Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


1-2 دوران کودکی **

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]

خاطرات دوران کودکی انسان همیشه هم با مزه و لذتبخش و یا خنده دار نیستند اما از آنجایی که ما معمولاً حسرت چیزهایی را می خوریم که نداریم، وقتی چند سالی از آن دوران می گذرد بیشتر ماجراهایش برایمان شیرین و لذتبخش می شوند، به طوری که گاه و بیگاه برایشان دلتنگی هم می کنیم و به یادشان آهی هم می کشیم و مثلاً می گوئیم که "جوانی کجایی که یادت بخیر! ً یا " چه روزگاری بود ها!" و از این قبیل حرف ها که معمولاً آدم های سن و سال دار می زنند!
در این جور مواقع، جنبه های بامزۀ زندگی آن سال ها که در آن همه چیز تازه، دیدنی، و پر رمز و راز بود، برایمان برجسته می شوند، و ما با یاد آوریش، یک بار دیگر خودمان را در همان حال و هوا می بینیم و شور و نشاطش را احساس می کنیم. چه خوب می شد اگر می توانستیم هر چند وقت یک بار چشمانمان را ببندیم، و برای مدت کوتاهی هم که شده، به آن دوران برگردیم و مثل آن زمان، آدم هایی ساده، کنجکاو، و عاشق زندگی شویم، هر چه را که به ذهنمان رسید بگوییم، هر کاری را که دوست داریم انجام دهیم واز قید و بندهایی هم که " بزرگترها " برای خودشان ایجاد کرده اند هراسی نداشته باشیم. در این صورت احتمالاً بسیاری از ما دیگر نه به این زودی ها "بزرگسال" می شدیم، نه "میان سال"، و نه "پیر و پاتال" - وشاید نه به این زودی ها بعضی چیزهای دیگر که بعد از آن می آید!
داستان های زیر مبتنی بر همین چشم بستن ها و غرق شدن ها در گذشته است، گذشته ای که بسیاری از مسایلش، آداب و رسومش، شیوه های زندگی اش، مکان هایش و حتی نام ها و الفاظش دیگر وجود ندارد، اما یاد همۀ آن ها در اذهان بسیاری از بچه های قدیم، پدرومادرهای گذشته، و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های کنونی ثبت شده اند. خاطرۀ همۀ آن ها گرامی باد!

1- خانواده

بهروزدر خانواده ای فرهنگی – نظامی در شهر تهران متولد شد. خودش که آن زمان را درست یادش نمی آمد، اما مادرش همیشه می گفت که او در هنگام تولد شبیه یک سوسک سیاه، اما چاق و چله و پر چین و چروک بوده است! و به همین خاطر، مادرش سال های سال، و تا زمانی که سن بهروز دیگر اقتضا نمی کرد که چنین عناوینی را به وی بدهند، همیشه او را یا " سوسک سیاه " و یا " سیاه سوخته " صدا می کرد. یک دلیل این عنوان احتمالاً این بود که مادرش، بر عکس او، پوستی بسیار سفید داشت و طبیعی است که از دیدگاه او، پسرک که پوست نیم رنگی داشت بی شباهت به یک " سوسک سیاه" نبود!
مادربهروز، نوۀ یک خانوادۀ فئودال قدیمی آذربایجانی بود که از سال ها قبل به تهران کوچ کرده و ساکن این شهر شده بودند و فرزندان آنها هم با خانواده هایی از اهالی گیلان ومازندران، و سایر نقاط کشور که همگی مقیم تهران بودند، مخلوط شده و در انتها با وجود این که افراد خانواده لهجه های گوناگونی داشتند همه "تهرانی"شده بودند. اعضای این خاندان مثل بیشتر خانواده های قدیمی، فرزندان متعددی آوردند که برخلاف اجدادشان روز به روز زاد و ولد کمتری داشتند تا آن جا که مادر بهروز، تنها یک خواهر و یک برادر داشت. این خانوادۀ نسبتاً کوچک،در باغی نسبتاً بزرگ، در محلۀ امیریه تهران، که از اجدادشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند و طبعاً اولین حوادث زندگی بهروز هم در همان جا رقم خورد .
