در ميان نظريهپردازان جهاني شدن، گروهي از متفكران به چشم ميخورند كه با مطالعات عميق و گسترده و ارائه نظريات خود در قالب كتابها، مقالات و پايگاههاي اينترنتي و نيز با شركت در مباحثه و مناظره با متفكران ديگر روابط بينالملل براي تبيين و ترويج انديشههاي خود تلاش بسياري ميكنند. ديويد هلد و آنتوني مكگرو از مشهورترين چهرههاي اين گروهاند.
هلد، مك گرو و همكارانشان نظريهپردازان مختلف جهاني شدن را به سه دسته اصلي طبقهبندي ميكنند: گروه اول، «جهانگرايان افراطي» هستند كه اعتقاد راسخي به جهاني شدن داشته و معتقدند تا پايان قرن بيستم اين فرايند تمامي بنيادهاي دنياي ما را به كلي تغيير داده است. گروه دوم، «شكگرايان» يا مخالفان وجود پديده جهاني شدن هستند كه بر كساني كه بر تبيين مسائل جهاني بر اساس اين مفهوم اصرار ميكنند، خرده ميگيرند و گروه سوم «تحولگرايان» ناميده ميشوند كه معتقدند جهاني شدن فرايندي است كه به تدريج جهان را دچار دگرگونيهاي اساسي ميكند و اين دگرگوني در پايان قرن بيستم قابل مشاهده و تبيين است.
دیوید هلد ،آنتونی مک گرو و دیگر همکارانشان تعریف مشخصی از جهانی شدن ارائه میدهند:
فرآیند(یا مجموعه ای از فرآیندها) که دگرگونی در فضای سازمانهای روابط و انجمنهای اجتماعی را دربرمیگیرد.این دگرگونیها با وسعت،عمق ،سرعت و میزان تاثیر آنها سنجیده میشود و جریانهای فراقاره ای ،بین قاره ای و نیز شبکه های اقدام،تعامل و اعمال قدرت را در بر میگیرد.
چنان كه از اين تعريف نيز بر ميآيد جهاني شدن چه در شرايط كنوني و چه اشكال تاريخي آن با چهار بعد زماني-مكاني شناخته ميشود:
1-وسعت شبكههاي جهاني.
2-عمق و شدت به هم پيوستگي.
3-سرعت جريانهاي جهاني.
4-تاثير ميزان كشش و گرايش به هم پيوستگي جهاني بر جوامع مشخص.
اين شاخصها كمك ميكند كه براي فهم، شناخت و برداشت بهتر از جهاني شدن، هم معيارهاي كمي و هم معيارهاي كيفي در اختيار داشته باشيم. اما به نظر آنان چهار شاخص ديگر كه شاخصهاي سازماني يا به عبارت ديگر ابعاد نهادي جهاني شدن خوانده ميشود نيز در شناخت بهتر اين پديده بايد مورد توجه قرار بگيرد. اين چهار شاخص سازماني عبارتند از:
1-زيرساختهاي جهاني شدن.
2-نهادينه شدن شبكههاي جهاني و اعمال قدرت.
3-الگوي لايهبندي جهاني.
4-شيوههاي مسلط تعامل جهاني.
با كمك اين شاخصها ميتوان در هر دوره تاريخي سطح جهاني شدن، ميزان وجود و تاثير آن را بررسي كرد.
دگرگوني جهاني و جهاني شدن در حوزه سياست:
ديويد هلد و آنتوني مكگرو روند تحول تاريخي و نيز خصوصيات كنوني جهاني شدن سياست را بر اساس شاخصهاي هشتگانه تبيين ميكنند: وسعت-عمق و شدت-سرعت-ميزان تاثير زيرساختها-نهادينه شدن-لايهبندي-تعادل.
حركت به سوي جهاني شدن سياست يك حركت تدريجي است و تمامي شاخصهاي هشتگانه جهاني شدن به تدريج پديدار ميشود. اما در دوران معاصر، فرايند جهاني شدن سياست به شكل بيسابقهاي سازمان مييابد و خصوصيات جديد جوامع بشري به گونهاي در كنار هم قرار ميگيرد كه شيوه جديدي از زندگي سياسي و مجموعه جديدي از مسائل و مناطق سياسي را به وجود ميآورد. آنچه ديويد هلد، آنتوني مكگرو و همكارانشان ترسيم ميكنند، وضعيتي قطعي و تغييرناپذير و قضاوتي نهايي درباره حوزه سياست جهاني نيست، بلكه تلاشي است تا فرايندهايي را نشان دهد كه «دگرگوني جهاني» را در حوزه سياست به وجود ميآورد.
دگرگوني جهاني و جهاني شدن امور نظامي:
هر چند در بسياري از نوشتهها و بررسيهاي جديد، مسائل نظامي و استراتژيك به عنوان بخشي از حوزه سياست بينالملل مطالعه ميشوند، اما ديويد هلد و همكارانش اين حوزه را به عنوان نمودي متفاوت و شاخص جداگانه جهاني شدن بررسي ميكند. به نظر اين گروه بشريت در قرن بيستم همواره در زير سايه جنگ و هراس از آن زيسته است، حتي زماني كه تفنگها آتش نميكردند و بمبها منفجر نميشدند. يعني هنگامي كه جنگي وجود نداشته نيز اين پديده خود را همچون عامل اساسي بر زندگي سياسي-اجتماعي بشر تحميل كرده است.
از نظر هلد نابرابريهاي موجود در عرصه جهاني كه به طور مثال ميزان مصرف غذاهاي حيوانات را در ايالات متحده به چند برابر غذاي مورد نياز ميليونها نفر از گرسنگان جهان بدل كرده است، در يازدهم سپتامبر خود را به شكل تهديد امنيتي نشان داد. اين تهديد امنيتي كه قدرت درجه اول نظامي جهان را هدف قرار داده بود موجب شد كه تروريسم به تهديدي جهاني بدل و مسائل امنيتي با گسترش به اقصي نقاط و به ويژه مناطق حساس جهان جهاني شود.
از نظر هلد و مك گرو در اداره امور جهان امروز به لحاظ سياسي، هر چند شبكه عظيمي از سازمانهاي بينالمللي، به ويژه سازمان ملل و ديگر سازمانهاي وابسته به آن، شكل گرفته است، اما همچنان دولتهاي ملي و نيز بازيگران منطقهاي و محلي در مركز ثقل سياست جهاني قرار دارند. البته آنها به وسيله شبكه پيچيده و تعيين كننده جهاني به هم پيوند زده شدهاند.
دگرگوني جهاني و جهاني شدن تجارت و اقتصاد:
جهاني شدن در حوزه اقتصاد يكي از مهمترين ابعاد فرايند دگرگوني جهاني است. البته هلد و مكگرو ميكوشند تا جهاني شدن تجارت، امور مالي و نيز مهاجرت را به عنوان مباحث و پارامترهاي جداگانهاي مطرح سازند.
در عرصه تجارت از نظر اين متفكران، جهاني شدن به اين معني نيست كه همه كشورهاي جهان با يكديگر مبادلات گسترده تجاري داشته باشند. بلكه از ديدگاه آنها به وجود آمدن شرايط و محيط جهاني و نيز استانداردهاي جهاني براي نقل و انتقال كالا مهمترين مشخصه تجارت جهاني است.
با شكلگيري دو انقلاب صنعتي و گسترش ناگهاني حجم كالاهاي توليد شده در جهان زمينه جديدي براي مبادلات كالا در عرصه جهاني فراهم شد. همين زمينه سبب گرديد تا پس از جنگ جهاني دوم شاهد «ظهور يك نظم تجارت جهاني» باشيم.
از نظر هلد و مكگرو در سرآغاز قرن بيست و يكم عمده اقتصاد جهان به وسيله 500 شركت بزرگ چند مليتي اداره ميشود و بيشتر سرمايه، فناوري و توليد جهاني وابسته به آنهاست.
اين امر هر چند نشانه نوعي نابرابري در اقتصاد جهاني است، اما به گونهاي موجب رشد توليد در كشورهاي در حال توسعه نيز شده است.
البته آمار گوياي آن است كه نابرابريهاي جهاني همچنان در حال افزايش بوده، اما در كنار اين نابرابري، سهم و بهرهمندي كشورهاي در حال توسعه نيز افزايش يافته است.
دگرگوني جهاني و جهاني شدن فرهنگ:
در عرصه فرهنگ نيز جهاني شدن با شاخصهاي معيني تشخيص داده ميشود كه تقدير و فرجام ملتها را متاثر از خويش ميسازد.
فرهنگ از ديدگاه اين گروه از متفكران تجربيات زنده و خلاق افراد و جوامع است كه در پيكرهاي از آثار هنري، سنتها و انديشهها متجلي ميشود و حتي گفتمانهاي تخصصي در حوزههاي هنري و فكري، توليدات صنايع فرهنگي، شيوههاي بياني و مدلهاي زندگي روزمره، شيوههاي ارتباطات و غيره را در بر ميگيرد. رسانهها و ارتباطات يكي از اشكال و ماهيتهاي عمده فرهنگ در جهان كنونياند. اين عده به طور كلي جهاني شدن را به معني حركت مردمان، نشانهها و پديدهها در فضاي بين قارهاي و مابين مناطق ميدانند. فرهنگ از اين نظر جهاني شده است. زمان و مكان در مبادلات و تاثيرگذاريهاي متقابل در عرصه فرهنگي، رنگ باخته و فناوري ارتباطات و اطلاعات آن را حذف كرده است.
نظريه وابستگي متقابل (پيچيده) (بررسي نظريه رابرت كوهن و جوزف ناي):
رابرت كوهن و جوزف ناي را مهمترين و اصليترين پديد آورندگان نظريه وابستگي متقابل ميدانند.
كوهن و ناي در دهه 1970 كوشيدند با طرح نگرشهايي نو نشان دهند كه قالب فكري واقعگرايي تنها قالبي نيست كه بتوان روابط بينالملل را بر اساس آن توضيح داد. آنان به چالش با رئاليسم و مفاهيم بنيادين آن پرداختند و كوشيدند تا با طرح مفهوم و چهارچوب نظري وابستگي متقابل، شيوه متفاوتي را براي فهم روابط بينالملل مطرح سازند.
به نظر آنان رئاليسم در دنياي وابستگي متقابل براي توضيح روابط بينالملل بسیار محدود و ناكارآمد است. در نگرش واقعگرايانه، دولت-ملت تنها بازيگران اصلي روابط بينالملل و زور و قدرت نظامي مهمترين ابزار قابل استفاده در عرصه جهاني و براي پيشبرد سياست محسوب ميشوند و همين امر نوعي سلسله مراتب جهاني را به وجود آورده و در ضمن مسائل نظامي-امنيتي را به مسائل اصلي روابط بينالملل مبدل ميسازد. اما در دنياي وابستگي متقابل شرايط كاملاً متفاوت است. در اين شرايط بازيگران مهمي به جز دولت-ملتها وجود دارند. قدرت نظامي و اعمال زور تنها ابزار مفيد، سودمند و اثرگذار در عرصه روابط بينالملل نيست و تاثير و اهميت خود را روز به روز بيشتر از دست ميدهد و نظام سلسله مراتبي به گونهاي كه رئاليسم بر آن اصرار دارد، رنگ ميبازد. در اين شرايط منابع موجود در عرصه جهاني توزيع شده و همكاري داوطلبانه جايگزين تعارض و مخاصمه ميشود.
مفهوم وابستگي متقابل و وابستگي متقابل پيچيده:
برخي از خصوصيات اين مدل:
1-بازيگران روابط بينالملل تنها دولتها نيستند؛ شركتهاي چند مليتي و سازمانها و رژيمهاي بينالمللي بازيگران جديدي هستند كه در كنار دولتها نقشآفريني ميكنند.
2-مسائل اساسي جهان ديگر تنها مسائل نظامي، امنيتي و استراتژيك نيست، بلكه مسائل اقتصادي، زيست محيطي، اجتماعي و فرهنگي اهميت بيشتري يافتهاند.
3-قاعده رفتار در عرصه جهاني از تعارض و مخاصمه به همكاريهاي فراملي تغيير كرده است.درشرایط وابستگی متقابل قاعده بازی دیگر بازی حاصل جمع صفر نیست،بلکه برد و باخت می تواند به طور یکسان برای همه طرفهای بازی باشد.
4-سلسله مراتب قدرت كه مبتني بر قدرت نظامي بود جاي خود را به شبكه پيچيدهاي از همكاريها ميدهد كه ديگر سلسله مراتبي نيست.
نای و کوهن معتقدند که با طرح مفهوم وابستگی متقابل مباحثه جدیدی را در عرصه روابط بین الملل آغاز کرده اند.مباحثه اول در روابط بین الملل بین ایدئالیستها یا آرمان گرایان و رئالیستها یا واقع گرایان بود.مباحثه دوم به لحاظ روش شناختی بین سنت گرایان و رفتارگرایان یا علم گرایان جدید در گرفت و از نظر آنان مباحثه سوم میان واقع گرایان ،هواداران وابستگی متقابل و نیز رادیکالهای منتقد در جریان است.
