ساجده سلیمی : موسی اكرمی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه و فیزیك دوره تحصیلات ابتدایی را در روستاهای سوارآباد و چقاسیاه از توابع شازند گذرانده و پس از پایان دوران متوسطه در اراك، تحصیلات در رشته فیزیك را در اصفهان و شیراز و تحصیلات در فلسفه را در تهران به پایان رسانده است. اكرمی پس از چندین سال تدریس و تحقیق در سال ۱۳۸۲ دوباره به تدریس روی آورد و از سال ۱۳۸۳ مدیریت گروه فلسفه علم دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات تهران را عهدهدار شد. از اكرمی تاكنون در تالیف و ترجمه و ویراستاری فردی یا گروهی حدود۴۴ كتاب و بالغ بر ۴۷۰ مقاله منتشر شده است. كیهانشناسی افلاطون، گاهشماری ایرانی، كانت و مابعدالطبیعه، فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان، آریا (رُمان)، قانون اساسی زمینشهر، مساله علم در ایران: از تاریخ و فلسفه علم تا فرهنگ دانشگاهی از جمله تالیفات اوست. اكرمی اما در اثر جدید خود با عنوان «شأن هستیشناختی عشق و آفرینش انسان در فلسفه و عرفان، از افلاطون تا صدرالمتالهین» به موضوع عشق و نقش آن در آفرینش انسان از دیدگاه فلسفی و عرفانی برجستهترین فیلسوفان و عارفان مطرح در سنت اسلامی پرداخته است. او در این كتاب به تفصیل درباره عشق و نگاه فلاسفه و عرفا سخن گفته است. كتاب را «نشر فردا» در اصفهان چاپ و منتشر كرده است. همین بهانهای شد تا به سراغ او بروم و درباره نگاه فلاسفه و عارفان به عشق با او صحبت كنم. موسی اكرمی بسیار گشادهرو است و میتواند سنگینترین مباحث فلسفی را به سادهترین زبان تشریح كند.
شما اكثرا به مباحث علمی و تاریخی یا ریاضیاتی پرداختهاید. چه شد كه اینبار سراغ عشق رفتید؟
اینبار اولی نیست كه به عشق و ابعاد مختلف تبیین آن نزد انسان پرداختهام. همیشه به این موضوع دلبسته بودم و به آن فكر میكردم. اگر باور داشته باشم كه دستگاههای باور مدعی شناختی وجود دارند و یكی از آن دستگاهها عرفان است، در عرفان میتوان به موضوعاتی پرداخت كه فلسفه و علم نمیتوانند به آن موضوعات بپردازند. البته گاهی نیز این دستگاههای باور در موضوعی خاص، مثلا عشق، اشتراك دارند. در طول تاریخ بزرگانی چه در جهان اسلام و چه در بیرون از جهان اسلام به این موضوع پرداختهاند. در دهه١٣٧٠ قرار بود كتابی در این زمینه تالیف كنم. انس من با این عارفان بزرگ همیشه حفظ شده، بخشی جذاب از زندگی من بوده است. با اینكه از لحاظ علمی و فلسفی وقتی با آنها برخورد میكنم، شاید خیلی از دستاوردها و ادعاهایشان برایم توجیهپذیر نباشد، اما هیچوقت هم نتوانستم در مقابل آن اندیشهورزی تابناك ویژه آنها سر تعظیم فرود نیاورم. چگونه میشود در برابر مولانا، در برابر ابنعربی، در برابر اكهارت و... سر تعظیم فرود نیاورم؟ اینها انسانهایی بودهاند كه توانستهاند به قدر جان پرظرفیتشان از اقیانوس ناپیدا كرانه این جهان هستی بنوشند و به ما هم بنوشانند. بنابراین همواره علاقهمند بودم در درجه اول گزارشی همدلانه از اینها هم به خودم و هم به مخاطبانم ارایه كنم و اگر توانستم با معیارهایی كه خودم از فلسفه تحلیلی یاد گرفتهام اینها را نقد بكنم. انسانی كه فكر میكند به صرف تكیه بر شناخت علمی و شناخت فلسفی نمیتواند به پرسشهای خود پاسخ دهد به سراغ تبیین عرفانی میرود كه من هم كاملا آن را به رسمیت میشناسم .