در انتهای این باغ، ساختمانی قدیمی قرار داشت، که از یک ردیف اتاق های تو در تو تشکیل می شد، با یک ایوان وسیع سرتاسری در مقابلش، و چند ردیف پله که آن را به باغ وصل می کرد. در زیر این ایوان و اتاق ها، تعدادی زیرزمین وجود داشت که احتمالاً زمانی قرار گاه نوکر و کلفت های اربابی بود، و فضای نسبتاً بزرگتری که به آن "مطبخ" می گفتند. " مطبخ" ( آشپزخانه )، اجاق آجری بزرگی داشت که با هیزم کار می کرد و یک انباری کوچک برای نگهداری هیزم و ذغال، و بعد ها ذغال سنگ برای بخاری ها. مکانی در زیر پله های این بنا هم فضایی بود با یک چاهک عمیق ترسناک، که آن را " مبال" ( یا "مستراح" و یا به اصطلاح امروزی ها: " توالت" ) می نامیدند!
در کنار این ساختمان که به اصطلاح آن زمان "عمارت اندرونی" بود، ساختمان "بیرونی " قرار گرفته بود که بهروز هیچ وقت داخلش را به درستی ندیده بود، چرا که در زمان او، بنای این ساختمان "بیرونی" به علت عدم استفادۀ طولانی مدت، و انجام نشدن تعمیرات، "اعتبار لازم" را نداشت، و در نتیجه بچه ها اجازه نداشتند که پا به داخل آن بگذارند. البته بعد ها که بچه ها بزرگتر شدند، دریافتند که شاید علت مهم تر قضیه این بوده است که بخشی از این ساختمان قدیمی را مادر بزرگ به انبار خواربار تبدیل کرده بوده که در آن نه تنها مقادیرزیادی بنشن و برنج و روغن سالیانه، بلکه گونی هایی مملو از برگه های میوه را انبار می کرد. و شاید به خاطر همین هم بود که کل انباررا برای بچه ها ،منطقه ممنوعه اعلام کرده بود!
خوشبختانه در حیاط وسیع پشت ساختمان "بیرونی" که با آجرهای مربع شکل بزرگ فرش شده بود، درخت توت بزرگی وجود داشت، که مثل تمام درختان دیگر باغ ،نمی توانست خارج از قلمروفعالیت اطفال خانواده باشد، و بچه ها در هر فرصتی که به دست می آوردند به بهانه ی خوردن توت و یا آویزان شدن از درختان، در مواقعی که مادر بزرگ برای برداشتن چیزی راهی آن جا می شد، زاغ سیاه او را چوب می زدند تا کشف کنند که در این انبار خاک گرفته و اسرار آمیز، به جز روغن کرمانشاهی و برنج صدری و بنشن و لیموعمٌانی و امثال آن، دیگر چه چیزهایی مخفی شده است! تا این که بالاخره یک روزراز آن را کشف کردند .
پدر بهروز فرزند یکی از ملاکین نخجوان روسیه بود که سال ها قبل به همراه خانواده به تهران کوچ کرده و به این ترتیب " تهرانی " شده بود. اما بر خلاف خانوادۀ مادر بهروز که اهل فرهنگ و ادب بودند، خانوادۀ پدرش پشت اندر پشت نظامی بود و اکثریت افراد آن در رده های مختلف ارتش خدمت کرده بودند به طوری که بچه ها، عمو هایشان را با درجه های نظامی آن ها می شناختند. خاطرات دوران کودکی بچه ها به این ترتیب مالامال از مسایل نظامی بود که از یک سو با داستان های " جنگ ها " ی پدر که شب ها برایشان تعریف می کرد شکل می گرفت و از سویی دیگر با مسایل و در گیری های او و سایر اعضای خانواده اش با ستاد ارتش و وزارت جنگ کشور و یا با ارتش های متجاوز بیگانه!
به این ترتیب نسب بهروز، از یک سو به خانواده ای آذری که ساکن تهران بود می رسید و از سویی دیگر به یک خانوادۀ روس مهاجر. و برای بهروز و برادربزرگ و خواهر کوچکش،هیچ وقت به درستی مشخص نشد که آن ها اصالتاٌ تهرانی هستند، یا آذری، یا از اهالی روسیه!

