چند وقت بعد از ماجرای رو به رو شدن بهروز با کبری سیاه، بابک باز به فکر راه یافتن به دژ نفوذ ناپذیر مادر بزرگ، که در آن گونی های برگه هلو و غیره را انبار کرده بود، افتاد. حالا دیگرهر دو آن ها خبر داشتند که آن جا محل زندگی كبری سياه نيست. بهروز داستان روبرو شدن با کبری در ساختمان قدیم باغ را چند بار برای بابک تعریف کرده بود. اما بابك همیشه داستان بهروز را به مسخره گرفته و اصرار كرده بود كه مطمئن است كبری سياه در انباری سكونت دارد، و اين مطلب را آنقدر گفته بود که بهروز به شک افتاده و پذيرفته بود كه ممکن است کبری در آن جا زندگی کند. بنا بر اين آن ها هنوز بهانۀ خوبی برای یورش بردن به انباری مادر بزرگ داشتند. اما شكست حملۀ قبلی آن ها به دژ انباری، باعث شده بود كه امید خیلی زیادی به موفقیت در فتح آن نداشته باشند. بابک به خاطر شکست سختی که بار قبل در باز کردن در انباری خورده بود از موفقیت در این امر نا امید بود و هر بار که صحبت حملۀ مجدد به این مکان پیش می آمد به بهانه ای انجام آن را به تعویق می انداخت تا این که بهروز به فکر افتاد خود در این زمینه اقدام کند.
آن روز نيم ساعتی بیشتر از آغاز برنامۀ خواب "قيلوله" بعد از ظهر خانواده نگذشته بود که ناگهان فكر بکری به ذهن بهروز خطور كرد: "فريبرز!"
- چی گفتی !؟
بابك ظاهراً انعکاس زمزمۀ او را از زیر شمد شنيده بود. آن وقت ها بهروز و بابك آن قدر بزرگ نبودند كه به دو بالش و دو شمد مجزا نياز داشته باشند. اين بود كه هر وقت که پدر و مادر به دلیلی متکا یا شمدی لازم داشتند و كسی حوصلۀ آن را نداشت كه برود و از صندوقخانه بيآورد، بالش و شمد يكی از این دو نفر به یغما می رفت، و در نتیجه، آن دو با هم در زير يك شمد می خوابيدند و سرهایشان را روی يك متكا می گذاشتند.
بهروز با صدايی کمی بلند تر گفت : " فريبرز!"
فريبرز که برادر کوچک مادر بود، آن زمان ده دوازده سال داشت و با قد نسبتاً بلندش به نظر بهروز يك غول بيابانی می آمد! او زياد خواهر زاده هایش را تحويل نمی گرفت و به جای بازی با آن ها، كه نامشان را " بچه جغلو" گذاشته بود، بيشتر وقت خودش را با کودکان همسايه، كه چند نفرشان هم سن و سال خودش بودند، سر می کرد.
- فريبرز!؟... خب كه چی؟
- واسۀ... در انباری می گم!
- واسۀ در انباری!؟ كه چيكار كنه؟
- خب... كه وازش كنه ديگه!
- چی!؟ اون وازش....
و بعد انگار كه تازه متوجه نكتۀ اصلی حرف بهروز شده باشد، ناگهان از جا جهید و زير شمد نيم خيز شد .
- آره ، شاید...! بد فکری نیس ها...!
مشكل آن ها حالا چگونگی تماس گرفتن با فريبرز بود كه دو اتاق آن طرف تر در کنار خواهرش ( یعنی خالۀ بچه ها) و سه چهار نفر دیگر از قوم و خويش ها كه ناهار منزل پدر بزرگ مانده و طبق معمول در مراسم خواب بعد از ظهر خانواده شركت كرده بودند، خوابيده بود. آن روز به خاطر همین مهمان ها، بچه ها تحت مراقبت ويژه ای بودند تا مبادا حرکتی بکنند و خواب شیرین آن ها را بر هم بزنند!"
بابک به نجوا گفت :" چه جوری... بیدارش کنیم؟"
- اين كه كاری نداره... می ريم پاشو لگد می كنيم، بيدار می شه!