ناي و كوهن نظريه خود را با طرح مفهوم وابستگي متقابل پيچيده تكامل ميبخشند. وابستگي متقابل پيچيده از نظر ايشان يك نوع آرماني در مقابل نوع آرماني واقعگرايي يعني منازعه دايمي براي افزايش برتري است.
از نظر كوهن و ناي وابستگي متقابل پيچيده سه ويژگي اساسي دارد:
1-مجاري چندگانه ميان جوامع ارتباط برقرار ميكند، اين مجاري عبارتاند از: روابط غير رسمي ميان نخبگان دولتي و ترتيبات رسمي وزارتخانههاي امور خارجه، روابط غير رسمي ميان نخبگان غير دولتي و سازمانهاي فراملي. اين مجاري را ميتوان در روابط بينالملل دولتي، فرادولتي و فراملي خلاصه كرد.
2-مفاهيم روابط بين دولتي از مسائل گوناگوني تشكيل ميشود كه بر آنها نوعي سلسله مراتب روشن يا ثابت حاكم نيست. بدين معني كه اهميت نظامي همواره در راس مسائل قرار ندارد.
3-در چهارچوب منطقه يا مسائلي كه وابستگي متقابل پيچيده بر آنها حاكم است، دولتها به كاربرد نيروي نظامي بر عليه يكديگر متوسل نميشوند. ولي در روابط بين اين دولتها در زمينه مسائل ديگر يا در روابط آنها با دولتهاي خارج از منطقه مذكور، نيروي نظامي ممكن است اهميت داشته باشد.
اين سه ويژگي اصلي، فرايندهاي سياسي و جهاني متمايزي را به وجود ميآورد كه منابع قدرت را به قدرت به عنوان نيروي كنترل نتايج تبديل ميكند.
جهاني شدن و مفهوم جهانگرايي:
نگرش ناي و كوهن درباره وابستگي متقابل موجب شد تا مفهوم و جريان جهاني شدن براي آنها پذيرفتني باشد و بر خلاف بسياري از جريانهاي فكري، آنان در مقابل اين پديده نه شگفتزده شدند و نه به مقابله با آن و انكارش پرداختند. براي ناي و كوهن جهاني شدن فرايندي طبيعي است كه نتيجه وابستگي متقابل بوده و در بستر آن اتفاق ميافتد.
از نظر كوهن و ناي جهانگرايي گونهاي وابستگي متقابل است، اما با دو مشخصه و ويژگي معين. اولين مشخصه جهانگرايي وجود شبكههايي از به هم پيوستگي (روابط چند جانبه) است و نه يك پيوستگي واحد.
دومين مشخصه، وجود شبكهاي از روابط است كه جهاني باشد، بدين معني كه بايد شامل روابط فراتر از قارهها و بين قارهها باشد و وجود شبكههاي ساده منطقهاي در اين زمينه تكافو نميكند، «فاصله» متغيري حذف شدني است و بايد بتواند دو سوي كاملاً دور كره زمين مثلاً از آمريكا تا استراليا را به هم متصل كند.
از نظر ناي و كوهن شكلهاي مختلفي براي جهانگرايي وجود دارد:
1-جهانگرايي اقتصادي كه شامل جريان بين قارهاي و مابين فاصلههاي دور كالا، خدمات و سرمايه ميشود؛ به علاوه جريان اطلاعات و ذهنيتهايي كه موجب مبادله در بازار جهاني ميشود.
2-جهانگرايي نظامي كه شامل شبكههايي از وابستگي متقابل ميشود و اعمال زور، تهديد و امنيت را از راه دور امكانپذير ميسازد.
3-جهانگرايي زيست محيطي كه به حمل و نقل مواد و محصولات در جو يا اقيانوسها، اكتشافات بيولوژيك و مولوژنتيكي بهداشت جهاني و امثال آن مربوط ميشود.
4-جهانگرايي فرهنگي و اجتماعي كه شامل حركت انديشهها، اطلاعات، ذهنيتها و مردمان در سراسر جهان ميشود.
شاخصهاي جديد جهانگرايي:
درجه، نوع، غلظت و حجم جهانگرايي در پايان قرن بيستم به دليل سه تحول اساسي تغيير كرده است:
1-فشردگي و تراكم شبكهها؛
2-سرعت و شدت نهادي؛
3-مشاركت فراملي و وابستگي متقابل پيچيده.
فراگيري تكثرگرايي و دموكراسي:
ناي و كوهن نيز مانند بسياري از متفكران ليبرال معتقدند كه فرايند گسترش مردمگرايي و تكثر يكي از نتايج ناگزير جهانگرايي است.
به هر حال گسترش كانالهاي ارتباطي بينالمللي و افزايش تعداد بازيگران سبب شده تا ميزان مشاركت بازيگران متنوع و متعدد جديد در روند جهاني افزايش يابد و از ميزان تمركز در عرصه جهاني كاسته شود. اين تكثر، حقوق گستردهتر و همسازي بيشتر افكار عمومي بينالمللي را به دنبال خواهد داشت. اين امر به تدريج نگرشهاي مردمگرا را در جهان افزايش داده و ديدگاههاي نخبگان جهاني را در اين زمينه به يكديگر نزديك ميكند. البته اين امر از اهميت سياست و تقابلهاي سياسي نميكاهد؛ بلكه ماهيت و شيوه آن را تغيير ميدهد. در اين شرايط ديگر انجام هر كاري بدون ارضاي افكار عمومي جهان امكانپذير نيست و ملتها آگاهيهاي بيشتري درباره حقوق خود مييابند.
جهان بدون مرز و پايان دولت-ملتها (بررسي نظريه كنيچي اوهماي):
كنيچي اوهماي صاحبنظر، مشاور و طراح اقتصادي ژاپنيالاصل است. با اتكا به تجربيات و مدل عملكرد شركتهاي بزرگ ژاپني كه معجزه اقتصادي اين كشور را رقم زدند، نگرش ويژهاي را درباره جهاني شدن ارائه ميدهد كه هر چند بيشتر مباحث او اقتصادي و معطوف به موفقيت در حوزه اقتصاد است، اما حوزههاي سياست و فرهنگ را نيز به فراخور حال پوشش ميدهد. اوهماي از نخستين متفكراني بود كه زوال دولت-ملتها و شكلگيري تدريجي جهان بدون مرز را در ابتداي دهه 1990 مطرح ساخت.
جهاني شدن و به هم پيوستگي اقتصادي:
اوهماي مفهومي با عنوان اقتصاد به هم پيوسته (ILE) را مطرح ميكند. بخشي از جهان به نظر او از لحاظ اقتصادي به شدت به هم پيوستهاند و قواعد زندگي اقتصادي-اجتماعي در ميان آنها تغيير كرده است.
از ديدگاه اوهماي سه پديده وجود دارد كه در جريان تحول بنيادي سياستگذاري اقتصادي و هم در تغيير بنيادي جهان امروز بايد به آنها توجه كرد. اين سه پديده در زبان انگليسي با حرف "C" آغاز ميشود و عبارتاند از: «قيمت يا هزينه»، «ارز» و «كشور».
به نظر اوهماي:
بيشتر شركتهاي كارآمد ناگزيرند كه بيشتر به سوي كشورهايي بروند كه به دنبال دوري جستن از نوسانات نرخ ارز و حمايتهاي پول ملي و سياستهاي حمايت گرايانهاند.
در دنياي جهاني شده ديگر نميتوان شركتها، توليدات و وفاداريها را درون يك كشور و يك سرزمين محدود كرد. براي توليد كنندگان و موسسات اقتصادي جهان و مصرف كنندگان سراسر جهان اهميت داشتهاند و نه فقط ساكنان يك سرزمين و جمعيت كشوري خاص. اين يكي از رمزهاي موفقيت اقتصادي در عرصه جهاني است.
يكي از مفاهيم اصلي مورد نظر اوهماي، گريز از تمركزگرايي در عرصه فعاليتهاي اقتصادي است. اين تمركزگرايي خطري است كه شركتهاي بزرگ توليد كننده را نيز تهديد ميكند و همين امر هراس از ايجاد يك جهان متمركز را به وجود ميآورد كه از سوي شركتهايي با مركزيت مشخص در كشورهايي مشخص كنترل ميشود. از ديدگاه وي يكي از مهمترين شرايط موفقيت اقتصادي در جهان جديد، پرهيز از تمركز و كشورگرايي است.
توجه ديگر اوهماي به كشورهاي توليد كننده مواد خام و سرزمينهايي است كه منابع و معادن و ذخاير فراوان دارند.
نكته جالب ديگري كه در نظريه اوهماي به چشم ميخورد اين است كه او جهاني شدن را مترادف با يكساني و همساني تمام جهان نميداند. دنيا در اثر جهاني شدن يكدست و همانند نخواهد شد، بلكه بالعكس تنوع و چندگونگي در جهان حفظ و تشديد خواهد شد. از ديدگاه وي مردمان همه جاي جهان ميخواهند كه در اقتصاد جهاني مشاركت داشته و در تنوع فراوان ذائقهها و ترجيحات موجود در بازار جهاني سهيم باشند.
به نظر اوهماي اگر هدف بازرگانان و دولتمردان حذف فرهنگها و هويتهاي ديگران و ناديده گرفتن آنها باشد، موفق نخواهند شد. بنابراين ضمن آنكه تضمين مبادله آزاد كالا، سرمايه و اطلاعات شرط اصلي موفقيت در دنياي جهاني شده است، تنوع، چندگونگي و تفاوتهاي فرهنگي نيز همچنان باقي مانده و حفظ خواهد شد.
حذف مرزهاي ملي، تضعيف دولت-ملت و شكلگيري دولت-منطقه:
نتيجه مهم نگرش اوهماي به جهاني شدن، حذف تدريجي و كمرنگ شدن شديد مرزهاي ملي و دولت-ملتهاست. از ديدگاه وي:
در اقتصاد جديد جهاني ديگر منابع طبيعي كليد ثروت و رفاه نيستند ... . مرزهاي ملي، محلي از اعراب ندارند و با توجه به جريان واقعي فعاليتهاي صنعتي و اطلاعات دانش ... جنگافزارهاي نظامي ديگر منبع اصلي قدرت نيستند و مردم اطلاعات و دانشي دارند كه قدرت آنان را تضمين ميكند ... و آنان ميتوانند از اين طريق زندگي خود را به سوي سعادت و خوشبختي ببرند.
در چنين جهاني با تاكيد بر مرزهاي ملي و اختيارات مطلق و حكومتهاي مستقر در اين مرزها نميتوان با واقعيت جهان سازگار شد. در جهاني كه ارائه كالا و خدمات و بهرهمندي بيشتر از آن مهم است، دولتهايي كه هدف و ماهيت اصلي آنها امنيت نظامي است ديگر كارايي ندارند. دولتها بايد شغل بيشتري به وجود آورده و امكان بهرهمندي بيشتر از خدمات ارائه شده در بازار جهاني را براي مردم خود پديد آورند و اين با ماهيت دولت-ملتهاي سنتي ناهمخوان است. براي رسيدن به رفاه و خوشبختي بايد از امكانات جهاني، بيشتر بهره جست و اين امر نه تنها همكاري و تعامل بيشتري را به دنبال خواهد داشت، بلكه ميتواند امنيت بينالمللي بيشتري را هم به وجود آورد.
به هر حال اوهماي معتقد است كه بنياد روابط اجتماعي عصر جديد اقتصادي و جهاني شده و ساختارهاي سنتي سياسي و قالبهاي كلاسيك فرمانروايي و مرزها در دنياي جهاني شده كارآمد نيستند. او با تبيين جهاني شدن و نشان دادن علايم ناكارآمدي اين ساختارها توصيه اكيد ميكند كه درباره آنها بازنگري شده و سامان سياسي-اجتماعي جوامع دستخوش تحول شود.
پايان تاريخ و پيروزي ليبرال دموكراسي (بررسي انديشههاي فرانسيس فوكوياما):
فرانسيس فوكوياما از مشهورترين صاحبنظران ليبرال دموكراسي است كه آراء او زمينه مباحث فراواني در حوزه انديشه سياسي و نيز روابط بينالملل شده است.
فوكوياما براي رسيدن به مفهوم و تبيين نظريه خويش از دو پايه نظري مشخص استفاده ميكند. او با بيان تاثير مشابه و همانندسازي ناشي از علوم طبيعي جديد از يك سو و فلسفه تاريخ نوهگلي ميكوشد تا شيوه جديدي را در بيان انديشه ليبرال دموكرات خويش اتخاذ كند.
فوكوياما در گام نخست اين موضوع را طرح ميكند كه علوم تجربي موجب شده است تا جوامع مختلف بشري كه اين علوم را به عنوان دانشهاي پايه پذيرفتهاند، تاثيرات مشابهي را پذيرفته و نه تنها در حوزه اقتصاد و فناوري، بلكه در عرصه سياست و فرهنگ هم از علوم جديد متاثر شوند.
از نظر فوكوياما علم جديد و مدرنيسم نتايج گريزناپذيري در مجموعه جوامع بشري داشته و به نوعي همساني در نوع زندگي اجتماعي در اكثر اين جوامع انجاميده است. اما اين زمينهساز پايان تاريخ است و نه خود آن. پايان تاريخ به معني همسان شدن جوامع نيست؛ بلكه پايان تاريخ نتيجه پايان زمينه اصلي مناقشه و تعارض در تاريخ يعني، تضاد ايدئولوژيك است.