اولین خاطره : قفل دولبه

اولین خاطرۀ بهروز به چند سالی بعد از تولد و زمانی مربوط می شد که در باغ پدر بزرگش زندگی می کردند. در آن روزها هر وقت مادر بزرگ می خواست بابک برادر او را که دو سال بزرگتر و بسیار شیطان بود بترساند و واداربه اطاعت کند تهدید می کرد که وی را به دست "کبری سلطان"سیاهپوست خواهد داد تا به دهانش "قفل دو لبه" بزند. بچه ها هم که نه کبری سلطان را دیده بودند و نه معنی قفل دولبه را می دانستند همیشه از این حرف او به وحشت می افتادند و به ناچار از او اطاعت می کردند. تا این که یک روز بابک، که از نزدیک شدن به انباری مادر بزرگ به شدت منع شده بود و به خاطر خواب اجباری بعد از ظهر، حتی نتوانسته بود اجازۀ بیرون رفتن از اتاق را به دست آورد، سر به شورش برداشت، و وقتی آن ها را وادار کردند که در " اتاق عقبی" دراز بکشند، به محض این که زیر شمد هایشان رفتند در گوش بهروز گفت: " خوابشون که برد،می زنیم به چاک!"
- به چاک چی !؟
بابک با عصبانیت گفت: "بیرون احمق! می زنیم بیرون!"
- آخه...مگه مادر بزرگ نگفته که به کبری سلطان می گه که... اگه..."
بابک با خشم حرفش را قطع کرد: " آره ، اون گفته، اما فکر می کنم که ... دروغ گفته!"
بهروز با تعجب پرسید: "چی رو دروغ گفته ؟ یعنی کبری سلطان... قفل رو نمی زنه؟ "
بابک با تردید گفت: " نه، نمی زنه." و بعد محکم تر اضافه کرد: " نه، اصلاً دروغ می گه و همچی کسی هم...وجود نداره..."
بهروز گفت: " آخه چرا دروغ بگه؟ مگه خودت نگفتی که... دروغگو دشمن خداس؟"
بابک که در مقابل این منطق محکم بهروز کم آورده بود، تا چند لحظه نمی دانست چه بگوید. تا این که بالاخره سینه اش را صاف کرد و گفت: " نه ، نمی گم که اون دروغ می گه. اما ما بایست ببینیم که این کبری سیاه کجا است که مادر بزرگ هر روزمی خواد صداش بزنه." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" لابد توی همین خونه س دیگه... من فکر می کنم مادر بزرگ اونو توی انباری قایم کرده ... واسه همین هم هس که نمی خواد ما به اون انباری بریم."
بهروز که خودش هم از خواب بعد از ظهر خیلی دلخور بود از فکر این که شاید بابک راهی برای نجات از خواب پیدا کرده باشد با علاقه گفت:" خب، حالا بایست چیکار کنیم؟"
بابک نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: " بذار همه بخوابن، اون وقت پا می شیم و....می ریم پیداش می کنیم. "
بهروز با وحشت گفت: " اما ... اما اگه مادر بزرک راست گفته باشه و اون به لبامون قفل دولبه بزنه چی؟"

بابک کمی ساکت ماند. ظاهراً او هم کمی جا خورده بود. بالاخره گفت: " نه بابا، مگه می تونه! تا دیدیمش در می ریم و می آیم تو! اون جا وای نمی ایستیم که بیاد و ...."
بهروز که از این حرف او دل و جرأتی پیدا کرده بودم گفت: " خب، پس کی می ریم؟"
بابک گفت : " صبر کن بخوابن، بهت می گم کی."
مدتی هر دو بی حرکت و ساکت بودند تا کم کم صدای خرخر افراد بزرگسال خانواده به هوا رفت.آن وقت بی سر و صدا بلند شدند و و پاورچین پا ورچین از روی سر یک یک تمام افراد خانواده که مثل نعش در اتاق های تودر تو افتاده و خرناس می کشیدند گذشتند و از آخرین در که خوشبختانه فقط چفت شده بود بی سرو صدا بیرون رفتند!
درخت توت سایه اش را بر بخشی از حیاط آجر فرش بیرونی پهن کرده بود و تنها مکان موجود برای پناه گرفتن در مقابل گرمای شدید بعد از ظهر تابستان به حساب می آمد! آن وقت ها اثری از کولر و این قبیل چیزها نبود. بهروز در زیر سایه درخت توت پناه گرفت و بابک با یک تکه سیم که در جایی پیدا کرده بود به جان قفل انبار افتاد تا آن را باز کند.