- اينو كه خودم هم بلدم، بچٌه! اما اون، پهلوی مهمونا خوابيده! مگه مادر نگفت نبايد از جامون جم بخوريم!؟
بهروز که حالا غرورش جریحه دار شده بود گفت:" من...خودم می رم... بيدارش می كنم تا ببینی!"
شمد را پس زد و سرش را بيرون آورد و كمی به سمفونی خرخر به خواب رفتگان گوش داد و خواست از جایش بلند شود که بابک دستش را گرفت و او را به زیر شمد کشید.
- چطوری می خوای از وسط این همه آدم رد بشی، پسر! بگیر بخواب! بعداً یه فکری براش می کنم!
بهروز که حالا بیشتر لجش گرفته بود، يك دفعه شمد را به كناری انداخت و روی پا بلند شد.
گذشتن از اتاق اول و دوًم كار چندان مشکلی نبود چون هر كدام دو سه انسان به خواب رفته بيشتر نداشتند. اما اتاق سوًم با چهار مهمان، به اضافۀ "خاله جان" و فریبرز، کمی بیش از اندازه شلوغ بود. بهروز مصممانه و به سرعت از ميان تمام آدم های گرما زده كه مثل اجسادی در اين جا و آن جا افتاده بودند گذشت، خود را به محل خواب فريبرز رساند و پای او را به شدت لگد كرد.
برخلاف تصور بهروز هيچ صدايی از فریبرز در نيآمد! يك بار ديگر پايش را فشار داد اما باز هم بی نتیجه بود. وقتی با احتياط شمد را از رويش كنار زد تازه دليل نرمی بيش از حد پاهای او را متوجه شد. در زير شمد، به جای فریبرز، يك پتوی بزرگ كه به دور متكایی چمبره زده بود دراز به دراز خوابيده بود، و اثری از "دائی جان" ديده نمی شد!
بهروز نفهمید چه مدت حیرت زده مشغول تماشای آن مترسک ساخت فریبرز در آنجا ایستاده بود که ناگهان فشار دستی را بر روی شانه اش احساس کرد. پیش از این که بتواند حرکتی بکند صدایی در گوشش گفت: "اون قبل از ما زده به چاک! پیش از این که از خونه جیم بشه و بره پیش همسایه ها، باید گیرش بیاریم!"
با احتياط اما با عجله از میان بقیۀ مهمان ها گذشتند و از ساختمان خارج شدند. بهروز داشت خودش را آماده می کرد که بپرسد " حالا چيكار كنيم؟" كه بابك به نقطه ای اشاره كرد. ده بيست متر آن طرف تر، فريبرز در حالی كه تيرو كمان سنگ پرانيش را محكم در دست گرفته و به سمت آسمان نشانه رفته بود، بی حرکت زير درخت بزرگی ايستاده بود .
- می خواد گنجيش بزنه!
بهروز گفت: " گنجيش ؟ ... واسۀ چی؟ "
بابك كه از سؤال بهروز يكٌه خورده بود، نگاهی به او انداخت: " واسۀ چی!؟.... خب،... واسۀ همين ديگه!"
بهروز بی اختيار دوباره پرسید: "واسۀ چی؟"
بابك به جای جواب، دهان كجی كوچكی كرد و دست بهروز را كشيد.
- بيا تا در نرفته باهاش حرف بزنيم!
وقتی فريبرز پیشنهاد آن ها را شنید، کمی سرش را تکان داد و بعد در حالی كه ابرو در هم کشیده بود زير لب گفت: " گفتين واسۀ چی می خواين برين اون تو!؟ "
بابك گفت: " واسۀ اين كه... كبری سياهه رو پيدا كنيم!"
فريبرز كمی چپ چپ به بابك كه خيلی جدًی اين حرف را زده بود نگاه كرد و بعد در حالی كه ابروهایش را بالا كشيده بود پرسيد: " كجا ؟ .... اون تو!؟"
- آره !