اصلا عشق از چه زمانی سروكلهاش در زندگی فیلسوفان پیدا شد؟ از چه زمانی انسان به این نتیجه رسید كه عشق را تبیین و تعریف كند؟
پاسخ دادن به این پرسش خیلی دشوار است: به یك معنا میتوانم بگویم از وقتی انسان شروع به اندیشهورزی كرده است یكی از مباحث بنیادینش موضوع عشق بوده است. حالا میتواند عشق یك انسان به انسان دیگری باشد یا عاطفه و علاقه یك انسان نسبت به یك گل یا طبیعت یا یك امر زیبا. این اندیشه و نگاه مهرآمیز نسبت به انسانی دیگر یا هر جزء از هستی آرامآرام اندیشه عشق و مهرورزی و نگرش عاطفی را در انسان برجستگی بخشیده است. وقتی انسان اندیشهورز شده و احساس عاطفی داشته و توانسته آن احساس عاطفی را به زبان بیاورد بخش مهمی از آن احساس عاطفی یا كینه بوده یا مهر و این دو احساس، مایه دو موضعگیری متفاوت انسان نسبت به یك همنوع، نسبت به خودش و نسبت به هر شیئی در هستی است. این احساس در زبانهای مختلف نامهای متفاوتی گرفته اما محتوای آن همان مهر یا عشقی است كه میشناسیم.
علوم مختلفی به عشق پرداختهاند، در روانشناسی و روانكاوی به گونهای و در زیستشناسی همین طور. از طرفی در فلسفه بیشتر به آن پرداخته شده است. به نظر شما كدام یك از علوم توانسته توصیف بهتری از این پدیده داشته باشد و به نظر شما كدام یك توصیف كاملتری ارایه داده است؟
جواب این پرسش بستگی به این دارد كه ما ببینیم این عشق را در كجا میخواهیم دنبال كنیم: اگر عشق صرفا یك احساس عاطفی انسان است، میشود گفت بخشی از آن را فلسفه تبیین كرده است و فیلسوفان و عارفان بزرگ به این موضوع پرداختهاند. امروزه هم علم به شكل جدی به آن پرداخته و علوم اعصاب (نوروساینس) به طور دقیقتری به این مباحث میپردازد و تلاش جدی میشود كه در چارچوب روانشناسی و علوم اعصاب بتوان تا جایی كه ممكن است به این درك و تبیین این احساس نزدیك و نزدیكتر شد. موضوع واحد است اما همان طور كه اشاره كردید معارف گوناگون میتوانند به این بپردازند. ما پنج نوع دستگاه باور مدعی شناخت داریم؛ علم، دین، فلسفه، عرفان و اسطوره. هركدام از اینها برای خود موضع و روششناسی خاص خود و در نگاهی گستردهتر به قول معروف رئوس ثمانیه خاص خود را دارند، اما آنها میتوانند در بعضی از موضوعات با هم مشترك باشند و موضوع عشق یكی از اشتراكات آنهاست. طبعا هم علم میتواند به عشق بپردازد، هم دین، هم فلسفه، هم عرفان و هم اسطوره. منتها هركدام در دیدگاه خاصی و هركدام با روششناسی ویژهای. روش علم روش تجربی است. همان روشی كه در علوم گوناگون تجربی، از فیزیك تا زیستشناسی و روانشناسی و جامعهشناسی (به همان میزان كه شایستگی آن را دارند كه به راستی «علم» تلقی شوند) به كار بسته شده و موفق بوده است، بنابراین وقتی به روانشناسی روی میآوریم، انتظار داریم كه با روش تجربی با قضیه برخورد كند و بتواند به عشق به عنوان یك موضوع در چارچوب روششناسی خود بپردازد. از فلسفه انتظار داریم كه به شكل عقلی به قضیه نگاه كند و در مفهوم عشق تعقل كند. از دین انتظار داریم مفهوم را در چارچوب آنچه به آن متن مقدس میگوید و منشأ آن ادعا میشود وحیانی است، توضیح دهد. عرفان هم مفهوم عام عشق را در سطحی و از دیدگاهی و با روششناسیای كه به آن روششناسی شهودی میگوییم توضیح میدهد. اسطوره هم همینطور، با نگرش خاص خودش. پس بررسی و پاسخ ما بستگی به این دارد كه ما از چه دیدگاهی به موضوع بنگریم. همچنین باید توجه كنیم كه چه جنبهای از عشق برایمان مهم است. وجود عشق؟ كاركرد عشق؟ منشأ عشق؟ من در كتابم عشق را به عنوان یك مفهوم وسیع جهانی یا جهانشمول و نقش آن در پیدایش انسان از دیدگاههای فلسفی و عرفانی خاص نگریستهام؛ دیدگاههای فلسفی و عرفانی خاصی كه در سنت ویژهای به نام سنت اسلامی با هم پیوند دارند. منظور من در این كتاب عشق یك انسان به انسان دیگر نیست. این عشق آن نیرویی است كه مساوق وجود یا انگیزه پدیدآیی هستی و انسان است؛ یا گونهای تجلی خاص از وجود است كه البته یك تجلی جزیی آن در مرتبهای نازلتر عشق یك انسان به انسان دیگر است.