بهروز اصلاً حواسش به بابک و کار شاقٌی که بر عهده گرفته بود نبود چراکه توت های درخت به خوبی رسیده بودند و خوردن آن ها مجال فکر کردن به او نمی داد. بالاخره بابک که از باز کردن قفل درشت در انباری مأیوس شده بود، کارش را به بهانه اندرز دادن به بهروز رها کرد و در حالی که از گرما خیس عرق شده بود به زیر سایه درخت آمد .
- خاک توی سرت! چی می خوری! اینا غرق کثافتن!
بهروز گفت " من... همه شونو اول با تف دزنفکته می کنم ."
- " تو... چی می کنی؟"
بهروز که فکر کرده بود ً اصطلاحی را که از مادر بزرگ شنیده بود غلط تلفظ کرده با عجله گفت: " گزنفکته!" و بعد اضافه کرد: " مادر بزرگ خودش گفت ..."
- نه احمق ، دزنفکته ! حرفی رو که بلد نیستی بیخودی نگو!
بهروز گفت : " خیلی هم بلدم! مادر بزرگ خودش گفت گزنفکته!"
بابک که از فشار گرما حال و حوصلۀ جرو بحث کردن نداشت موضوع را عوض کرد: " انگار کبری سیاه توی انباری هم نیست!"
بهروز بدون فکر گفت : " از کجا می دونی؟ "
بابک چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت ، اخم هایش را در هم کشید و بعد، جلو رفت و یا کف دست محکم توی سر بهروز زد! و بهروز هم بدون معطلی جیغ بلندی کشید.
بابک که کنار بهروز ایستاده بود بود محکم دهان او را گرفت. بهروز هم که داشت از کار خودش از ترس قالب تهی می کرد فوراً ساکت شد. بابک با دیدن قیافه وحشت زدۀ بهروز سری تکان داد و با لحنی پدرانه گفت: " آخه بابا جون، قبل از هر کاری یه خورده فکر کن!" این حرف را بهروز بارها از پدرش شنیده بود که هر بار بعد از رفتن مهمان ها رو به بابک که حرف های " آبروریزانه " زده بود می گفت.
چند دقیقه زیر سایه درخت نشستند و به تمام صدا های اطراف گوش دادند. همه جا نسبتاً ساکت بود.بهروز زیر لب گفت:" حالا باید ...چیکار کنیم !؟ "
بابک با گیجی نظری به اطراف انداخت و بعد گفت :" کوفت و چیکار کنیم! فقط همینو بلدی بگه! " و بعد با دهان کج ادامه داد: " حالا چیکار کنیم! حالا چیکار کنیم!"
بهروز اول به فکرش رسید که بزند زیر گریه، اما بعد تاکتیکش را عوض کرد و در حالی که خود را ناراحت، دلسرد، و نام امید نشان می داد گفت : "خب، پس دیگه بریم... تو ..."
- بریم چی....؟ به همین زودی جا زدی؟
- آخه... تو که کبری سیاهه رو... پیدا نکردی ...
بهروز فکورانه سری تکان داد: " بچه جون! اگه یه خورده صبر کنی ... ز غوره حلوا سازم!"
- زغوره!؟ ...حالا... زغوره از کجا پیدا کنیم!؟
بابک در حالی که به در انباری چشم دوخته بود گفت: "نگران نباش .اونم پیدا می شه..." و بعد در حالی که دهن کجی می کرد ادامه داد: " اصلاً از اولش هم می دونستم که اون..... توی انباری نیست. "
بهروزگفت: " پس تو...مرض داشتی ...منو آوردی این جا!؟"
بابک که باز به شدت از حرف بهروز عصبانی شده بود دستش را بلند کرد که توی سر او بزند اما شاید از ترس جیغ زدن مجدد بهروز از این کار منصرف شد و آن را پایین آورد و گفت:" احمق جون این جا پر از خوراکیه!من قبلاً گونی های پر از برگه هلو و زردآلو و قیسی رو دیدم! انجیر خشک هم هست، و یه عالمه آلو...!" و بعد از ترس اعتراض بهروز به این که چرا قبلاً راستش را به او نگفته بلافاصله اضافه کرد: " تازه، آنقده بزرگه که ممکنه کبری سیاهه هم پشت اون گونی ها قایم شده باشه!"
بهروز که دلش برای آن همه برگه غنج می زد اما هنوز در فکر زن سیاه پوست بود، زیر لب گفت: " پس کجا باید... کبری سیاهه رو پیدا کنیم ...؟"
- باید ... بریم توی باغ... دنبالش بگردیم..."