فريبرز كمی به فكر فرو رفت و بعد گفت :" باشه ، اما به یه شرط! "
- چی ؟
- اين كه بعداً، اگه باباجون اين ها فهميدن، همینو بگین! بگين كه در رو شما باز كردين كه كبری سیاهه رو ببينين!
بهروز و بابك بدون فكر هر دو با هم گفتنند: " باشه!"
_ خب ، حالا بايد یه جوری دسته كليدای مادر رو کش بریم!
"مادر" او که همان "مادرجون" بچه ها، يعنی مادر بزرگ بود، در اتاق دوٌمی، با دو سه نفر از مهمان هایش به خواب قیلوله فرو رفته بود. برخلاف انتظار بهروز و بابک، فريبرز خيلی زود بازگشت و در حالی كه دسته كليد بزرگی را جلوی صورتش گرفته بود وشکلک در می آورد گفت : " اينم كليد های در منزل كبری سياهه!"
وقتی در انباری باز شد، بهروز و بابك كه از تاريكی و خاك آلودگی فضای داخل آن كمی جا خورده بودند، سر جایشان ايستادند. اما فريبرز كه ظاهراً با آن مكان آشنائی كامل داشت به سرعت به پشت رديفی از كيسه های بزرگ كه در كنار هم چيده شده بودند پيچيد و ناپديد شد. بهروز با وحشت گفت: " اون ... گم شد! نکنه... كبری اونو قورت داده!"
بابك در حالی كه عقب عقب می رفت گفت: " چرند نگو، احمق! مگه اون اژدهاس كه .... فریبرزو...."و بعد در حالی كه در را باز می كرد گفت: " من بايد برم دست شويی."
خوشبختانه در اين لحظه فريبرز كه ظاهراً در محلٌی نشسته بود، از جا بلند شد و در حالی كه چیزی را دو لپی می جويد به آن ها اشاره كرد كه به او ملحق شوند و بابك از دستشويی رفتن منصرف شد.
در رديف سوم، كيسه هايی از برگۀ زرد آلو، انجيرخشك، توت خشك، آلباالو خشكه و نخودچی و كشمش بود، و فريبرز كه حالا تمام جيب هايش انباشته از خوراکی های مختلف کرده بود و مقاديری برگه را هم در دهانش تپانده بود، با ايماء و اشاره به آن ها فهماند كه می توانند هر چه می خواهند بردارند. بهروز دو سه مشت آلبالو خشكه برداشت و بابك هم جيب هايش را از انجير و توت خشك پركرد و به طرف در برگشتند. می خواستند از انبار خارج شوند كه باز چيزی به یاد بهروز آمد :
- پس كبری سياهه چی؟
فريبرز با بی حوصله گی گفت: " اون كه اين جا نيست!"
بابك هم تأييد كرد: " آره ... اون اين جا نيس."
اما بهروز دست بردار نبود:
- اگه نیس، پس واسۀ چی اومدیم این تو؟ واسۀ نخودچی كيشميش خوردن اومدیم!؟
فریبرز و بابك نگاهی به يكديگر انداختند و با هم گفتند : "آره! " و خندیدند.
بهروز با هق هق گفت:" پس واسه چی...به من دروغ گفتین ...؟ من به مامان می گم....!"
فريبرز در حالی كه سرش را به بالا و پائين تكان می داد به عقب انباری كه تاريك و غبار آلود می نمود اشاره می كرد گفت :
"خب ، کسی چه می دونه....شايد هم کبری... اون ته مه ها... یه جایی قايم شده باشه!"