در سنت ما معمولا فلسفه و عرفان همیشه به هم گره خوردهاند هر چند كوششهایی برای توجه به تمایز آنها از هم نیز وجود داشته است. به هر حال قطعا در تبیین مفاهیم گوناگون مشترك از جمله مفهوم عشق، تفاوتهای كم یا زیادی میان فلسفه و عرفان وجود دارند. به نظر شما تفاوت تبیین عشق در فلسفه و عرفان كجاست؟
عرفانی كه مورد نظر من است عرفانی است كه به عرفان فلسفی یا فلسفه عرفانی یا عرفان عقلانی مشهور شده است. آن بخش استدلالی عرفان كه تلاش میكند مفاهیم عرفانی را با بهرهگیری از یك تبیین و استدلال عقلی تحلیل و استنتاج و تبیین كند و این در نوع خاصی از فلسفه ریشه دارد؛ فلسفهای كه از عقلگرایی بنیادینی بهره میگیرد كه به تعبیری میتوانیم بگوییم فلسفه افلاطونی است. من كتابم را با نگرش افلاطون به عشق شروع كردهام. افلاطون بنیانگذار جریانی در تاریخ فلسفه و اندیشه است كه برای عشق تبیین فلسفی عرضه میكند. به طور عامتر به نحوه پدیدایی جهان میپردازد و راه را باز میكند تا فیلسوف نوافلاطونی یعنی فلوطین دست به تبیینی فلسفیتر در پدیدایی جهان در پیوند با عشق بزند كه این بعدا تاثیر ویژه خود را بر عرفان اسلامی میگذارد. كتاب اثولوجیا، كتاب بسیار مهمی برگرفته از كتاب نُهگانههای فلوطین است كه وارد جهان اسلام شده و در چندین سده فكر كردهاند این نوشته از آن ارسطو است و فكر كردهاند ارسطو گرایشهای افلاطونی دارد. به همین دلیل كسانی مثل فارابی گمان كردهاند كه ارسطو و افلاطون را میتوانند آشتی دهند و به نظر آنها ارسطویی كه پدید آورنده اثولوجیا است خیلی از افلاطون دور نیست. ما بعدها فهمیدهایم این كتابی نوافلاطونی است كه بعدها توسط فورفویوس تدوین شده و بخشهای مهمی از نهگانههای فلوطین درآن خلاصه شده و از طریق ترجمه به جهان اسلام انتقال پیدا كرده است. در این كتاب ما تبیین جهان هستی را برپایه گونهای سریان عشقی كه خود گویی سریان وجود است میبینیم. این نگرش به نحوی به فلسفه اسلامی، چه فلسفه ارسطویی به ویژه از طریق ابن سینا و چه فلسفه افلاطونی به ویژه از طریق سهروردی راه پیدا كرده است. این نگرش از سویی دیگر وارد جریان عرفان تعقلی نیز شده است، عرفانی كه مبانی نظری خاص خود را برای تحولات هستی دارد. ما اوج این گونه عرفان را در ابن عربی میبینیم. ابن عربی به طور مشخص خود متاثر از این نگاه است. عشق به مثابه یك هستومند و مفهومی خاص تلقی میشود كه در مصداق خود همان هستی فراگیر یا سرشته با هستی فراگیر است. بنابراین در این نگرش عشق یك شأن هستی شناختی مستقل از صِرف نوعی عاطفه آدمی دارد. البته ما میتوانیم عاطفه آدمی را نسبت به یك انسان دیگر یا عشق به جزیی از طبیعت، تجلیای یا بهرهگیری از آن عشق به معنای وسیع كلمه بگیریم. میشود گفت اینها چه در عرفان و چه در فلسفه ریشه بسیار مشترك و نزدیك به هم دارند و بعدا تفاوتهایی در آنها ایجاد میشود. البته بعضی از فیلسوفان به طور مشخصتر از حوزه اندیشهپردازی نسبت به كل هستی دور میشوند و دیدگاه تجربی پیدا میكنند و دیگر به عشق به صورت یك مفهوم مساوق با هستی یا سرشته با هستی نگاه نمیكنند و صرفا عشق را تمایلی در انسان میدانند. به این ترتیب مفهوم عشق به یك گرایش عاطفی فروكاسته میشود. اما در نزد افلاطون و همه جریانهایی كه به نحوی تحت تاثیر افلاطون هستند و در عرفان نیز حضور دارند، عشق مفهومی بنیادین و كانونی است و جایگاه هستیشناختی رفیعی در حد تساوق با خود هستی یا سرشته بودن با هستی را دارد.
