یکی از مهم ترین عوامل موجود در هر گروه یا جامعه، نگاه آن مجموعه به مقوله زمان است، به طوری که تمامی فرهنگ های موجود را براساس عنصر زمان دسته بندی و تبیین می کنند.


به قول "فلورانس کلاک هون"، نه تنها تاکید گروه ها بر زمان های گذشته، حال و آینده متفاوت است، بلکه می توان چنین الگویی را به جامعه نیز تعمیم داد و از این طریق، جهت تحولات آن را پیش بینی کرد و یا حداقل دریافت که تاکید آن بر کدام یک از زمان های فوق بیش تر است. به اعتقاد من این مساله در مورد افراد هم صدق می کند و اگر بخواهیم بفهمیم چرا بعضی از بچه ها در مدرسه نسبت به دیگران تکالیف درسی شان را بهتر انجام می دهند و به قول معروف شاگرد ممتاز هستند، پاسخ را باید در همین نکته جست وجو کرد.


گفته می شود سمت گیری تفکر بخش عمده طبقه متوسط آمریکا به سوی آینده است. شواهد به خوبی نشان می دهد که طبقه متوسط جامعه آمریکا که به شدت متاثر از اخلاق پروتستانی است، تصور خود از زمان را که مبتنی بر کاهش ارزش حال به نفع آینده است، به نسل بعد انتقال داده است. چنین تاکیدی بر آینده، در اشکال فردی و در فرهنگی که ضربان خود را به جای گذشته، با آینده تنظیم می کند موفقیت را با خود به همراه خواهد داشت. با این حال، سرفصل های آموزشی ما بر مبنای ارایه دانش بنیان نهاده شده که در گذشته و حال و به خصوص گذشته تولید شده است. بنابراین بیش تر آنچه دانش آموز فرا می گیرد، دانشی است که نسل گذشته درباره تلاش های نسل قبل از خود، از این طرف و آن طرف جمع آوری کرده است.


این پس افتادگی زمانی، ممکن است کما بیش در دوره ای که تحولات به صورت منظم و زمان بندی شده به وقوع می پیوندد، قابل قبول جلوه کند، چراکه شرایط روانی ما به هیچ وجه نمی تواند خود را با سرعت تحولات همساز کرده و دگرگون شود. اما چنین بهانه ای دیگر برای امروز که آینده چهار نعل به سو ما پیش می تازد، موجه نیست. همان طور که رابرت فینچ، وزیر اسبق بهداشت و تامین اجتماعی آمریکا می گوید: "ما به جای آنکه به جوانان یاد بدهیم چگونه اختراع کنند، فقط یاد گرفته ایم ذهن آنها را با اختراعات پیشینیان پرکنیم و به جای آنکه ذهن آنان را همچون ابزاری در نظر آوریم که باید به کار گرفته شود به مثابه انباری می بینیم که وظیفه داریم آن را پرکنیم." متاسفانه بیش تر آنهایی که سرفصل های آموزشی را طرح می کنند و آنهایی که همین سرفصل ها را در سر کلاس عملا به اجرا درمی آورند، از این تعصب زمانی بی خبرند. پس به منظور آموزش برای فردا باید از عقاید و دیدگاه دانش آموزان نسبت به زمان آگاه شد.


به عنوان مثال، می توان گروه هایی را در نظر گرفت که در جامعه آمریکا، اغلب به زندگی در زمان حال یا زندگی در لحظه متهم می شوند. آنها معمولا نشان لاابالی گری را بر پیشانی دارند و متهم اند که هیچ ذخیره ای برای روز مبادا جمع نمی کنند. فقرا، سیاهان و گروه های معینی از مهاجران چنین نگاهی نسبت به زمان دارند و در خلاف جریان اصلی حاکم بر جامعه آمریکا قرار گرفته اند که نشان آن را می توان به خوبی در برنامه ریزی شخصی و دقت آنها در صرف وقت مشاهده کرد. وقتی آینده زیر سوال برود، حال گسترش پیدا می کند و به همین دلیل است که کودکان سفیدپوست طبقه متوسط که طبعا باید همواره در زندگی چشم اندازی از آینده را پیش روی داشته باشند، در زمان حال دست وپا می زنند. این روند مخرب، از نسل بیتل ها آغاز شده و به نسل پست هیپی های امروز رسیده است، چنانکه نسل جوان طبقه متوسط امروز به شدت از بحران هویت رنج می برد که خود بیانگر نوعی واپس ماندگی فرهنگی در آستانه تحولاتی برق آسا است که اهداف آینده را در هاله ای از ابهام فرو می برد. بحران هویت، مشکلی است که در پیوند تنگاتنگ با مقوله زمان قرار دارد.


اگرچه انیشتن به تصور فیزیک دانان از مکان، بعد زمان را نیز افزود، اما هنوز اکثر دانشمندان علوم اجتماعی چندان به مساله زمان اهمیتی نمی دهند. روانشناسی به نام "جی.ال.ویدرو"، درباره اهمیت زمان گفته است، "شواهد تایید می کند که فقدان رابطه میان ابعاد روانی و فیزیولوژیک فعالیت های مغزی و هویت فردی، کمتر به مقوله مکان و بیش تر به ابعاد زمانی مربوط می شود." به بیان دیگر، یادگیری با زمان پیوند خورده است.