بهروز نگاهی طولانی به انتهای انبار انداخت. در همين لحظه از قسمت عقب محوطه صدای تق تقی شبيه حركت پاهای فردی بر روی موادی خشك و خرد شدنی، يا شبيه خرد كردن چيزی با دندان، شنيده شد. بهروز به طرف بابك برگشت. او حالا چند متری بیرون انبارايستاده بود و از دور به آن ها نگاه می کرد. فريبرز سری تکان داد و گفت:
- نترس پسر، كبری كه لولو خور خوره نيست. حالا ممكنه .... يك وقتا يه گازی، چیزی از لپ آدم بگيره....یا دست یکی رو بجوه ...اما همیشه که این کار رو نمی کنه!" و بعد كه بابك بی اختيار دو سه متر ديگر پس پسكی رفت، فريبرز زد زير خنده و در حالی كه به طرف بهروز بر می گشت گفت:"بيا، بيا دوتایی بريم كبری رو دستگیر کنیم! "
در پشت گونی های برنج و حبوبات و خشكبار، فضای وسیعی وجود داشت كه پر از انواع و اقسام اشياء بود. فریبرز تعدادی از خرت و پرت های ريز و درشت را كه سد راهش بود با مشت و لگد كنار زد و رو به بهروز گفت: " بيا يه چيز خيلی جالب بهت نشون بدم ."
در انتهای انبار، روی يك ميز سه پایۀ كوتاه، شيپوری خيلی بزرگ دیده می شد كه ته آن به جعبه ای وصل بود. جلوی شیپور میله ای شبیه چکش بود که سر بزرگی داشت.يك دسته هم به كنار جعبه چسبيده بود. وقتی فريبرز دسته را چرخاند صدای خش خشی از آن بيرون آمد. بهروز كه از اين صدا كمی ترسيده بود در حالی که عقب عقب می رفت و به اطراف نگاه می کرد گفت: " پس... كبری سياهه ...کجاس!؟
فریبرز سرش را تکان داد: " بيا اين جا، اينو ببين. خيلی جالبه. توی این، يه چيزی هست كه با آدم حرف می زنه!"
بعد از پهلوی جعبه ای كه زیر شيپور بود شیئ نازك، گرد، و سياه رنگی را برداشت و روی جعبۀ نزدیک شيپور گذاشت و بعد سر چکش کنار شیپور را کشید و به روی آن قرار داد، و بعد دستۀ كنار جعبه را چند بار چرخاند. ناگهان از وسط جعبه صدای نازكی، مثل صدای يك جيرجيرك، يا صدای گريۀ بچه شیرخواره ای در آمد كه باعث شد بهروز بی اختيار عقب عقب برود و پایش به چیزی بگیرد و معلق شود. فريبرز در حالی كه غش غش می خنديد گفت: " نترس بابا، اين فقط يه جعبۀ سحرآمیز معمولیه! برات آواز می خونه، سازم می زنه. گوش كن!" و بعد به بهروز كمك كرد كه از جايش بلند شود و به نزديك جعبۀ شيپور دار برود و خودش باز شروع کرد به چرخاندن دستۀ کنار جعبه. اين بار واضح بود كه صدای خواندن يك زن است که با آوای ساز هايی که مرتباً بالا و پایین می رفت همراهی می شود. صدای زن هم مرتباً بلند و کوتاه می شد. بهروز که حالا به موضوع علاقمند شده بود نزدیک تر رفت. صدا از داخل شيپور بیرون می آمد. به پشت آن نگاه كرد. اثری از هیچ زنی نبود. زیر لب گفت:" پس اون...كجاس؟"
- كی كجا ست ؟
- اون زنه ... همون كه آواز می خونه!
فريبرز زد زير خنده. اما چند لحظه بعد صدايی از پشت سر بهروز گفت:
- كبری سياهس! صداشم خیلی خوبه. رفت پشت گونی ها!
بابك بود که حالا دست هايش را به كمر زده و چنان نگاه می كرد كه انگار در عمرش از هيچ چيز نترسيده است. وقتی بهروز به طرفش چرخید، شکلکی در آورد و به پشت گونی ها اشاره كرد. صدای خندۀ فريبرز حالا بلند تر شده بود .
بهروز گفت: " چيه ؟ واسۀ چی می خندی!"
فريبرز در حالی كه سرش را به بالا و پائين تكان می داد گفت:" راس می گه .... کبرا سیاهه رفت پشت گونیا ...!"
بهروز نگاهی به جعبه انداخت: " پس چرا صداش از توی شيپور در می آد؟"
بابك گفت: "شايد یواشکی رفته توی جعبه."