تبلور این اندیشه در اشعار و افكار مولانا است كه آفرینش را فوران عشق میداند. به نظر میرسد شما در این نگرش شبیه ابن عربی است.
همین طور است و به همین دلیل هم من بخشی از كتاب را به مولانا اختصاص دادم. عنوانش «از نفیر نی تا عشق معشوق به عاشق» است. كه به هرحال تبیین همان پدید آمدن جهان از دیدگاه مولانا با تجلی عشق است. مولانا به خصوص در مثنوی تجلی این عشق را نشان میدهد.
در ادبیات ما چگونه به عشق نگاه شده است؟ آیا ادبای ما عشق را یك امر بدیهی میدانند كه نیاز به تعریف ندارد؟
تا حدی همین طور است. بستگی دارد ما در چه سطحی و از چه دیدگاه و از چه جنبهای به عشق نگاه میكنیم. در ادبیات ایران مواضع گوناگون عرفانی، اسطورهای، فلسفی و به ویژه احساسی مطرح است. ادبیات منثور ما از این لحاظ غنی نیست. ادبیات منظوم و شعرمان بسیار غنی است. در این ادبیات عرفان و تغزل نقش بس پررنگی دارند. در توجه به معنای عشق اگر معنای بسیار گستردهای برای آن قایل شویم تا حدی آن را هم بدیهی و هم تعریفناپذیر مییابیم. هرچقدر عشق را محدودتر كنیم و معنای جزییتری از آن را در نظر داشته باشیم میرویم به سمت اینكه تعریفی از آن به دست دهیم. فیلسوفان گفتهاند كه ما همهچیز را به وجود تعریف میكنیم. بنابراین وجود را نمیتوان به وجود تعریف كرد؛ همه ظهورات خود وجود است و بنابراین وجود تعریفناپذیر است. به این معنا اگر ما عشق را مساوق وجود بگیریم (مفهوما جدا و مصداقا یكی)، همان طور كه وجود تعریفناپذیر است و همهچیز را به وجود تعریف كنیم، عشق هم طبعا تعریفناپذیر میشود و همهچیز را باید به عشق تعریف كنیم. اما اگر ما آرامآرام تعریف محدودتر و محدودتری برای عشق قایل شویم آنگاه میتوانیم تعریفش كنیم. مثلا یك روانشناس وقتی میخواهد درباره عشق صحبت كند باید آن را تعریف كند. باید تلاش كند تا حداقل اگر نمیتواند تعریف ذاتی از آن ارایه دهد تعریف كاركردی عرضه كند. بعد بگوید آنچه را دارای این كاركرد ویژه و این بروزات است من روانشناس عشق مینامم. اما در آن عشق در آن مفهوم فلسفی كه مورد نظر افلاطون یا فلوطین است یا در آن مفهوم عرفانی كه ابنعربی و مولانا در نظر دارند، عشق بس فراگیر و تعریفناپذیر است. زیرا نامتعینترین چیز است و مساوق با وجود و مظایف با خیر و زیبایی مطلق است و هرآنچه مطلق شد رهاست و هیچ قید و تعریفی برنمیدارد. در این سطح عشق و معشوق یكیاند. معشوق نیز تعریف ناپذیر است و در تعریفناپذیری و مطلقیتش حتی نام نیز ندارد. سعدی و عراقی در دو غزل مشهورشان میگویند «هر كسی را نام معشوقی كه هست / میبرد معشوق ما را نام نیست.» در برخی دیگر از آثار ادبی ما عشق انسانی به انسان دیگر در تجلی به اصطلاح زمینی آن مطرح است مانند منظومه ویس و رامین یا عشقهای میان قهرمانان شاهنامه همچون عشق میان رودابه و رستم یا به ویژه عشق میان بیژن و منیژه.