تفسير او بر يك پايه انسانشناختي هگلي قرار گرفته است كه با انسانشناسي ماركسيستي كاملاًمتباين و حتي متناقض است. به نظر او انسان يك «حيوان اقتصادي» نيست؛ بلكه انديشه و شناخت، جوهر اصلي وجود انسان است.
بر اساس برداشت هگل از انسان، فوكوياما معتقد است كه آدمي نيز مانند حيوانات نيازهاي طبيعي دارد و به دنبال آن است كه آنها را به دست آورد. بنابراين او در پي غذا، نوشيدني، پناهگاه و هر چيز ديگري است كه جسم او را تامين كند و نگاه ميدارد. اما انسان به طور بنيادي با ديگر حيوانات متفاوت است. اين تفاوت او در گرايش و تمايلش به ديگران تجلي مييابد.
چالشهاي عمده تاريخساز:
به نظر فوكوياما عرصه اصلي تضاد و رويارويي در جامعه بشري در زمينه انديشه و ايده است و تقابل تاريخساز براي انسان تقابل در عرصه ايدئولوژي است. هدف اصلي انسان رسيدن به شناخت بيشتر و شناخته شدن بيشتر است و اين جوهره وجودي آدمي در قالب آگاهي او و انديشههايش متجلي ميشود.
به نظر فوكوياما در قرن گذشته دو چالش اصلي در مقابل ليبراليسم وجود داشته است: فاشيسم و كمونيسم.
نخستين چالش بزرگ ليبراليسم در قرن بيستم، فاشيسم بود. ناتواني سياسي، ماديگرايي محض، بيتوجهي به دين و هرج و مرج و لجامگسيختگي اجتماعي و شكل نگرفتن جامعهاي متحد، مهمترين نقدهاي فاشيسم به ليبراليسم در غرب بود. اما فاشيسم از دو بعد به سختي شكست خورد و از دور خارج شد. با پايان جنگ جهاني دوم اين ايدئولوژي به طور كامل در عرصه عمل فرو پاشيد و كنار گذاشته شد و علاوه بر آن به لحاظ نظري از درون نيز دچار مشكل شد و نتوانست خود را در هيات ايدهاي جهان شمول مطرح سازد.
اما دومين و اصليترين و احتمالاً آخرين چالش عمده ليبراليسم با كمونيسم بوده است. فوكوياما تاكيد ميكند كه ماركس به زبان هگل، تاريخ را محتوي تضادي بنيادين ميداند و آن تضاد ميان سرمايه و نيروي كار است.
نبرد ايدئولوژيك و تاريخساز ميان كمونيسم و ليبرال دموكراسي از نظر فوكوياما به طور كامل به نفع ليبرال دموكراسي تمام شد و اين ميتواند حوادث و رويدادهايي را كه در اثر اين رويارويي پديد ميآيد پايان بخشد. در تمام كشورهاي اروپاي شرقي، كمونيسم يكي پس از ديگري سقوط كرد و به همراه آن ايدئولوژي ماركسيسم كه روزي نجاتبخش تلقي ميشد، دفن گرديد.
به نظر فوكوياما البته ممكن است برخي چنين بينديشند كه ظهور بنيادگرايي مذهبي در جهان اسلام، مسيحيت و يهود ميتواند يك چالش ايدئولوژيك جديد براي ليبرال دموكراسي باشد؛ اما وي به آن اعتقاد چنداني ندارد.
اسلام تنها ديني است كه ممكن است ادعاي مقابله ايدئولوژيك با ليبرال دموكراسي را داشته باشد. ولي فوكوياما به چند دليل اين را نيز چالش تاريخساز براي جهان نميداند. نخست آنكه به نظر او حتي در بهترين شرايط، اسلام براي غير مسلمانان كه جمعيت جهان را تشكيل ميدهند پذيرفتني نيست و نميتواند نقش يك ايدئولوژي را براي آنان ايفا كند. دوم آنكه مدلهاي عملي نظامهاي اسلامي در دهههاي اخير چندان موفق و ايدهال جلوه نكردهاند و گرايش به اسلام سياسي در خود جهان اسلام زياد نيست. سوم آنكه حتي در كشورهاي اسلامي نيز مدلهاي سياسي-اقتصادي ليبرال دموكراسي به عنوان راه حل جدي براي رفع مشكلات سياسي-اقتصادي پذيرفته شده است. از اين رو اسلام نيز از ديدگاه فوكوياما نميتواند يك ايدئولوژي رقيب براي ليبرال دموكراسي باشد.
نكته جالب اين است كه فوكوياما با تمركز بر روي آثار اجتماعي مدل اقتصادي سرمايهداري مدرن، نشان ميدهد كه چگونه سرمايه اجتماعي در مخاطره ميافتد. مثلاً برابري كامل حقوق زنان، به رغم تفاوت اساسي فيزيكي آنها، سبب رونق فراوان كار بين زنان و جدايي آنان از محيط خانواده، غفلت از تربيت فرزندان و گرايش آنان به ناباروري و زندگي مجزا ميشود.
به نوشته او:
بسياري از منتقدان روشنگري معتقد بودند جامعهاي كه تنها بر اصول عقل و بدون كمك مذهب، سنت و فرهنگ بنا شود، در نهايت خودمدار خواهد شد. هر چند اين منتقدان از اصطلاح سرمايه اجتماعي استفاده نكردهاند، اما به اين نكته توجه داشتند كه يك نظام سياسي كه قدرت دولت را محدود ميكند و به شدت بر نهادها متكي است تا جلب منافع شخصي خود را قانونمند كند، منابع نظم اجتماعي را براي اجتناب از غلتيدن در ورطه آنارشيسم ايجاد ميكند. با وجود سقوط كمونيسم و شكست فاحش همه رقيبان جدي نظم ليبرال دموكراسي هنوز حكم قطعي صادر نشده است.
بنابراين هم در درون دولت و هم خارج از آن بايد در بازسازي سرمايه اجتماعي بكوشند و حتي نقش مثبت مذهب و اخلاق را در اين ميان ناديده نگيرند .
بدين ترتيب فوكوياما كه خود معتقد به پيروزي نهايي ليبرال دموكراسي است، با تبيين چنين نظرياتي ميكوشد كه با بازگرداندن اخلاق و بازسازي سرمايههاي اجتماعي و نهاد خانواده، هشدارهايي جدي به جوامع غربي بدهد تا سرمستي پيروزي سبب غفلت و فروپاشي بزرگ دروني آنان نشود. البته وي معقتد است كه هيچ يك از مشكلات جدي اخلاقي و اجتماعي، نافي مدل جهان شمول ليبرال دموكراسي نيست. عقلانيت مدرن و نگرش سياسي و اقتصادي همچنان مسلط بر نقطه پاياني تاريخاند. آنچه او درباره زوال سرمايه اجتماعي و پايان نظم كلاسيك بيان ميكند تنها هشداري است به لشكر پيروز ليبرال دموكراسي كه آنها از مشكلات داخلي خويش غافل نمانند.
مفهوم و ابعاد جهاني شدن:
فوكوياما درباره جهاني شدن دو بنياد اصلي را در نظر دارد:
اول پيروزي و پذيرش جهاني مدل ليبرال دموكراسي به عنوان مدل نهايي حكومتگرايي و تنظيم مناسبات اجتماعي و دوم پايان منازعات و تضادهاي تاريخي ايدئولوژيك كه در جريان تاريخ بشري سرنوشتساز بودهاند.
فوكوياما جهاني شدن اقتصاد را در مراحل اوليه ميداند و آن را به بازار جهاني سرمايه محدود ميسازد.
فوكوياما با تركيب مفهوم جهاني شدن اقتصاد و فراگيري مدرنيته ميكوشد تا مدرنيزاسيون اقتصادي و به دنبال آن آزادي سياسي را نيز بخشي از فرآيند جهاني شدن و يكي از نتايج آن ذكر كند.
اما ابعاد اصلي جهاني شدن به نظر او بعد فرهنگي و سياسي است. هر دو اين ابعاد با مفهوم عام مدرنيته قابل توضيح است. مدرنيته در حال جهاني شدن است و الزامات و نتايج مشخص در حوزه فرهنگ و سياست دارد. در حوزه فرهنگ به نظر فوكوياما دو اتفاق همزمان در حال رخ دادن است: يكي همگي شدن فرهنگها كه به لحاظ تاثيراتشان از مدرنيته است و ديگري تثبيت و تقويت هويتهاي فرهنگي مجزا و خاص. به نظر او: «همگن شدن و جا افتادن هويتهاي متفاوت فرهنگي همزمان به وقوع خواهد پيوست.»
فوكوياما درباره جهاني شدن ميگويد چندين و چند صفت مشترك براي فرايندهاي جهاني وجود دارد. يكي ميتواند جهاني بودن حقوق بنيادي انسانها باشد كه به مردم به عنوان افراد و نه اعضاي خانواده و يا قبيله و يا جامعه بر ميگردد. چيزهايي چون طبيعت جهاني و حقوق جهاني وجود دارد.
البته از ديدگاه او مدلهاي دموكراسي بسيار متفاوت است. مدلهاي دموكراسي كه در سرزمينهاي مختلف شكل ميگيرند به رغم همه اختلافاتشان جوهر و روح مشترك مدرن دارند. البته ممكن است در برخي از سرزمينها موانع سنتي جدي در مقابل مدرنيته و دموكراسي وجود داشته باشد، اما هيچ سنتي و هيچ مذهبي به خودي خود و فينفسه مانع و متناقض دموكراسي و مدرنيته نيست.
مفهوم آخرين انسان و احتمال بازگشت تاريخ:
فوكوياما در آخرين فصل از پايان تاريخ و آخرين انسان به بيان مفهوم آخرين انسان ميپردازد. آخرين انسان محصول ليبرال دموكراسي است، محصول مدرنيته غير توتاليتر و رها شدن كامل انسان از قيد و بندهاي بردگي. بر اساس آموزههاي بنيادگذاران اين ايدئولوژي شهروند تيپیك ليبرال دموكراسي، آخرين انسان است. آخرين انسان به اينكه انسان باشد انساني آزاد و رها از زنجيرها اكتفا ميكند و چيزي فراتر و برتر از آن نميطلبد. بدين معني هنوز آخرين انسان به آرزوهاي نهايي خود نرسيده است، اما ليبرال دموكراسي اين شرايط را براي او فراهم ميكند.
با به وقوع پيوستن حوادث يازدهم سپتامبر بسياري از مخالفان انديشه فوكوياما از به بنبست رسيدن نظريه او سخن گفتهاند؛ كساني چون جرج ويل گفتهاند كه تاريخ از تعطيلات بازگشته است يا فريد زكريا اعلام كرد كه پايان تاريخ به پايان رسيده است. اما فوكوياما اين عبارات و تعابير را نميپذيرد و ميگويد: «تاريخ هنوز به راه ما ميرود». وي حدود يك ماه پس از واقعه يازدهم سپتامبر با درج اين مقاله بيان ميكند كه اين فاجعه بزرگ به ما نشان داد كه هنوز انسانها و نگرشها و افرادي هستند كه ميتوانند با يك توجيه ايدئولوژيك هزاران انسان را بكشند و وجود آنان چالشي بزرگ براي انسانيت است. درست است پديد آورندگان اين فاجعه مسلمانان بوده و خود را پيرو يك ايدئولوژي سياسي اسلامي معرفي ميكنند، اما در ميان مسلمانان، اقليت بسيار كوچكي هستند و حرف آنان حتي در بين مسلمانان جهان خريدار چنداني ندارد، بنابراين اقدام آنان را نميتوان جنگ يا برخورد تمدنها ناميد.
فوكوياما به تجديد نظر در ماهيت، طبيعت و حقوق انساني پرداخته و احتمال پيدايش يك طبقه يا يك اشرافيت جديد جهاني را بررسي ميكند كه ميتواند جوهر سياست را دگرگون سازد. اما تاريخ به معناي نبرد بين نظامهاي ايدئولوژي ديگر آغاز نخواهد شد.
واقعگرايي نو و ترديد در جهاني شدن (بررسي نظريات كنت والتس):
كنت والتس را ميتوان يكي از پر نفوذترين نظريهپردازان روابط بينالملل در سرآغاز قرن بيست و يكم دانست. وي با پردازش جديدي از نگرش واقعگرايي و بازسازي آن در قالب نو واقعگرايي توانست به يكي از مهمترين متفكران و سازمان دهندگان انديشه نو در عرصه سياست بينالملل بدل شود.
جهاني شدن از ديد كنت والتس:
به بيان والتس، جهاني شدن در دهه 1990 به مد روز بدل شده و اين مد روز در آمريكا شناخته شده است.
1-جهاني شدن حتي در صورت وجود، محدود به بخش كوچكي از جهان است.
2-وابستگي متقابل امروز در مقايسه با ادوار گذشته به لحاظ آمار و ارقام افزايش چنداني نيافته است.
3-بازارهاي پولي تنها بخش اقتصادند كه ميتوان گفت به راستي جهاني شدهاند.