بهروز میز را كشيد كه به زيرش نگاه كند اما يك دفعه ميز سه پايه كه جعبۀ جادویی روی آن بود يك وری شد و جعبه و شيپورش به زمين افتاد و صدای آن قطع شد. بابك گفت : " تو اونو كشتی!"
بهروز با بغض گفت:" من كه كاری نكردم . خودش افتاد..."
بابك با اخم گفت: " اون مرده .... اونو كشتی... تو قاتلی!"
بهروز گفت:" خودت قاطری...!" و زد زير گريه. فريبرز كه خنده اش قطع شده بود و داشت به جعبه كه حالا به پهلو افتاده و شيپورش كج شده بود نگاه می كرد با بی حوصله گی گفت: " نترس بابا . كبری سياهه كه اون تون نيس .....اون اصلاً...."
اما بابك حرفش را قطع كرد:" چرا هست – من خودم ديدم كه رفت اون تو! اين دست و پا شلفتی اونو كشت! "
بهروز صدای گريه اش را بلند تر كرد. فريبرز به سرعت به طرف بهروز دوید و در حالی كه دستش را روی دهان او می گذاشت گفت: " گريه نكن! صداتو می شنوفن. کبری كه این تو نيس...!"
بابك با لجبازی گفت: " چرا هست! راست می گی بازش كن تا معلوم شه!"
فريبرز در حالی که به دقت به جعبه نگاه می کرد و سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " اين... آهنیه...آسون باز نمی شه..."
بابک گفت:" چرا، می شه ، پهلوش شیکسته...می شه بازش کرد..."
بهروز باز زد زير گريه. فريبرز با عجله گفت:" خيله خوب، باشه! بازش می كنم كه تو ببيني کبری سیاهه توی اون نيست. ديگه گريه نكن!"
کمی به اين طرف و آن طرف انبار نگاه کرد و بعد به گوشه ای رفت و بايك ميلۀ آهنی بلند كه به سختی با خودش حمل می كرد برگشت و فرمان داد:" بياين كمك!"
بهروز و بابك به زحمت جعبۀ شيپور دار را که رویش هم عکس دو تا سگ بود یك وری كردند و فريبرز نوك ميلۀ آهنی را داخل شکستگی جعبه فرو برد و به شدت فشار داد. جعبه کمی مقاومت كرد، اما بالاخره با صدای خشكی شكست و صفحۀ رويش ور آمد و شيپور بزرگ از آن جدا شد. فريبرز شيپور را گرفت و آن قدر کشید تا کنده شد. و بعد پيروزمندانه به داخل جعبه اشاره کرد و گفت: " ايناهاش! نيگاكنین – هيچچی اين تو نيس! "
در فضای نيمه تاريك انبار به زحمت می شد داخل جعبه را ديد.ولی يك مشت سيم و قطعات فلزی و چيزهای ديگری قابل تشخیص بودند.
بهروز رو به بابك گفت: " تو كه گفتی کبری رفته اين تو! پس كوش!؟ دروغگو!"
بابك در حالی كه به دقت به داخل جعبه نگاه می كرد زير لب گفت: " خب لابد تو تاريكی پريده بيرون!" و بعد برای اثبات نظریه اش محكم زد پس گردن بهروز. بهروز خواست جيغ بكشد اما فريبرز كه اين موضوع را پيش بينی كرده بود محكم دهانش را گرفت و با صدای بلند گفت: "هيس...! صدامون می ره بيرون...! " و بعد به آرامی اضافه كرد: " حالا كه ديدين اون اين جا نيست، بياين دیگه بريم!"
فریبرز دهانش را كه تازه از دست فريبرز رها شده بود ماليد و گفت : " اونا چيه اون تو؟"
- چيزی نيس كه .... يه مشت سيم و از اين آت و اشغالای به درد نخوره....
بهروز گفت: " نه...، يه ميز كوچولو... اون تو هست..."
فريبرز دستش را به داخل جعبه برد و كمی كندوكاو كرد و بعد گفت:"چسبيده....در نمی آد..."
بهروز با بغض گفت: " خيلی قشنگه ... من اونو می خوام!"
بابك گفت: " اون محکم چسبيده پسر! مگه فريبرز رستمه كه بتونه اونو بكٌنه!"