بهروز زیر لب گفت " باشه!" و بدون این که بدانند قرار است به کجا بروند به طرف در خروجی باغ به راه افتادند.
باغ،داغ داغ بود. هرم گرمایی که از آجرهای چهار گوش بزرگ دور تا دور باغ بر می خاست، نفس آن ها را می گرفت. اما هر چه که بود از خوابیدن زیر شمد در اتاق عقبی، آن هم وقتی که آن ها خوابشان نمی آمد، خیلی بهتر بود. به علاوه، آن ها در این جا هدف و برنامه ای داشتند و آن کشف مخفی گاه کبری سیاهه بود. بهروز البته بدون این که به روی خودش بیآورد دل توی دلش نبود و همه اش در این فکر بودکه اگر کبری سیاهه را یافتند باید با او چه بکنند! و اگر او واقعاً یک قفل دو لبه داشت و به آن ها می زد آن ها چه خاکی می باید بر سرشان بریزند؟ بالاخره هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رازش را آشکار کرد :
- بابک...
- - هان...
- میگما...
هان ؟ چی ...؟ بگو...!
- می گم ... اگه کبری سیاهه واقعاً...
بابک در حالی که نگاهی عاقل اندر سفیهانه به او می انداخت با بی حوصله گی گفت:
" به تو گفتم که ....در می ریم..."
- آخه...
- دیگه آخه ماخه نداره که.... خب در می ریم دیگه!" اما بعد انگار که خودش هم کمی ترسیده باشد نگاهی کنجکاوانه و شاید از روی نگرانی به اطراف انداخت و در حالی که به شمشاد های بلندی که دور تا دور باغ را احاطه کرده بود اشاره می کرد گفت: " اصلاً می تونیم از پشت اونا راه بریم که اون نتونه ما رو ببینه..."
بهروز نگاهی به دور و برش انداخت و زیر لبی گفت: " اگه از لای شمشادا ما رو ببینه چی ...؟"
بابک بادی به غبغب انداخت و گفت: " خب ببینه....مگه چی می شه؟ گفتم که در می ریم اون که نمی تونه مثه ما بدوه ..."
حالا به جلوی ساختمان قدیمی باغ رسیده بودند. این اتاق های آجری بسیار کهنه، در طول زمان به رنگ زرد مایل به خاکستری در آمده بودند و با پنجره های کوچکی که شیشۀ بعضی از آن ها هم شکسته بود، به این بخش از باغ منظره ا ی متروکه می دادند. انگار که سال ها بود کسی پایش به آنجا نرسیده بود.
بهروز دست بابک را کشید: " بیا بریم،داداش. هیچکی این جا نیست. کبری سیاهه باید توی همون انباری باشه! "
اما بابک به جای جواب فقط گفت: " ساکت شو، احمق! " و بعد ادامه داد : " هیس...!!"
ظاهراً او صدایی شنیده بود. بهروز هم شاید بیشتر از روی ترس سراپا گوش شد. انگار صدای نالۀ کسی می آمد، و شاید هم صدای گریه، یا هر دو! اما صدا مرتباً بالا و پایین می رفتد و گاهی هم در میان وز وز باد که حالا نرم نرمک می وزید و برگ های درختان تبریزی باغ را تکان می داد محو می شد .
بهروز بی اختیار گفت: " کبری سیاهس! حتماً داره قفل دو لبه اش رو تیز می کنه ..."
بابک با عصبانیت مخلوط به وحشت گفت: " صدای گریه اس، احمق! مگه کری!؟"
بهروز با لکنت گفت: " شاید... داره یکی رو... قفل دو لبه می زنه !!"
بابک یک دفعه برگشت و چنان به سرعت پا به فرار گذاشت که بهروز تا چند لحظه متوجه رفتنش نشده بود. تنها وقتی او را دید که داشت پشت شمشادها از نظر ناپدید می شد . بهروز حالا دیگر نمی دانست باید چکار کند. تنها کاری که به فکرش رسید این بود که بزند زیر گریه. و همین کار را هم کرد!
گريه بهروز كه شروع شد، بقیۀ صدا ها یکباره از میان رفت. ديگر نه صدای ناله ای می آمد و نه صدای وزوز باد. مدتی همۀ دنیا ساکت بود و آن وقت صدای قژقژی به گوش رسد و بعد صدای تق تقی و در يكی از اتاق هاِی متروكه و خاك گرفته به آرامی باز شد ...