4-جهان واقعاً يكي و يكپارچه نيست و به گونه تاسفانگيزي تفاوتهاي عظيم و عميق بين شمال و جنوب آن وجود دارد. قواعد حاكم بر اقتصادهاي اين مناطق به غايت متفاوت است.
به نظر والتس براي هواداران جهاني شدن، جهاني شدن نوعي همگوني و همساني بين كشورهاست. از نظر آنان در جريان جهاني شدن عدهاي برنده و موفقاند و عدهاي بازنده و بازندگان بايد به گونهاي از برندگان الگوبرداري كرده و پا جاي آنان گذارند. اما مخالفان جهاني شدن معتقدند مقاومتهاي جدي در مقابل اين فرايند و اين همساني صورت خواهد گرفت.
5-در دنياي امروز ميتوان شباهت و همساني بسياري از سياستهاي اقتصادي را دريافت.
به علاوه حتي اگر سياستهاي اقتصادي مشابه باشد، اين امر گوياي جهاني شدن اقتصاد نيست، زيرا بخش عمده عمليات اقتصادي كشورها هنوز در درون مرزهاي سياسي صورت ميگيرد.
6-دولتها همچنان بازيگران اصلي عرصه روابط بينالملل هستند، چه مسائل داخلي و چه مسائل بينالمللي، چه اقتصاد و چه سياست به طور عمده به وسيله دولت-ملتها شكل داده ميشود.
از ديدگاه كنت والتس، به عكس ادعاي هواداران وابستگي متقابل و جهاني شدن، هنوز مسائل سياسي و نيروهاي سياسي در شكلگيري حوادث بنيادين جهاني موثرتر و مهمتر از نيازها و الزامات اقتصادياند.
جهاني شدن اقتصادي بيشتر به معناي شكلگيري يك اقتصاد جهاني است و بيشتر به فرايند همگرايي نيازمند است تا وابستگي متقابل. اقتصاد جهاني شده تنها اقتصادي نيست كه وابستگي متقابل در درون آن افزايش يافته باشد، بلكه اقتصادي است كه در درون آن جهان به مانند يك كل به هم پيوسته كه نتيجه همگرايي اقتصادهاي ملي است، شكل گرفته باشد. وابستگي متقابل بيشتر به معني چند جانبهگرايي بيشتر ميان دولتهاست، اما جهاني شدني مستلزم همگرايي ميان آنها و اين وضعيتي است كه هنوز فاصله زيادي تا آن باقي مانده است.
از ديدگاه وي نه تنها دولتها همچنان بازيگران اصلي سياست بينالملل باقي خواهند ماند، بلكه به رغم تحولات جديد، همچنان قواعد سياسي و شرايط موازنه قدرت است كه مسائل اصلي و تحولات حياتي جهان را رقم ميزند. در سياست جهاني تحول ريشهاي پديد نيامده است و اگر تغييراتي هم انجام شده باشد دولتها خود را با آن منطبق خواهند كرد.
نوواقعگرايي، ثبات هژمونيك و مقدمه جهاني شدن (بررسي نظريات رابرت گيلپين):
رابرت گيلپين يكي از مشهورترين نظريهپردازان روابط بينالملل، به خصوص در حوزه اقتصاد سياسي، به شمار ميرود. او نه فقط به عنوان نظريهپرداز نئورئاليست بلكه به دليل تبيين نظريه ثبات هژمونيك و نيز نقد نگرشهاي جاري درباره جهاني شدن شهرت دارد. وي ميكوشد كه بيشتر بر وجه سياسي و ملي مسائل جهاني و روابط بينالملل، به خصوص در حوزه اقتصادي-سياسي، تاكيد ورزد.
از نظر گليپين، رئاليسم يا واقعگرايي يك نظريه علمي-تجربي نيست كه بتوان با دادههاي مختلف تجربي آن را تاييد يا رد كرد؛ بلكه گرايشي نظري يا به عبارت بهتر منظري فلسفي است كه ميتواند تحقيقات و مطالعات تجربي مختلف را در درون خود جاي دهد.
براي گيلپين، واقعگرايي مانند ليبراليسم و ماركسيسم، يك نظريه علمي آزمايشپذير نيست بلكه نگرشي فلسفي و چهارچوبي تحليلي است كه ميتواند نظريههاي علمي مختلف را درون خود جاي دهد.
گيلپين سه ايدئولوژي اصلي را در توضيح روابط بينالملل و اقتصاد بينالملل از هم تفكيك و بر آنها تاكيد ميكند كه عبارتاند از: ليبراليسم، ناسيوناليسم و ماكرسيسم. اوليبراليسم و ماركسيسم را منظري فلسفي و حاوي يك ايدئولوژي مشخص ميداند. اما لزوماً رئاليسم به عنوان منظري شناختي و فلسفي با ناسيوناليسم به عنوان يك ايدئولوژي بر هم منطبق نيستند. ناسيوناليسم در حوزه اقتصادي-سياسي بينالملل بيشتر بر مليگرايي در اقتصاد و برنامهريزيهاي اقتصادي تاكيد ميكند، در حالي كه دولتگرايي در اقتصاد سياسي بينالملل بيشتر بر نقش فزاينده دولتها در عرصه جهاني تاكيد ميورزد.
گيلپين واقعگرايان را به دو دسته اصلي تقسيم ميكند. دولت محوران و نظام محوران.
در نگرش دولت محور، هر چند تاكيد اصلي نظريه پردازان بر محوريت دولت-ملت به عنوان بازيگر اصلي روابط بينالملل است، اما مفروضههاي ديگري نيز در آن وجود دارد. اينكه به دليل فقردان يك قدرت عالي و مافوق، وضعيت آنارشي حاكم است و اينكه دولتها خود تنظيم و تامين كننده منافع و امنيت خويشاند، اصول انكارناپذير اين نگرش است.
در اين ديدگاه امنيت ملي و مسائل نظامي امنيتي بسيار مهم است و منافع ملي در رده بعدي قرار ميگيرد. اما در نگرش نظام محور، اين ساختار سيستم است كه نحوه تاثيرگذاري بازيگران را تعيين ميكند. اگر چه دولت-ملتها همچنان بازيگران اصلي روابط بينالملل بوده و وضعيت آنارشي در عرصه جهاني حاكم است، اما ساختار توزيع قدرت در نظام عامل تعيين كننده بنيادي نحوه شكلگيري رفتار بازيگران بينالمللي است.
گيلپين به عنوان يك واقعگرا يكي از مهمترين نقدهاي وارد شده به واقعگرايي را نظريه ساختگرايي يا سازهگرايي ميداند. گيلپين در اين باره مينويسد:
انتقاد اصلي ساختگرايي از واقعگرايي اين است كه واقعگرايي كاملاً ماديگرايانه است و سياست جهاني را تنها به وسيله نيروهاي فناورانه، ابزارها و ساختارهاي مادي و فيزيكي و عوامل عيني مورد تحليل قرار ميدهد. واقعگرايان بر اساس جبرگرايي سخن ميگويند و سياست جهاني را به گونهاي ترسيم ميكنند كه گويا بشر هيچ كنترل و مهارتي نسبت به آن ندارد. ساختگرايان از سويي بر نقش ايدهها، انديشهها، ساختارهاي اجتماعي و اراده انساني بر امور سياسي تاكيد ميكنند و اينكه مردم ميتوانند سياستي بهتر و جهاني انسانيتر از آنچه به وسيله واقعگرايان ترسيم ميشود بسازند.
دولتگرايي و تقدم سياست در روابط و اقتصاد بينالملل:
از نظر گيلپين به رغم تمامي تحولاتي كه در جهان در طول قرن بيستم اتفاق افتاده است و عليرغم اهميت فراوان ساختارها و نظامهاي جهاني، همچنان دولتها مهمترين، اصليترين و تاثيرگذارترين بازيگران جهاني چه در عرصه سياست و چه در عرصه اقتصاد بينالمللاند. حتي در شكلگيري فرايندهاي جهاني نيز اين دولتها هستند كه به عنوان تصميمگيرندگان و عاملان اصلي، نقشآفريني ميكنند.
ثبات هژمونيك:
ثبات هژمونيك به شرايطي در عرصه نظام بينالملل اطلاق ميشود كه يك قدرت هژمون كه داراي تفوق در زمينههاي مختلف است، در عرصه جهاني وجود داشته باشد و با ايجاد قواعد و رژيمهاي قدرتمند بينالمللي، ثبات و تعادل سيستم را حفظ كرده و موجب شود تا كشورهاي مختلف آن قواعد را رعايت كنند.
در نظريه ثبات هژمونيك، يك نظام بينالمللي بر سه پايه اصلي استوار است:
1-وجود يك قدرت هژمون: اين قدرت بايد توان اقتصادي داشته باشد تا بتواند با اتكا به آن، قواعد مختلف حاكم بر سيستم را تضمين كند و هم نظام پولي و هم شيوه سرمايهگذاري و هم نهادهاي اقتصادي و سياسي تنظيم كننده سيستم را حمايت و برقرار كند. به نوشته گيلپين: «قدرت هژمون يا رهبر، مسئوليت تضمين و تامين كالاها و امكانات عمومي يك نظام تجاري آزاد و ثبات پولي آن را بر عهده دارد.
2-تعهد ايدئولوژيك به ايدئولوژي حاكم: از اين ديدگاه يك قدرت نه تنها بايد به ايدئولوژي حاكم متعهد بوده، بلكه داراي يك مشروعيت ايدئولوژيك براي رهبري سيستم باشد.
3-منافع مشترك: تنها با اتكاء به قدرت برتر و ايدئولوژي نميتوان به ثبات هژمونيك تحقق بخشيد؛ بخشي از پايبندي اعضاي سيستم بينالمللي به تعهدات ناشي از رژيمهاي غالب، به منافع مشترك آنها باز ميگردد. اگر اكثر اعضاي سيستم به خصوص در عرصه اقتصادي احساس نكنند كه مشاركت در رژيمها و ساختارهاي نظام متضمن منافع بيشتري براي آنهاست، ميزان همكاري آنها به حداقل رسيده و هزينههاي قدرت هژمون براي حفظ ثبات سيستم بسيار افزايش خواهد يافت. از اين رو مشاركت در نظام اقتصاد جهاني كنوني نيز مستلزم تفاهم بر سر حداقلي از منافع مشترك است.
جهاني شدن از ديد گيلپين:
رابرت گيلپين از جمله واقعگراياني است كه ضمن حفظ بنيادهاي واقعگرايانه انديشه خود، برخي واقعيات دوران جهاني شدن مثل اهميت يافتن بازيگران غير دولتي و نيز افزايش همگرايي و به هم پيوستگيهاي اقتصاد جهاني را ميپذيرد و نقش فوقالعاده فناوري را در رشد جهاني شدن انكار نميكند. اما معتقد است نبايد در اين زمينه اغراق كرد؛ زيرا هنوز بازيگران اصلي و تعيين كننده، دولت-ملتها هستند، هنوز ثبات نظام جهاني به رهبري هژمونيك بستگي دارد و هنوز تصميمات داخلي و امور سياسي سايه خود را بر فرايندهاي اقتصادي جهاني انداخته است. بنابراين هر چند تحولات جهاني و شكلگيري جهاني شدن مخصوصاً در حوزه اقتصاد ترديدناپذير است، اما اين را نميتوان يك تغيير جوهري در حوزه روابط بينالملل محسوب كرد، زيرا اصول سابق آن مثل دولت محوري، ثبات هژمونيك و اهميت سياست در حوزه اقتصاد، همچنان باقي مانده است؛ هر چند با افول تدريجي رهبري ايالات متحده، نظام حاصل از ثبات هژمونيك با چالشهايي جدي روبهرو شده است.
حاكميت، رژيمهاي بينالمللي و جهاني شدن (بررسي نظريات استفن كرزنر):
استفن كرزنر از جمله معروفترين و پر كارترين نظريهپردازان روابط بينالملل در آغاز قرن بيست و يكم است كه تقريباً در بيشتر حوزههاي دانش روابط بينالملل و اقتصاد سياسي به نظريهپردازي پرداخته است. او خود را متعلق به سنت نو واقعگرايي ميداند و در اواخر دهه 1970 زماني كه واقعگرايي مورد تهاجم نگرشهاي ليبرال از يك سو و ماركسيسم از سوي ديگر قرار گرفت به دفاع از اين رويكرد پرداخت. كرزنر اصول تفكر واقعگرايانه خود را چنين بيان ميكند:
واقعگرايي نظريهاي درباره سياست بينالملل است. تلاشي است براي آن كه هم رفتار فردي دولتها را توضيح دهد و هم ويژگي نظام بينالمللي را به عنوان يك كل. يك فرض جهانشناختي واقعگرايي اين است كه دولتهاي داراي حاكميت، مولفه و عامل تشكيل دهنده اصلي نظام بينالملل هستند. حاكميت يك نظم سياسي است كه بر كنترل سرزميني مبتني است. نظام بينالملل آنارشيك و خودبسنده است. هيچ اقتدار عالي وجود ندارد كه بتواند رفتار دولتها را محدود و كاناليزه كند. دولتهاي داراي حاكميت، بازيگران عقلايي و متكي به خود هستند.