فريبرز نگاهی به او انداخت و بعد میلۀ آهنی بلند را برداشت و به زحمت نوک آن را به داخل جعبه فروکرد و فشار داد. صدای " جرَق " خشكی شنیده شد و چيزی شكست. فريبرز دستش را داخل جعبه برد و با يك حركت، جسمی را كه شبيه به ميزی آهنی بود كشيد و همراه با تمام اشیائی كه به آن چسبيده بود بيرون آورد. بهروز با خوشحالی آن را گرفت و با اشتیاق مشغول كندن سيم ها و چيزهای ديگری كه به آن چسبيده بود شد. بابك نگاهی تحقیر آمیزی به بهروز انداخت و زیر لب گفت: " این که میز نیست که! سه تا پایه بیشتر نداره!"
بهروز گفت:" خیلی هم هست! مال خودمه!"
بابک گفت:" به جهنم! مال تو! هر غلطی می خواهی باهاش بکن! منم شيپورشو ور می دارم. می خوام صبح ها با هاش شیپور بزنم و همه رو بیدار کنم!" و به طرف شيپور كه كمی دور تر روی زمين افتاده بود رفت.
فريبرز رو به بهروز گفت: "سيم ها شو بده من، می خوام باهاش یه سه تار درست کنم. ميزش مال خودت! " و بعد میز را گرفت و سيم هایش را كند و آن را پس داد .
بهروز با خوشحالی گفت :" میز خودمه! میز سه پایه س!"
فريبرز در حالی كه سيم ها را به دور هم می پيچيد رو به بابک گفت: " اون شیپور كه خيلی بزرگه! چه جوری می خوای ببريش؟ تازه....كجا می خوای قايمش كنی؟"
بابك نگاهی به ابعاد شيپور كه از دستش تا روی زمين می آمد انداخت و گفت:" خب، نصفش می كنم ..."
فریبرز گفت: " اگه نصفش كنی كه نمی تونی باهاش شيپور بزنی!"
بهروز گفت: "خب، نصف شیپور می زنه!"
بابك گفت: " می کشمش روی کولم...می برم! می ذارمش پهلوی سه تار پدر!" و به زحمت آن را بلند کرد و روی شانه اش گذاشت و نفس نفس زنان گفت: " خب، بريم ديگه!"
بهروز در حالی كه ميز سه پايه اش را وارسی می كرد به آرامی به طرف در به راه افتاد .
-" فريبرز!"
- هان !؟
- بايد درستش كنی ها!
- چی رو؟
- پايۀ ميزمو .
- آهان ... آره .... باشه ... واسش... یه پایۀ چوبی می ذارم.
بابک در حالی که هن هن می زد گفت: " آخه ميز بدون صندلی رو می خوای چیکار كنی، پسر؟"
بهروز گفت: " می گم مامان چند تا صندلی براش بخره!"
فريبرز يك دفعه ايستاد و در حالی كه به بهروز زل زده بود گفت:" يه وقت به خواهر جون نگی ما گرامافون بابا رو شيكستيم ها!"
بهروز گفت : "چی چی رو...!؟ "
بابك كه حالا برگۀ زرد آلو می جوید و پشت سر آن ها می آمد، با دهان پر گفت: "ما كه نشكستيم ... كبری سياهه شيكست!"
فريبرز با خوشحالی گفت: " آره ، اون شيكست!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اما بچه ها یادتون باشه! ما قرار بوده که توی اتاق خوابیده باشیم. اگه بگيم كه اونو ديديم، می فهمن كه مام این جا بودیم!"
بهروز گفت:" خب می گیم که ... ما اونو ندیدیم!"
فریبرز سری تکان داد و چیزی نگفت.
وقتی می خواستند بی سرو صدا به داخل ساختمان برگردند، فريبرز میز بهروز و شیپور بابك را گرفت که به همراه غنايم خودش در جای امنی مخفی كند تا وقتی آب ها از آسياب ها افتاد آن ها را برگرداند. و بهروز ديگر هرگز ميز سه پایه اش را ندید.