشت، جیغ بلندی کشید و به عقب جهید و به بخاری نفتی برخورد کرد، که در نتیجه، لولۀ بخاری از جایش بیرون آمد و دود بخاری به سرعت در فضای اتاق پخش شد. حالا صدای ناله های مادر،با جیغ های بهروز ، بابک، و حوٌا و فریاد های پدر هماهنگ شده و و به سمفونی دیوانگان تبدیل شده بود.
در این موقع، بهروز که حالا خیلی عصبی بود بی اختیار با لوکوموتیو به سر بابک، که از موقعیت پیش آمده سوء استفاده کرده و با لگد به جان ریل های قطارش افتاده بود کوبید و او هم موهای بهروز را به چنگ گرفت و چنان کشید که صدای جیغ و فریاد بهروز بسیار بلند تر از قبل در سرتاسر خانه پیچید.
و آن وقت بود که به ناگهان حملۀ عصبی به سراغ پدر آمد و او با حرکتی سریع از جا جست و به بچه ها یورش برد. او پس از این که چند پس گردنی نثار بابک و بهروز کرد، با حرکتی سریع، لوکوموتیو و ریل ها و تونل و بقیه وسایل راه آهن را به داخل جعبۀ آن ریخت، با غضب جعبه را به هم فشار داد و مچاله کرد چند بار پیچاند تا مطمئن شود که همه چیز آن خرد و خمیر شده است، و بعد پنجره را باز کرد و آن را با تمام نیرو به سوی آسمان پرتاب کرد.
و به این ترتیب بود که لوکوموتیو عزیر بهروز، تنها چند ساعت بعد از تولد، همراه با تمام وسایلش، به میان برفی که به عمق یک متر سر تاسر کوچۀ تنگ و تاریک مجاور را پوشانده بود پرتاب شد و برای همیشه چشم از جهان فرو بست ....