وقتی بهروز چشمانش باز كرد، چهرۀ چاق و درشت و سياه رنگی با موهای پرپشت وز كرده را دید که با چشم هایی درشت و سياه از آن بالا به او زل زده است. از وحشت دهانش را باز كرد كه جيغ بلندی بكشد، اما صدايی از گلويش بیرون نيامد. لحظه ای بعد جسم گوشت آلود سياه رنگی را ديد كه آرام به طرف صورتش پایین می آید حالا دیگر مطمئن بود که لحظه ای بعد روی گوشش خواهد نشست و آن را خواهد کند.بی اختیار دستش را روی گوشش گذاشت اما آن موجودسياه رنگ به آرامی پایین آمد و به طرف دهان او رفت و روی آن نشست. بهروز حالا مطمئن بود كه آن موجود قصد دارد او را خفه کند و بخورد! اما لحظه ای بعد صدای زنگداری در گوشش پيچيد: " آروم باش عزيز دلم، اگه سرو صدا بكنی، مامان و بابات از خواب می پرن و وحشت می کنن!"
يك لحظه فكر كرد كه عوضی شنيده است و اين صدای دندان های حیوان بوده که داشته گوشش را می جویده، اما صدا باز به آرامی گفت: " از من نترس عزیزم، من دده هستم. دده سياه مامانت! من مامانتو بزرگ كردم.. خيلی هم تو رو دوست دارم!"
آنوقت دستش را از روی دهان او برداشت و به رويش لبخند زد.
لبخندش چنان پر از مهر و محبت بود كه عليرغم وحشت شديدی كه سرتاپای وجود بهروز را فرا گرفته بود فوراً آرامش کرد. به نظرش آمد كه اين قيافه خطری را متوجه او نمی کند. اما موهای ژوليده و پوست سياه و صورت چاقش، و به خصوص آن لب های كلفت و دهان بزرگ كه انگار ساخته شده بودند تا انسان را ببلعند مانع از آرامش كامل بهروز می شد. بی اختيار حركتی كرد تا بلند شود و فرار كند. اما متوجه شد كه درست در وسط دست های زن قرار گرفته است. بعد زن در حالی که انگشت سبابه اش را روی لب ها می گذاشت گفت: " هيس! تو اجازه نداری به اين جا بيايی و اگه خانوم بزرگ بفهمه خيلی از دستت خیلی ناراحت می شه ..".
حرفش را قطع كرد و با وحشت به در نيمه باز اتاق كه از آن نور به داخل می آمد نگاهی انداخت. اتاق ظاهراً پنجره ای نداشت و کاملاً تاريك بود. تنها از کنار در نيمه باز و از چراغ نفتی گردسوزی كه در گوشه ای قرار گرفته بود كمی نور می آمد.
زن در حالی که بهروز را نوازش می کرد به دقٌت به صداهای بيرون گوش می داد . لحظه ای بعد، دست هايش را جلو آورد و بهروز را از جا بلند كرد و روی زانویش نشاند و در حالی كه باز لبخند می زد گفت:" حالا ديگه بهتره که تو بری! قبل از اين كه نگرانت بشن ، باید بری ...."
بهروز به آرامی از بغل زن بيرون آمد و چهار دست و پا روی گليم پاره پاره ای كه كف اتاق را پوشانده بود قرار گرفت . وقتی داشت به زحمت از جا بلند می شد كه به سوی در نيمه باز برود، بی اختيار برگشت و نگاهی به روی زن انداخت. حالا ترسش از او به كلی ريخته بود .کمی به او خیره شد و بعد زیر لب گفت : " تو...كبری سياهه ای ....؟"
زن بی اختيار خندۀ بلندی كرد كه به سرعت جلويش را گرفت و آن را فرو داد. اما چيزی نگفت.
حالا بهروز به او زل زده بود و فكر می كرد كه او آن قدر ها هم كه فکر کرده بود چاق و سياه نيست. انگار كه پوستش سياه سياه هم نبود، يك جور زرد يا قهوه ای تيره بود. چشمانش هم درشت و مهربان بودند. گفت: " واسۀ چی خندیدی!؟"
زن باز خنديد: " به تو نخنديدم عزيز دلم، به خودم خنديدم كه اسمم كبری سياهه س!"