نظريه استفن كرزنر بر دو پايه اصلي و دو مفهوم بنيادين قرار گرفته است: حاكميت و رژيم بينالمللي.
كرزنر به عنوان يك واقعگرا معتقد است كه همچنان دولتها و به طور مشخص دولت-ملتها بازيگران اصلي روابط بينالملل هستند و كساني كه درباره بازيگران غير دولتي و نقش محوري آنان سخن ميگويند، بياني اغراقآميز داشتهاند.
از ديدگاه كرزنر حتي در جهان به هم پيوسته دو دهه پاياني قرن بيستم، آنچه تعيين كننده است دولتها، منافع آنها، قدرتشان و ترجيحات آنهاست. هر آنچه باعث به هم پيوستگي در عرصه جهاني حتي در عرصه تجارت جهاني شده است نيز محصول خواست و منافع دولتهاست. اقتصاد جهاني نيز ساختار تجارت بينالمللي و تبديل تدريجي سياستهاي حمايتگرايانه در عرصه سياست خارجي به سياستهاي درهاي باز است كه با توجه به رشد فناوري و منافع افزونتر براي دولت-ملتها شكل گرفته است.
بنابراين همچنان دولت-ملتها و ساختار قدرت موجود ميان آنها در عرصه روابط بينالملل مهم و تعيين كننده است.
از نظر كرزنر حاكميت معناي واحدي ندارد، بلكه چهار تعريف متفاوت ميتوان از آن ارائه داد كه عبارتند از:
1-حاكميت قانوني: حاكميت قانوني بر اساس قواعدي بنا شده كه در عرصه بينالمللي، حكومتي را براي محدوده سرزميني يك دولت به رسميت ميشناسند.
2-حاكميت به هم وابسته: اين تعريف با ايده جهاني شدن در مورد فرسايش حاكميت، در هم تنيده است. بر اساس اين تعريف كنترل دولتها بر جريانهاي ميان مرزهاي خود كاهش يافته است.
3-حاكميت داخلي: اين تعريف استانداردي است كه هم به ساختارهاي داخلي باز ميگردد و هم به نحوه تاثير اين ساختارها. در اين تعريف ساختار حكومت بسيار اهميت دارد، زيرا حاكميت بر عرصههاي مختلف داخلي از طريق آن برقرار ميشود.
4-حاكميت وستفاليايي: اين تعريف از حاكميت بدين گونه است كه دولتها حق كامل و اختيار نهايي در تعيين تكليف و هدايت و تعيين ساختارهاي اقتدار داخلي دارند و بر همين اساس نبايد در امور داخلي كشورهاي ديگر مداخله كنند.
كرزنر با ارائه تعاريف چهارگانه و نشان دادن آنها در بستر تاريخ و تحولات تاريخي ميگويد كه چگونه حاكميت چهرهاي دوگانه و به بيان دقيقتر رياكارانه دارد.
كرزنر معروفترين تعريف را درباره رژيم بينالمللي ارائه كرده است. رژيم بينالمللي عبارت است از اصول، هنجارها، قواعد و رويههاي تصميمگيري كه انتظارات و خواستههاي بازيگران بر اساس آنها به هم نزديك شده و در يك محدوده مفروض و مشخص هماهنگ ميشود.
از نظر كرزنر بسياري از هماهنگي و همكاريها در عرصه جهاني نتيجه وجود و گسترش رژيمهاي بينالمللي است كه منافاتي با بقا و نقش محوري دولت-ملت و روابط قدرت در عرصه بينالمللي ندارد.
مفهوم و گستره جهاني شدن:
از نظر كرزنر اگر جهاني شدن را به معني پيوستگي بينالمللي و سطح بالايي از كنش متقابل در عرصه جهاني و همگرايي بازار جهاني بدانيم، اين واقعيت در دنياي آغاز قرن بيست و يكم وجود دارد و انكارناپذير است. اما اين واقعيت محوريت دولت-ملتها و اهميت تصميمات رهبران سياسي كشورها و ساختارهاي سياسي داخلي كشورها را از بين نبرده است. بلكه اين دولت-ملتها و رهبران آنها هستند كه بستر جهاني شدن را فراهم كرده و براي بهرهبرداري از منافع آن بدان ميپيوندند. به نوشته كرزنر:
قواعدي كه به وسيله آنها جهاني شدن تحقق مييابد، نتيجه انتخاب دولتهاست. به هم پيوستگي در خلاء به وجود نميآيد. تعرفهها ممكن است بالا يا پايين باشند. حقوق مالكيت معنوي ممكن است صفر، يك، پنج، بيست يا پنجاه سال تحت حمايت قرار گيرد. ارزش نسبي ارزهاي ملي ميتواند ثابت شده يا شناور گردد. حتي تصميماتي كه مشخصاً به وسيله بخش خصوصي گرفته ميشود، مثل پروتكلهاي فني براي اينترنت، تحت تاثير اراده مقامات عمومي و نحوه مداخله آنهاست.
... تصميمات يا نبود تصميمات دولتها نه تنها الگو و سطح تعاملات بينالمللي را تعيين ميكند، بلكه توزيع منافع ميان كشورها و درون آنها را نيز معين ميسازد.
بنابراين به نظر كرزنر هر چند درصدي از به هم پيوستگي و تعاملات جهاني و همگرايي بازارها ترديدپذير نيست و ميتوان به عنوان يك واقعيت، نام جهاني شدن بر آن گذاشت؛ اما جهاني شدن حاكميت را مضمحل نكرده، بلكه خصلت ذاتي آن يعني رياكاري سازمان يافته آن را افزايش داده است.
ترديد درباره جهاني شدن (بررسي نظريات گراهام تامپسون و پل هرست):
اين دو نظريهپرداز از جمله صاحبنظراني هستند كه جهاني شدن را به طور اصولي مورد سوال قرار دادهاند. آنان در نظريه خود مهمترين و عليالظاهر آشكارترين بُعد جهاني شدن يعني جهاني شدن اقتصاد را مورد توجه و حمله قرار دادهاند و وجود چنين پديدهاي را نفي كردهاند.
هرست و تامپسون نسبت به اين نگرش به شدت انتقاد دارند. آنان ميكوشند با ترسيم چهرهاي متفاوت از اقتصاد و سياست بينالملل نشان دهند كه دولتها و ملتها همچنان محور بازيگران اصلي روابط بينالمللاند و از اين رو ميتوان آنان را در زمره واقعگرايان مخالف يا منتقد جهاني شدن قرار داد.
از ديدگاه هرست و تامپسون كاربرد فراوان مفهوم جهاني شدن در مطبوعات و ادبيات علوم اجتماعي موجب شده كه اين مفهوم به يك اسطوره تبديل شود؛ اسطورهاي كه فارغ از واقعيت خود را به اذهان مختلف تحميل ميكند. به بيان اين دو صاحب نظر اسطوره جهاني شدن از چند نظر مورد ترديد است. نخست آن كه هيچ مدل پذيرفتني براي اقتصاد جهاني كه متفاوت از مدلهاي قبلي اقتصاد بينالمللي باشد ارائه نشده است؛ دوم آن كه اطلاعات و دادههايي كه نشان دهنده وجود يك بازار اقتصاد جهاني مستقل، خودمختار و جداي از دولتها و ملتها باشد، ارائه شدني نيست و سوم آن كه ارائه شدهها درباره جهاني شدن «عمق تاريخي» ندارند.
هرست و تامپسون چند مبحث ذيل را بنياد اسطورهزدايي از جهاني شدن ميدانند:
الف)آنچه در عرصه اقتصاد جهاني ملاحظه شدني است بيشتر «بينالمللي شدن» است تا «جهاني شدن».
ب)بيشتر شركتهاي بزرگ پايه و بنياد ملي دارند، ولي در تجارت بينالملل نيز حضور دارند. هنوز شركتهاي واقعي بينالمللي كه وابسته به مليت خاصي نباشند به وجود نيامدهاند.
ج)سرمايه و حركت سرمايه هنوز محدود در كشورهاي صنعتي است و سرمايهگذاري خارجي نيز بيشتر در درون كشورهاي صنعتي صورت ميگيرد و هنوز كشورهاي در حال توسعه در حاشيه اقتصاد جهاني قرار دارند.
د)دولتهاي گروه سه توانايي كنترل جريان اقتصادي در جهان و اعمال فشارهاي گوناگون اقتصادي را بر سايرين دارند.
يكي از شاخصهاي بينالمللي شدن اقتصاد، رشد صادرات در مقايسه با رشد توليدات است. يعني هر چه رشد صادرات نسبت به رشد توليدات بيشتر باشد، نشان دهنده بينالمللي شدن بيشتر اقتصاد است.
درست است كه ميزان تجارت تا حدودي افزايش يافته، ولي اين نه پديدهاي جديد است و نه تحولي ماهوي در اقتصاد بينالملل محسوب ميشود. تجارت بينالملل از زمان انقلابهاي صنعتي به بعد اهميت و گسترش يافته و يك رشد طبيعي را طي كرده است. بنابراين نميتوان اين تحول را اتفاق تازهاي در جهان اقتصاد تلقي كرد.
هرست و تامپسون با ارائه آمار و اطلاعات در صدد نشان دادن آن هستند كه جريان بينالمللي شدن اقتصاد يك جريان طبيعي است كه از قرن نوزدهم آغاز شد و در پايان قرن بيستم تا حدودي شدت گرفت.
و تحولات اقتصاد جهان گوياي افزايش به هم پيوستگي، وابستگي متقابل و در برخي موارد همگرايي در عرصه اقتصاد جهاني است. اما پديدههاي مذكور به معني جهاني شدن نيستند.
از ديدگاه اين دو صاحبنظر، گسترش تجارت و افزايش سرمايهگذاري مستقيم در مناطق مختلف جهان كه به طور عمده به وسيله شركتهاي چند مليتي صورت گرفته است، نابرابريها و شكاف بين كشورهاي غني و فقير را افزايش داده است.
هرست و تامپسون معتقدند كه دولت-ملتها و حكومتهاي آنها همچنان مهمترين بازيگران عرصه سياست و اقتصاد بينالملل خواهند بود. به نظر آنان دولت مدرن و دولت داراي حاكميت در سير تكاملي خود تحولات زيادي را تجربه كرده و حتي در دهههاي پاياني قرن بيستم با محدوديتهايي نيز مواجه شده است. اما اينها به معني تكامل نقش دولتهاست و نه از بين رفتن آن.
آنان نظر خود را درباره نقش دولت چنين خلاصه ميكنند:
1-اقتصاد بينالمللي گوياي يك نظام اقتصادي جهاني شده نيست و در نتيجه دولت-ملتها نقش بسيار مهم در كنترل و هدايت اقتصادي ايفا ميكنند، هم در عرصه داخلي و هم در عرصه جهاني.
2-هر چند كنترل انحصاري دولتها بر سرزمين به وسيله بازارهاي بينالمللي و رسانههاي ارتباطي جديد كاهش يافته است، اما آنها هنوز نقش اصلي و محوري را در كنترل سرزمين و مردمان ساكن در آن دارند.
بنابراين دولتها تغيير نقش دادهاند، اما همچنان اصليترين عامل تاثيرگذارند. ايجاد قوانين و اجراي آنها هنوز در صلاحيت انحصاري دولتهاست.
در نهايت هرست و تامپسون نتيجه ميگيرند كه پديده مجزا و جديدي به نام جهاني شدن وجود ندارد. آنچه هست بينالمللي شدن اقتصاد در برخي پديدههاي اجتماعي-سياسي است. ساختارهاي جهاني مستقلي كه جدا از جوامع ملي و دولتها باشند به وجود نيامده است. پيوستگي و وابستگي متقابل ميان دولتها افزايش يافته، اما آنها بازيگران محوري روابط بينالملل هستند و در عرصههاي مختلف تعيين كنندهاند.
سرمايهداري استثمارگر در لواي جهاني شدن (بررسي نظريات سمير امين):
سمير امين متفكر مصري متاثر از ماركسيست، يكي از جديترين نظريه پردازان نظريه وابستگي در گذشته و نظريه نظام جهاني در پايان قرن بيستم تلقي ميشود.
سمير امين معتقد است كه بررسيهاي تجربي، تحقيقات علمي و جمعآوري و سازماندهي دادههاي برگرفته از واقعيات سياسي-اقتصادي، در شناخت ماهيت نظام جهاني بسيار مهم است، اما به تنهايي كافي و كارساز نيست. او كه همچنان خود را به مباني نظري ماركسيسم متعهد ميداند، معتقد است كه چهارچوبهاي معنايي و قالب فكري برگرفته از ماركسيسم ميتواند به دادهها ومطالعات تجربي معنا بخشد. به نظر وي اطلاعات بر آمده از تحقيقات تجربي در قالب مفاهيم نظري ماركسيستي قابل تجزيه و تحليلاند و بنابراين ميكوشد كه با تلفيق اين دو، يك نظام فكري مشخص بنا كند. او معتقد است براي شناخت مشخصات جوامع درك نظام جهاني، مفاهيمي چون «شيوه توليد» و «فرماسيون» يا صورتبندي اقتصادي-اجتماعي نقشي محوري و اساسي دارند. و براي دستيابي به شناخت اجتماعي دقيق بايد بر اين مفاهيم متمركز شد. از ديدگاه وي: «شيوه توليد، مجموعهاي از راهها و ابزار توليد است كه چگونگي بهرهگيري از نيروي كار و سازمان اجتماعي را تعيين ميكند.