روانشناسانی که فرایند یادگیری را مورد مطالعه قرار داده اند، اهمیت نقش تشویق در یادگیری را به کرات متذکر شده اند. یادگیری نتیجه مستقیم تشویق و تایید است و در بیش تر تجارب بشر، تایید، همواره با کاری که به آن معنا بخشیده ، همراه بوده و پیامد منطقی آن به شمار رفته است. اما اگر مضمون تشویق در ابهام فرو رود و نقش ها بر اثر تحولات سریع اجتماعی دگرگون شود، تکلیف چه خواهد بود؟ برای محرومان، تلاش برای جدا کردن حال از آینده مفهومی ندارد و تصور می کنم برای جوانان هم بر اثر تحولات سریع، حال و آینده چنان با هم عجین شده باشد که خود را نسل امروز معرفی کنند.


هویت های آینده


هویت و تصور ما از زمان، هر دو از نظام های اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، سرچشمه می گیرد. هویت ما چهره ای است که بر زمینه تصوری که از زمان داریم، نقش بسته است. نقش اجتماعی هم که از این دو نشات گرفته و بر اثر شرایط زمانی تعیین می شود، همان تصور ما از نقش اجتماعی آینده است که به بسیاری از کارها و فعالیت های کنونی ما معنا می بخشد.ما تصور خویش از آینده خود را با توجه به نقش اجتماعی دیگران در آینده، گسترش می دهیم. این تصور، عامل پیش برنده رفتار کنونی ما است و بسیار مهم تر از همه محرک های مقطعی و میرا است که ما را احاطه کرده و رفتار کوتاه مدت مان را تعیین می کند. ما هم اکنون برخلاف روان درمانی که گذشته فرد را محور قرار می داد، بنا به نظر اریک اریکسون، خودهای پیش بینی شده را محور قرار می دهیم. او می گوید: کودک در عنفوان کودکی سعی می کند برای خود، نقش و یا نقش های ویژه ای را در آینده در نظر گیرد و یا حداقل می فهمد چه نقش هایی ارزش فکر کردن دارند و با تخیل خویش، از محدودیت ها در می گذرد و امکانات آینده را حس می کند.


تصور افراد، طبقات اجتماعی و جوامع از نقشی که در آینده برعهده می گیرند، متفاوت بوده و به خصوص شناخت اجزا و توضیح مکانیسم عملکرد آن در زمان بی ثباتی و شتاب فزاینده و یا زمان تحول سریع بافت های اجتماعی، یعنی وقتی سازمان ها ناپدید می شوند یا به ظهور می رسند و نقش های اجتماعی دگرگون می شوند، از اهمیت زیادی برخوردار است.


دوست پسرک ۱۲ ساله ای از او پرسید، "وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره شوی؟" او پاسخ داد: "تا زمانی که ندانم چه شغل های جدیدی در آینده به وجود می آید، نمی توانم در این مورد چیزی بگویم." رابطه زمان، فرد و تحول در ارتباط با مشکلات فقرا، اقلیت ها و ساکنان کشورهای در حال توسعه، از اهمیت ویژه ای برخوردار می شود. وقتی نقش اجتماعی آینده در هاله ای از ابهام فرو رود، سرنوشت و تقدیر جای آن را می گیرد و کمبود آن را جبران می کند.


انسان شناسی به نام "والتر.ب.میلز" با تصویرکردن وضعیت جوانان متعلق به طبقات پایین دست جامعه که در باندهای جنایتکار فعالیت می کنند، این نکته را به خوبی نشان داده است. بسیاری از افراد متعلق به طبقات پایین دست جامعه، احساس می کنند که زندگی شان زیر نفوذ نیروهایی است که هیچ کنترلی بر آنها ندارند و البته معمولا آنها را بیش تر بامفهوم سرنوشت و یا نیروهای جادویی که بشر را در چنگال خویش اسیر کرده اند، مشخص می کنند. تبعات این تفکر می تواند به بینش پوچ گرایانه ای از هستی منجر شود که هرگونه تلاش در جهت اهداف را بیهوده و پوچ می سازد. از طرف دیگر، ما سرمشق هایمان را از گذشته می گیریم. برای مثال، فردی که سنت را مبنای زندگی خویش قرار داده، همواره احساس امنیت می کند، زیرا می داند نقش ایده آلی را که می تواند در جهان ایفا کند، از پیش تعیین کرده اند.


هویت نیزکه فرآیند معین و مشخص تری است، به نقش اجتماعی فرد که از ثبات قابل توجهی برخوردار است، وابسته است. اریکسون، همچنین به داده های جامعه شناختی اشاره می کند که به دلیل تحولات فرهنگی و تاریخی، اثر تکان دهنده ای بر تداوم شکل گیری هویت فردی بر جای گذاشته است و تداوم آرزوهای کودکی را غیرممکن می کند. اهداف درازمدت، چارچوبی است که هویت در آن شکل می گیرد. براساس نظر "گوردون آلپورت"، متخصص روانشناسی اجتماعی، تمامی تلاش های ما همیشه به هدفی در آینده مربوط می شود؛ از این رو، جهت گیری زمانی افراد و فرهنگ هایشان، کیفیت تلاش هایی را که موفقیت فرد در زمان حال تضمین کرده است، به نوعی مشروط می کند.



نوشته : بنیامین د.سینگر


ترجمه: بابک پاکزاد