بهروز گفت: " تو قفل دو لبه هم داری!؟"
زن اين بار نتوانست جلوی خودش را بگيرد چنان خنديد، كه به هق هق افتاد. بهروز مات و مبهوت مانده بود كه چه طور اين موجود سياه خطرناك با آن قفل دولبه اش می تواند اين طور بخندد! حالا ديگر هيچ اثری از ترس در او نبود. اما حوصلۀ خنديدن هم نداشت. باز پرسید: " اونو... کجا قایم کردی؟ "
خندۀ زن باز هم شدید تر شد. حالا دیگر از چشمانش اشک می آمد.
بهروز گفت : " واسۀ چی می خندی؟"
زن در همان حال كه هق هق می زد گفت: " به تو نمی خندم که عزيزم ! به خودم می خندم. آخه ... آخه اين سؤال رو ... اين سؤال رو ... یه بار مامانت هم از من كرد ...عين همين رو ..."
- مامانم؟... مامانم؟... مگه اون بچه اس كه ...
زن با خنده گفت: " نه عزيز دلم ... اون بچه نيس .... اما بود ... اون زمان كه پرسيد، بچه بود ... درست همين سن و سال تو رو داشت ...."
بهروز كه باز هم از حرف های او سر در نياورده بود، به طرف در رفت، اما وسط چهار چوب آن ايستاد. نمی دانست چرا باز به زن مشكوك شده بود و فكر می كرد او دارد سرش را گرم می كند تا فرصتی به دست بيآورد و از پشت به او هجوم ببرد. خودش را برای يك دویدن سريع آماد كرد و و بعد دلی به دريا زد و گفت: " اگه راس می گی نشونش بده ببينم! "
زن که تازه داشت آرام می شد با كمی گيجی گفت:
- چیچی رو عزيز دلم ... ؟ چیچی رو ...؟ " و بعد انگار كه دارد حدس می زند منظور بهروز چه بوده ، دوباره شروع به خنديدن كرد . بهروز كه حالا ديگر از او لجش گرفته بود گفت :
" قفل دو لبه تو!... اگه راس می گی، نشونش بده ببينم!"
و زن دوباره از خنده منفجر شد. بهروز كه حالا ديگر خيلی از دست او عصبانی شده بود از در بيرون رفت. اما بعد دوباره برگشت و سرش را داخل اتاق برد و به او كه هنوز مشغول خنديدن بود نگاه كرد و گفت: " دروغگو! تو اصلاً قفل نداری!" و زبانش را برای او درآورد وبعد با تمام نیرو به طرف ساختمان اصلی خانه دويد.
****
بهروز آن روز دليل خنده های كبری سياه را نفهميد. اما چند سال بعد كه داستان را برای مادر بزرگش تعريف كرد، مادر بزرگ بعد از خندۀ مفصٌلی، و درحالی كه از چشمش اشك می آمد گفت :
- آخه، ننه جون، اون بدبخت عليل به تو راست گفته! اون چند سال دایۀ مامانت بود. كبری كه مامانت اونو "دده" صدا می كرد اون وقت جوون بود، و هنوز عليل و زمينگير نشده بود. مامانت عادت داشت كه روی زانوهای كبری بخوابه. كبری با زانوهايش كه اون وقتا سالم بودند برای اون يك "ننو" درست می كرد و با حركت اونا مامانت رو می خوابوند. يه روز که نمی دونم كبری به چه دليل زير دامنش چيز زيادی نپوشيده بوده، تصادفاً در حين خوابوندن مامانت دامنش مقداری عقب می ره و مامانت كه معلوم نيست اون زير چه چيزی ديده بوده يه دفعه از اون می پرسه: " اون چيه اون زير قايم كردِی!؟" كبری كه هم از حرف اون جا خورده، هم خجالت كشيده، و هم عصبانی شده بوده بی اختيار گفته: " اون يه قفل دولبه س! اگه بيشتر فضولی كنی، اونو می زنم به دهنت كه ديگه هیچ وقت نتونی حرف بزنی! "
مادر بزرگ بعد از گفتن این داستان چنان ريسه رفت كه بهروز هم تا مدتی بعد از شنیدن آن، نمی توانست جلو خنده خودش را بگیرد. حالا تازه می فهميد كه بيچاره كبری سياه چرا آن روز آن طور از حرف های او به خنده افتاده بوده!

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 775


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995