به طور كلي امين بر خلاف بسياري از ماركسيستهاي كلاسيك انسان را كاملاً تابع جبر شرايط مادي و تاريخ و بياختيار در برابر شرايط واقعي و مادي نميداند. به نظر او انسان به شدت از شرايط مادي و شيوههاي توليد تاثير ميپذيرد، اما در نهايت موجودي آزاد است و خود شرايط زندگي اجتماعي خود را رقم ميزند. از اين روست كه بررسي واقعيات در حوزه اقتصاد و سياست به منزله جبري دانستن نتايج اين واقعيت و تغييرناپذير بودن آنها نيست. اين نگرش امين بر تلقي او از علوم اجتماعي نيز تاثير ميگذارد.
وي معتقد است گر چه جمعآوري دادهها با روش علمي مفيد است، اما در علوم اجتماعي نميتوان همچون علوم طبيعي قوانين عام و جبري بين موجودات را كشف كرد.
مفهوم و جوهر جهاني شدن:
از نظر سمير امين، جهاني شدن همان گسترش جهاني نظام سرمايهداري است. او تعريف مشخصي از جهاني شدن به دست نميدهد ولي زماني كه از جهاني شدن قديم و جديد صحبت ميكند، مراد او فراگيري جهاني نظام سرمايهداري و غالب شدن ساز و كارها و فرماسيونهاي خاصي از سرمايهداري در عرصه جهاني است. از نظر او الگوهاي حاكم بر نظام جهاني سرمايهداري با هم متفاوت است، اما ذات و جوهره آنچه او جهاني شدن ميخواند، تغييري نكرده است. از نظر وي تحويل تدريجي در عرصه جهاني، نظم جديدي ايجاد نميكند، بلكه شكلها و فرماسيونهاي قطبي شدن و نحوه استثمار را تغيير داده و مدلهاي جديدي را در اين زمينه ارائه ميكند.
از نظر سمير امين جهاني شدن در مرحله جديد يعني در سرآغاز قرن بيست و يكم با انحصار در پنج حوزه اصلي از سوي مركز نظام سرمايهداري همراه است. وي آنچه را «انحصارات پنجگانه» مينامد، نتيجه و نشانه قطبي شدن جهان و بنياد اصلي استثمار پيرامون از سوي مركز دانسته و روند شكلگيري آن را به هيچ وجه طبيعي تلقي نميكند. انحصارات پنجگانه مورد نظر سمير امين عبارتند از:
الف)انحصار فناورانه.
ب)انحصار در كنترل بازارهاي مالي جهاني.
ج)دسترسي انحصاري به منابع طبيعي كره زمين.
د)انحصارات رسانهاي و ارتباطي.
هـ)انحصار بر سلاحهاي كشتار جمعي.
از ديدگاه سمير امين اين پنج انحصار باعث شكلگيري يك كليت جهاني ميشود كه بنياد جهاني شدن است.
طرح انسانگرايانه براي جهاني شدن:
از نظر سمير امين بنياد اساسي اين طرح اين است كه ساخت نظام سياسي جهاني را از ساخت بازار جهاني جدا كرده و در خدمت آن نباشد. اين ساخت پيشنهادي كه به انحصارات ظالمانه قدرتهاي جهاني پايان ميبخشد، داراي مشخصات ذيل است:
1-سامان دادن به خلع سلاح جهاني در سطوح مناسب كه بشريت را از انهدام اتمي و نظاير آن رهايي ميبخشد.
2-سازماندهي به منابع كره زمين به گونهاي عادلانه كه همگي امكان استفاده از آن را داشته باشند و به اتلاف اين منابع نينجامد.
3-روابط اقتصادي باز و انعطافپذير ميان مناطق عمده جهان كه انحصار فناورانه را از ميان برده و نهادهاي جهاني مثل سازمان تجارت جهاني و صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني را منحل سازد.
4-ايجاد نهادهاي سياسي جهاني مانند يك پارلمان جهاني فراتر از ساز و كارهاي ملل متحد كه ديالكتيك صحيح و مديريت مناسب بين عرصههاي فرهنگي و سياسي محلي و جهاني را برقرار سازد.
وي اين پيشنهادهاي چهارگانه را غير ممكن و كاملاً ايدئاليستي نميداند و معتقد است با شكست تدريجي الگوهاي سياسي-اقتصادي حاكم بر سرمايهداري جهاني، نياز به اجرا، طرحيابي از اين دست به شدت احساس خواهد شد.
نظريه نظام جهاني و نقد جهاني شدن (بررسي نظريات امانوئل والرستين):
والرستين يكي از فعالترين نظريهپردازان نئوماركسيست است كه با تبيين و شرح و بسط نظريه نظام جهاني و با قرائتي متفاوت از ماركسيسم ميكوشد تا تحولات جهاني و روند جهاني شدن را در پرتو مباني نظري خاص خود تجزيه و تحليل كند.
والرستين معتقد است با پيدايش سرمايهداري جوهر روابط اجتماعي دچار دگرگوني شده است. پديدههايي مثل پيدايش موسسات و طبقات اجتماعي سوداگر، توليد انبوه كالا، سطح بالاي فناوري و دولت مدرن از خصوصيات اصلي نظام سرمايهداري هستند. اما ذات و ماهيت اصلي اين نظام را انباشت مستمر و بيوقفه سرمايه ميداند. او مينويسد: «وجه مميزه نظام جديد سرمايهداري جهاني انباشت بيوقفه سرمايه است و اين انباشت بيوقفه، عملي مركزي است كه آن وجه مميزه را نهادينه كرده است.
يك نظام جهاني، نظامي اجتماعي است كه مرزها، ساختارها، گروههاي عضو، قواعد مشروعيت و پيوستگيهاي خاص خود را دارد ... . قبايل، جوامع يا حتي دولت-ملتها نظامهاي فراگير و كاملي نيستند، زيرا از لحاظ اقتصاد و معيشت به نظامهاي ديگر نيازمندند. اما نظام جهاني چنين نيست.
نظام جهاني تنها نظام كامل و فراگير اجتماعي است كه ساختارهاي به هم پيوسته و مكمل اقتصادي-اجتماعي و سياسي در درون آن قرار داشته و در حال تعاملاند. بنابراين در قرون جديد نظام جهاني تنها سيستم كامل اجتماعي است كه ميتواند مورد توجه قرار گيرد.
به نوشته والرستين:
در جهان امروز واقعيت ديگري نيز وجود دارد كه اقتصادي نيست. نظام جهاني مدرن ما يك اقتصاد سرمايهداري است. اين نظام بر يك انباشت بيوقفه سرمايه بنا شده است و اين انباشت به وسيله تقسيم جغرافيايي كار كه در سطح وسيعي به گستره جهان به وجود آمده تحقق مييابد. تقسيم كار نيازمند جريان است، جريان محصولات، جريان سرمايه و جريان كارگر، جريانهايي كه در سطح جهان بدون محدوديت مانع نيستند مگر در موارد پر اهميت.
از نظر والرستين جهاني شدن گفتماني برخاسته از ايدئولوژيهاي توجيهگر نظام جهاني سرمايهداري است كه ميخواهد شرايط جديد بهتري را پيش روي مردمان جهان ترسيم كند. اما واقعيت چنين نيست، آنچه امروز با عنوان جهاني شدن شناخته ميشود و نه پديده جديدي است و نه تحول مثبتي در درون نظام سرمايهداري محسوب ميشود. به نظر او شايد تعابيري كه از جهاني شدن ارائه ميشود چندان صحيح نباشد و آنچه در عرصه واقعيت مشاهده ميشود در حقيقت نشانههاي يك دگرگوني و شرايط نظام جهاني است.
تضادها و بحرانهاي نظام جهاني:
والرستين معتقد است كه در جوهر نظام جهاني تضادهايي نهفته است كه اين تضادها در واقع بنياد اصلي نظام بوده و همين بنياد اصلي به فروپاشي آن ميانجامد. به همين دليل نيز او بيشتر در پي شناخت بحرانها و تضادهاست و ميكوشد كه همه رويدادها و جريانها را نيز در قالب تضاد و بحران فهميده و تحليل كند.
به نظر والرستين تمامي ساختارهاي سياسي-نظامي كنترل كننده نظام جهاني سرمايهداري در حال افول و بحران است.
از نظر والرستين، نظام جهاني سرمايهداري همواره و به طور ذاتي تضادهايي دارد كه در كوتاهمدت با ابزار فرهنگ و ايدئولوژي و نيز سياست، ميتوان بر آنها سرپوش گذاشت، اما از ميان بردن آنها ممكن نيست. وي شش تضاد بنيادي را در نظام جهاني سرمايهداري ذكر ميكند:
1-تضاد ميان تمايل به جهانگرايي و دولت-ملتها.
2-تضاد ميان مدرنيزاسيون و غربيسازي.
3-تضاد ميان بالا رفتن استانداردهاي كار و استثمار كارگران.
4-تضاد بين سنت و مدرنيته براي توجيه مشروعيت حكومتهاي وابسته.
5-تضاد بين شمال و جنوب و قطبي شدن دايمي جهان.
6-تضادهاي ناشي از پايان چرخه حيات نظام جهاني.
جهاني شدن و بحران مشروعيت (بررسي نظريات يورگن هابرماس):
هابرماس ميراثدار انديشه ماركسيسم جديد، به ويژه قرائت مكتب فرانكفورت از ماركسيسم است و دغدغههاي اصلي او از اين سنت فكري بر ميخيزد.
هابرماس يكي از منتقدان جدي كاربرد روشهاي علوم طبيعي در حيطه علوم انساني و اجتماعي است.
مفهوم اوليهاي كه هابرماس از جهاني شدن ارائه ميكند اين چنين است:
فراگرد جهاني شدن نقطه اقتصادي نيست. اين فراگرد به تدريج چشماندازهاي ديگري را پيش روي ما ميگشايد كه از آنجا ميتوانيم پيوندهاي عرصه جهاني، خطرهاي مشترك و شبكههاي تقدير مشترك را روشنتر مشاهده كنيم. شتاب و تراكم ارتباطات و تجارب، فاصلههاي زماني و مكاني را كوتاهتر كرده است، بازارهاي در حال گسترش سرانجام به انتهاي مرز سياره ما ميرسد، بهرهگيري از منابع طبيعي به انتهاي محدوده طبيعت برخورد ميكند ... .
از نظر هابرماس مفهوم «جامعه» و «پديده جامعه» از همان ابتدا، مفهومي تقريباً جمعي يا به عبارت بهتر اعتباري است.
هابرماس مفهوم جهاني شدن و فرآيندي را كه در دو دهه پاياني قرن بيستم شكل ميگيرد چنين توضيح ميدهد:
من مفهوم جهاني شدن را براي توضيح فرآيندي به كار ميبرم، نه به عنوان يك وضع نهايي، اين مفهوم به افزايش دامنه و شدت مناسبات تجاري، ارتباطي و مبادل در فراسوي مرزهاي ملي دلالت ميكند. همان طور كه در قرن نوزدهم پيدايش راهآهن، كشتي بخار و تلگراف، جريان كالا و اشخاص و اطلاعات را سرعت داد و بر ميزان آن افزود، امروزه نيز ظهور فناوري ماهوارهاي، مسافرت هوايي و اطلاعات ديجيتالي بر توسعه و تراكم شبكهها تاثير ميگذارد. اكنون اصطلاح «شبكه» چه در اشاره به وسايل حمل و نقل كالا و اشخاص يا جريان سرمايه، پول، كالا يا انتقال و پردازش اطلاعات و يا چرخه رابطه بين بشر، فناوري و طبيعت، به اصطلاحي كليدي تبديل شده است ... . اما جهاني شدن اقتصاد مهمترين بُعد جهاني شدن است. كيفيت تازه اين وجه جهاني شدن كمتر مورد ترديد كسي است. تعاملات اقتصادي جهاني در مقايسه با فعاليتهاي محدود ملي به چنان سطحي رسيده است كه هيچ گاه سابقه نداشته و چنان بر اقتصادهاي ملي اثر مستقيم دارد كه تا كنون هرگز شناخته نبود.
بدين گونه هابرماس جهاني شدن را فرآيندي جدي، اساسي و بسيار مهم ميداند كه بنياد روابط اجتماعي را دگرگون ميكند. به ويژه در حوزه اقتصاد، جهاني شدن همه ابعاد زندگي را دگرگون كرده است.
اما اقتصاد تنها بعد حائز اهميت جهاني شدن نيست، مخاطرات جهاني نو مانند مخاطرات زيست محيطي، مواد مخدر و تجارت اسلحه به وجود آمده كه دامنه آنها فراتر از دولت-ملتهاست و آنها امكان مقابله اين مخاطرات را به تنهايي ندارند. ظهور رژيمهاي جهاني در عرصههاي امنيتي مثل ناتو و در عرصههاي اقتصادي-اجتماعي مانند نفت و آسهان نشان ميدهد مسائل جهاني كه دولت-ملتها به تنهايي قادر به حل آن نيستند در حال افزايش است.
در عرصه فرهنگ نيز فشارهاي فرآيند جهاني شدن روزافزون است. گرايش به توليدات فرهنگي خاص، نوعي همساني در فرهنگها را به دنبال دارد.
فراگيري جهاني حقوق بشر سبب افزايش خواست و آگاهي شهروندان به مشاركت سياسي و برخورداري از حقوق اساسي خويش ميشود.
شاخصهاي مورد نظر هابرماس براي فهم جهاني شدن:
-جهاني شدن اقتصاد، تجارت و جريان سرمايه كالا،
-جهاني شدن فناوري اطلاعات و ارتباطات،
-فراگيري رژيمهاي جهاني،
-شكلگيري مسائل و مخاطرات جهاني،
-فراگيري الگوي واحد فرهنگ تودهاي و
-جهاني شدن استانداردهاي حقوق اساسي بشر.
هابرماس اين شاخصهارا به منزله جهاني شدن ايدئولوژي سلطه سرمايهداران نميداند، بلكه آنها را به طبيعت و شرايط جديدي كه در دوره مابعد سرمايهداري پيشرفته شكل گرفته است، نسبت ميدهد.
از ديدگاه يورگن هابرماس در اثر فشار فرآيند جهاني شدن، دولت-ملتها ابزارهاي انحصار خود براي كنترل جوامع را از دست ميدهند و متزلزل ميشوند. اين تزلزل، ساختار و بنياد دولت ملي دموكراتيك را نيز دچار تضاد و تناقض دروني ميكند و به بحران مشروعيت آن ميافزايد.
تمامي تلاش هابرماس بر اين است كه در شرايط جديد جهاني، شيوه زمامداري دموكراتيك را حفظ كند و نشان دهد كه چگونه ميتواند در منظومههاي پساملي همچنان دموكراتيك باقي ماند و اجتماعات بشري را با شيوههاي دموكراتيك اداره كرد.
به علاوه به نظر او اين نيز ممكن است كه بازيگران جديد سياسي در سراسر جهان شبكهاي ابتدايي از توافقها و هماهنگيهاي جهاني ايجاد كنند كه بدون حكومت جهاني زمينه را براي شكلگيري سياست جهاني كه در مسائل داخلي نيز تاثيرگذار است، فراهم كند. او چهارچوبهايي مثل سازمان ملل را براي اينكه شبكههايي ابتدايي و حتي سست از توافقهاي فراملي ايجاد كند مناسب ميداند وهر چند اين مسئله ناكافي است ولي ميتواند مقرراتي انتظامبخش را براي تضمين قراردادها و توافقها ايجاد كند. اين توافقها كه بر توافقها و تفاهم و كنش متقابل ذهني بين سياسيون جديد مبتني است، نوعي نظم جهاني و نه حكومت جهاني را ميتواند در پي داشته باشد.
در مجموع ميتوان در نوشتههاي هابرماس درباره جهاني شدن، توجه و علاقه او به عنصر رهايي را نيز به وضوح مشاهده كرد. او هر چند از تحليلهاي سنتي ماركسيستي فاصله ميگيرد، ولي دغدغه رها شدن از چنبره دولت سرمايهداري همچنان در نزد وي يافت ميشود. او دولت مدرن را ذاتاً دچار بحران ميبيند و شرايط جهاني شدن را نه شرايطي منفي، بلكه موقعيتي ميداند كه ميتواند بر بحران دولت سرمايهداري مدرن دامن زده و زمينه رهايي به سوي منظومه فراملي دموكراتيك را فراهم سازد.
بسط جهاني مدرنيته، فشردگي زمان و مكان (بررسي نظريه آنتوني گيدنز):
در ميان نظريهپردازان جهاني شدن آنتوني گيدنز جامعهشناس انگليسي كه به عنوان يكي از صاحبنظران اصلي چپ جديد و راه سوم در اروپا محسوب ميشود، آوازه و شهرت فراواني دارد.
اصليترين و بنياديترين مفهوم و پديده مورد نظر گيدنز «مدرنيته» است. زيرا تحول بنيادين و پايهاي هويت و زندگي اجتماعي انسان و پيدا شدن ابعاد جهاني براي زندگاني بشر، از ديدگاه او محصول پديده مدرنيته است.
مدرنيته نوعي نظم پس از جامعه سنتي است، ولي نه آن چنان نظمي كه در آن احساس امنيت و قطعيت ناشي از عادات و سنن جاي خود را به يقين حاصل از دانش عقلايي سپرده باشد.
به عبارت ديگر مدرنيته به معني تغيير نقش و جايگاه فضا و زمان در زندگاني بشر است. در دوران مدرن، فضا و زمان وابستگي خود را به مكان و محلي مشخص از دست داده و امكان بسط در نقاط دوردست را پيدا ميكنند. روابط اجتماعي سنتي كه در بستر محلي تحقق مييافت در دوران مدرن تغيير ماهيت داده و سازماندهي مجددي در ابعاد جديد زمان و فضا يافته است.
مفهوم مدرنيته از ديدگاه گيدنز سه شاخص عمده دارد: دگرگوني زمان و مكان، از جا كندگي و تحول در مفهوم و پديده اعتماد و مخاطره. سه شاخصي كه بدون آنها فهم دقيق مدرنيته ممكن نيست.
مفهوم و ابعاد جهاني شدن:
از نظر گيدنز جهاني شدن را نميتوان صرفاً با يك عامل و با يك بعد شناسايي كرد. گيدنز تعريف مشخص يك خطي از جهاني شدن به دست نميدهد. زيرا اين فرايند ابعاد گوناگون و پيچيدهاي دارد كه در يك جمله نميتوان آن را به شكل جامع و مانعي تعريف كرد. البته او تعابير تعريف گونهاي از جهاني شدن ارائه ميدهد كه موجزترين و شايد روشنترين تعريف گيدنز از جهاني شدن اين است:
مدرنيته پديدهاي ذاتاً جهاني است و اين قضيه در برخي از بنياديترين ويژگيهاي نهادهاي مدرن، به ويژه از جا كندگي و بازانديشي اين نهادها آشكار است ... پس جهاني شدن را ميتوان به عنوان تشديد روابط اجتماعي جهاني تعريف كرد، همان روابطي كه موقعيتهاي مكاني دور از هم را چنان به هم پيوند ميدهد كه هر رويداد محلي تحت تاثير رويدادهاي ديگري كه كيلومترها با آن فاصله دارد، شكل ميگيرد و برعكس، اين يك فراگرد ديالكتيكي است ... .
بسط جهاني مدرنيته يا همان جهاني شدن چهار بعد و پايه اصلي دارد. اين پايههاي اصلي جهاني شدن وابسته به ابعاد نهادي مدرنيتهاند. گيدنز معتقد است كه مدرنيته چهار بعد نهادي دارد:
1-سرمايهداري.
2-صنعتگرايي.
3-وجود دولت-ملت.
4-قدرت نظامي و وسايل مهار خشونت.
بدين گونه گيدنز ميكوشد تا مفاهيم گوناگوني را از ماركسيسم، جامعهشناسي مدرن و انديشههاي سياسي-استراتژيك رئاليسم بر گرفته و در قالب يك مدل تحليلي نو با هم تركيب كند. مفهومي كه او بدين ترتيب از مدرنيته به دست ميدهد، مبناي مفهوم جهاني شدن است. مدرنيته و ابعاد چهارگانه آن ذاتاً تمايل به جهان شمولي دارند و بسط جهاني آنها، فرايند جهاني شدن را به وجود ميآورد. جهاني شدن از نظر گيدنز چهار بعد اصلي دارد كه در واقع همان ابعاد نهادي مدرنيتهاند كه گسترش جهاني يافته و ساختارهاي جهاني نو پيدا كردهاند. چهار بعد اصلي جهاني شدن عبارتند از:
1-اقتصاد سرمايهداري جهاني.
2-نظام دولت-ملتها در عرصه جهاني.
3-سامان نظام جهاني.
4-جهاني شدن صنعت و تقسيم كار بينالمللي.
بنابراين گسترش نظام جهاني سرمايهداري، جهان شمولي الگوي دولت-ملت، شكلگيري يك سامان نظامي جهاني و تقسيم كار بينالمللي چهار بعد اصلي جهاني شدن و عوامل اصلي از جا كندگي پديدههاي اجتماعي و جدا شدن زمان و فضا از قيد و بندهاي مكاني و علت بنيادين فشردگي روابط اجتماعي در عصر جديدند.
اما گيدنز براي جهاني شدن خصوصيات و خصلتهاي ديگري را نيز ذكر ميكند. در واقع اين خصلتها، آثار جهاني شدن هستند كه به طور معمول بر زندگي انسانها در پايان قرن بيستم تاثير ميگذارند و ميتوان آنها را مشاهده كرد.
الف)واقعيت اقتصاد جهاني.
ب)انقلاب و جهاني شدن ارتباطات.
ج)مسائل جهاني زيستمحيطي.
د)بازپروري و احياء دوباره فرهنگهاي محلي و ناسيوناليسم.
هـ)جهاني شدن علم و فناوري.
و)تحول در سطح روزمره و هويتهاي فردي.
جهاني شدن به مثابه نگرش متفاوت و آگاهي نو (بررسي انديشههاي رولند رابرتسون):
در ميان نظريهپردازان «جهاني شدن» رولند رابرتسون جايگاه ويژهاي دارد. او از جمله كساني است كه نكوشيده تا جهاني شدن را در خدمت يك گرايش يا ايدئولوژي سياسي قرار دهد، بلكه كوشش او بر اين است تا با نظريهپردازي در اين زمينه، شيوه فهم متفاوتي در مورد پديدارهاي سياسي-اجتماعي به وجود آورده و نحوه نگرش به امور اجتماعي را دگرگون سازد. در ديدگاه وي دانش اجتماعي در درون اوجگيري جهاني شدن تغيير ماهيت داده و همان طور كه تحولي اساسي در بنياد پديدههاي اجتماعي رخ داده، در جوهر فهم و آگاهي نسبت به جهان نيز تغيير داده شده است.
به نظر رابرتسون:
جهاني شدن هم به عنوان يك مفهوم براي بيان واقعيت جاري در جهان است و هم مبين يك نوع آگاهي و ادراك از جهان كه آن را به عنوان يك كل مورد توجه قرار ميدهد. گرايش به جهاني شدن و انديشيدن درباره جهان به عنوان يك كل در طول قرنهاي متمادي وجود داشته است، اما اصليترين زمان تحقق و توجه به آن، دوران اخير و جديد بوده است.
بنابراين جهاني شدن هم به معني در هم فشرده شدن جهان در عالم واقعيت است و هم به معني شكل گرفتن آگاهي نسبت به اين جهان در هم فشرده.
از ديدگاه رابرتسون هر چند كه توجه به «جهان» و «جهاني بودن» در دانش اجتماعي كلاسيك و در نظريات جامعهشناسي وجود داشته است، اما علوم اجتماعي كلاسيك به دليل عدم توجه به جهان به عنوان يك كل و كليتي در هم تنيده و به خاطر ناديده انگاشتن بعد جهاني پديدههاي اجتماعي، نميتوانند تبيين كاملي از واقعيتهاي جهان به دست دهند. محصول ماندن در روشهاي رفتارگرايانه تحقيق و دوري از روشهاي جديد تفسيري و هرمنوتيكي سبب شده تا عمق معاني نهفته در پديدههاي اجتماعي ناديده گرفته شوند.
مراحل تكامل فرآيند جهاني شدن:
از ديدگاه رابرتسون جهاني شدن به طور مشخص به معني تحولاتي است كه ساختار جديدي را در دنياي كنوني حاكم ميگرداند و ساختمان جديدي را بر جهان به عنوان يك كل و يك مجموعه به هم پيوسته حاكم ميسازد. جهاني شدن، ساختبندي جديدي است كه جهان را به صورت يك كليت واحد در ميآورد و تمامي اجزاء آن را به يكديگر مرتبط ميسازد.
براي بهرهگيري از مفهوم جديد ساختبندي بايد تمامي مفاهيم پايه را كه در گفتمان مدرنيستي و جامعهشناسي و فلسفه كلاسيك از آن استفاده ميشد كنار گذاشت. مفاهيمي چون ذهني-عيني، فرد-جامعه و اقتصادگرايي-جبرگرايي. به نظر رابرتسون در چهارچوب اين مفاهيم نميتوانيم ساختبندي جهاني شدن را درك كنيم.
از نظر رابرتسون عواملي چون گسترش رسانههاي پر قدرت جهانگير، رشد و اشاعه سرمايهداري و امپرياليسم به شكلگيري جهاني شدن ياري رساندهاند.
رابرتسون دو عقيده اصلي درباره مسئله جهاني-محلي دارد. به عقيده او:
اين موضوع نقش اساسي در زندگي بشر داشته و نتيجه ذاتي و قطعي انضمامي شدن تاريخ و برخاسته از سنتهاي عظيم مذهبي-فرهنگي است كه در دوراني پديدار گشته كه كارل ياسپرس آن را «عصر محوري» ناميده است. بخش عمدهاي از اين سنتها حول محوري رشد كرده كه امر جهاني-محلي نام گرفته و اهميت آنها تا زمان امروز تداوم يافته است ... .
به عبارت ديگر رابرتسون نوعي رابطه ويژه را كه در جهان جديد ميان دو پديده جهانگرايي-منطقهگرايي به وجود آمده است شكل دهنده فرايند جهاني شدن ميداند. آنچه به عنوان ساختار جهاني شدن در حال شكلگيري است در نتيجه نوع ارتباط ميان امر جهاني و امر محلي پديد ميآيد.
از ديدگاه رابرتسون مفاهيم هويت و فرهنگ براي توضيح نوع رابطه بين جهانگرايي و بخشگرايي بسيار مهم است. زيرا پارهاي از متفكران كلاسيك مفهوم هويت را در چهارچوب مرزهاي ملي معني ميكنند و بدين معني آن را مقوم بخشگرايي و متناقض جهانگرايي ميشمرند.
از ديدگاه رابرتسون در شرايط جديد جهاني اين يافته جامعهشناسي كلاسيك متحول نشده، اما در قالبي جديد قرار گرفته است. به اين معني كه وجود خصوصيات متفاوت در يك جامعه به معني تغاير و تفاوت آن اجتماعات با يكديگر است.
البته رابرتسون معتقد نيست كه جهان به سوي نوعي فدراليسم و حكومتي واحد با حفظ فرهنگهاي مختلف پيش ميرود، اما از اين مثال براي روشن ساختن عدم تناقض بين نسبيگرايي و جهانگرايي استفاده ميكند. هويت فرهنگي در اينجا هر چند مبين تفاوتهاي يك جامعه نيز هست، اما عناصري از جهاني شدن را هم درون خود جاي داده و در عين حال آن جامعه را به ساختار جهان به عنوان يك كل پيوند ميزند. در روند جهاني شدن امور چون جوامع ملي، هويتهاي فرهنگ ملي، جايگاه و نقش فرد در جامعه و نيز نظام بينالمللي (به معني رابطه دولتهاي ملي) داراي معني و ماهيتي جداگانه ميشوند، اما به گونه ديگري باقي ميمانند. آنها در فرايند تبديل جهان به يك كل واحد، جايگاه، نقش و مفهوم متفاوتي مييابند. جايگاه و مفهومي كه تنها از منظر جديد شناختني است و با ديدگاه علمي تازهاي كه سخن از آن گفته شده ميتوان به ارزيابي و شناخت آن دست يافت.
نظريه عصر جهاني و پايان مدرنيته (بررسي نظريات مارتين آلبرو):
مارتين آلبرو از جمله نظريهپردازاني است كه نظريه او مشخصاً درباره جهاني شدن ميباشد و اين فرايند در ديدگاه او تحولي جوهري است كه اساس زندگي بشر و بنياد تاريخ را دگرگون ساخته است. آلبرو جهاني شدن را سرآغاز دوران متفاوتي در حيات انساني ميداند كه نه فقط پايه علم و دانش، بلكه نهاد جامعه بشري را تغيير داده و پديدههاي اجتماعي كاملاً متفاوتي را به وجود آورده است.
مارتين آلبرو معتقد است كه نظريه او درباره عصر جهاني نظريهاي كاملاً جديد است. جديد از آن نظر كه به فراسوي دايره مدرنيته پا ميگذارد.
آلبرو تاكيد ميكند كه نميخواهد نظريه خود درباره عصر جهاني را تا حد يك جايگزين براي مدرنيته يا چيزي شبيه به آن تقليل دهد. براي او فراتر از صورتبنديهاي مدرن يا غير مدرن، انسانيت به عنوان سورهاي مطرح است. وي در اين باره مينويسد: «انسانيت موضوع مورد نظر است و نه ضرورتاً انسان مدرن يا انسان جهاني».
به نظر آلبرو شرايط جديد تاريخي به گونهاي دگرگون شدهاند كه زمينه ظهور عصر جهاني و فرو ريختن پروژه مدرن فراهم گرديده است. اين فروپاشي علايمي دارد كه به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
الف)ظهورضد فرهنگ.
ب)دولت غير متمركز.
ج)بحران در جامعه آمريكا و از ميان رفتن هژموني ايالات متحده.
آلبرو معتقد است كه ما نيازمند تدوين نظريهاي جديد هستيم كه فراتر از عصرها و فرهنگهاي خاص باشد. نظريههاي مدرن متعلق به يك عصر خاص و يك فرهنگ ويژه هستند كه نميتوانند گوياي واقعيت عصر جهاني باشند.
مشتقات كلمه «جهاني» مثل «جهاني شدن»، «جهانگرايي» يا «جهاني بودن» با اصطلاحاتي مثل «ملي شدن»، «مليگرايي» و «ملي بودن» مقايسه ميشود، زيرا همه آنان مابهازاء عيني داشته و ماديت خاصي دارند. از اين نظر اين اصطلاحات با مدرن شدن و مدرن بودن مقايسه شدني نيست. اين مقايسه نشان ميدهد كه امر جهاني به تدريج جايگزين امر ملي شده و جهاني شدن نيز به جاي ملي شدن به روند غالب دنياي جديد بدل ميشود. از اين نظر جهاني شدن گوياي فرايندي است كه نوع ارتباط جديد افراد انساني را با جهان شكل ميدهد.
به بيان مارتين آلبرو هر گاه كه اصطلاح «شدن» (ization) به كار ميرود كه به معني وقوع يك تحول است.
آلبرو در تعريف جهاني شدن سه مشخصه اصلي را در نظر ميگيرد:
-پيدايش جهاني بودن،
-فرايندي كه جهاني بودن در بستر آن شكل ميگيرد،
-تحول تاريخي كه در اثر جهاني بودن به وقوع ميپيوندد.
در اين سه مشخصه مفهوم «جهاني بودن» جايگاه محوري دارد. جهاني بودن از نظر وي داراي چهار خصوصيت اصلي است:
-اشاعه ارزشها، اقدامات، فناوري و ساير محصولات انسان در عرصه جهاني،
-نفوذ فزاينده اعمال و تجربيات جهاني در زندگي مردم،
-نقش اساسي و مهم خدمات جهاني در فعاليتهاي انساني،
-ادراك، انتزاع و آگاهي از اين امور.
آينده جهاني:
از نظر آلبرو جهاني شدن «امر اجتماعي» را به كانون توجه سياستمداران باز خواهد گرداند. پديدههاي اجتماعي از چنبره دولت-ملتها رها شده و روابط قدرت را فراتر از حيطه دولت-ملتها شكل خواهند داد و اين امر سياستمداران را دوباره به سوي «امر اجتماعي» خواهند كشاند. البته آنچه در آينده محور اصلي تحولات است «جامعه جهاني» است و نه «روابط اجتماعي».
مارتين آلبرو از جمله متفكراني است كه ميكوشد بنياد انديشه اجتماعي را با توجه به شرايط جديد جهاني شدن دگرگون كند. او تمامي شئون هستي بشري را در سپهر جهاني شدن مينگرد و ميخواهد با گريز از نگرشهاي مدرن و قالببندي شده، يك تحول ذاتي را در زندگي اجتماعي انسان نشان دهد.
در جريان اين تحول ذاتي تمامي ابعاد جامعه انساني از اقتصاد گرفته تا سياست و فرهنگ در عرصه جهاني بازسازي شده و صورت كاملاً متفاوتي مييابند. در عصر جديدي كه او ترسيم ميكند، قالبها و زنجيرهاي دولت-ملتها گسسته شده و انسانيت انسان فارغ از تحميلهاي دولت مدرن دوباره امكان ظهور و بروز مييابد.
صورت جديد زندگي جهاني بشر (بررسي نظريات مالكوم واترز):
مالكوم واترز از جمله نظريهپردازاني است كه به طور مشخص به تدوين نظريهاي در باب جهاني شدن پرداخته است. او ميكوشد پس از ارائه شناختي كلي از مدرنيته و فضاي مدرن كه از قرن نوزدهم ميلادي به بعد بر فضاي زندگي بشر حاكم شده است و با شناخت از نظريههاي مختلفي كه در باب جهاني شدن ارائه شده، به فهم دقيق و همه جانبه پديده يا به عبارت بهتر فرآيند جهني شدن بپردازد.
واترز مفهوم مدرنيته و نحوه پيدايش آن را در فهم پديدهها و اشكال جديد زندگي انسان در عصر جهاني حائز اهميت ميداند. به بيان ديگر، درك فرايند جهاني شدن كه مرحلهاي جديد در حيات اجتماعي بشر است، بدون درك شرايط مدرن و تحولي كه به شكلگيري مدرنيته منجر شد، امكانپذير نيست.
از ديدگاه واترز مدرنيته پيكربندي و صورتبندي خاص اجتماعي-فرهنگي است كه نميتوان آن را با يك صفت يا يك مشخصه واحد توصيف كرد.
واترز معتقد است همان طور كه در دهه 1980 «پست مدرنيسم» اصطلاح رايج و مورد استفاده فراوان بود، در دهه 1990 بايد «جهاني شدن» را رايجترين اصطلاح علوم اجتماعي دانست. از ديدگاه او جهاني شدن يك ايده كليدي است كه فهم دگرگوني جامعه بشري در هزاره سوم، تنها به كمك آن امكانپذير است.
واترز پس از بررسي تعاريف گوناگوني كه از جهاني شدن وجود دارد چنين تعريفي از آن ارائه ميكند:
يك فرايند اجتماعي كه در آن محدوديت و قيد و بندهاي جغرافيايي از ترتيبات و تنظيمات اجتماعي و فرهنگي برداشته شده و مردم به طرز فزايندهاي از فروكش كردن اين قيد و بندها آگاه ميشوند.
از نظر واترز براي فهم جهاني شدن سه نگاه متفاوت وجود دارد:
نگاه نخست آنكه جهاني شدن را در ذات تاريخ دانسته و از طليعه تاريخ نشانههاي آن را مشهود ميداند، اما در عين حال آثار جديد و متاخر آن در پايان قرن بيستم است كه در تمامي ابعاد زندگي كشيده شده است.
نگاه دوم آنكه جهاني شدن همزاد و همزمان با مدرنيزاسيون و توسعه سرمايهداري است و از اين نظر يك پديده متاخر است.
نگاه سوم آنكه جهاني شدن يك پديده كاملاً جديد و اخير است كه با ساير فرايندهاي اجتماعي كه پساصنعتگرايي، پست مدرنيسم يا بيسامان شدن سرمايهداري خوانده ميشود، در هم آميخته است.
واترز ميكوشد كه تركيبي از نظريات مذكور را در توضيح جهاني شدن ارائه كند. او نظريههاي مختلف در اين زمينه را به شش دسته تقسيم ميكند و از جمعبندي نظريههاي اخير خصوصياتي را براي جهاني شدن استخراج ميكند كه مبناي نظريه خود اوست. تقسيمبندي ارائه شده به وسيله وي به شرح ذيل است:
الف)نظريههاي كلاسيك.
ب)مدرنيزاسيون و همگرايي جهاني.
ج)سرمايهداري جهاني.
د)پيوستگيهاي فراملي.
هـ)دهكده جهاني.
و)نظريات اخير جامعهشناسي جديد جهاني شدن.
مالكوم واترز پديده جهاني شدن را در سه بعد مختلف مورد تحليل قرار ميدهد. او معتقد است كه روابط اجتماعي انسان و به بيان ديگر مبادلات بشري به طور كلي به سه بخش اصلي تقسيم ميشود: «اقتصاد توليد»، «سياست و امنيت» و «روابط نمادين در حوزه فرهنگ و انديشه». جهاني شدن در هر سه اين ابعاد تشخيصي دادني است و ماهيت زندگي بشر را تغيير داده است؛ اما بعد سوم به تدريج خود را بر دو بعد ديگر تحميل ميكند.
واترز معتقد است كه دوران جهاني كه ما ميشناختيم تمام شده است. جهان جديدي شكل گرفته كه در آن همه چيز معناي جديدي دارد. او به تفكيك و تحليل جالبي درباره پديدههاي جهاني ميپردازد. او امور مادي را از امور نمادين و دنياي نشانهها جدا و متمايز ميكند. مثلاً در حوزههاي اقتصاد و سياست معتقد است كه به لحاظ مادي همه چيز بينالمللي شده و وابستگي متقابل افزايش يافته، اما در همين حوزهها به لحاظ نمادين، جهاني شدن و پديده هاي جهاني شكل گرفته است. او معتقد است كه سياست و اقتصاد نيز به گونهاي فرهنگي شده و يك فرهنگ اقتصادي و يك فرهنگ سياسي كه هر دو با نشانههايي جهاني قابل تشخيصاند شكل گرفته است و از اين نظر دنيا از مرز مدرنيته عبور كرده و جهاني شده است. پديدههاي مادي تنها گوياي بينالمللي شدن بيشتر هستند، اما نظام نشانهها جهاني شده و همين نظام دنياي متفاوتي براي ما به وجود آورده است. واترز در عرصه اجتماع انساني مبادلات نمادين را مهمتر از مبادلات مادي ميداند.